آن روزها فقط تو بودی و نگاهت...نگاهم...که همه ی حس های خوب عالم را به دلم یکجا سرازیر میکردند...
اما حالا...
فقط یک کلمه از اسمت کافیست تا نفسم در سینه حبس شود و خودم را حبس در اتاق کنم
و سردر های مکرر...
سردرد های مکرر...سردردهای مکرر....سردردهای مکرر.....
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
پ.ن:یه عالمهههه تعریفی جات دارم همشونم باید بنویسم ولی نوشتنم نمیاد خیلی تنبل شدمممم چن روز نبودم تو پنل اصلا انگار این کیبورد با من قهره ههههه ولی امروز همه تعریفی جات و مینویسم انگار مث کوووووه رو دوشه من سنگینی میکنه...تعریفی جات این چن روز تموم شه برسیم به روزمرگی جات:)
پ.ن تر:تو اتاااااق شولوووووووغ پلوووغ واقعن میگم شلوغ پولوغ اغراق نمیکنم عصن...
با آرامش نشستم برکینگ بد میبینم کاپوچینو میخورم مامانمم پنج مین یه بار ازون ور داد میزنه سحررررررررر تموووووم شدی؟جم شد اون اتااق؟؟؟ ههههه... منم میگم آخرااااشهههه مامان آخراااااااشهههه:)))))
وقتی دارم عنوان مینویسم یهو میبینم یه بیت شعر شده عنوانم:))دروغ نیست که میگن:عاشق شوی...شاعر شوی...