روزمرگی های یک نیمــــــچه روانشناس!

نگران فردایت نباش ،خدا از قبل آنجاست:)

بهترین و پرانرژِی ترین روز اردیبهشتم بودی که شنبه جان!

۵ نظر

سلام...

هرچیییییی خواستم دلمو راضی کنم که سحررررر میای مینویسی بعدا و چشمات داره از خواب بسته میشه پاشو بخواب و فلان فایده نداشت اصلا انگار کودک درون پا میکووووبهههه اون تو که الااااااااااااان الاااااااااااااان الاااااااااااااااان باید شنبه ثبت شه و واقعانم باید بگم و ثبت شه چون خوندنش بعدا خییییییلی میتونه بهم انرژی و انگیزه بده خیییییلی!

امروز و اگه بخوام بدون ریز ریزه وقایع بگم از تههه تهه دل میگم بهنرین روزه اردیبهشتم بود...

البته سردرداشم تا الان در نظر نگیریم که نابووود کننده است و فحییییییییییغ ناک:)

زنگ اول من دستمممممم جلو دهنم بود و خواااااااابه خواب بودم به معنای واقعی کلمه زنگ دومم اتفاااق چندان خاصی نیوفتاد فیزیک امتحانشو گرفت...تست حل کرد و رف زنگ سومم زبان یکم درس داد و کتاب تموم شد بعد رفت واسه پرسش شفاهیه اونایی که قبلا امتحان ندادن منم مسمم نشستم خلاصه نویسی اخرین درس و اخرین فصل زیست و تموم کردم و شکلاشو کشیدم و هیییییییی با خلاصه های دیگه و فصلای دیگه ورق میزدم و دلم غنج میرفت و حال میکردم از خلاصه هام(سحره خودشیفته ایان هستم ههه)!

زنگ بعد رفتیم ناهار که ظرف غذام دستمو سوزوند یه گردالی قرمزززززم یادگاری گذاشت هههه تند تند غذامو خوردم پولمم دادم یکی از بچه ها میره بوفه واسم نوشابه بگیره کاره همیشگیم ههه:))) هیچووووووووووووفت تو عمرم نتونستم از بوفه چیزی بخرم وقتی شلوغه مگر اینکه هیچکس جلوش نباشه بقول دوستم سحر خانوم به کلاسش بر میخوره تو شلوغی بره خرید کنه ههههه اینه که اگه کسیم پیدا نشه برام بگیره به کل قیدشو میزنیم حالا ولش کنین اینو:)

نوشابرو یه نففففففففس سرکشیدم زیستمم دستم بود با مشمای چادر نمازم و جانمازم!بعد تا اذان بگه با بچه ها گفتییییم و خندیدیم و خیلی خوش گذشت و اصلا کتاب زیست لااااشم باز نشد در اصل!بعد رفتیم ابخوری دوستم وضو گرفت و هی گف برووو برووو تومیام منم و معطل من نشو و اینا، منم که رفیقه نیمه راه نیستم و موندم باهم رفتیم حالا امام جماعت نیت کرده ما بدووو بدووو با لپای قرمز  با یه دست داریم چادر سر میکنیم با یه دست جانماز باز میکنیم با یه دست مقنعمونو صاف میکنیم و یه وضعی... اصلا همیشه نمازجماعت  با همین عجله هاش و استرررررررررس واسه رسیدن به نماز واسم جذاب بوده و هس!

نماز و خوندیم دوستم رفت منم همینطوری داشتم صلوات میفرستادم زیستمم کنار جا نمازم بود!یه دختره سومی کنارم 

گف: ببخشید میشه زیستت  ببینم!

گفتم: بله!

برداشت ورق زد منم همینجوری که داشتم چادرمو تا میکردم نگاش کردم خیییییییییییییییلی خوشگل بود و برخلاف خیلیا که تو مدرسه موهاشون و میریزن بیرون قشنگ همه موهاش پوشیده اصلا یه جوره خاص تو دل برو و به قول معروف نورانی بود!معلوم بود دختر خوبیه!بعد گف اصلا کتابتون کلااااااااااااااااا فرق داره با برا ما چقدم نکتههه نوشتیییی!

لبخند زدم کتابمو داد دسنم گفت ایشالله پزشکی قبول میشی!. رفت!خیلیا تا حالا این جملرو بهم گفته بودن ولی اینبار فرق داشت انگار واقعاااا داره از ته دلش میگه چونمنم نمیشناخت و اصلا نمیدونم چه حسی بود که من ازین جمله گرفتم...اسم این حس و نمیدونم ولی هرچی بود خیییلی خوب بود خیلیی!همینجووورییی خشک شده بودم!واقعا این جملش انقدررررررررررر چسبید و انقدررررررر حالم منقلب شد نفهمیدم کی چشمام جوشید و یه قطره اشک سر خورد ریخت تو صورتم دیگه سریغ اشکمو پاک کردم از تتتتتتتتتتته دل گفتم ایشاااااالله جق هرکی که هس قبول شه، اگر منم لیاقتشو دارم قبول شم!!!!!و با یه عالمههه حس خوب رفتم سر کلاس و سردردم وحشتناااااک و گریبان گیر بود همچنان!

معلم زیستمون اومد و چند دقیقه بعد رفتم پیشش حلاصه هارو نشونش دادم خییییییییلی خیییییلی استقبال کرد و من از خوشالی و ذوق هی لپام قرمز میشد و نیشم باز "دومین انرژی امروز":))

اخرم گفت بده ازشون کپی بگیرم و بچه هااااا هی میگفتن سحررر خلاصه هاتو بده و فلان... دیگه گفتم اگه این چن تیکه کاغذ بره دست هرکی و بچرخه دست نفر بعد تا اخرش لاشه اشم نمیرسه بدستم و به هرحال زحمت چندین ماهم بوده گفتم غکس میگیرم میذارم تو گروه بعد ازونور تو دلم نگران بودم مثلا کسی ناراحت نشه بگه اه اه چقد خودشو میگیره که خداروشکر همه گفتن چقدر خووووووب!

معلم زیستمون بقیه زنگ نمونه سوال کار کرد و انقدر پشت سریم و دوتا از دوستاشونم اینور و اونور من نشسته بودن حرف میزدن داشتم دیوونه میشدم رفتم میز اول که خالی بود اینم بگم چون زنگ زیست ما یه خاصیتی داره که همه تبلای میز اول سریع بار و بندیلشونو جم میکننن میرن اخر ...همینطوری گذشت یکم با دوست پشته سری گفتیم و خندیدیم سردردم یادم رف چون کیفم سرجام بود یکی از دوستانی که کنار کیفم نشسته بود حالا نمیدونم از کیفم یا از جامیز دفتره انشامو برداشته بود و داشت میخوند وسطاش صدام زد گف لنتیییییییییییییی خیلی خوبن اینا ادامش کو!!:))))منم ذووووووق زده و در عین حال خیییلی معمولی گفتم: نه باباااااا چرت و پرتن همش چیزی نداره که ...!

یکم بعد همینجوری تو فکر بودم و دیدم این دوستم که انشاهامو خونده فوووووووووووووووووووووووووق العاده تقلید صدای بچگونش عالیه و عینه عینهههه بچه های کوچولو حرف میزنه فک کنم خیلی جاها الان این موردا پیدا شن:)))نمیدونم مده چیه بچگونه حرف زدن ولی بین هرکی که تاحالا دیدم تقلید صدای بچگونه داره این دوستم واقعا توشون سره!یکی از انشاهایی که جنبه ی فیلمنامه طور داره و سه صفحه ای میشه رو بهش نشون دادم و گفتم بیا این قسمتش و بخونیم و من دیالوگ خودمو گفتم اونم با صدای بچگونش دیالگشو گفت!!!من مادره یه بچه ای میشدم درواقع اونم همون بچه ی کنکاو بود ینییییییییی عاااالی شده بود طوری که فاعزه افتاده بود رو میزش از خنده میگفتتت محشره برید به مرادی (معلم انشامون)بگید و دیالوگشو تمرین کتید واسمون سرکلاس بخونید خدارو چه دیدید شایدم کارتون به جاهای بهتر رسید!

و ترجیح دادیم به جز خودمون چن نفر هیشکی ندونه و  دیگه از این سه تااا موضوغ انقدررر حالم خوب شده بود امروز که حد نداشت!برگشتنی ام با اون یکی دوست جان نوشمک خریدیم و از خلوت ترین مسیر اومدیم نوشمک خوردیم نوشمک یخخخخه یخه!خیلی خوبه این نوشمکا نوستالژی همههه ی دوران بچگیه منه و بهترین قسمتشم اونجاییه که دو طرفشو میگیری میزنی به سر زانوت و تـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــف میشکنه هههه:)

 خونه ام که رسیدم یکم مجازی گردی کردم و همونطوری که اول پست گفتم چشام دیگه داشت تااار میدید رفتم به قصد خواب که وسوسه وبلاگ نویسی اصلا نذاشت بخوابم با هر جون کندنی بود لب تاب و پیدا کردم و اوردم نشستمممم رو مبل با یه لیوان چای و نوشتم تا بماند این پست هروقت انرژیم تحلیل رفت بیام بخونمش و هم ثبت روزمرگی مان بشه:) اینم بگمممم اگر تجربی هستین سعی کنین با قسمت مضخررررررف گیاهی با ملایمت رفتار کنید و خودتونو اذیت نکنین:)

شادِ شادِ شاد باشین:)

۰ ۰

مبسوط نامه اردی بهشت جان:)

۲ نظر

سلام اقا شاید مسخره باشه ولی من به خودم قول دادم این پست و ننویسم تکووووووووووون نمیخورم از جام! نمیدونم چرا انقد تنبل شدم و چن وقته وبم استپ شده:////////////میریم بنویسم تا بحث کج نشده به یه جاهای باریک تر:)))))))))

تا دوشنبه خیلی چرت و معمولی گذشت البته بعدشم همون جوری بود ههههه ولی بهتر بود حالا...دوشنبه اومدم خونه تو راه با دوستم جان...اهااااااااان اینو بگم ببینید این همه ننوشتم که تا حالا این دوستمو تو وب نگفتم...نمیدونم از چن ماه پیش داشتم میومدم خونه تو راه یکی از همکلاسیامو دیدم و خلاصه دیدم عهههههه هروز از کوچه ما رد میشه و عاقا برگشتنی دیگه با هم میایم و انقدرررررررررر راه کوتاه شده حد نداره یهو پامونو از مدرسه میذاریم بیرون رسیدیم دره خونه  اینکه خییلی خوبه و تا نصف مسیرم با زهرا میریم و کلی تو راه جلف بازی ام درمیارم اگه کوچه خلوت باشه:))))دوشنبه شاید قبلا گفته باشم واسه ما یکی از طولانی ترین و خسته کننده ترین روزهااااای هفته اس ینی از زنگ اول تا اخر لــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه میشیم....کما اینکه بعضی اوقات معلمایی که درسشون عقبه یا کار دارن زنگ اول که ازمایشگاه باشه رو میگیرن و ما رسما دوشنبه رو عذای عمومی اعلام میکنیم فک کن ازمایشگاه ؛ریاضی؛ شیمی؛ فیزیک بعد حالا ازمایشگاه رو همین آزمایشگاه نبینید ازمایشگاه ما آزماااااااااااااااااااااااااااااایشگاهه انقد که یکشنبه شبا کل خانواده هامون عمه ی دبیر ازمایشگاه و مورد لطف قرار میدن ههه:))) همون روزه سختم امتحان شیمی دادیم و بسیاااااااااااااار سخت بود و خسته و لههههه و لورده زنگ اخر انگار گرفته باشی یه فس تک تک کلاسو زده باشی همه ولو رو کلاستورا و دفترا و کتاب فیزیک داشتیم جواب فعالیتارو ک معلم میخوند مینوشتیم زنگ خورد همه کیف بدست میدوییدن از کلاس بیرون اتگار کسی میخواد حمله کنه یا زلزله میخواد بیاد نشون ب اون نشون همه سوما و دهما تو راهرو توهم میلولیدن یه معلمه قد کوتاهه هم ازون وسط فقط صورت قرمزش معلوم بود و دست و پا میزد کیفش زیر بغل یکی از بچه ها بود پوشه هاش رو سر یکی دیگه حالا اینجوری من تعریف میکنم ولیییییییییییی یه اوضاعی بود بین بوی عرق بچه ها زهرا سرش تو کیف من بود من پام تو پهلوش هههههههه بعد تو این وضعیت مررررررررده بودیم از خنده بعد میرفتی وایمیستادی تو حیاط میدیدی هرکی از راهرو میاد بیرون اولللل محکم شوت میشه از دره راهرو رو پله ها بعد تازه به تعادل میرسه با لپای سرررررررخ خلاصه رفتیم بیرون دوستمونو پیاده کردیم و سه تایی راه افتادیم و زهرا خدافظی کرد ازونور رفت ماعم چرت و پرت گفتیم تا رسیدیم داشتم تو دلم غر میزدم کی حال داره تو این گرماااااااااا و خستگی بره کلاس کلید انداختم وارد خونه شدم دیدم مامانبزرگم خونمونه انقددددددد ذوق کردم سه درجه بیشتر از خری ک بهش تیتاب دادن حتی کلاس و نرفتم به مامانمم گفتم خسته ام خب برم چیزی یاد نگیرررررررررم دیگه چه فایده؟!!!و یکم ندخ کردم و کلاس پیچید شیرجه زدم رو مبلللللل...... همیشه مامانبزرگا میان خونه ی ادم انقدرررررر که حضورشون خوبه نمیشه توصیف کرد مثلا مامانتون نمیتونه جلو مامانبزرگتون دعواتون کنه که سحررررررررررر پاشوووووووووو از رو اون مبل یا سحرررررر پاشو لباساتو درار یا سحرررررررر پاشو کولتو از وسط حال وردار خلاصه عالیه!دیگه موندن و بعد مامان و مامانبزرگ جان و بابا رفتن خونه مامانبزرگم جان منمممم حال نداشتم نرفتم و انقددددددددددددددددددرررررررررررررررر  عصابم بهم ریخت و دپ شدم نشستم اهنگ غمگین گوش دادم و حوصلمم فوق العاده سر رفته بود و یکم نت گردی کردم و فیلمای تو لب تاب و دسته بندی کردم و دیدم شاد شدم .....رقصم اومدم پاشدممممم انقد رقصیدم دیگه حال نداشتم اصلا به چیزای غمگین و انرژی منفی فک کنم حتی!!!شبم مامان و بابا اومدن بابابزرگگگگگگگگگگم جانم اومد پیشمون شبم خوابیددددد شام کباب زدیم و فردااااشم موند پیشمون ناهار قیمه درست کرد مامانم و عصرش من اولین نوبرونه های امسالمو زدم البته میگن دعا قبل از اولین نوبرونه خرافاته و اینا ولی من قبلش چشامو بستم و دعا کردم در حدی که گوجه سبزا له شده بود تو دستم یکی ام سعی میکرد منو از  گوجه سبزا جدا کنده قشنگ دخیل بسته بودم هههههههه حالا دعاها هم چه خرافات چه غیر خرافات یا میگیره یا نمیگیره دیگه:/کلیم قانع شدم:))) بعدش از دل درد نمیتونستم حتی بشینم ....یه ظرف نوبرونه بردم تو اتاق میخواستم تا اخره شب کم کم بخورم و درس بخونم به خودم اومدم دیدم ظرفه خالی شده منم دارم یه رمان و تموم میکنم:/بقیش دل درد بود فقططططططط یکمم فیزیک خوندم برای چهارشنبه که معلم فیزیکه نامردخ بیشور نگرفت:////بعدش هوا رف رو موج رعد و برق و با هر رعد و برقی ک میزد من یه متر میپریدم بالا بعد با یه حالت عادی که تو چشاااام ترس موج میکزیکی میزد میگفتم چیزی نیس که رعد برفه جلو ایته انقد خندیدم نزدیک بود غش کنم ینی عاشق کودک درونمممممم همیشهههههه فعااااال!شب دیگه رفتم رو مخ خانواده که بارون به این درشتی دیگه کی بیاد خدا میدونه پاشید بریم بیرون باباممممممم میگف سحررر بخدا ترافیکه بعد دیدم فیزیکم نصفش مونده خوب بریم بیایم تا چن بشینم اینو تموم کنم؟؟؟؟گفتم باشه و اتاق یه حاال تاریک و روشن عارفانه ای پیدا کرده بود پنجره ام بازززز و پرده ام رو هوا اینوری اونور میرف بوی بارون و اون فضایه عارفانه هه ک گفتم عصن خوووووووود بخووود باعث میشد ادم بشینه کج ترین کنج اتاق و علیزاده گوش بده چای بزنه علیزاده گوش بده چای بزنه....بعدش افتادم به جون اتاقم بررررررررف افتاد همه کمدا و کشوها مررررررررتب بعد که از خوشالی حَض کردم رفتم حموم اومدم یکم روزانه نوشتم و چپه شدم از خواب

 اماااااااااا چهارشنبــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه!

 زنگ اول ادبیات داشتیم اومد یکم شر و ور گفت و رفت قابل تحمل بود...

زنگ بعدش فیزیک....ینی این معلم از لحاظ تدریس عالی و عالی و عالی یدونه.... هرچی بگم کم گفتم!ولیییییییی خب دو تا مانتو یکی سبز لجنی و مشکی داره هرماه یکیشو میپوشه!لبخند اصلا رو صورتش دیده نمیشه!صورتش خششششششک دریغ از یه کرم!!!هی تو کلاس میپیچه به دس و پای این اون...فلانیییی گوش میدی....فلانی چرا اینجوری گوش میدی....!فلانی داره خوابت میبره....!فلانی چرا ماشین حساب دستته...!فلانی نخند...!اخرم دیدم داره حوصلم میپاشه اونم داره به یکی از باهوشااااای کلاس یه جمله رو میفهمونه با محیا حرف زدیم و یه چیزی گفت من انقد خندم گرف که حد نداشت قرمز شده بودم سرم گذاشتم رو میز و رییییییز ریز خندیدم....جواب محیارو دادم حالا اون پاچید...یهو برگشت با اخم و لب و لوچه کج گف سحریان حرف نزن!واسه اولین بار!!!!!!!!!!!شاید واسه ی دانش اموزی که هروز از هر معلم و هر زنگ 1000تا ازین حرف نزنا میشنوه عادی و معمولی باشه ولی من حس میکردم داره گوش میسوزه از زور حرص از سرمم دود بلند میشه!!!!!!!!!! نشستم نقاشی کشیدم تا اخره زنگم محلش ندادم میدیدم بعضی وقتا نگاهش رو منه ولی ناراحت بودم حالا خوبه تقصیر خودمم بوده ها رفته بودم رو فازه لللللللج و غد بازی!زنگ ریاضی اومدم یه سوال و جواب بدم سوتییییییییی دادم!!!!!!!!سوتی بدی نبود ولی همه خندیدن و معلممونم ک همیشههه قیافش شبیه هویجه و خنثی عه خندید و بعدش (هانیه میشه جلوییمون و بغل دستی فاعزه اینو داشته باشین) که خب اخرای زنگ من وحشتناک سردرد گرفتم که تا زنگ بعد ک عربی داشتیمم ادامه داشت....دیدم یکی از بچه ها یه سوال میپرسه معلمه جواب داد خانوم فلانی جواب سوالت اینه....بغل دستیشم بهش گفت هانیه ام برگشت گفت فلانی جوابش میشه این...فلاااانییییییییییی جوابش اینه....اینه جوابشا....فلانیییییییییییی فهمیدی؟واقعا انقدم صداش جیغـــــــــــــــــــــــــه حس میکردم رو مغزم داره با بلند گو داره داد میزنه ....میگم سردرد یه چیزی از درد میشنوین فقط!!!!!! خیلی وحشتناک بود خیلی خیلی خیلی!!!!! محیا یدونه زد از پشت به کمرش بعدم اشاره کرد بمن که ینی شات عاپ سحر قاط زده اونم ول کن نبود معلمم داشت واسه یکی اشکالشو توضیح میداد یهو بلند گفتم بااااااااااااااااااااشه هانیه بخدا متوحه شد اه....یکم صدام بلند بود کلاسم ساکت شد معلممون برگشت گفت چیه؟چرا دارین همو میکشین؟؟؟؟؟؟؟؟اروم باشین....!!!!!!!!!هانیه ام گفت خانوووووووووم داشتم جواب سوالشو میدادممممم اینا عصاب ندارن...

محیا:وااااااا بمن چه!

من:از بس رو مخی چنبار یه چیزیو تکرار میکنی؟بعدم اونی ک اونجا وایستاده معلم بوق نیس که....

اخرشو اروم گفتم اونم دیگه ادامه نداد دستمو مشت کردم واسه اینکه نزنم تو کمرش زدم تو سرم بلکه یکم اروم شه ولی انگار بدتر شد:/زنگ خورد زفتیم جای همیشگی پشت دره ورودی مدرسه که بستس بالاش ایرانیته و یه جای دنج و خنک و سایه...نشستن همه بساط ناهارشونو پخش کردن و شروع کردن .....ولی من عصن حال نداشتم برم تو شلوغی و گرمکن و غذامو بردارم و بیارم، میلم نداشتم بعدم  چنتا از دوستای محیا ام اومدن کلا 7 8 10 نفری بودیم اونا مشفول حرف زدن و خوردن بودن منم سرمو گذاشتم رو پام و چشامو بستم یهو حس کردم یخ کردم....سرمو اوردم بالا دیدم غززززززززل بطری ابشو رو سرم خالی کرده اصلا متوجه نشدم کی اومده خندممممم گرفته بود گفتم خیییییلی خری دوییدم تو حیاط بطری اب زهرارم از دستش کشیدم ریختم رو مانتوش و یکمم مفنعش خیس شد... خیییییلی خوب بود حالم بهتر شده بود تو اون افتاااااااب گرم واقعا چسبید حالا بماند کل مدرسه نگاشون به خل بازی ما  دوتا بود و از دفترم تو میکرفون صدامون زدن و رفتیم بهمون اخطار و ازین چیزای انظباطی دادن و باز برگشتیم انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده نه من ناراحت بودم نه غزل بعد رفتیم نماز حاج آاقا نیومده بود فرادا خوندیم اومدم برم دم کمد چادرا هانیه اومد پیشم گفت سحررررررررر ببخشید خب اخه میدونی چیشد فاعزه پاک کن َمو سوراخ کرد با اتودش رو کتابش نوشتم گوسفند بعد اکبری(معلم ریاضیه)داشت میومد سمت فاعزه اگه میدید بد میشد و واسه همین هی به فلانی گفتم جواب سوالت این میشه و...گفتم باشه بابا ول کن داشتم میرفتم مقتعمو گرفت کشید بعد هه هه هه خندید گف وایسا باهم بریم://////هیچی نگفتم حتی نخندیدم !جدی چنبار عصبی پلک زدم مقنعمو پوشیدم تو دلم گفتم بامزززززززززززززززه ای چقد تو اخه!!!!!!!!اونم فهمید به روی خودش نیاورد اخرم گف سحرررررررررررررر ببخشید ناراحت شدی؟؟همه میدونن من بدم میاد از این حرکت خودشم میدونه ولی نمیدونم چرا کرم داره هههه دیگه فکرمو درگیرش نکردم و سر زنگ عربیم اولش درسو گوش کردم و انقدرررررر کلاس شلوغ بود و همه دوتا دوتا حرف میزدن و میخندیدن سرم ترکید وحشتناک تر از زنگ قبل دستامو گذاشتمو رو گوشم محکم و چشامو بستم معلممون گفت سحریان برو بیرون اگه حالت بده تو دلم گغتم شما لطفا اول کلاستو اروم کن یکم جذبه نداری!بعدم گفتم نه خانوم اخرای زنگه دیگه.... زنگ خورد و ازادی...توراه بستنی گرفتم خوردیم سه تایی انقد چسبید حس میکنم خستگی از صبح تاظهر از تنم رفت بیرون اهااااان اینم بگم صبح زود که میخواستیم وایسیم واسه برنامه صبگاه و هیچوقت هیشکی مثل همیشه جدی نمیگرفت و همه مشفول مسخره بازی تو صفاشون بودن صف کتاریه ما یه کلاسه انسانیه دهمم هستن....یکی از معاونا رفت بالا میکروفونو گرفت و یکم حرص خورد بیشتره بچه ها ساکت شدن یکی اصلا حواسش به سکوت بچه ها نبود فک میکرد صداش بین بچه ها گم میشه الان، برگشت گفت  من دیروووووووووز سیبیبلامو زدم!!!!! حالا اون یکی معاونه دقیقا کتار من وایستاده بود برگشت گفت هییییییییییییس!!!! من از خنده قرمز شده بودم برگشتیم نگاش کردیییییییییییییییییم پاچیدیمممم از خنده! پشتیم هم دوستم بود خلاصه دل درد گرفتیم ینی بعد گفتم کی سیبیلاشو زده هههههه یه دختره گف من! گفتم دمتتت گرم خیلی خندیدم اوله صبحی!!!!واقعا انتظار نداشت یهو همه جا ساکت شه ما وسطای صف بودیم بعدا فاعزه و زهرا میگفتن صداش تا اون جلوهم اومده خلاصه خییییلی خوب بود معاونمونم خودشو کنترل کرد معلوم بود داره میمیره از خنده ههههه اینم از چهارشنبه این چن وقته درگیر امتحانا بودم البته هنوزم هستم ولی خب بیشتر حضور فعال تو اینستا دارم و اصلاااااااا نمیذارم امتحانا به وبلاگ نویسیم ضربه بزنه:) اینم اولین روزمره ی مبسوووووووط نود و شیش وبلاگ... فعلا هم عاشقانه میبینیم و کاپو میزنیم و اینکه اون روز خالم زنگ زد گف دوستش که مربیه والیباله باشگاهشون نزدیک خونه ماس اگه دوس دارم والیبال برم پنج شنبه هاست!منم چن وقت بود دقیقا تو فکرش بودم انقد ذوق کردم حد نداشت حتی خوابم از سرم پرید گفتم حتماااااااااااا هماهنگ کن فک کنم اولین جلسشم همین پنجشنبه باشه....امروزم برنامه پیتزاخوران داشتیم و تولد سارامونم بود....اینم ازینا....چنتا پست کاربردی و خوب هم قراره بزارم یکی از کارای نیمه تمامم هم این پست کشداااره طوولانی بود که به حول قوه الهی تموم شد و این قدر میخواستم چیز میز بگم فک کنم چنتاشم یادم رفت ههه حالا اگر یادم اوم اضافه میکنم و یه پست دیگه ام باید واسه اخره هفته بنویسم تا امروز:)این روزا حس میکنم هر لحظــــــــــــــش هز لحظـــــــــــــــــــــــــــــش خاطره اس....ینی انقد بعضی اوقات تو مدرسه خوبه که تو دلم میگم اخههههه من سال دیگه پیش اینا نباشم، اینجا نباشم از دلتنگی چیکار کنم!!!!!از طرفی وحستناک عاشق تفییرم! اینم مربوط میشه به سفره همیشگی چتد وقت دیگمون که تو پست بعدی ایشالله میگم:)فغلا عصرتون بخیر:)

۰ ۰

نیمچه پست طوری:)

۳ نظر
خیلی وقته که قراره یه پست تکمیل و طولانی وار بنویسم ولی هی نمیشه وقت نمیکنم بیشتر از همیشه سرم شلوغ شده و کلی اتفاف هم افتاده که اکثرشونو دوس ندارم..دیروز از ساعت 5نشستم و شروع کردم به نوشتن و اخر نتونستم دخیره و انتشارو بزنم و این کار سه چهار باره دیگه ام تکرار شد...ولی خب باز همون آشو و همون کاسه...سردردا هم موقعیتو مناسب دیدن که دمار از روزگار من در بیارن...تو اینستا هم اومدم یه پست بزارم که دیدم همشششش غرغره و بهونه بازهم پشیمان گشته و پست نگذاشتیم:)))الانم حس میکنم اگه بنویسم اشفته میشه ...و هرکی پستمو بخونه حس میکنه داره حرفای یه پیرزنه غر غرو رو میخونه بنابراین به همین نیمچه پست بسنده مینموییم و میریم یک قسمت از برکینگ بد رو میبینیم و خستگی در میکنیم تا با انرژی یک پست خوووووووووووووووب از تعطیلات بگذاریم:)




پ.ن:این بهاااااااااار یه جوری نیست؟مثلا من خوابم میاد بعد که میرم تو تخت خواب زیر پتو هرچی اینور اونور میشم خوابم نمیبره که نمیبره!حس میکنم درس خوندنم میاد کتاب باز میکنم صفحه ای که باید بخونمو میاررررررررررررم خمیازه میکشم  کــــــــــــــــــــــــــــــش دار!بهاره عزیز،فروردین گلم،وات د فاز:))))))


پ.ن بعدی:چطورین رفقا؟:)
۰ ۰

اسفندنامه،پارت وان:)

۰ نظر

الان به وقت محلی ساعت نه و هشت دقیقه ی روز یکشنبه بیست و نه اسفندنود و پنجه که من هوس کردم بیام بنویییسم رو هم جمـنشه کلیییی حرف دارم بریم ببینیم بهـکجا میرسیم

اون هفته چهارشنبه زنگ اخر تشریح کلیه داشتیم زنگ دفاعی بود که زیست اومد یکم درس داد و بعد کلیه پاره کردیم و تشریح کردیم معلم دینی مون که مرخصی گرفت بای بای فور عِور...

معلم عربیمونم حالش بد شده نمیاد حالا همچیییین دوتا معلم باهم رفتن ادم فک میکنه روستاعه بی معلم شدیم من خودم همچین حسی بم دس داده😅ولی معلم  یه عربی بعد از سه جلسه معلم نداشتن اومد سرمون که گیج میزد هرچی میگفت اینارو قبلا خوندین میگفتیم نهههه باور نمیکرد بیچاره حقم داش معلم پیش دانشگاهی بود و هیچ اطلاعاتی از کتاب دهم نداشت ولی بچه ها دوسش داشتن منم اون روز ینی سه شنبه زنگ عربی ک همین خانومه اومده بود خیلی حالم بد بود خیللللییییییی خیییلی عین معتادا داشتم چرت میزدم...سرمم داشت منفجر میشد برا همین نتونستم باهاش ارتباط برقرار کنم مغلم دینی جدیدم هنوز سرکلاس ما نیومده ولییییی یه تحفه ایه که اون کلاسیا عر میزدن از دسش فقط...

اگه اونایی که از قبل منو میخونن یادشون باشه پدربزرگ پدری من خونشون توی روستای باااصفا سمت شمال ایران بوده و عمم اونجا یه خونه ی ویلاطور داره و ما تابستون پارسال اونجا نزیک ویلای عمه ویلا گرفتیم یه خونه باغ طور با یه حیاط درااز و بزرررگ و ویلای نقلی و چون ناقص بود و یکم بنایی لازم داشت و زمینش هنوز کاشته نشده بود و...و...و...بابا سه هفته ی پیش روز چهارشنبه زودتر اومد خونه و طبق برنامه ریزی ک از قبلترا شده بود میخواست بره که مامانم هنوز خریدامون تکمیل نشده و رفتیم طرف میرداماد همون شب هرچند که خریدامووو خیییلی قبلتر کرده بودم و واقعا چیزی لازم نداشتم و انقدر مانتو از پارسال گرفته بودم یا حتی توی طی سال و نپوشیدم دیگه شرمنده ی کمدم میشدم نمیتونستم جاشون بدم پس چشااامو بستم تا چیزی نپسندم و بمونم تو کفش😅 اما لاک و ادکلن و کرم و قاب گوشی چیزایی بود که دوباره خریدم و کماکان لازمشون نداشتم اما یه حسی میگفت نخرم اصلا دلم نمیاد رد شم ازونجا😂فردا صبحش با مامان رفتیم دندون پزشکی و شبش بابا اسبابایی که برای ویلا جان گذاشته بودیم کنار و ریخت تو ماشین و با چارتا چمدون که دوتاش کامل برا من بود و دوتاش برای مامان و بابام و با یوااااش بریاااا باباااا و خوابت اووومد بزن کنار بخواب و این حرفای من و مامانم راهی شد...حالا درجواااب مامانم که میگفت سحرررر این همه لباس برااااای چیه اخه میگفتم نه مامان میخواستم نصفشو بزارم اونجا بمونه دیگه نیاریم حالا ببینید سخرررر خسیسیان چنتاشو میزاره بمونه اونجا😂فرداش خونه رو که دیدم خالیه و مامانم خونس بییی درنگگگگ نیلواینارو دعوت کردم با مامانش که میشد دوستش و رفیق شفیق مامانم خودمم واقعااا دلم برا نیلو قد سوراااخ جوراب مورچه شده بود هیچی دیگه اون شب خونه رو که انگار بمبببب زده بودن و جم کردیم و من اتاقمو ریختم بیرون و جم کردم و خونه شد دسته گل اونجوری که مامان دسته گل میدید البته😂و چپه گشتیم....صب بدون توجه به اصرارای من مامان رفت میوه فروشی و میوه خرییید و هرچی گفتم مامان اینایی که داریم خوبه اصلا گوش نداد واقعانم بساط پذیرایی تکمیل بود گز و سوهان و کاکاعو و تافی و لواشک لقمه ای و لواشک غیرلقمه ای و شیرینی و با این حال کلی ام چیپس و پفک و لواشکو... دوباره خریده بود و خلاصه من از ناهار نگم ترررکوند و خیلی واقعا خسته شدم و خوب نیلواینا میگفتن ما دیگهههه نمیایم و چه خبره و اینا خلاصهههه انقدرررر با نیلو اون روز به من خوش گذشت من نفهمیدم عقربه ی ساعت از یک چجوری اومد رو هشت شب و اونا رفتن بعدش خالم اومد خونمون و چایی گذاشتیم و من طاقت نیاوردم رفتم کیک خامه ای که نیلو مامانش درست کرده بود و اوردم با چایی بخوریم ینی از اون اوللللل که اومدن و تو دستشون بود این کیک چشمم روش بودا😂نسکافه ای بود باب میل من و خصوصا خالم و کلی چسبید...یه تیکشم گذاشتم فردا که ازمدرسه اومدم بزن بر بدن و خستگی در کنم اخههه تدببر تا چه حد😜😅بعد ازونجایی که من اینده نگرم و تصور میکردم واااقعاااا دیگه نمیتونم ویلن تمرین کنم نشستم سه سااااعت فیییک سر تمرین و کلی خوشحال گشتم و بدون عذاب وحدان سرررر اسوده بر بالین گذاشته و خفتیدم و این هفته به اصراااار منو مامان خاله کلن پیشمون یود بعد از سرکار می اومد خونمون میموند و صب منو میرسوند دم مدرسه و اعترااااف میکنم بهترین روزا رو گذروندم این هفته و خییییلی خوش گذشت باهاش...

این از یه هفته از سه هفته ی خوب اخر سااالی بود که واقعا چسبید و هفته ی دیگرو و تو پست بعد و هفته ی اخرو تو پست بعدیش شرح خواهم داد...



پ.ن۱:بهتون گفته بودم لوبیا پلوی عمم تو دنیا رو دس نداره؟

۰ ۰

تو را دوست میدارم:)

۶ نظر

و را به جای همه کسانی که نشناخته ام دوست می دارم

تو را به خاطر عطر نان گرم

برای برفی که اب می شود دوست می دارم

تو را برای دوست داشتن دوست می دارم

تو را به جای همه کسانی که دوست نداشته ام دوست می دارم

تو را به خاطر دوست داشتن دوست می دارم

برای اشکی که خشک شد و هیچ وقت نریخت

لبخندی که محو شد و هیچ گاه نشکفت

دوست می دارم ...

تو را به خاطر خاطره ها دوست می دارم

برای پشت کردن به ارزوهای محال

به خاطر نابودی توهم و خیال دوست می دارم

تو را برای دوست داشتن دوست می دارم

تو را به خاطر بوی لاله های وحشی

به خاطر گونه ی زرین افتاب گردان

برای بنفشیه بنفشه ها دوست می دارم

تو را به خاطر دوست داشتن دوست می دارم

تو را به جای همه کسانی که ندیده ام دوست می دارم

تورا برای لبخند تلخ لحظه ها

پرواز شیرین خا طره ها دوست می دارم

تورا به اندازه ی همه ی کسانی که نخواهم دید

دوست می دارم ....

پ.ن:

شاید یه روزی فهمیدی اینجا یکی برات پست عاشقانه میزاره و دلتنگتهههه شاید:)

۰ ۰

دنیااااا نخواهد من بخندم یا شاد باشم!هــــه دنیا چه بخواهی چه نخواهی مسخره بازی هایم تمامی ندارد!!!

۳ نظر

پارت اول:

وقتی خستم فقط کاکاعو و چای داغ میتونه منو از خواب بپاشونه و خستگیمو رفعععع کنه...حالا خدا نکنه برید سراغ سبد کاکاعوها و با یه سبد خالی روبرو شید و بیشتررررر خدانکنه حال نداشته باشین برین شیرین عسل برای یه هفتتون کاکاعو بخرید...مجبوریییید(تاکیید میکنم مجبووووووور) شال و کلاه کنید برید نزدیک ترین مغازه ی طرف خونه تون و هف هشتا اسنیکرز و تک تک و کلی کاکاعوهای خوشمـــزه وردارید با نییش باز و خوشااالی، مثل عاشقی که معشوق رسیده باشه... حالا اقای فروشنده موقع حساب کردن گند بزنه تو حالت بگه"خانم سحریان زیاد کاکاعو نخورید اصلا خوب نیسااااا من دختر خالم کاکاعو خورد چربی دور کبدش جم شد مرد"(نمیدونم کلیش بود کبدش بود کجاش بود!:|) قشنگ نااابودت میکنهههه و با فووووش بر این زندگی نکبتی به منزل بازمیگردی!!!



پارت دو:

از کلاس اومدم تو گوشم حسن فری گذاشته بودم صداشم تا تــــه زیاد بود با اهنگ شااااد و جدید علیرضا روزگار...بعد فک کنید این اهنگ باشه ترجیح بدید اسانسور سوار نشید و از پله برید روی  پله های ساختمون هم باشیییید پله هم خلوت باشهههه و خوشحال باشید و حالتونم خوب باشه خوب ادم قرررش میگیره دیگه؟؟؟همینجوری با حالت رقص داشتم میرفتم یهو حس کردم سررررم رفت تو دیوار چشامو حتی بازنکردم اهنگم همینجوری داشت میخوند بعد چشامو باز کردم دیدم کلم اصن نخورده به دیوار،خوووووورده به پسرههههه همسابه همون پسر ژیگولشون.... بدترررررین حس دنیااااا ینی همین قطعااااااا!هرچیییی فوش بود به خودم دادم و پریدم تو خونه یه اوضاعی بود اصلن درهرصووووورت دنیا جان دوس نداره ما امروز و یکم خوشحال باشیم:/


پ.ن۱:وااای چه هواییییی ملسه ملسه😉


پ.ن۲:چن وقت بود براتون پست با عنوانای دراز ننوشته بودم؟


پ.ن۳:عصر بارونیتون و چجوری میگذرونید؟کتاب و اهنگ و فیلم و گوشی بازی؟یا تفریح و دور دور و خیابون گردی و پیاده روی؟یا شایدم مثل من دررررس و چای و کاکاعو کنار شومینه؟؟؟

۰ ۰

سردردِ کوفتی؟رهایم کن رهایم کن رهایم کن!

۳ نظر

امروز کلاس زبان خیییلییی خوب بود کلا مدرسه م نیز، فقط بخاطره اینکه غزل بود،صب رسیدم مدرسه یهو اومد تو کلاس چون رشتش ریاضیه کلاسشون کناره کلاس ماس یهو با جییییغ پرید بغلم انقدرررر خوشحااال شدمممم محکم ماچش کردم چون درگیر امتحان بودیم از چهارنشبه همو ندیده بودیم بچه هام همچین نگا میکردن😂سره کلاس زبان ساندویچ گرفتم یدونه خیلی بزرگ بود توش مخلفاتش زیاد بود باهم خوردیم نصفش موند هی خوردیم هییییی اضافه میموند😂اخرم یکمش موند مجبور شدیم بریزیم دور چون واقعاااا تا خرتنااااق خورده بودیم و من امروز با سردردای همراه همیشگی پیش غزل حالم خیییلی خوب بود خیییلیییی خییییلی سره کلاس زبان سره یه موضوع خیلی پیش پا افتاده غش کردیم از خنده پنج دقیقه قه قهه میزدیم با چشای گرد شده بقیه... اشک میومد از چشمامون ازم نظرخواهی کرد برای تولد جناب بی افش چی بخره منم خییییلی وارد😂😂😅😅😅از کیم اومد نظر گرفت😂هیچی گفتم دستبند چرم خوبه ساعت و چمیدونم عطرم میتونه خوب باشه خلاصه کلی خوش گذشت و مسخره بازی دراوردیم... وسط خنده ها که سردرد جاااان فرساااا کم کم داشت منو میکشت داشتیم میخندیدیم من سرمو گذاشتم رو میز از شدت دررررد گریم گرفت واقعاااا دست خودم نبودم اصلا دوس نداشتم اینجوری بشه ولی شده بود پاشدم سریع رفتم بیرون هی با خودم میگفتم الان میگن این خله یا دوشواری داره  با خودش...ولی خب غزل خوب میدونست اومدم تو اصلا نفهمیدم چی گفتم به معلممون نیم ساعت مونده بود گرفتم خوابیدم و اومدم خونه روز از نو سردرد از نو....نه تونستم قایق بخار درست کنم برای ازمایشگاه....نه تونستم شیمی تستاشو بزنم و بخونم ...نه تونستم کتابکار فیزیک حل کنم و تستاش ایضا فققققط سردرد وحشتناااک بود هرچقدر میخواستم خودمو به یه کاری سرگرم کنم نشد...نمیدونم فردا چی میشه اصلا هیچ کاااری نکردم قایق بخار ده نمره داره بابام سفره کاری نشد درست کنم ده نمره پر!یکی از درسایی که باعث شد معدلم بیاد پایین تر از حد انتظارم همین ازمایشگاه بود تازه همه ازمایشاشو انجام داده بودم برده بودم براش این ترم تجدید نشم صلوات هههه فک کن ازمایشگاه تجدید شی تابستون ارلن به دست بری برا ازمایشگات امتحان بدی...چقد بعضی معلما عقده دارن اخه....خلاصه دیدم من درس بخون نیستم با این وضع نه خوابم میبرد نه اهنگ و کتاب اثر داشت گوشی و گرفتم دستم اول زنگ زدم به خالم حرف زدیم بهش کلییییی ازش انرژی گرفتم خیلی خوبه این بشر ...بخدااااا اگه نبود من واقعااااا نمیدونستم چیکار کنم حرفاش خییییییلی خوبه خیییلی!اصلا الگو خانومه منه ایشون😅بعد زنگ زدم غزل که گف سحرررر خوب شد زنگ زدی پنجشنبه تولد حسینه(جناب بی اف)گفتم خب مبارک باشه تو چرا خوشالی گف برییییم بیرون با بچه ها پارکی جایی که تولدشم بگیریم گفتم زاااااارت باشه میام شک نکن والاااااا واسه پسر مردم تولد نگرفته بودیم که.....😅😅😅هیچی دیگه یکم صوبت کردیم قرااار شد ببینیم خدا چه میخواد و اگه شد برم ولی اصلا نمیخوام برم امیدوارم مجبور نشم سردرد و بهانه کنم...فردام باز بعد از کلاس وقت دکتر دارم کییییی بیام شیمی بخونممممم و خدا داند...

میشه برام دعا کنید؟؟؟خیلی محتاج دعاهاتونم مررررسی که هستین:)

۰ ۰

سحر چه برایمان آوردی؟؟؟؟پست دراز و عکسای آچان:))))

۴ نظر

ازونجایی که من الان یه عالمه شیمی دارم ولی مگه دلم میاد پست نذارم؟؟؟؟؟نمیاد دیگه:)

بریم سره تعریفی جات و حداکثر حال و احوال بدمونم فاکتور میگیریم:)

قبلش بگم که اون روز گند زدم و حواسم نبود ادرس وبلاگ و گذاشتم تو گروه تلگرام ینیییی نهایییییت سوتیه و اینکه به فک و فامیلان و اقوام عرض میکنم خوندن حتی یه خط از نوشته های وبلاگمو از این تریبون حراااااام اعلام میکنم و نکته ی دیگه اینکه لطفا منو از نوشته هام قضاوت نکنید:)

 

جمعه22 بهمن تولد فنچکمون بود خونه ی مامانبزرگمینا براش جشن گرفتن کلی خوش گذشت و من بعدش تا صب نشستم برای امتحان فیزیک فرداش خوندم فردام همه سوالاش کنکوری بود خود معلمه میگفت نه اینکه من قدرت تشخیصِ سوالای کنکوری داشته باشم نه هههههه

خیلی نامررررردی کرد خیلی سخت بود لعنتی:/وللش اصن درس کیلو چنده بقول صبا ما میخوایم شوور کنیم هههه درس نمیخونیییییم:))))

شنبه تو مدرسه محیا و خیلیا غایب بودن و با یکی از دانش آموزای یووووووووول و بسیار گاااااااو کلاس بحثـــــم شد زنگ اخر هنوز معلم نیومده بود منم چون بعدش میخواستم با غزل بریم استخر داشتم زیست میخوندم اومد رد شد تیکه انداخت که من نشنیدم (چون دستامو میذارم رو گوشم درس میخونم نه اینکه یه وقت قدرت شنوایی نداشته باشم هههههه)وگرنه انواتشو میاوردم جلوچشش برگشت گفت خرخون گفتم هرچی باشم مث تو تمبل نیسم اخه مایه ی ننگ کلاس! دوباره نشستم خوندم و محلش ندادم شنیدم فوش داد بازم قشنگ نفهمیدم چی گفت  وایستادم جلوش گفتم اونی که گفتی خودت و خانواده ات و هفـــــــــــــــــت جد و آباااااااااااااااادت د آخه دهنمو از کارای خاک بر سریت باز کنم که گند کلاسو برمیداره؟؟؟

قشنگ معلوم بود گرخیده به دوستاش نگا میکرد یه چیزی بگن اونام فقط تو نگاشون یه خاک تو سر خرت کنن خاصی موج میزد هیچی نگف بعدش گفت کی با تو بود گفتم حتما یه روانشناس برو سادیسمت زده بالا با خودت که حرف میزنی هیچ فوشم میدی به خودت بچه ها خندیدن و از حرص خودشو یه وری کرد رفت ته کلاس سرجاش نشست(این ته کلاسیا اراذل و اوباش کلاس مونن ولی بعضیاشونم خیلی باحالن بعضیاشونم یول حالا تو همین پرانتز یکی از کارای این بشر و بگم براتون چون شما نمیشناسینش غیبتش نمیشه حرص منم خالی میشه هههه ایشون هی میره عکس مدلای مرد و دانلود میکنه میفرسته برامون یا نشونمون میده بعد میگه ایین با من دوسته و من هروز خونشونم و اون خونه ی ماس و از دبی برام برلیانِ فلان سفارش داده و خلاصه چشاش گوشای مارو ناجور مخملی میبینه انقد که هانیه نتونست جلو خودشو بگیره گفت زااااااارت زدیم زیرخنده تا سه روز خودشو و کج و راست میکرد از جلومون رد میشد در این حد چااااااااخان میگه و هزارتا کثافت کاری دیگه ام داره که من نمیگم چون ندیدم نه شنیدم کاری ام بهش ندارم ولی خب واقعا بعضی وقتا باید جلوی اینجور ادما در اومد...)

خب میفرمودم:

بعد داشت میرف یه زیر پا زدم سکندری خورد ههههههه خوشم اومد ینی دلم خنک شد من کلا خیلی سعی میکنم با همه ملاحظه کنم ولی یه دسته هستن انقد گاااااون جوابشونو ندی فک میکنن چه خبره اینم جزوه همون دسته بود که قبلا براتون گفتم:)اینام به درک:)

شنبه اومدم خونه قشنگگگگگگگ از سردرد عر میزدم و گریه میکردم به حدی که حس میکردم الانه کلمو بکوبونم به دیوار خدا ینی به دشمن ادمم میگرن نده منم اصلا میگرنم اینجوری نبود خیلی خفیف بود امسال کلاسمونم شلوغ شده کلا خیلی شدید شده ولی خب غزل اینا شوخی میکنن میگن سحررررررررررررررر خانووووم مریضیاشم کلاس داره میگررررررررررریــــــــــــــــــــــــن(با لهجه هههههههه)

اون روز کذایی تموم شد ینی شنبه شب وقت اضافه اوردم نشستم اسکرپ بوکمو تکمیل کردم و حسابی حالم خوب شد و بعد به گلام آب دادم اهاااااااااااااااااااان از گلا بگم براتون:)

جمعه برگشتنی از تولد با خودم یکی از گلدونای کاکتوس مادربزرگمینارو و اوردم اون قبلیه ام که اورده بودم و گفتم حالا گلای ریییز داد بگید چه رنگییییییییییییی؟؟؟قرررررررررررررررررررررررررمرررررر ینی عشقا عشق:)

اومدنی ام کود گرفتیم حسابی بهشون رسیدم و رو خاکشونو با صدف و سنگ ریزه رنگی تزیین کردم و هرووووووووووز نیم ساعت اصلا من خیره نشم بهشون روزم شب نمیشه:)

اینم کوده که خریدیم عکسشو تو ماشین گرفتم کیفیتشو ببخشید به بزرگی خودتون یکمم جلدش کفیثه(به قول فنچک ههه کثیفه) ولی خب:) اینو داشته باشید برای پستی که میخوام درباره گل و کود و اینا بنویسم

 


یه چیزه دیگه اینکه خاله اولیم ینی ماه مانِ فنچک دماغشو شنبه عمل کرد و من هی مسخرش میکنم هههه البته هنوز ندیدمش ینی فرصت نشده و فقط عکسشو دیدم و تو تلگرام مسخرش میکنم ولی قراره چهارشنبه اگر کلاس زبان و کنسل کردم و با آژانس رفتم خونه مامانبزرگمینا کلی مخسرش(مخسره=مسخره-فرهنگ لغات فنچک باب8) کنم ههههه


معلمام که هی زارت و زورت امتحان اه:////////یهو یادم افتاد وسط پست:))))


دیگه اینکه دارم فیلمنامه ی "تردید" و مینویسم و هروز ایده ها و موضوع های مختلف میاد تو ذهنم اصلا ذهنم جهت نداره هی از این شاخه به اون شاخه میپره ولی قراره یه جمعه ای برسه من کنار گلام روی میزم کنار پنجره وقتی باد پرده رو میرقصونه و من نسکافمو مزه مزه میکنم به ذهنم جهت بدم و بنویسم و بازنویسیش کنم و برای اواسط فروردین بفرستم این روزا یکی از مسائلی که خییییییلی خیلی فکرمو درگیر کرده همینه که البته کتاب جز از کل هم دارم میخونم فقط میتونم بگم هرچقدددر پیش میرمممم انگار تو دلم یه صدایی اکو میشه"خاک تو سرت سحر چرا زودتر نخوندیش چرا زودتر نخوندیششششش"تموم کنم حتما میگم براتون:)

و اینکه امشب بعد از اینکه شیمی خوندم قراره روزشمار نوروز درست کنم:)هجدهم اسفندم عروسی دعوت شدیم شهرستان که کلییییییی زنگ زدن که حتما بیاین و اینا که یکی از فامیلای نسبتا نزدیک پدر میشن در اصل  ازونجایی که من و مامانم عااااااااااشق عروسیای شهرستانیم قرار شد با هماهنگی پدر بریم و من اون چهارشنبه غایب شم حالا اینکه من حنابندوووووووووون لباس چی بپوشم؟عروسی نیز؟پارساشون هست یا نه؟باشن من نمیام؟نباشن من میام؟کیا هستن؟کیا نیستن های فراوووووونی نیز از درگیری های ذهههنی این چن روزه ام شده و یه چیزه دیگه...

چراااااااااا بعضی پسرا(بلانسبت بعضیاتون)انقد بیشعووووووووووووووووووورن؟به معنای واقعی؟ینی ادم چی بگه به اینا؟الان چن روزه من برگشتنی از مدرسه هرکودومشون از کنارم رد میشن یه صدایی از خودشون درنیارن یه حرفی نزنن انگار میمیرن مثلا من دارم از پیاده رو میرم میان قشنگ از کنار ادم رد میشن!!!!!تیکه میندازن خب ادم بهشون چی بگه؟؟؟؟والا من خودم هیچوقت جواب ندادم و نمیدم و رد میشم فقط تو دلم افسوس میخورم و عاجزانه میخوام به راه راست هدایت شن ((((الان حالا بعضیا میان میگن اره سحر تو حجابت نادرسته تو بدی تو اینی تو اونی باشه بابا شما خوبی من بدم دیدم که میگماااااا))))

اون روز ینی شنبه داشتیم با غرل میرفتیم استخر تو راه دو تا پسر افتاده بودن دنبالمون 18 19 ساله یکیشون جای برادری خیلی خوشگل بود هههه اون یکی ام بدک نبود ولی ازین اواخواهریا بود هیچی دیگه یه کاغذ افتاد جلوپای من، من اخم کردم سرعتمو بیشتر کردم غزلم دنبال خودم کشوندم حالا فرق اساسی منو غزل دقیقا همینجاس اون یکی مزاحمش شه قشنگ یارو رو تو خیابون میشووره میزاره کنار خلاصه برگشت گفت بروووووو به عممممممت شماره بده مرتیکه ی سیاه سوخته منم حس میکردم قلبم داره تو دهنم میزنه دستام یخ زده بود خلاصه گفتم غزل تو رو جون من بیخیال شو بریم اون کنه ها که ول نکردن مام سریع رفتیم(حسااااااااااااااب کنید تا کجا دنبااااال ما اومده بودن)برگشتنی ام مامان غزل اومد دنبالمون چون دیگه نای راه رفتن نداشتیم و من رسیدم خونه رفتم حموم داشت خوااااااااابم میبرد اون تو ههههه اومدم خوابیدم تا خوده صب

یکشنبه ینی امروز که اتفاق خاصی نیوفتاد به جز هانیه که تو یه پست دیگه ماجراشو میگم موقع برگشت باز یه خررررررری افتاده بود دنبال من منم که فقط تو دلم فوش میدادم به یارو و سره5 دقیقه دم خونه بودم انقد که تند اومدم ینی حس میکردم یه قدم دیگه بلند تر بردارم صد و هشتاد تو خیابون باز کردم ههههه حالا از شانس گنده من یه گربه ازین چاقالوعای سفییییییید کرمی جلوی در بود حالا من هی پییییشت میکردم گربه هه پروتر میومد نزدیک دیگه میخواستم تو خیابون جیغ بزنم با تمام شجاعت زنگ و زدم سرییییییییییع پریدم عقب گربه هه یکم رفت اونور در باز شد من داشتم فکر میکردم اگه بپره تو چیکار کنم که همینجوریم که خیره بودم به گربه هه و و فکر میکردم و داشتم میرفتم تو...یهو رفتم تو یه جای گرم وای الان بش فک میکنم از خجججججااالت دلم میخواد بزنم خودمووووو له و لورده کنممممممممم اومدم رفتم اونور ایشونم همون پسره همسایمون بود قبلانم فک کنم گفتم دربارش یهو گربه هه پرید تو من دیگه جییییییییییغ زدما گفتم الان همه میریزن بیرون پسره قشنگ هنگ کرده بود چشاش گشاااااااد شده بود و حالت خنده داشت نمیدونست بخنده از کاره من یا تعجب کنه شیرجه زدم تو اسانشور و رفتم بالا تو اسانسور دیگه قیافه ی خودمو دیدم زدم زیره خنده دو تا لپپپپپ سرخ شده و چشام توش اشک بود مث تیله ی قهوه ای بود با نور برق میزد رسیدم خونه مامانم میگفت چیشده دو تا اب قند خوردم اخرم گفتم هیچی ههههههه مدیونید فک کنید اصلا پیگیر نشد اصلاااااااااااااا:)

فردام من  چون من سفیر سلامت مدرسمونم هههه خواهش میکنم تشویق نکنید قراره یه برنامه ای مث مانور زلزله باشه به منو سفیر سلامتِ کلاسا یه جلیقه ی مث امداد دادن ههههه با یه متن سخنرانی که برم اون بالا بخونم و دیگه حس میکنم الان دونه دونه انگشتام داره میوفته قضیه ی هانیه و هدیه های مدرسه و کارنامه بمونه برای پست بعد:)

 چون من اساسا خودم با خودم رل فوووور اور زدم ههههه برا ولنتاین برا خودم گیفت درست کردم و چیزای ژینگول خریدم که عکسشو میذارم براتون و اینکه معتقدم همیشه ادم باید خوده درونیشو دوست داشته باشه تا همیشه دوست داشته بشه مثلا من روزا با سحره درونیم خییییییلی حرف میزنم گاهی وقتا با هم نتای اهنگ آنتونیو رو میخونیم بعضی وقتام با هم میخندیم غر میزنیم بحـث میکنیم... قهر.... دعوا حتی:))) در نهاااااااااایت خیلیم حالم خوبه دیوونه ام نیسم ههههه:)

عکس گلای جان جانانم تقدیم به شما میدونم کیفیتش بده که بر من ببخشید:)کلی کلییییییییی دوسشون دارم واقعا اینکه هروز رشد میکنن حالمو خوب میکنه واقعاااااااااا:)البته گلدوناشون باید عوض شن ولی خب همینجوریش دل میبرن:)نوزه چراغ مطالعه ی کنارشو فاکتور بگیرین واقعااا حال نداشتم دوباره عکس بگیرم:))

چهارشنبه ام تولد زهراس براش کادوی هول هولی گرفتم ادکلن وافعا فرصت نکردم چیزه بهتری بگیرم براش همینجوری سرم پایینه ولی خب کاچی به از هیچی ههه:)

نمای بیرونی:

نمای درونی:

امیدوارم روز و شبتون در آرامش و بدون سردرد باشه مرسی از چشاتون که وقت گذاشتید و خوندید:)

۰ ۰

از امروز بگویم طور

۳ نظر

امروز از خواب پاشدم صبحونه به لیوان شیر و کیک خوردم رفتم اتاقمو جم و جور کردم پرده ی اتاق و زدم کنار گلام نور بخورن که دیدم یکی از گوگولیا گل داده انقددددددر حالمممم خوب شد که میتونم بگم هر یه دیقه یه بار میرفتم میومدم قربون صدقش میرفتم😂

بعد نشستم نوشتم و نوشتم و نوشتم ...دیگه تلفن زنگ زد تمرکزم و بهم ریخت مامانم تازه بیدار شده بود زنگ زدم به نیلو و باهم حرف زدیمممم انقدر خندیدم یکی باید میومد منو از زیر تخت میکشید بیرون😅😅😅

قرار گذاشتیم پنجشنبه ی دیگه بریم تاتر...بعد نشستم یه لیست بلند بالا از کتابایی که میخواستم و وسایلی که لازم داشتم و نوشتم تا برم سره مرحله ی راضی کردن مامان که بریم بخریم اخرشم ختم شد به قهر من و "اصلاااا نخواستییییم" و قرار شد عصر با بابام برم😅

بعد آهنگ گذاشتم لباسامو اتوکردم زنگ زدم اتوشویی اقاهه اومد چنتا مانتوهامو که اتوش حساس بود و دادم ببره و الان اگرررر خدا بخوااااد میخوام برم فیزیک بخونم و یه پست درازم دارم مینویسم با کلی عکس که ایشالله تا جمعه پابلیش میکنم:)

روزتون بخیر🌹

۰ ۰

خوشحالی ینـــــــے طور

۸ نظر

خوشحالی ینی سردرد نداشته باشی

خوشحالی ینی هوای یخ کنار پنجره نسکافه بزنی و آهنگ گوش بدی

خوشحالی ینی یه اسما و یه فنچک داشته باشی مگه میشه دلت غنج نره از بلبل زبونیشون

خوشحالی ینی کتاب جدید و استارت بزنی برای خوندن

خوشحالی ینی سه صفحه از زیستت و زود بخونی و بخودت ویولن جایزه بدی

خوشحالی ینی سید اولاد پیغمبر باشی

خوشحالی ینی ناهار ماکارونی چرب و چیلی داشته باشین

خوشحالی ینی هنذفریت گره نخوره

خوشحالی ینی کلی کار داشته باشی و خوابتم بیاد ولی دلت نیاد این حس خوب الانتو تو وبلاگت ثبت نکنی

خدایا شکرت بخاطر حال خوبم


۰ ۰

همدمِ این روزایِ داغونِ کی بودی تو؟❤

۰ نظر

رفتیم مسواک زدیم لباس خرسی خرسی صورتی و ابی گشادامونو پوشیدیم نشستیم لواشک خوردیم😅 اکنون تصمیم داریم بخوابیم و فعلا در مرحله ی گیس و گیس کشی هستیم که کی رو تخت بخوابه کی رو زمین😅❤

#اسما

.

.

.

.

.

پ.ن:

به موضوعات وبلاگ باید یه ماجراهایِ سحر و اسما اضافه کنم😂

۰ ۰

قررررربونت برم الهی الهی الهی نیم وجبی❤

۳ نظر

اومده خونمون...منم نشستم دارم زیست میخونم با همون قد کوتاش (من نمیدونم این بچه چرا قد نمیکشه هنوووز تا زانوی منه قدش هههه)میاد تو اتاق میزنه رو پام میگه سحرررررر؟

اسما:زیرلب میگه "وای چقد خرخونه" 

فک میکنه نمیشنوم هههه

من:میگم عههه چرا میزنی؟ چته؟

اسما:چته چیه بی ادب از سنت خجالت بکش!

من:خیلی بی ادب شدیااا اسما چی کار داری؟؟؟؟

اسما:پاشو بریم!

من:چی چی پاشو بریم،کجا بریم ؟

اسما:بریم برف بازی بعد سنفی(سلفی😅) بگیریم منم اینجوری جست(ژست) بگیرم(لباشو غنچه کرده) بعد سنفی رو بزار اینساگران(اینستاگرام) ببین چقد لایک میخوره

من:اووووهه اسما بیا برو بیا برو کارتونت شروع شد نیم وجبی

اسما:جییییغ میای یا...؟

من:یا چی؟؟؟

اسما:یا میرم به پارسا میگم بیاد بخورتت ههههههه 

من:اســـــــــما برو بیرون ببینم..مامااااان بیا اینو ببر

اسما:خوب گریه نکن میگم نیاد بخورتت هههه پاشو بریم

زندااااییی یه چیزی به این بگو

حالا مامانم از اون سره خونه:

سحــــــــر ببین بچه چی میخواد دیگه هی بهونش میندازی

من:|

من:برو حاضر شو

حالا تیپش:

پالتووووی صورتیش با دستکشای طوسیش روشون یه شکوفه صورتیه چکمه طوسی کلاهه طوسی صورتی نصف موهاشم کج ریخته بیرون این یکیو از خوووودم یادگرفته قربونش بشم هههه

 اسما:سحررررر رژ لب صورتیت کجا بود؟

من:بیاااااا برووووو بچه پرو

باشه حالا غیرتی نشو حاضر شو

اسانسور و زدیم رفتیم پایین

تو حیاط نزدیک بود سه بار بیوفته با مخ رو زمین که هربار از آرنج کش میومد تو دست من هی😂دره حیاطـو باز کردم میگه سحر من دسشویی دارم برگردیم:|||


ادامه دارد...

۰ ۰

خطاب به سحرِ درون!

۱ نظر

وقتی ظهرها دیگر مثل خرس نمیخوابی و تا خروس خون بیدار نیستی...وقتی شیطنت جایش را به سردی توی چشمانت داده...وقتی تهی هستی از تمام احساسات همیشگی...وقتی...وقتی...وقتی...

همه ی این وقتی ها درست سحرِ درونم جان...

اما

وقتی مادربزرگ روز برفی نان سنگک داغ میخرد و می آید بیدارت میکند

وقتی برف میبارد

وقتی نیلو زنگ میزند و میگوید پاشو بریم بیرون

خودت را جم و جور کن 

موهایت را بباف

جلوی آینه بایست و خیره شو به دو تیله ی قهوه ای رنگ که دیگر برق شیطنت درونش جایی ندارد

خیره شو به دختر غمگینی که در آینه میبینی 

بعد هم نفس عمیق بکش و برو جلوی پنجره ی اتاقت 

بازش کن و بگذار برف ها اروم اروم روی صورتت بنشینند

سرت را به دیوار تکیه بده

و به خیابان خلوت نگاه کن که سفید پوش شده

بشین سر میز صبحانه و مربای گل محمدی را با نان سنگک و چای داغ کنار مادربزرگ بخور...

اینجوری بهتره حداقل برای لبخندای خوشگل مامانبزرگِ جانت...

۰ ۰

قراره بزرگ شدم تنهایی برم بازار:)

۲ نظر

قراره بزرگ شدم تنهایی برم بازار بگردم هرچی که چشمم بهش میوفته بدون اینکه کسی تو خوشگلی و زشتیش، تو لازم داشتن یا نداشتنش نظر بده.. بخرم برم جلوتر از جلوی مغازه ی آرایشی و بهداشتی رد شم چشمم بخوره به لاکای رنگاوارنگ و جیغی که دسته به دسته با نظم و ترتیب یکجا نشسته...

برم داخل نیم ساعت این پا اون پا کنم و آخرم سه تا لاک جیغ صورتی و سبز و نارنجی و پنشتا لاک رنگ سنگین و صورتی مات و کرمی خوشرنگ و آبی آسمونی و یاسی بردارم که با لباسام ست شن...

برم جلوتر سرم بچرخه بین مغازه های اونور و اینوه بازار یهو با سر بخورم به یه اقای پیرمرد ...عذرخواهی کنم و اون باغرغر بره...

بعد برم جلوتر ...جلوی میوه فروشی وایسم جلوی سبدهای کیوی و پرتقال چشمم خیره بمونه روی گردالوهای قرمز و عشق..توت فرنگی های درشت درشت که نور چراغم خواستنی ترش کرده و داره میگه بیا منو بخور

یه مشمبا پررررر توت فرنگی بخرم؛

 آهنگی که توی هنذفری تو گوشم پخش میشه رو عوض کنم....آنتونیو ویوالدی...بهترین...همینجوری که دارم مغازه هارو نگاه میکنم برسم به پارچه فروشی...با اینکه لازم ندارم پارجه و عمرا اصلا بتونم روش یه کوک بزنم میرم داخل گم میشم بین پارچه های خوشگل و گلداااار و رنگی بین پارچه های خال خالی مشکی سفید و خال خالی قرمز سفییید... پارچه ها با گلای درشت و بسیار دلبر... ریه هام پر شه از بوی عطرم که بوی با پارچه های نو حاااالمو از این رو به اون رو کرده با سه تا مشما پارچه ی گلگلی که شکوفه های ریز و درشت روی زمینه ی صورتی پارچه رو پر کرده و گلای شلوغ و ریز که زمینه ی آبی اسمانی پارچه رو پر کرده و پارچه ی ساده ی صورتی میام بیرون...

جلوتر یه آقاهه ایستاده و داد میزنه غذااااا حاااضرههههه اقا خانووووم بفرمایید کباب خوشمزه خانوم بفرماییید داخل طبقه ی دوم...

 میرسم جلوی کبابی...نگاش میکنم... خیییلی باکلاس نیست، صندلیاش مثل صندلیای پدرخوب یا پاپیون یا هرجای دیگه خوشگلللل و رنگی نیست... معمولیه سکوووت نیست صدای مردم هست بوی کبااااب هست گریه ی بچه هست...من این شلوغی و صمیمت و سادگی و به همه ی رستوران های دنیا ترجیح میدم از بوی کباب ریه هامو پر میکنم و بدون وقف میرم داخل از بین مردم رد میشم... جای خالی پیدا نمیشه...سفارشم و میدم و همینجوی که ایستادم میبینم اون گوشه ی گوشه ی گوشه یه جا خالی شده با میز کوچیک و تک نفره انگار برای من گذاشتنش...

میرم میشینم و خیره میشم به سفره یکبار مصرفِ روی میز که روش گلای ابی داره با دستمال کاغذی و نمکدون و سوماق و فلفل دون توپول موپول و فلزی...چقد این همه سادگی برام دلچسب و شیرینه...سادگی مردماش هم...انگار اومدم به دنیای دیگه...خانومایی که میبینم خیییلی معمولین یا چادر سرشونه یا یکم ارایش دارن و حجابشون متوسطه ...هیچکودومشون مثل دخترای دم خونمون جلف نیستن... شلوارای پاره نمیپوشن و موهای زرد و طلایی شونو نمیریزن بیرون...رژ لب قرمزو رو لبشون تموم نمیکنن...چشاشون لنز ابی و سبز نداره...اقاهاشونم همینطور... یقه هاشون تا دکمه ی وسط پیرهن باز نیست دماغاشون یک شکل نیست بعضیاشون یکم ته ریش دارن و بعضیام ریش کامل... صورتشون از یه صورت دختر صافتر نیست ابروهاشونم نازک نیست اینجا سادگی موووج میزنه اینجا دنیاش با دنیای دم خونمون فرق داره دنیاااای اینجا پر از حس خوبه پر از ادمهای متفاوت و یکرنگ...اینجا دورویی نیست کسی از اینکه راه بره و فلافل بخوره خجالت نمیکشه کسی از اینکه بلند بلند بخنده عبایی نداره اینجا خیلی خوبه....

سحر سحرررر سحرررررررررخانوم؟سحری؟سحــــــر!!!

جانم مامان؟

این همه صدات کردم کجااااییی تو یه ساعته خیره شدی به گوشه ی خونه و تو فکری؟

هیچی:)))

چاییت یـــــخ شد که:|

۰ ۰

چهارشنبه جان؟؟؟همینجوری کش بیا! خب؟:)

۵ نظر

چهارشنبه ی به این خوبی!!!!به این عشقی!!!!!به این آرومی و پر از آرامش!!!!!آفتابی!!!!!

آخر هفته باشه فیزیک داشته باشی... کلی لذت ببری اون زنگ و:)

 زنگ بعدش ریاضی داشته باشی...

 معلمش گوشی یکی از سرتقای چموش کلاس و ببینه و بگیره کلی حال کنی از این حرکتش 

با روانویس طبق معمول با دوستیا تتو بزنی رو دست و زنگ ادبیاتم فقط خواب بوده باشی

 زنگ تفریح بعدش سیب زمینی سرخ کرده ی درشت و توپول و دراز با سس سفید و کچاپ با دوستیا بزنی کلی خوش بگذره 

 بیای خونه مامان جان تاره رسیده باشه غذای داغ داغ سفارش داده باشه بشینی بخوری با دوغ و سالادی که مخصوصه خووودتهههه

گوشی صد درصد شارژش پر باشه 

اینترنت سرعنش عالی باشه آهنگا زودتر دانلود شن 

 منتظر بشییینی که پس کی بسته ی رنگی رنگیت میرسه

 اتاقتو جم و جور کنی.. پرده ی پنجره رو بزنی کنار ...گلات نور بخورن... بری دوش بگیری بیای خستگی کاملا پرواز کرده باشه از وجودت... یه آهنگ قشنگ بزاری لم بدی رو تخت وبگردی کنی و تصمیم بگیری وبلاگ بنویسی!

زندگی قشنگه تا وقتی بخوای انرژی منفی هارو دور کنی و به هیج چیز فک نکنی!

تا آخرشب و فردا و فرداها ایشالله به این خوبی بگذره برای هممون:)

۰ ۰

روز خوب و خالی کردن انرژی و شادی برای دوشنبه ای که امروز بود:)

۴ نظر

وقتی زنگ اول معلم آزمایشگاه یه کم چرت و پرت میگه و بعد وقـــــــــت ازاااد و با گوشی دوست جان کلی سلفی می ندازیم و هی قاه قاه میخندیم و مسخره بازی درمیاریم:)


وقتی زنگ بعدش هم معلم ازمایشگاه عشقولی می آد اونم نهههه تنهاااااا با یه بستهههه عشق!!!یه بسته پرررر آلوجنگلییی اصلا همچین حرکتی رو تا به حال از یه معلم پیش بینی نمیکردم ههه ازونور میگفتیم این که با کلاس ما مشکل داررره و هی میگه شیطون و شرید و اینا فک کنم تو اینا سمه ههه ازونور میگفتیم وای چقد خوبهههه این بشر!و هی علاقمون بهش افزودیده گشت:)



وقتی نصف زنگ با دوستان کلی سلفی میندازیم و معلم از سروصدا قاط میزنه و همه تا اخرزنگ سکوت میکنیم و با دوست جانِ بغل دستی جان اهنگ مینویسیم و اینکههه "سحرررررررررررر چقد خطط خوب شد یهووووو" و خلاصه استعداد خطاطی مون یهووووووووووووو شکوفه میزنه و همه میارن براشون بنویسم ((دلمان غنج رفت هی)) بعدا میذارم عکساشو مستفیض شید :)

 


معلم ریاضی دوممون...عشقققققق ترین معلم دنیا....به چشم بر هم زدنی55 دقیقه تموم شد و اماااااا زنگ بعدی و شیمی و برگه ها که از کلاسای دیگه شنیده بودیم از همهههه جای برگه یه 25صدمی حداقل غلط دراورده و کلا یه بیست داشتیم تو دهما هههه و مثل فیزیک بالاتریییین معدل کلاس رو نصیب خود نمودیم و زدیم تو دهن معلمایی که میگن ایناااااا شرن:)


زدن و رقصیدن در کلاس و اومدن جغله جان(معاونمون هههه) نمیدونم چی دید تو کلاسمون که با یه لبخند ملیح کلاس و ترک کرد هههه:)


برگه ی شیمی و نمره ای که انتظارشو نمیکشیدم و مبهوت به نمره خیره شده بودم چن دقیقه بی حرکتتتت بی حرکتتتت... بد نشد ولی خب من عالی داده بودم زیستم که اومد برگه هارو داد انقد واسه این حرص خوردم که حداقل اینوووووووو بیس میشمممم که دیدم نه ما بیس بشو نیستیم شدم 19:/


جالب اینجاس بعضیام هستن وقتی نمرت ازشون یه یک یا نیم نمره حداقل بیشتر میشه دشمن خونی میشن باهات یهو اسم خودشونم میذارن دوست که الحمدالله من میشناختمش و باهاش دوست صمیمی نبودم!!!بعدش  با اکیپمون جان که هی بهمون میگن اکیپ خرخونا تو سرما بدون هیچ لباس گرمی نشستیم وسط حیاط و زدیم رقصیدیم:)


دلمان را به قیلی ویلی رفتن وا داشته طور:


دعوت شدن کل خاندان همینجوری منزل مادربزرگ جان اینا که از قضا ما هم قراره شب بریم اونجا برعکس دفعه های قبل که درس من بهانه میشد و من از بین سه تا مانتو نو که چن روز پیش رفته بودیم پاساج گردی مهرشوووووووووون ناجور افتاد تو دلم ونزدیک600 جیب پدر و خالی نمودیم و حالا نمیدونم شب کودومشونو بپوشم و ناراحتم از اینکه نمیدونم شخصی مورد تنفر بنده اس(میدونید کیه دیگه قطعا)میاد یا نه که ببینم اگر میاااد بهونه جور کنم بازم نریم از طرفی دلم تنگ شده برای مامانبزرگمینا و نمیدونمم چجوری بپرسم ار مامانم!!!!(اینکه خییییلی وقته موقعیتش نشده که بریم حالا من تو ابراااام که امشب قراره اقوام و ببینیم ههه بعد میگن سحر جان تو چرا هیچ کس از فامیلارو نمیشناسی خوب اخه نیس که خیلی رفت و آمد داریم)


چشم پزشکی دیشب دوست پدرجان بسیاااااااااار دکتره بزرگوااار و بامزه که از صدقه سره قطره ای که ریختن تو چشمم امروز کلا نمیدیدم و تار میدیم و سره زنگ شیمی ام سوتی دادم و و موجبات شادی دیگران فراهم آوردیده گشت:)


بوی مست کننده ی ماکارانی مامان پز بسی خوشمزه!


تا ساعت سه وقت دارم هم ناهار بخورم هم مخشای ریاضی و شیمی و بنویسم و حمام برم بیام اتاقمو مرتب کنم آلبوم جدید محمد جان جانان و دانلود کنم و لباسای مهمونی و اماده کتم حاضر شم برم کلاس زبان و برگشتنی ام مانتومو از اتوشویی بگیرم همشونم وقت میکنم انجام بدم شک نکنید:)))))چه بسا بعد از کلاسم قراره با مای دی یر بریم ذرت مکزیکی بزنیم!!!!


خدااااااایااا چی میشد یههه خواهر به من میدادییییی من الان نصف کارارو مینداختم گردنش تازه ازش میپرسیییدمممم کودومو بپوشم ار طرفی ام مجبور نبودم وقتی میخوام برا دست چپم با دست راست لاک بزنم گند بزنم به پوستم!!!:///


تو این همه هیری ویری یهوووووووو بری تو فاز اینکه ای خدا چقددلم برا الاغم تنگ شده!!!!! ایش!!!


هوای خوبِ دونفره جان؟ قصد جان کرده ای؟!:)


درآرامش و مهمونی و خوشگذرونی و منزل مادربزرگ و دور از افکار مزاحم باشید:)

۰ ۰

کلا امسال، 20 شده جن منم که بسم الله:)

۱۰ نظر

زنگ تفریح داری ساندویج میزنی مثلا بیاد سره کلاس بت بگه سحرررررررر بالاترین نمره ی انشا تو دهماااا شدی هههه میفهمییی روانی تو دهما


 با ذوق بگی چند؟؟؟


بگه 18 و هفتاد و پنج:////


 دیگه حساب کنید سره کلاس درگیری معلممون که استاااااااد دانشگاهم هستن با بچه ها چه مدلی بود که بچه ها بلند بلند جوابشو میدادن از حرص(ادبیاتم این معلمه طرح کرده بود سوالاشو قشنگگگگگگگ گند زدم از هرجا معلممون گفته بود نمیاد این ورداشته بود سوال داده بود و از 24 تا سوال 4 تاش واسه پیارسال بود!)

امروز من خواب بودم همش سره کلاس!!!اصلانم انشا برام مهم نبود17...18 یا صفر کما اینکه صب به بچه ها میگفتم انشا تک ماده قبول میکنن منو هههه خیلی بد نمره میده هوف....

از طرفی هانیه ام(خرخونه خرخونا ینی ازونا که امروز به معلم انشامون گف خانوووووووم زانوتون درد میکرد خوب شد؟؟؟؟خوبید؟؟؟یا مثلا وقتی معلمه حرف میزنه این هی سر تکون میده و تایید میکنه) نمرش شد 18 از ذووووووووق گریه میکرد میگفت وای من خیلی خونده بودم خانومممم نوزدش نمیکنید!!!!!


فیزیک جانم که کلی دردسر کشیدم برا خوندنش هههه دو فصلو اصلا نخونده بودم!!!! واقعا شدم17!!!!


 قشنگ خجالت میکشیدم تو چشای معلممون نگاه کنم کلاسیا 18...19 نهایتا 17 و هفتاد و پنج زااااارت بزنه و ترمم بشه 17 خیلی بده ینی فاجعس عا!!!!


بیخیاااااااااال همشون برن گم شن من عاشق پرتقالاااااااااای توپول موپلووووومونم که همه از دم پوکن هههه خوش ظاهر و بد باطنایه دوست داشتنی!


برا انشا اینم بگم واقعاااا امروز محو شدم معلممون کلا اگه فهمیده باشین یه جوریه ینی خیییییییلی یه جوریه قبلنم گفتم انگار!

 بعد غزل که هم جغرافیشو هم انشا به معنای واقعییییی گند زده بود اومدم بش دلداری بدممممم گفتم دیوونهههه مرادیه(معلم انشاعس) چیــــــــزو(فوش سانسور میشود اینجا بچه رد میشه:)) ) ول کن حالا این مرادیه چیز پشت سرم بوووود و من انگااااااااار اب سسسسررررررد ریختن رو سرم اب شدم رفتم ته زمین غزلم با دهن باااز نگاش میچرخید بین ما و من وقتی به خودم اومدم که همه رفته بودن سره کلاس حدود یه رب بعد پپپپپپپپپپپپپپپپق زدیم ریره خنده واقعا معلمی که خیلی عقده ایه باید بیشتر ازینا بش فوش داد چه بسا جلویه خودش عصن:)))))

نکته اخلاقی:کلا به معلماتون فوش ندید که بخواید اینطوری تو وبلاگتون کارتونو ماسمالی کنید ههههه و من الله توفیق


حالاااااااااااااااااااااااااااااااااا


برای خستگی در کردنِ اخرین امتحان چه کنیم؟پیتزا یا لازانیا؟:))))


آهنگ و فیلم و کتاب یا خواب و سفارش رنگی رنگی؟:)))


ویولن تمیزکاری اتاق یا وب گردی؟:))))))


هیچ کودووووووووووووووووووووووووووووم فقط خواااااااااااااااب:)


در نظرات این پست هرگونه فوش محترمانه که ناموسی و اینا نباشد بههههههههه معلم انشایماااااااان ازاااااااااااااد میباشد نفسسسسسس کششششششش:)



۰ ۰

این همون پستیه که باید نوشته میشد:)

۵ نظر

بهترین زمان و الان میدونم که لب تاب پر از شارجه و روی تخت با بالشتا و پتوهای گرم و نرم بشینم از این مدت یه گزارش هفتصد هشتثد کیلومتری بدم چون واقعا لازمه که بگم و حتی چنبارم نوشتم درمورد اون چیزایی که میخواستم بگم ولی نتونستم انتشار کنم تو وبلاگم چون حس میکردم اونارو با یه ذهن بسته نوشتم و اونجوری که میخوام حس و حالمو منتقل نمیکنه!خب بریم سراغ تعریف کردنیا که وقت تنگه بله سحر قشنگه بله اون عقبیا:)))


دو هفته ی پیش جمعه 26آذر بود که ما هنوز وارد ماه نحس دی نشده بودیم و تو ماه زیبا و قشنگ آذر بودیم و من برای عروسی بهترین دوست(خب خیلی تعجب ناکه الان براتون که اوووووو دوست سحر سنی نداره و اینا ولی دوستم جان رفت قاطی مرغا الان سوالتون اینه که اووون کیهههه کدوم دوستت؟بهار یه دوست قدیمی که دوستیمون انقدر قدیمیه که مربوطه به بدو تولده تا الان که من هفده سالمه و اون هجده سالشه و قاطی مرغ پرغاس بچمممم) مامانبزرگمینا و خاله ها و ماه مانم از اون وقتی که بچه بودن با هم دوست بودن و منزل مامانبزرگ من و ایشون کلا دیوار به دیوار چسبیده به هم بوده و هست و به تدریج که ما میومدیم خونه مامانبزرگم  اینا و اونام اونجا بودن میرفتیم تو پارکی که روبروی منزل مامانبزرگامون بود و با پسرا(اون موقع کوچولو بودیم خب:)) ) گرگم به هوا بازی میکردیم که اونموقع الاغمم بود و باهم قایم موشک بازی میکردیم حتی دیده شده سلام سلام خاله بزغـــــــــاله هم رفتیم:)))

 اینارو تا اینجا داشته باشید تا بگم براتون:)

من تا جمبه (جمعه ههههه)که قبلش خیییلی وضعیت روحیم خوب نبود کلا داغون بودم و اصلا دلم نمیخواست جایی برم و حتی شوق و ذوقیم واسه لباسی که مدل پرنسسی بود و خاله جان به مزون دوستش سفارش داده بود نداشتم حتی به حالت چین چینیه دامنش که واقعا پرنسسیش کرده بود حتی به مدل نرمالوی پارچه حتی به سادگی و شیکی لباس حتی به اینکه فرداش عروسیه کسیه که از بچگیی باهم بزرگ شدیم و از یه خواهرم به هم نزدیک تر بودیم نسبت به هیچکودوم ازینا حال خوبی نداشتم خنثی بودم...

جمبه عصر بهار اومد تو پی ویم و عکسای اسپرتشونو فرستاد و ویس فرستاد و اهنگ تا اینکه من یه لحظه با خودم فک کردم گفتم سحر تموم شد این زورا بگذره دیگه تویی و یه حسرت پاشو جم کن خودتو خدایی نکرده بابات معتاده؟چیزی کم داری؟موشکوووولت چیه بشر؟دوشواریت چیه؟؟؟؟هیچی نشستم خاطراتمونووو از بچگی که دوچرخه باری میکردیم و من میفتادم ودوچرخه چپه میشد روم و بهار با اون موهای سیاش میدویید میومد دوچرخه رو برمیداشت دستش به زانوی شلوارک لی من که جای پارگی روی زانوش هویدا بود میکشید و دبه دبه اشک ریختم برای وقتایی که میرفتیم بقالی سره کوچه که لواشک ترش بخریم و میدوییدیم تا سریع بیایم و ماه مانامون نگن چرا رفتیین اون بالااای کوچهههه!!!!یا وقتایی که میرفتیم دو تا کوچه اونورتر و با قد و قواره های کوچیکمون بین مردم میدوییدیم و میرفتیم داخل مغازه تا نوشمک آب زرشکیییییی بخریم درسته که همه ی مغازه ها داشتن ازون نوشمکا ولیییییی این مغازهه از نظر ما نوشمک آبزرشکیش ترررررررررررش بود و باب میل ما!

اشک ریختم خندیدم بین اشکا و آلبوم عکسارو نگاه کردم شاید زیاده روی میکردم و خیلی احساساتی شده بودم اما قوطی قوطی اشک بود که میریختم و غرق میشدم تو خاطراتمون که بزرگ تر شدیم و سنگین تر!!!! دیگه نمیدوییدیم از این کوچه تا اون کوچه ولی بازم میرفتیم دو تا کوچه اونورتر برای خریدن لواشک شور  و ترش و نوشمک آبزرشکی!دیگه با پسرا گرگم به هوا بازی نمیکردیم اما وقتی میدیدیمنشون که چقد بزرگ شدن اون پسر بچه های قد کوتااااه و بامزه ای که حالا شده بودن یکی هم قد ما و بلکه بیشتر میفهمیدیم که چند سالی از بهترین سال های بچگیمون گذشته و ما غافل موندیم!!!!

بزرگتر شده بودیم اما توی همون پارک وقتی پسرا یه گوشش فوتبال بازی میکردن و داد میزدن شوووووووت کن پاس بده مام یه گوشه ی دیگه ی پارک اسکیت بازی میکردیم و ژست میگرفتییم و و پاهامونو حالت هفت هشت باز و بسته میکردیییم و خم میشدیم دستم هم و میگرفتیم و قااااااه قاااااه میخندیدیم و از نوجوونی و بچگیمون لذت میبردیم و کم کم اون روزای قشنگ تموم شد و ما بزرگتر شدیم بهار رفت تو نخ عمل دماخ و من غرررررق درس شدم و گاها بهم زنگ میزدیم و خاطراتمونو مرور میکردیم یا یه وقتایی  میرفتم خونشون یا میومد خونمون و خرابکاری میکردیم دیده شده پشت بوم آتیش زدیم هههههه:))))


همه ی این خاطرات با اشکای من ریختن رو صورتمممم و لحظه های قشنگمونو دعواهامونو و خنده هامونو شیطنتامونو همه و همروو مثل فیلم از جلوی چشمم رد کرد یه آه کشیدم و از اون به بعد کلی اهنگ قششنگ دانلود کردم و براش فرستادم و با هم تو تلگرام شادی کردیم و باز شده بودیم دختر بچه های هفت هشت ساله ی شیطون که برنامه ریزی میکردن کرم بریزن:)


چون شمبه ولادت حضرت محمد(ص) بود یعنی27 آذر که اون روز من عذا گرفته بودم که خودممممممم نمیتونم در حدهههه عروسییی خودمو درست کنممممم کههههه ارایشگاهام کههه وقتشووووون پره که ماه مان جااااااااان گفت خسته نباشی دخدره گلم ههههه دخدره گلم و خیلی قشنگ گفتن مادر یه جوری شبیه دخدر خلم مثلا:))))))

دیگه گفت از اون هفته رفتیم ارایشگاه وقت گرفتیم مثلا عروسیه دوستته خودتم که هههه:)))

دیگه خیالم از این بابت راحت شد و شمبه رفتیم آرایشگااااه با ماه مان و خاله جان اصلا نمیخواستم خیلی شینیون مینیون کنه چون متنفرم از این که یه تپه رو کلم درست کنه و گل مول درست کنه و گیره بارونش کنهههه و رو صورتم لوازم ارایش بپاشه به هیچ عنوان اینو نمیخواستم بنابراین یه تونیک داشتم که یقش شل بود و وقتی میخواستم دربارم لباسمو بپوشم موهامو خراب نمیکرد تونیکه ابی اسمونی بود با شلواز لیم پوشیدم چکمه هامم پوشیدم و پالتورم انداختم رو تونیکم و شال بافتم انداختم رو سررررم و دِ برو که رفتیم اونجاااااام ارایشگررررره انقدددد بی اعصاب بود بکمم سنش بالا بود که میخواستم یعنییی جیغ بزنم از دستش بگم هوووووووی میام میخوابونم تو دهنتااااا تو دقیقه بند اون فکو://////عای عم قاطی:/

دیگه خودم گفتم کل موهام و اتو بکشه و باز بزاره و دو تاره موی مصنو عیییی پر از نگینم بندازه تو موهام و چنتا رییییییییییز رو موهام بافت بزنه که چون لباسم لختی بود موهام که بلندتر شده بود و لخت خییلی تضاد قشنگی درست شده بود خانومه گفت بیا بششین اینجا خانووووووم صورتت و ارایش کنم گفتم جاااااااااااااااااااان؟؟؟؟ارایش؟؟؟نه ممنون خودم یه روج(رژ) میزنم ازین قرتی بازیا بدم میاد این قسمت آخرشو یواش گفتم ولی شنید چون خب واقعانم لازم نمیدیدیم هرعروسی ای میرفتیم من از همیشه کمتر ارایش میکردم کرم و ریمل و روج لب بعد یه باز با دستمال کاغذیم میکشیدم رو روجه کههه کمرنگ شه ههههه خالمم میخنده و میگه رؤ لب نزنی سنگین تری سحر جان گل من ههههه


دیگه بگیر بببند و بیار و ببند و تشکیلات مارو نشوندن و گفتن ببند چشارو بستم باز کردم دیدم بببببحححححححح این کیه جلووووم اصن تو اینه یکی دیگرو میدیدیم یکم ارایش غلیظ شده بووووود و استرس داشتم کههه وای نکنه بد شده باشه در صورتی که خوب بود و خلاصه رفتیم خونه ام مورد پسند بابایی واقعا شد و با خیاال راحت یه پنجاهی خورد از بابا گرفتم با عطرو تشکیلات انداختم داخل کیف محترم و رفتیم انقد شلوووووغ بودو تراافییییک که وقتی رسیدیم ماشیین عرووس و داماد تازه پارررک کرده بود و بهار هنوز داخل ماشین بود ساعت هشت بود منم ذووووووق زدههههههههه بای بای کردم با بهار اونم از من بدتررر دیگه با آسانسور رفتیم بالا و چون تالار مجموعه بود انقدر شلوووووووووووغ بود تا برسیم طبقه ی پنجم من حرص خوردم چقققققد این سانسور یواش میرهههه بالا خب!!!!بعد دیدم وای بلند فک کردمم دو سه تا پسر تو اسانسور همینجوری دارن نگام میکنن و بقیه ام دارن حرف میزنن باهم و حواسشون نیست درحال اب شدن بودم که خانومه گفت طبقه ی پنجمممم اول کسی که شیرجه زد بیرون من بودم انقد شرایط بد بوووود که مجبور شدم که از قضا این سه تا پسررر محترمه فامیلای بهار اینا دراومده و هی به بهار بعد از عروسی گفتهههه سحرو برام تور کن://///شیطونه میگه....!!!!!


و اون شب منو و پنجتا از دوستای بهار بعد از اینکه داماد رفت مردونه منفجرررر کردیم تالار و فقط ما وسط بودیم و دوررر بهار حلقه زده بودیم و دونه دونه یه قر میدادیم با عروس و یک ساعتم سلفی و عکس گرفتیم و ملت هی مارو نگاه میکردن و کم رقصیدیم منکه فقط بشکن میزدم  به قول معروف دور خودم میچرخیدم ولی خب بقیه خیلی قشنگ میرقصدن و اون شب اولین عرووووسی عمرم بود که خیلی زود اعلام شام کردن و من تند تند یه تیکه کباب انداختم تو دهنم و یه نوشابه ام خوردم روش بشوره ببره پایین کههه بدوعم برم اتاق عقد عکس بگیریم که مامان جان خیلی شیک زدن تو پرموووون و گفتن شامتو بخور بعد دیگه اروم ارووووووم و بازی بازی دو تا قاشق برنج خوردم و مامان رضایت داد رفتیم باز تو اتاق عقد عکس گرفتیم و دیگه گوشیه من خاموش شد و بقیش و با گوشیه بهار گرفتیم و اون شب بهار اصرااااار کرد که یادتون نره بیاید دنبال ماشین ماهاااااا منم گفتم چششششم میااااااایم:)

بعد به مامان جان گفتم و گفت نهههه فردا من شیفتم بابات میخواد بره شرکت و تو مدرسه داری و کی بری خونه و بری حموم و ازین حرفا مام خییلی ضااااایه طووووووووور خدافظی کردیم و رفتیم و من بهارووووو ندیدم قشنگ میخواستممممممم بکوبم تو سره خودم اون لحظه دیگه انقد دلم سوخت بعدم تو دلم گفتم اختیارتووو با خانوادس سحر خانوم تا همینجاشم خیلی لطف کردن اومدن!!دیگه از مامان بهار خدافظی کردیم و رفتیم.

دیگه خاله ها و مامان منو بهار و مامانبزرگ منو بهار و تو عروسییییی باید یکی از هم جدا میکرد ههههه:)))

اون شب تموم شددددد و من فرداش از مدرسه اومدم خونه گرفتم تختتتتت تا ساعت 8شب خوابیدم و کلللللییییی سرحال شدم واز خواب بلند شدم انقد سرم درد میکرد حس درس خوندن نبود یه قرص انداختم بالا و رفتم خوابیدم دوباره:)

اینم وقتی عروسمون داشت سلفی میگرفت گلشو کش رفتم عکس گرفتم هههه:) کلیک

فرداش رفتم ترکوندیم باز :))کلاس خیلی پااایه و در عین حال بی نظمی داریم هرررررررر زنگ تفریح همه میریزن وسط و قر و دست و اینا مدیونید فک کنید من میزنم رو مییز یا هوووو میکشما مدیونید:)


فردا و پس فرداشم به همین منوال درس و اینا گذشت چهارشنبه ام تعطیل بودیم برای امتحان فیزیییییک که سه شنبه شب رفتیم شب یلدا منزل مادربزرگ که اینم باز یه جریان دارررره:)


سه شنبه من تا ساعت5 کلاس زبان بودم که خییلی خوش گذشت پریسا دوستم گوشی اورده بود و توش فیلم باحال ریخته بود (فک کنم گرگینه بود گرگ و میش بود!!!نمیدونم تو این مایه ها بود اسمش) دیگه داشتیم میدیدیم معلمه ام فک کنم قبلا گفتم فیلیپینیه و کلا خیلی باحاله فقط فااارسیییی نمیفهمه که رو مخ میره قشنگ البته به تازگی دریافتیم فوشای فارسی و فوله که من و غزل با یه واااااااااااااااااااااای کشیددددههههه اشهدمونو خوندیم ههههه هیچی همینکه فیلم داشت صحنه دار میشد من که اونجا دنبال تسبیجــــــم بودم یهو یه دوست عزیزی که تو کلاس زبان داریم اومد دستشو گرفت جلو گوشی و گف اوی اوی شما بچه ایدااااااااا زشته و امر به معروف کرد و منم که اونجا دنبال تسبیحم میگشتم تسبیحمو پیدا کردممممم رفتم که ذکر بگم و از خدا بخوام این فیلمای خاک بر سری و ورداره از رو زمین:)))

دیگه مارلی(اسمه معلمس) درس داد و یکم چرت پرت گفت ما مث خنگا نگاش کردیم بازم چرت پرت گفت که ایندفعه دیگه مثل خنگا نگاش نکردیم و یه چیزایی فهمیده بودیم بعد ساعت چهار گفتیم درس بسه و خسته شدیم بااااااااازی کردییییم که خییییییییلی خوش گذشت ههههه نشون به اون نشون که منو غرل باختیم و قرار بود هرچی اونا بگن انجام بدییییییم و اونام گفتن برقصید هههههه مام گفتیم چی بهتر از این؟؟؟!!! خلاصه پریسا یه آهنگ خز گذاشت و یه رب رقصیدیم ههههههههه(تو محیط مقدس مدرسه چه کاراااااااا انجام ندادییییم ما)همینطوری گذشت دوباره یه بازیه دیگه کردیم حالا من بازیارو براتون شرح نمیدمممم کهههه اونموقع باورتون میشه دارید وبلاگ سحر 5 ساله از تهرانو میخونید ههههههه:)


اخر کلاس سلفی گرفتیم منو غزل که ترکوووندیم کلاسووووو هههه رفتیم رو میزا و سلفی گرفتیم در حده بنزززززز خوشحال دیگه نخود نخود شدیم و رفتیم خونه هامون و من تو اون سرمااااا رسیدم خونه حالا هرچی زنگ میزنم کسی در و باز نمیکنهههه قشنگ میخواستم دست بندازم دهنهههه خودمو جر بدم://///خلاصه اون ته ته ته کیفم کلید و پیدا کردم تا اومدم کلید بندازم در باز شد://////////////


در باز شد و یکی از پسرایه همسایه فک کنم همسن خودم بود!!! تو حیاط بود میخواست سوار اسانسور شه!!! پدرجان قبلنا به من امر کردن هیچوقت اسانسور خواستی سوار شی اگر یه اقا بود یا یه پسر بود سوار نمیشی ایشون میره بعد دوباره اسانسور و میزنی میاد پایین بعد میری بالا:/

مام که حررررررررف گوش کن گفتیم چشششم:)بعد چون میدونستم این اقا پسره میخواد بره سوار اسانسور شهههه دوییدم هههه واقعا دوییدم دم اسانسور سرررررررییع درو بستم زدم 5 یههههههو دیدم اسانسور رفت پارکینگ باز:/

در باز شد پسره خواست بیاد سوار شههه پوکر فیس نگاش کردم برگشت گفت:سحر خانوم چرا میدویی مث بچه ها بیا اول شما برو بالا بعد 5 و زد و پیاده شد قشنگگگگگگ نابود شدم از خجاااالت اب شدممممم بعد دوزاریه کجم افتااااد این اسم منو از کجا میدونه؟!!://///


هیچی رسیدم بالا کلید انداختم رفتم خونه تارییییییییییییییییییییییییکککککک همه جارو سرک کشیدم برقارم روشن کردم زفتم اتاق ماه مان جان  دوباره دوزاریه کجم افتاد ماه مان دیشب شیفت بوده و خوابه الان دیگه خودمم با همون لباسایه مدرسه ولو شدم پیش ماه مان و خوابیدم ساعت هشت قشششنگ به معنای واقعی کلمه انقدددد ماه مانم اومد بالاسرررررررم و بیدارم کرد روانی شدم:))))با غررررر غررر پاشدم رو استین کوتام پالتو پوشیدم با چشای بسته شلوار لیمم پوشیدم و شال و یاعلی رفتیم تو ماشین فقط خواب بودم پدرجانم سرکار بود دیگه منو ماه مان با هم رفتیم خونه مامانبزگینا و من یادم رفت یه تونیکی چیزی بدارم اونجا بپوشم:////


هیچی رفتیم دیدیم ببببح خاله اینام میاااان اینجا من عذااای لباس گرفتم ههه:)بعد یه سارافووون کوتاه داشتم خونه مامانبزرگیمنا همونو پوشیدم و شبمونم یلدا کردیم و من همه چی و دوتا میدیدیم از بببببببببس خوابم میومد و همون شب دور هم نشسته بودیم داشتیم اجیل میزدیم خالم همینجوری یه چیزی گفت و من انقدددررررر ناراحت شدم میخواستم تو جمع بزنم زیر گریه خودمو کنترل کردم درسته خب از روی منظور چیزی نگفت ولی من کلا اون شب ناراحت بودم به بهونه ی اینکه خوابم میاد و اینا رفتم بالا اتاق خالم گرفتم خوابیدم و یکمم گریه کردم بعد پاشدم شام و زدیم و با اون یکی خالم انقد دابسمش درست کردیییییییم و خندیدیم کلی خوش گذشت بعدم مامانبزرگارو که دیدید؟؟؟ادم لاغرررر میره خونشون توپول برمیگکرده هههه حالا مامانبزرگ من آپشنش یکم بالاس علاوه بر اینا هرکودوممونو بار میزنه میفرسته خونه هههه دیگه من یه دو تا دستم مشماااا بود و مامانممم دوتا دستش مشما دوییدیم رفتیم سره کوچه ماشین و اونجا پارک کرده بودیم چون جا نبود که یههه شخص که انگار خیلی اشنااااااس از کنارم رد شد یکم مکث کرد ولی من سرمو انداختم و رفتم و یه قدم رفتم جلوتر و دوزاریه کجم افتاد این بویه عططططررررر کی بودددددد؟؟؟؟کدوم عاشقیه الاغشو حتی تو تارکی تشخیص نده؟؟؟؟؟تو اون تاریکی کوچه ی خلووووت مامانم رفته بود ماشینو روشن کنه جلوتر از من بود و من تو فکر این بووودم ای واااای چقد قدش بلند شده بود؟؟!!!بعد به خودم گفتم  باز یه اشنا ماروووو دید و ما با لباس و سر و وضع معمولیییییییی ظاهر شدیم(اون قانون نانوشته هرو که گفتم هر وقت تیپ بزنی پرنده پر نمیزنه و هروقت بیحوصله لباس بپوشی همه انواتتم میبینی و کی یادشه؟؟؟همون قانونه باز اینجاااااا خودشو نشون داد:) ) 

دیگه رفتیم خونه و چهارشنبشم که گفتم تعطیل بودیم خوابیدممممممم تا شب هی اهنگ دانلود کردممم و شاد بودم الکی:)) ساعت شش عصر یکمممم فیزیک خوندم بعدش نشستم پایتخت دیدم و خوابیدم:) فرداشم که هیچی درس نخوندم و یکم تعریفارو خوندم باز کتابو بستم جمبه ام از هر فصل دوتا مسعله حل کردم و اخرشببببببب استررررس گرفتم و بعد با اعتماد به سقف گفتم منکهههه نمره های کلاسیم خوب بوده و بلدم و تو طی سال خر زدم و اینا یه پستم تو وبلاگ گذاشتم استرسم کمتر شد و رفتممم مدرسه صبم تو مدرسه یکم فصل اول و نگاه کردم و چون ساعت 4 خود به خود به صورت هوووشمند بیدار شده بودم داشتم میمردم از خواب رفتیم سر جلسهههه میز سوم بود شمارم نشستم و داشتم از استرس سکته میکردم اون لحظه یهو یه دختره سوم اومد زد زو شونم و با اون صدای جیغش گف پاشو میخوام برم بشینم هووووووووووووو!هنگ کردم تو دلم گفتم وای چقد وحشیه این انقد استرس داشتم که نتونستم جوابشو بدم ولی تو دللللللم مونده که باید جوابشو بدمممممم!!!!!!انقدم تنبل بود برگش سفیده سفیده قشنگ به خودم امیدوار شدم و انقدرررررررررررر سخت بود امتحانموووون من عالی ندادم ولی خوب بدم ندادم دخترررره حرص منو دراورده بود بعد هی ماشین حسابمو صداشو زیاد میکردم اینم هی مثل میر غضب نگام میکرد منم سرمو تکون میدادم یعنی چته؟:))))))))))))))

بعدش اومدم خونه کوچه ام خلوووووووووت یه گربه رد نمیشد که پسره ام افتاده بود دنبالم اهنگ گوشیشم گذاشته بود صداشو زیاد کرده بود باهاش میخوند دیگه من با حالت دو راه میرفتم یهو دیدم یه دختره فرم مدرسشون مثل فرم لباس مدرسه ی ماس حدس زدم تو مدرسه ی ما باشه رفتم پشتش که اگه این پسره نزدیکم شد خواست بلایی سرم بیاره من جیغ بزنم این دختره نجاتم بده ههههههه اون لحظه هب چی فک میکردم!!!

دیگه یواش یواش راه رفتم تا پسره بره جلو و همقدمه همین دختره ام بودم یهوووو دیدم صدای اهنگ بیشتر شد و حدس زدم پسره داره میاد طرفه من دیگه اومدم جیییییییییییییغ بزنم که یارو از کنارم رد شد و من اون لحظه اگه بگم سکته رو رد کردم دروغ نگفتم دیگه شل شل راه میرفتم انقد که ترسیده بودم  یواش یواش راه میرفتم تا اون یارو رفت منم پریییییییییییییییییدم تو کوچمون و رفتم خونه و خدارووووووشکر میکردم که هورا کسی نیسسسست من تنها الان با اسانسور میرم که تا اومدم 5 و بزنم در باز شد و همون پسر ژیگوله خودکار دستش بود معلوم بود از امتحان اومدم منم انقد عصبانی بودم اخم کردم بدون اینکه جواب سلامشو بدم از اسانسور رفتم بیرون و با پله رفتم بالا و همهههه انواتم اومد جلووووو چشام طبقه چهارم این پسره پیاده شد منو دید که نفس نفس میزدم گف لجباز فک کرد نشنیدم منممممم قشنگ یه جوری که بشنوه یه جواااب دندووون شکن بهش دادم گفتم خودتی ههههه نابود شد:)

اومدم خونه نشستم سره گوشی عصرم دیدم شکم جان غارغور میکنه سیب زمینی سرخ کردممم و با سس زدم و دیگه ساعت هفت یکم دینی خوندم سره سریال پایتخت کتااااااب به دست  که داشتم تخمه میشکستم بیهوش شدممم از خواب...!

صبم ساعت 12 و نیم پاشدم و اومدممممم وبلاگ بنویسسسم حس میکنم دستم داره قطع میشه دیگه همینا بر ما گذشت و دوشنبه که فردا باشه ما عروسی دعوتیم اینم ماجرا داره که میگم براتون حالا:) فقط مرسی از چشماتون که میخونید و ممنون بابت انرژی ای که پست قبل دادین خیلی خوبه که هستین:)


در آرامش باشید:)

۰ ۰

ثبت خاطره ها۳-ششم آذر۹۵

۵ نظر

سرماخوردگی😓😫

تب و لرز😩

زیر شیش تا پتو گلبافتِ دو نفره چسبیده به شوفی جون(شوف عاج)😁😅

انشااااا از یه معلم انشایی که استاااده دانشگاهه و هرکی هفده میگیره کلاشو میندازه هوا نووووزده گرفتم و این یعنی اوج خوشبختی😍


مراسم لهو و لعب  و رقص در کلااااااس😅


برنامه ی گوشی بردن سرکلاسه فردا طی گردهمایی امروز صبح😂


برنامه مسافرت😍😍😍


آش رشته ی داااااغ😋


بار زدن اسما و اوردن به خانه مان و یه دل سیـــــر ماچ ماچیش کردن(خودش سرماخورده دیگه ماچ من اثری در انتقال ویروس نداره دیگه تا این حد میتونم به علمتون بیفزایم ههههه😂😅


۹روز تا مای هپی مپی😉🎊🎉


خدایاااااا شکرررررررت😊

۰ ۰

ثبت خاطره ها2-دوم آذرماه95

۳ نظر

قرار بود چن روزی نرم مدرسه!!!ولی اصلا نمیتونستم تو خونه بشینم تو مدرسه با دوستام حالم خیلی خوبه انقد که درس و برای پیش دوستام بودن به خونه و کنار شوفاژ خوابیدن ترجیح میدم:)


بعد کلی توضیح نقشـــــــــــه برا من(ههه) قرار گذاشتیم همه مون ینی کلمون که یه اکیپ 8-10 نفری تو مدرسه ایم گوشی ببریم مدرسه.... بیشترشون که واسشون عادی بووود اماااااااااا من کلی رنگم پرید و سرخ و سفید شدمممممم و ضایه بازی دراوردم طوریکه همه فهمیده بودن و به رو نمیاوردن:))) چقد بخودم فوش دادم هزار و صدباااااار اینکه گوشیم سایلنت هست و چک کردم و سره زه زنگ شیمی از زیر میز کلیییییییییییییییییییییییی سلفی گرفتیم با چهههه ژستایی:))))


زنگ اخر ساعت دو و نیم بود یکی از بچه های یــــــــــــــــوله کلاس و و گذاشتیم دم دره کلاس و تهدیدش کردیم که اگر کسی بیاد سمت کلاس و خبر ندههههه اااااره!!!:)))البته یه درصد فک نکنید من حتی از جام تکوووون خورده باشم داشتم عربی مینوشتم که یکی رفت بالای نیمکت و اون یکی میزد رو نیمکت و با ریتم و چرت و پرت میخوندن بقیه و دست میزدن و بعضیام مث من هی میخندیدن بعضیام جو میگرفت یهوووو عررر میزدن(دبیرستان دوره دوم خیلییییی خوبه:))) اصن گیر نمیدن معاونا در حد کویت ازادیم همه هههه) 


خیییییییییییلی حال داد انقد خندیدم دلم درد گرفت غزل و فائزه انقدددددددد مسخره میرقصیدن پوکیده بودن همه از خنده صبا ام کولاک کرده بووود مقنعه اش چپه شده بود لپاااااش قرررمززززززز و یه وضعیییی:))از ساعت هفت و ربم که سره کلاس بودیم برف اومد و دیگهههه جیغ و هورا ((انگار که جای معلم شخص غیر انسان سرکلاسمونه هههه معلم زیستمون خودش گفت خــب)و اینا بیس دقیقه از زیست رفت

زنگ آخرم ساعت سه و نیم با بچه ها پیش بسوی کلاس زبان شدیم:)


  به معنای واقعی با اینکه صدام پسرونه شده بود و حالم اصلا خوب نبود و سرماااااام خورده بودم و عطسه و فین فین و اینا ولیییی کلیی خوش گذشت مدرسه... و ماجرا پایان نیافت!!!سره کلاس زبان معلمه جوووونه و کلا و اصالتا ایرانی نیست اصن نمیتونه فارسی صحبت کنه!!!!باباش برزیلیه و خودش اهل فیلیپین ینی اونجا زندگی میکرده!!!!دیگههه هی غزل و کزل میخوند ما میگفتییم غ باباجاااااااااااااااااان غ غزززززززززززززززل غزززل غززززززززززل اونم هی میگفت کزل کزل کزل:))))))دیگه یکم دستش انداختیم و درس داد و وقتی داش مخشارو میدید با غزل رفتییم ته کلاس چون جمعیتمون کمه کلا تو کلاس5 نفریم انقد خوووووش گذشت کلیییییییییی سلفی گرفتیم گوشی غزل الاغم ایفونه(چه معنی مییییده بچه گوشیش آیفون باشه اصن؟؟؟ایش:))) )!!!!!!دوربینش عالی ینی!!!شونصدتا عکس با هزارتاااااا مدل ژست گرفتیم و با معلممون که داشت هوم ورکارو میدیم سلفی گرفتیم که بزاریم تو پیجمون و هی پز بدیم ماااااااااااااا معلممممممممممممم زبانموووون خارجکیههههه اصن!بلههههه ما شااااخیم و اینا:))))ازقیافه معلمه داد میزنه ایرانی نیست و من حدس میزنم فارسی بلده و خودش و به خنگی زده حالا بماند:))))


دیگه ازون عکسا یـــــه عکس خییییلی باحال شده بود خیییییییلییییاااا عکسه اینجوری بود که من نشسته بودم رو میز معلممون کلاهم رو سرم کجکی بعد اون قلمبه ایه سره کلاهم اویزون شده بود(ههههه) و چتریایه کوتاه ریخته بود یکمش بیرون و یه طرف"(فوووووق العاده شده بود ینی) بعد من داشتم لپ غزل میکشیدم(با چشمک) اونم با انگشتش چال رو گونه منو نشون میداد هههههه خندهههه از چشامون میبااااره ینی و غزل گذاشت تو پیجش معلم دینی مون لایکش کرد هههههههههه تو تلگرامم به غزل گفته شما قراره بیاید راهیان نور دیگههههه نههههههه؟؟؟غزلم زده تو ذوقش گفتهههه نهههههه ما اصن قیافمون به این حرفا میخوره؟؟؟:)))))کلا حالش و گرفته هرچند هیچکدوممونم نمیخواستیم بریم ولی خییییییییلی خوب شد حالش و گرفت دللللللم خنک شد انقد که ازش بدم میاد!!!!


وسط کلاس زبان یه آنتراک گرفتیم چون برف دیگه درشت میومد و شارژ گوشیا داشت خالی میشد برا اخرین سلفیاااا:))

 شال و کلاه کردیم اومدیم به هوای دشوری و اب خوردن وسط حیاط اموزشگاه یه دایره زدیم زیر برف با تیپای زمستونی و گوشیم دادیم به دختره که داشت میرف سرکلاس ازمون عکس گرفت چارتا سلفیم گرفتیم و چون داشتیم قندیل میبستیم از بوفه ی دمه اموزشگاه نسکافه خریدیم (فک کنم نیم ساعت از وقت کلاسمکون رفت)نشستیم دوباره دایره زدیم و هوووورتی نسکافه های داغ داغ و سرکشیدیم انقــــد چسبید یهو کلمونو از تو لیوان یه بار مصرفه نسکافه دراوردیم دیدیم معلممون وایستاده رو پله ها هههه دیگه صبا تعارف زد خانوم شما نمیخوردی؟هستا؟میرم میخرم؟بخدااا؟؟؟؟تعارف میکنید؟؟؟اونم نمیفهمید صبا چی میگه به انگلیسی بش گفتیم گف نه بیاید سره کلاس تا دوتا منفی نگرفتید:///دوییدیما:/!!!


اینم از یه روزه برفی و یــــــــــــــــــــخ و خوب با حال جسمی دااااغون و حال روحی عاااااالیییییییییییییییییییییییییییییی با یه روز تاخیر:)


و باز فهمیدم دوستای خوب یکی از نعمتای الهین:)مخصوصااااا اونایی که سر امتحاااااان عربی همروووو به ادم میرسونن و چکشم میکنن ببینن جایی و جا ننداخته باشیم مثلا(خواب بودم سره زنگ عربی چون کناره پنجره بودم زارت و زورت سلفی گرفتم با برف و باز گرفتم خوابیدم هههههه)



حال جسمی که اصلا مهم نیس ادم باید در هر شرایطی حال روحیش خوب باشه در "هر شرایطی"


همیشه و "در هر شرایطی؛حال روحیتون خوب دوستای گلم مرررررسی که حالم و پرسیدن ما بیدی نیستیم که با این بادا بلرزیییییییم بعله:)


۰ ۰
•به دور از همه ی ادم های مسخره و متظاهر دنیای واقعی...
فقط و فقط
برای مقداری آرامش...
اینجا از ته ته ته دل از روزمرگیام مینویسم :)

•دانشجوی رشته ی روانشناسی:)
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان