روزمرگی های یک نیمــــــچه روانشناس!

نگران فردایت نباش ،خدا از قبل آنجاست:)

ته مونده های روزهای پاییزی خود را چگونه میگذرانید؟^.^

۸ نظر

"به نام خدا"

درس میخوانیم مادر برایمان سوپ می آورد تا آلودگی هوا در رگها را بشورد ببرد پایین

بیرون میرویم حالا نه آنچنان بیرون....حیاط را میگویم...حسن فری هایمان(هنذفری) را برمیداریم در گوش میگذاریم تیپ خفن پاییزی میزنیم و کلاه سیوشرت اسپرت خاکستری صورتی را روی سر میگذاریم و کلی تیپ میزنیم انگار قرار است به عروسی برویم^◡^ 

(((حال همینجا یک پرانتز برایتان باز کنم: یک قانون نانوشته ای هست که میگوید اگر شما در روزی بسیااااار بی حوصله باشید و به فجیع ترین شکل ممکن تیپ بزنید و هپلی طور بیرون بروید کل انوات و اقوام و اجداد پدری و مادری تان را مشاهده مینمویید ولییی اگر در همان روز موهایتان را اتو کنید بهترین و زیباترین و اسپرت ترین لباسهایتان را از ته کمد دیواری در بیاورید و بپوشید و با ادکلن گرون تان که فقط برای عروسی است،استفاده بنمویید ان روز پشههههههههههه حتی پشههههههههه هم پر نمیزند که شما را ببیند و این قانون برای من اثبات شدس خیلی)))

بلی عرض میکردم با قر و فررر به حیاط زیبایمان میرویییم که تا در منزل را باز مینموییم مادر جلویمان را میگیرد و 

میگوید:"کجااااا بسلامتی شال و کلاه کردی؟؟"

میگویم:"میرم حیاط پوکیدم تو خونه"

میگوید: بدو خونه هوااااااا الوده اس سوپتم که نخوردی بااااااز؟؟؟◄.►

میگویم:"اخهههههه مادره من انقد مایعااااات به خوردم دادی که دم به دیقه دم دشوری ام ๏̯̃๏"

میگوید:"تووووووو بیشتر میدونی یا من؟اصلا نمیخواد بری بیا برو تو اتاقت بشین درستو بخون"

 این موقع وقتش است دست بندازم دهن خودم را به هزار و سیصد روش سامورایی جــــــــــــرواجـــــر کنم... ارامش خودم را حفظ میکنم و تمام خشمم را در واژه ی "مــــــــــــــــــامــــــــــــــاااااااااااااااااااان"  بکار میبرم که البته بی جواب هم نمیمااااااانم...

 میگوید:"یامان "


به اتاقم میررررروم درش را محکم میبندم مادر با غضب به اتاق می آیددد و تا می آید چیزی بگوید سریع میگویم"

 از دستممممممم ول شد یوهو⊙.☉ 

 در را میبندد و بدون حرفی میرود اما من"اره جون عمت" را از چهره اش میخوانم....

پنجره را باز مینمویم تا گل های تازه جوانه زده ام هوای تازه که چه عرض کنم هوای آلوده بخورند و من جوانه و شکوفه های ریز و درشتشان را هیییی میبیبنم هیییییی دلم غنج میرود...


با خالهه ترین خاله ی دنیاااااا تماس حاصل میفرمایم و میگویم کهههه مرا نجات دهد حوصللللللم پاشید....میگوید سر کارممم گللللل من نمیدووونی

میگویمممممم:"اوف باشه عاغااااا نخواستیم...."


بیشتر پنجره را باز مینمویم و کله ام را کاملا از پنجره بیرون می اورم و به پایین نگاه میکنم...اول ها خییییلی میترسیدم وقتی از این ارتفاع به پایین نگاه میکردم همش حس میکردم میخواهم پرت شوم پایین رو ماشینا و وحشت زده پنجره را میبستم ولی حال کاملا عادی به درختان پاییزی که یک در میان بدون برگ و کم برگ شده اند و زمین را پر از برگای زرد و قهوه ای ریز و درشت خود کرده اند مینگرم و هوای آلوده را نفس میکشم...

الوده باشد خب...

نفسم تازگی ها تنگ شده باشد خب...

گلویم از هوای آلوده بسوزد خب....چشمانم نیز هم....

همه ی شان می ارزند به دیدن برگ های پاییزی و عبور ماشین ها و آدمهای داخل کوچه...

همه شان می ارزند به هوای خفه ی اتاق...

همه شان می ارزند به؛به جان خریدن نسیم خنک و هوای ابری ....

چشمانم را میبندم و سعی میکنم ارام باشم و مثل سه شب قبل بی دلیل خودم را در اشک هایم خفه نکنم تازگی ها اشک های بی دلیلم را اصلا درک نمیکنم کاملا غیر ارادی ست...حتی نمیدانم مرا چه میشود...

شاید هم برای این است که تازگی ها خیلی تنها شده ام....

نیلویشان به شمال رفتند....

فاطیشان به ویلای لواسانشان رفتند... 

صبایشان به فشم رفتند و بقیه دوستانم به سینما رفتند فیلم"نیمه شب اتفاق افتاد" را ببینند و من چون مادر اجازه صادر نفرمودند اینجا جلوی پنجره هوای آلوده نفس میکشم و تازه کلی هم حال میکنم....

اب پاش صورتی گوگولی را برمیدارم و به گل هایه خنگولم اب میدهم...

با اینکه وقت اب دادنشان فرداست اما الان آبشان میدهم...

باهاشان حرف میزنم اشک میریزم...صدای اهنگ داخل اتاق نمیگذارد صدایم بیرون برود...

اما گل ها صدایم را میشنوند...اشک هایم را میبینند...

میگویند:"اگر تو اینجوری دل نازک تری مااااا از تو بدتریما؟؟؟لطفا مارو با اشکات ابیاری نکن باغبان جان دوس داری مثل کاکتوس سوگولیت از دست بریم؟؟؟"

اشک هایم را پاک میکنم نگاهم به شال گردن هدیه ی دستان دوست جانِ عشق(صبا) که روی تخت است می افتد...احساس شعف میکنم با همچین دوستای بهتر از برگ درخت بهتر از اب روانی:)

 

 مینشینم برای ده هزارمین بار دینی مطالعه مینمویم و به محیا(بغل دستی عشقولی امسال) اس میدهم که بیاید پیشم میدانم "نه" نمیگوید ولی در کمال تعجب اس داد:


" نهههههه سحرررر دارم میررررم باشگاه "


بااااا ناراحتی یه فوش خیلی ملیح به این بخت و اقبال، >'.'< برایش نوشتم:

" باشه عزیزم خوش بگذره"


 همینجوری که روی تخت ولو بودم و پایم را روی پا گذاشته بودم وبا ریتم اهنگ تکاااااان میدادم یهو در بااااااز شد و گل امد(ههههههه) محیااااا اومد با یه مشمبا پر از آت اشغال بقول مامانم(ههههه لواشک آلوچه) و اینگووووونههههه جییییییغ کشااااان از خوشالی فوووش کشش کردممممم البته عرض کرده بودم که فوش بلد نیستم ولیییی ابراز علاقههههه اخه بدون فوش؟؟؟مگه داریم!!!!تازشم اوج فوش من کیسافتِ مرضهههه:))))مدیونید غیر ازین فک کنید و


" اینگونه غم چو بیرون رفت محیا درامد":]


ایـــــــــــن بود انشای من:))



پ.ن1:منو پستای شیش کیلومتری خودم شماااااااا و همه:))))))همینجا بگم مررررسی که وقت میذارید وپستامو میخونید:)


پ.ن2:فقط اون دسته از دوستانی که تهرانن میدونن چی میگم از روز سه شنبه بلکه قبل تر(شدتش کمتر بود البته) مامانم منه بدبختو بسته به انواع شیر و سوپاااا ینی خفهههه کردن منو با اش و سوپ و شیر و ازین جور چیزا مهر مادری و به اوج رسوندن هههههه الان همرو اش و سوپ و شیر میبینم هههههه=D


پ.ن3:تو کانال گفته بودم که کاکتوس جان از دست رف :'( ولی خب اینجام میگم که مـــــــــاااااااا هرکی و دوس داریم کلاااااا از دستمون میره نمونه ی بارزش که کاکتوس جان جمعه ی هفته ی پیش جان به جان افرین تسلیم کرد و مرا مغموم ترررررررر نموند╥﹏╥


پ.ن4:این چالشه چیه؟؟؟همتون شرکت کردین توش؟؟؟میزکار؟؟؟من مثلا الان شرکت کنم خیلی خیطه نه؟:)))


پ.ن5:درست تو اوج الودگی هوا هوس بام تهران رفتن زده به سرم به طرز فجیعی:))))اونوقت هی مامان ما بهموووون مایعات میده سالم بمونیم خب مادرهههه من شما اگه بدونییییی من با خواهر جونت که خاله ی گوگولی من باشه قراره بریم بام کههههه نصفم میکنی هههه البته من میدونم خالم گفته ""باشه"" که منو از سره خودش باز کنه وگرنهههه کی اخه پایه خل بازیاااایه منههه هیییݓ_ݓ


پ.ن6:چقدد چسبییییییییییییییییییییید این تعطیلی و تا لنگ ظهر خوابیدن خدایااااااا شکررررررررررررررررررت:)


در آرامش و تعطیلی باشید≧◡≦

۰ ۰

بوی خاک...بوی بارون...بوی پاییز....بوی دلتنگی می آید این روزها!

۱۱ نظر


پنجره را باز میکنم...


بوی خاک باران خورده مشامم را نوازش میکند...


هوای خنک...


ابرهای تیره....


نفس عمیق میکشم...


جای گلدان های نقلی را جا به جا میکنم و برایشان حرف میزنم...


خیره میشوم به بخار نسکافه و دستانم را با بدنه ی لیوان داغش گرم میکنم...


هوای پاییز...


گل ها...


بوی خاک...


صدای بنیامین...


تاریکی...


سکوت...


همه چیز رو روال است...


همه چیز ارام است...


جز دل من...


دل آسمان....


بوووووووووومب....


پنجره ها تکان میخورند و درها را صدای باد تکان میدهد...


بوی خاک را نفس میکشم... از ته دل....


بوی باران...


بوی پاییز...


پرده ی اتاق را که در هوا میچرخد و با باد میرقصد کنار میزنم...


بیرون را نگاه میکنم...


بادها برگهای پاییزی درختان را رقصان رقصان پایین می آورند و با شدت این طرف و آنطرف میبرد...


به خودم می آیم،..


یک ساعت گذشته و من چایی به دست خیره شدم به نقطه ی نامعلوم ...


 باد خنک همچنان صورتم را نوازش میکند؛


بخودم میگویم:


"فکر و خیال و ول کن؛نسکافه ات یخ کرد!!!!"


پ.ن1:اولین بارون پاییزی امروز(ینی دیروز،چهارشنبه12آبان) ساعت ده دقیقه به دوازده سر زنگ ریاضی و صدای بومب بومب در و پنجره های کلاس و باد خنکککککک و بوی بارون از حس و حال ریاضی پرتمون کرد بیرون:)


پ.ن2:هفته ی پر درسی رو به پیش رو داریم پر از امتحان و آزمون تستی!!!شروع شد استرس.... امتحانای تستی انقد سخته که دوس دارم همه ی حرصمو سر معلم دینیمون خالی کنم!!!داستان داریم باهاش فقط اینو بدونید که با بچه هایی که بهش بی احترامی میکنن و جوابشو میدن خوبه و به ریششون میخنده به ما که میرسههه یه چشم غره ای میره نگاه میکنه انگار ارث باباشو خوردیم!!!استغفرالله حیف فوش بلد نیستم:))


پ.ن3:امروز از آموزشگاه کلاسای شیمی و ریاضی که قرار بود شروع شن زنگ زدن و گفتن کلاسا شروع میشن ازین هفته! و ازونور ازون یکی اموزشگاه زنگ زدن که کلاس زبانتون و گذاشتیم یکشنبه ها و سه شنبه ها از 3 تا 5خانوم سحریان!!!از الان خودم داغون شده فرض میکنم!!!


پ.ن4:انشام آخه درسه!!!شنبه امتحان انشا داریم!!!!بعد مثلا هرکی میره انشا میخونه بهش نمره میده بالاتر از هفده نداشتیم تا الان!!!حساب کنید من رفتم انشا خوندم هیچ غلط املایی و نگارشی ایم نداشتم بم داد چهارده چرا؟چون برای سین یه جااااااا فقط یه جاااااااا یه دندونه اضافه گذاشتم یه دندونه...هوف!!!


پ.ن5:کلاس خلاقیت و تمرکزم پنجشنبه ها شده یه پنجشنبه درمیون نه تا12 ینی فردا(امروز) نداریییییییم و ویولنم هر 5شنبه 4تا6ونیم و نیم!!!!اصلا درگیر این همه کلاس شدن استرس ایجاد نمیکنه برام اصلانااااااااا!!!!


پ.ن6:دوستای بیانیه جان که دانش آموزید روزتون مبارک:)فقط نگم مدرسه ی ما چی هدیه داد بهمون:////


پ.ن7:ماگِ جدید خانواده ی سحریان:)


پ.ن8:من این پست و دیروز غروب نوشتم و قشنگ تو حـــــــــــــــــس بودم که نت قطع شد و هرکاری کردم درست نشد!ولی هنوز تاریخ مصرفش نگذشته با این الان هوا آفتابیه بازم خواهد بارید باشد که مقبول افتد:)


 مرسی از نگاهتون و ببخشید که طولانی شد:)

لحظه های پاییزیتون در آرامش:)

۰ ۰

مــــــن و خاکـــــشــیر شــــما و هـــــمـــــه^.^

۲۰ نظر

میداند وقتی درس میخوانم گرمم میشود و فقط نوشیدنی خنک خستگی سلول هایم را به طرز فجیعی در میکند....


وقتی خسته و کوووووووفته 119تست زیست و 70تست شیمی میزنم و از خستگی روی کتاب ها نیم ساعتی چرت میزنم؛


وقتی مخم بخار میکند و ذهنم خسته میشود حتی توانایی جمع 2با 1 را ندارم؛


می آید بالا سرم؛


بیدارم میکند؛


میگوید:


نگا کن همه آب دهنش ریخته رو کتابش!بچه جون خب با دهن بسته بخواب...اصن اینجا جایه خوابه....!


یه لیوان خاک شیر خنک با لیموترش تازه برایم آورده است؛


با منگی نگاهش میکنم؛


میگوید:

بسه بسه جم کن برو بگیر بخواب چشات انقد پف کرده که داره از حدقه میزنه بیرون...!


و از اتاق بیرون میرود....!


خیره خیره به خاکشیر روی میز نگاه میکنم...


خاکشیر مرا میبرد به وقتی که مهد کودک میرفتم و برگشتنی از مهدکودک مامان را مجبوووور میکردم  با نیلو اینا به خانه ی شان برویم تا با هم کارتون خرگوش زبل2 را که عمو علی؛پدر نیلو تازه برایش خریده بود و نیلو کلی تعریف کرده بود را ببینیم؛


لبخند محوی روی صورتم نقش میبندد...


من...با لپای سفید و موهای نسبتا بلند خرگوشی و چتری های جلوی صورتم همراه نیلو با موهای لخت و بلند و مشکی و صورت سفید و گوگولی روی شکم جلوی تلوزیون دراز کشیده بودیم و پاهایمان را جلو عقب حرکت میدادیم و خرگوش زبل میدیدیم...


خاله برایمان دو لیوان خاکشیر با یخ می آورد همراه نی های با مزه که رویش شکلک های بچگانه دارد و ما را ترغیب به نوشیدن خاکشیر میکند...


اما من به خاک شیر لب نمیزنم...و خصمانه نگاهش میکنم....


راستش را بخواهید از دانه هایش میترسیدم که بروند بچسبند به بالا و پایین دهانم و یا در گلویم گیر کنند...با اخم لیوان خاک شیر را از دست نیلو میکشیم و میگویم: "نخووووووووور میچسبن به گلوووووت دیگه نمیرررررن!"


مادر میخندد و خاله نیز هم...


متعجب نگاهشان میکنیم


مادر شروع میکند به تعریف کردن ماجرای ناسازگاری من و خاکشیر را که هیچ وقت با یک دیگر ارتباط برقرار نکردیم؛


من تا میخواستم آن را بنوشم ته نشین میشد و آن به دیواره ی لیوان میچسبید و اعصابم را داغان میکرد؛


تعریف میکرد که با اخم برای خاکشیر رجز میخواندم و هروقت گرما زده میشدم و خاک شیر به دستم میداد و میگفت "همهههه اش و میخوریا" اخر همه اش را در باغچه خالی میکردم و به مادر میگفتم" "همه اااااش و خووووردم" و به این ترتیب ماجراهای من و خاکشیر ادامه پیدا میکرد....


الان بزرگتر شدم.....امااز آن روزها خیلی دور نشدم...صدای دعوا کردنم با لیوان خاکشیر هنوز در گوشم میپیچد...


اما الاااان در این فکرم که چیشد خاکشیری که از دستش شکار بودم حال شده است بهترین نوشیدنی دنیا برایم؟!!!


فکر میکنم شاید مزه ی عرق بهار نارنج مادربزرگ ساز داخل آن مرا به خوردنش ترغیب میکند...شاید هم....!!!!



پ.ن:از وقتی نوشابه رو ترک کردم خاکشیر شده یکی از نوشیدنیای "بیشتر اوقات طوریم"❤‿❤


پ.ن تر:هنوزززززم بعضی وقتااااااا که ته نشین میشه و زود دوباره باید همش بزنم و هووووورتی بکشم، بالا اذیتم میکنه ولی خیییییییلی دوسش دارم!


پ.ن ترین:این حجم درس خوندن و امرووووز وااااقعا از خودم بعید میدونستم تبریک میگم به خودم ههههه:))))راستی بعد از اینکه پست قبل و گذاشتم دقیقا سه ساعت بعدش عطسههه کردم به چههه گندگی هههه شیشتاااااااا پشت سر هم


پ.ن ترترین:مخاطب جمله های اول متن مای مادر عست◕‿-


درباره عکس:خودم اعتراف میکنم که میز و مرتب کردم بعد عکس گرفتم که اگر این کارو نمیکردم میز نبود باااااااازار شام بود هههه اون گلای گوگولی پگوری عم داستان دارن که الان حال تایپ ندارم تو اون پست کش داره میگم فقط اینو بدونید که کاکتوسم که گل صووورتییی داره و الانم غنچه های قلمبه ایه ریز و درشت زده سوووووگولی منه≧◡≦


همین دیگه=)

شبتون خاکشیری (≧◡≦)

۰ ۰

جانا چه گویم شرح فراقت... چشمی و صد نم... جانی و صد آه...

۱۰ نظر

-خدا نبخشه معلم فیزیک و شیمی و ریاضی و آزمایشگاهی(آزمااااااااااااااااایشگاهممم کتاب دااااااااره و پرسش و سوال و ازین مسخره بازیا در این حد ینی) و که فردا هدفشون نابودیه ماعه آمــــــــــــــــین:/

 

-رکورد نمره ی اولیــــــــــن کوییز کتبی بعد از بخور و بخواب تابستونی و بعدش یوهووو رفتن تو تیریپ درس وخرخونی و اینا تعلق میگیرد به فیزیک جان سه و نیم از چهار خدا قبول کنه هههه کلیـــــــــک:))))

 

- چقدر خوبه که زنگ تفریحااااا به خنده های بقیه نگا کنی و کیک و شیرکاکاعوتو بخوری و نصف کیکتم بریزی رو مانتو و مقنعت...بعد سرت و تکیه بدی به دیوار و به اونایی نگاه کنی که دارن پز تعداد بلاک کردنای پسر تو فضای مجازی و به دوستاشون میدن و چشم و ابرو میان واس هم{لبخند مسخره طوری}...یا اونایی که والیبال بازی میکنن....یا اونایی که قهقه میزنن و شوخی میکنن...یا اونایی که دارن جواب مسئله های فیزیکشونو با هم چک میکنن...همه ی اینارو نگا کنی و چشاتو ببندی و با یه لبخند ملیح درحال رفتن تو حس و تو هوای ابری و گرفته باشی که بچه هااااا بریزن رو سرت و شوخی کنن و نزارن تنها باشی...

 

-مثلا دستاتو با دوستات روی هم بزاری و عهد ببندی که قطعا یکی از پزشکای این مملکتیت و تو گوشاتون پنبه بزارید که میگن پاستوریزه ها... بچه خرخونا.... بعد یه عالمه کیف کنی که چقد خوبه دوستات عین خودتن و از خدا میخوای همینجوری بمونن:)

 

-امسال با اصرار خودم دیگه از سرویس و منتظر بودن و چارتا کوچه رفتن به مدرسه با ماشین خبری نیست،امسال خودم با پاهای مبارک تا مدرسه پیاده از پیاده رو میرم و قدم زنون همینجوری که سرم مثل همیشه تو یقمه و دوتا دستام بندای گولمو گرفتم و با پا با برگای روی زمین بازی میکنم و خرچ خرچ کردنشون و میشمارم تا میبینم رسیدم مدسه...فاصله اش یه ربه اما امان از حس خوبی که داره اصن اندازه نداره:)

 

-منی که تو کل هفته فردا سنگین ترین برنامرو دارم باید الان بیام وبلاگ آپ کنم آپ نکنمممم میمیرم در این حد ینی:)

 

-هوا امروز چقد گرفتس...انقد که حس میکنم یکم دیگه یگیرهههه من به فنا میرم...

 

-اردوی راهیان نور:/اردوهای چن روزه هیچوقت بجز اون یبار که رفتم رامسر و خییییییییلیم خوش گذشت خانواده اجازه ندادن که برم و از اونجایی که میدونستم سوال کردن لازم نیست اسمم و ننوشتم برای اردو...

 

-عنوان....هروز که از خونه میرم بیرون تا به مدرسه برسم بعد از آیت الکرسی عنوان این پست که از حافظه جانه ورد زبونمه...یا گوشه کنارای کتابی جایی همچین جمله ای دیده شه نشون میده در این حوالی سحر سحریان وجود دارد هههه:))

 

-یه مشاور تحصیلی آقا داریم خییییییییلی خفنه و انقد حرفاش روم تاثیر گذاشته که هی تو اون ابر بالا سرم با حرفا و انگیزه هایی که ازش میگیرم میرم تو حس و حال...

 

-کنکور...از الان هی میخونن تو گوشمون...امروزم دفترای برنامه ریزی و دادن بهمون...رسما نابودیم دیگه من میدونم:/

 

-تا آذز ماه برای استراحت مغزی کلاس ویولن و زبان ترم جدید ثبت نام نکردم هم برای اینکه استراحت کنم یکم و به درسام برسم...هم برای اینکه تشنههه بشم و به صوووورت خماری طور برم سروقتشون البته تمرین کردن یک ساعت قبل از خواب ویولن جان جای خود دارد:)

 

گفتم ویولن:)یه کانال تلگرام زدم از خیلی وقت پیشا برای خودم هرچی که سر دلم سنگینی میکنه و فایلایی که دوس دارم و میذارم داخلش یه عضوم بیشتر نداره فک کنم اون یه عضو خودمم ههههههه:)))و اینکه یکم روون تر بشم و نتی که جدید یاد گرفتم و خوبتر بزنم از ویولن زدنم صدا ضبط میکنم و میزارم داخل کانال.... خدارو چه دیدید شایدم خدا زد پس کلم و یه پاراگراف از کتابایی که دوس دارم و براتون خوندم و معرفی کردم که دیگه تو وبلاگ از کتاب چیزی نگیم و معرفی کتابا به صوووورت ویس طوری اونجا باشه بهتره اره خیلی خوبه:)البته اون کانال و پاک کردم چون حس میکردم دارم خونده میشم در صورتی اونجا برای حرفای یواشکیم بود حالا تو این کانال یواشکیام و با شما به اشتراک میزارم:)

آدرس کانال:telegram.me/saharanehayam

 

-امروز سر زنگ جغراافی منننننن میز و گاااز میگرفتم از حرص ینی:///معلمش منو چقددد حرص میدهههه وایییی://////////

 

-حس زمستون وقتیه که داری یخ میزنی از سرما و ده دقیقه یک بار عطسه میکنی و نارنگی میخوری کما اینکه استین کوتاه و شلواررررکمممم پوووشیدیییی و جلووو لب تاااااااب ویبررره میری و پست میزاری ههههه حس زمستووون یکی اینجاس یکی صبحای زود ساعت پنج و نیم که با حررررص ساعت و میکوبونی لبه تخت و پامیشی بری صورتت و بشوری لامصببببببب زمستون و سرررررررررمارو تزررریق میکنن به جووونت تو این دو حالت هههه:)))

 

--تو ماگتون نسکافه ی دااااغ درست کنید بعد همینجووووور که داریییید یخ میزنید شلوار گل منگولیتون و با شلوارک تابستونیتون عوض میکنید....سویشرتی که خیییییلی دوسش دارییییییید و گررررمارو به وجودتووووون میپاشونه رو بپوشید و کتاب شیمی تون و بزنید زیر بغل و با ام پی تری پلیر و هنذفری برید تو بالکن صندلیارو بکشید کنار و بشینید کنار گلاااا و و پاهاتون و دراز کنید و به آسمون خیره شید و خیره شید خیره شید و نسکافتونو مزه مزه کنید...اونموقع بیاید بهتووون بگمممم دلگرفتگی و غمگیین بودن تو این هوااااای ابریهههه گرفته چه حسیه:)

 

-تیر94نوشابه از وعده ی غذایی مون کنار رفت و آب و شربتای مختلف و دوغ جایگزینش شد...شهریور امسال سوسیس و کالباس حذف شد....امروز یه دختر توپولوووو زنگ تفریح کنارم نشسته بود و داشت ساندویچ سوسیسسس میخووورد... بوووش پیچیده بود تو ملاجمممم و حسابی اب دهنم راه افتاده بود دیگه خودم و جم جور کردم و اب دهنمو قورت دادم گفتم براااای اخریین باااار امشششب یه ساندویچ سوسیس خوشمزه ی مادر خانواده طورپز بزنیم بر بدن پیشاپیش جاتون سبز:)

 

-امروز تو راه مدرسه داشتم فکر میکردم اگر یه خواهر همسن خودم داشتم مثلا با هم میرفتیم مدرسه تو یه کلاس کنار هم تو یه میز... با یه ظرف غذا... با یه عالمه حس خوبه خواهرانه... حییییییییییییییف ما نداریم:)

 

یکیییی از آرزوهااام بعد از هدفم اینه که خدا اگر در اینده قرار شد بهم بچه بده دو تا دوقووولوووو بده یا دو تا پسررر یا دوتا دختررر دیگه وارد اسماشون و اینکههه اقای محترمههه خواهند فرمود" خانووووووووم هرچی باشن سالم باشن این چه حرفیه" و اینا نمیشم هههه گاهی وقتااااااااااااا انقد ازییییییین تصوراااااااات خودم خندم میگیره:)))

 

-زنگ ورززززش یکی از بهترین زنگااااای ما دانش آموزاس وقتی دو زنگ قبلش ریاضی و فیزیک داریم ینی درین حد تفریحه برامون:))))

 

-انقد خسته ام که نه میتونم بخوابم نه میتونم درس بخونم:/ کتاب و که باز میکنم خواااابم میگره و خمیازه پشت خمیازه:/ وقتی میبندمممشم که خب استرس مث خورده میوفته به جونم و باید دوباره کتاب و باز کنم:/

 

از همین تریبون به معلمای عزیز میگم بیاید یکم با دانش آموزا مهربون باشیم دانش آموزا گناه ندارن:/

 

جنابان بزرگوار مسئول؛اینکه بر اساس فرهنگستان فرهنگ و لغت گند زدید به تمام اطلاعاتمون از ابتدایی تا به الان و اسمای علمی و عوض کردید واقعا کمال تشکر و ازتون داریم واااااااااقعااااا{انگار سلول فوشه که اسمشو عوض کردن نوشتن یاخته:/}

 

دختره تو کلاسمون برگشته واسه خودشیرینی به معلم ریاضیمون میگه خانم فصل اول انقد اسونه الان به شعور من داره توهین میشه خب:///منم همچین زدم تو اون دهنش که دیگه چایی شیرین بازی درنیاره دراز:/

 

همین دختره سره زنگ زبان گف خانم اگه یوزپلنگا درحال انقراضن خب چرا تولید مثل نمیکنن؟منم بش گفتم: تو کنفراسی که امروز باهاشون دارم حتما پیگیری میکنم میگم نر و ماده یه حرکتی بزنن اونم فقط واس روی گل تو که زمین نیوفته:))یه منفی گرفتم به دررررک ولی تا دو زنگ بعدش موجبات شادی و خنده ی کلاس فراهم بود هههه:)))

 

خدایا بعضیاااا الهم اکشف مرضانا لطفا مرسی:)

 

همینا دیگه:)

 تو کانااااااال و وبلاااگ دیگهههه تند تند پست میذارم قول میدم:))))

شاید باورتون نشه ولی میخونمتون و گاهی خاموش گاهی روشن و نظر نذاشتنم و پای بی معرفتی و بیشعوریم نذارید:)سر فرصت میخونمتون:)و مرسی از چشماتون که وقت میذارید و میخونید....

 

در آرامش باشید و عصر{شب شد تا من این پست و بنویسم}پاییزیتون شادِ شاد:)

 

 

۰ ۰
•به دور از همه ی ادم های مسخره و متظاهر دنیای واقعی...
فقط و فقط
برای مقداری آرامش...
اینجا از ته ته ته دل از روزمرگیام مینویسم :)

•دانشجوی رشته ی روانشناسی:)
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان