الان به وقت محلی ساعت نه و هشت دقیقه ی روز یکشنبه بیست و نه اسفندنود و پنجه که من هوس کردم بیام بنویییسم رو هم جمـنشه کلیییی حرف دارم بریم ببینیم بهـکجا میرسیم
اون هفته چهارشنبه زنگ اخر تشریح کلیه داشتیم زنگ دفاعی بود که زیست اومد یکم درس داد و بعد کلیه پاره کردیم و تشریح کردیم معلم دینی مون که مرخصی گرفت بای بای فور عِور...
معلم عربیمونم حالش بد شده نمیاد حالا همچیییین دوتا معلم باهم رفتن ادم فک میکنه روستاعه بی معلم شدیم من خودم همچین حسی بم دس داده😅ولی معلم یه عربی بعد از سه جلسه معلم نداشتن اومد سرمون که گیج میزد هرچی میگفت اینارو قبلا خوندین میگفتیم نهههه باور نمیکرد بیچاره حقم داش معلم پیش دانشگاهی بود و هیچ اطلاعاتی از کتاب دهم نداشت ولی بچه ها دوسش داشتن منم اون روز ینی سه شنبه زنگ عربی ک همین خانومه اومده بود خیلی حالم بد بود خیللللییییییی خیییلی عین معتادا داشتم چرت میزدم...سرمم داشت منفجر میشد برا همین نتونستم باهاش ارتباط برقرار کنم مغلم دینی جدیدم هنوز سرکلاس ما نیومده ولییییی یه تحفه ایه که اون کلاسیا عر میزدن از دسش فقط...
اگه اونایی که از قبل منو میخونن یادشون باشه پدربزرگ پدری من خونشون توی روستای باااصفا سمت شمال ایران بوده و عمم اونجا یه خونه ی ویلاطور داره و ما تابستون پارسال اونجا نزیک ویلای عمه ویلا گرفتیم یه خونه باغ طور با یه حیاط درااز و بزرررگ و ویلای نقلی و چون ناقص بود و یکم بنایی لازم داشت و زمینش هنوز کاشته نشده بود و...و...و...بابا سه هفته ی پیش روز چهارشنبه زودتر اومد خونه و طبق برنامه ریزی ک از قبلترا شده بود میخواست بره که مامانم هنوز خریدامون تکمیل نشده و رفتیم طرف میرداماد همون شب هرچند که خریدامووو خیییلی قبلتر کرده بودم و واقعا چیزی لازم نداشتم و انقدر مانتو از پارسال گرفته بودم یا حتی توی طی سال و نپوشیدم دیگه شرمنده ی کمدم میشدم نمیتونستم جاشون بدم پس چشااامو بستم تا چیزی نپسندم و بمونم تو کفش😅 اما لاک و ادکلن و کرم و قاب گوشی چیزایی بود که دوباره خریدم و کماکان لازمشون نداشتم اما یه حسی میگفت نخرم اصلا دلم نمیاد رد شم ازونجا😂فردا صبحش با مامان رفتیم دندون پزشکی و شبش بابا اسبابایی که برای ویلا جان گذاشته بودیم کنار و ریخت تو ماشین و با چارتا چمدون که دوتاش کامل برا من بود و دوتاش برای مامان و بابام و با یوااااش بریاااا باباااا و خوابت اووومد بزن کنار بخواب و این حرفای من و مامانم راهی شد...حالا درجواااب مامانم که میگفت سحرررر این همه لباس برااااای چیه اخه میگفتم نه مامان میخواستم نصفشو بزارم اونجا بمونه دیگه نیاریم حالا ببینید سخرررر خسیسیان چنتاشو میزاره بمونه اونجا😂فرداش خونه رو که دیدم خالیه و مامانم خونس بییی درنگگگگ نیلواینارو دعوت کردم با مامانش که میشد دوستش و رفیق شفیق مامانم خودمم واقعااا دلم برا نیلو قد سوراااخ جوراب مورچه شده بود هیچی دیگه اون شب خونه رو که انگار بمبببب زده بودن و جم کردیم و من اتاقمو ریختم بیرون و جم کردم و خونه شد دسته گل اونجوری که مامان دسته گل میدید البته😂و چپه گشتیم....صب بدون توجه به اصرارای من مامان رفت میوه فروشی و میوه خرییید و هرچی گفتم مامان اینایی که داریم خوبه اصلا گوش نداد واقعانم بساط پذیرایی تکمیل بود گز و سوهان و کاکاعو و تافی و لواشک لقمه ای و لواشک غیرلقمه ای و شیرینی و با این حال کلی ام چیپس و پفک و لواشکو... دوباره خریده بود و خلاصه من از ناهار نگم ترررکوند و خیلی واقعا خسته شدم و خوب نیلواینا میگفتن ما دیگهههه نمیایم و چه خبره و اینا خلاصهههه انقدرررر با نیلو اون روز به من خوش گذشت من نفهمیدم عقربه ی ساعت از یک چجوری اومد رو هشت شب و اونا رفتن بعدش خالم اومد خونمون و چایی گذاشتیم و من طاقت نیاوردم رفتم کیک خامه ای که نیلو مامانش درست کرده بود و اوردم با چایی بخوریم ینی از اون اوللللل که اومدن و تو دستشون بود این کیک چشمم روش بودا😂نسکافه ای بود باب میل من و خصوصا خالم و کلی چسبید...یه تیکشم گذاشتم فردا که ازمدرسه اومدم بزن بر بدن و خستگی در کنم اخههه تدببر تا چه حد😜😅بعد ازونجایی که من اینده نگرم و تصور میکردم واااقعاااا دیگه نمیتونم ویلن تمرین کنم نشستم سه سااااعت فیییک سر تمرین و کلی خوشحال گشتم و بدون عذاب وحدان سرررر اسوده بر بالین گذاشته و خفتیدم و این هفته به اصراااار منو مامان خاله کلن پیشمون یود بعد از سرکار می اومد خونمون میموند و صب منو میرسوند دم مدرسه و اعترااااف میکنم بهترین روزا رو گذروندم این هفته و خییییلی خوش گذشت باهاش...
این از یه هفته از سه هفته ی خوب اخر سااالی بود که واقعا چسبید و هفته ی دیگرو و تو پست بعد و هفته ی اخرو تو پست بعدیش شرح خواهم داد...
پ.ن۱:بهتون گفته بودم لوبیا پلوی عمم تو دنیا رو دس نداره؟