وقتی ظهرها دیگر مثل خرس نمیخوابی و تا خروس خون بیدار نیستی...وقتی شیطنت جایش را به سردی توی چشمانت داده...وقتی تهی هستی از تمام احساسات همیشگی...وقتی...وقتی...وقتی...
همه ی این وقتی ها درست سحرِ درونم جان...
اما
وقتی مادربزرگ روز برفی نان سنگک داغ میخرد و می آید بیدارت میکند
وقتی برف میبارد
وقتی نیلو زنگ میزند و میگوید پاشو بریم بیرون
خودت را جم و جور کن
موهایت را بباف
جلوی آینه بایست و خیره شو به دو تیله ی قهوه ای رنگ که دیگر برق شیطنت درونش جایی ندارد
خیره شو به دختر غمگینی که در آینه میبینی
بعد هم نفس عمیق بکش و برو جلوی پنجره ی اتاقت
بازش کن و بگذار برف ها اروم اروم روی صورتت بنشینند
سرت را به دیوار تکیه بده
و به خیابان خلوت نگاه کن که سفید پوش شده
بشین سر میز صبحانه و مربای گل محمدی را با نان سنگک و چای داغ کنار مادربزرگ بخور...
اینجوری بهتره حداقل برای لبخندای خوشگل مامانبزرگِ جانت...