روزمرگی های یک نیمــــــچه روانشناس!

نگران فردایت نباش ،خدا از قبل آنجاست:)

خطاب به سحرِ درون!

وقتی ظهرها دیگر مثل خرس نمیخوابی و تا خروس خون بیدار نیستی...وقتی شیطنت جایش را به سردی توی چشمانت داده...وقتی تهی هستی از تمام احساسات همیشگی...وقتی...وقتی...وقتی...

همه ی این وقتی ها درست سحرِ درونم جان...

اما

وقتی مادربزرگ روز برفی نان سنگک داغ میخرد و می آید بیدارت میکند

وقتی برف میبارد

وقتی نیلو زنگ میزند و میگوید پاشو بریم بیرون

خودت را جم و جور کن 

موهایت را بباف

جلوی آینه بایست و خیره شو به دو تیله ی قهوه ای رنگ که دیگر برق شیطنت درونش جایی ندارد

خیره شو به دختر غمگینی که در آینه میبینی 

بعد هم نفس عمیق بکش و برو جلوی پنجره ی اتاقت 

بازش کن و بگذار برف ها اروم اروم روی صورتت بنشینند

سرت را به دیوار تکیه بده

و به خیابان خلوت نگاه کن که سفید پوش شده

بشین سر میز صبحانه و مربای گل محمدی را با نان سنگک و چای داغ کنار مادربزرگ بخور...

اینجوری بهتره حداقل برای لبخندای خوشگل مامانبزرگِ جانت...

۰ ۰
פـریـر ...
۱۴ بهمن ۱۵:۴۹
چی شدی سحر گلم؟ نبینم اینقد غمگینی :(((

پاسخ :

حریرِ مهربونم❤
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
•به دور از همه ی ادم های مسخره و متظاهر دنیای واقعی...
فقط و فقط
برای مقداری آرامش...
اینجا از ته ته ته دل از روزمرگیام مینویسم :)

•دانشجوی رشته ی روانشناسی:)
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان