روزمرگی های یک نیمــــــچه روانشناس!

نگران فردایت نباش ،خدا از قبل آنجاست:)

آن جا روم آن جا روم بالا روم بالا روم....زین سختیای بی ثمر تنها روم تنها روم(مولانا با بسیاری تلخیص سحرانه:)) )

۲۴ نظر

سحر؟

جونم مامان؟

قوز نکن

:/

من کی قوز کردم؟

همیشه

:/چشم

سحر؟

جانم بابا؟

چرا قوز میکنی؟

:/

ببخشید واقعا

دیگه قوز نکنیاااا

چشم:///

سحر؟

بله خاله؟

خاله تو چرااا قوز میکنی؟صاف بشین خاله جان رو دستمون میمونیااااااا کوزه نداریماااا از من گفتن بود

خالههههه :////

سحر؟

جونه دلم؟

چرا انقد قوز میکنی واقعا؟به حرف بزرگترات گوش نمیدی به حرف من گوش کن

چشم فنچک جان چون تو گفتی://///


خببب بریم سراغ پی نوشت جاتمان:)


پ.ن1:یه چند روزی نبودم ولی تک و توک میخوندمتون و کامنت میزاشتم ببخشید برای بعضی وبلاگا وقت نشد سر بزنم ماشالله رگباری ام پست میذارین بعضیاتون خدا زیاد کنه قلمتونو:)


پ.ن2:این مدت که ننوشتم میخواستم بنویسم ولی نتونستم... انقد تو بد حالی بودم که حتی به خودم اجازه ی فکر کردنم نمیدادم که مبادا ناشکری کنم مبادا به خدا و مصلحتش گلگی کنم... مبادا حرفی بزنم به خدا که بعدش پشیمون شم تنهااا تنهااا تنهاااا فقط وقتی چشمامو میبستم از خدا صبر و آرامش میخواستم و خب حقیقتا همینم باعث شده بود اصلا از اینکه چقد از درون در حال منفجر شدنم کسی چیزی نفهمه این اواخرم که واقعا همه چیزو سپردم دست خودش همه اتفاقای تلخی(تلخ فقط واسه خودم)که میوفته رو سپردم به خودش و اینکه امتحان خداس و چقدر حالم خوب بود واقعا :)


پ.ن3:من هیچ سالی برای هدیه روز دختر از هیچکس توقع کادو ندارم ولی خب امسال بر خلاف پارسال که رفتیم دور دور و خوش گذرونی با خانواده؛ ایشون بهم دستبند طلا هدیه دادن منم که راضی نبودم اصلا نمیگرفتم:))تف به ریا و دروغ تففف:))البته جنبه ی مادیش مهم نیست ولی جنبه ی معنویش خیلی واسم ارزش داره:)


پ.ن4:دو تا اتفاق خیییلی تلخ واسم افتاد نادوست داشتنی طور گفتم که فقط و فقط و فقط برای من به شخصه... ولی باهاش کنار اومدم اون دو تا مشکلاتم انگار تصمیم گرفتن با من راه بیان:)دو تا از دوستای قدیییمیییییم امروز بهم زنگ زدن واقعااااا خیلییی انرژی گرفتم انگار واسه یه لحظه دنیا وایستاده بود و من قهقه هام بودیم و بس:)


پ.ن5:آبجیای خوشگلم؛دوستای خوب و نازنینم؛ عشق لواشکیای تررررررش؛عشق ناخونک زدنیای رب انارای تو یخچال به صورت یواشکییی؛بابا پاستیل و تلخ70درصد یادت نره هااااااای مااااهتر از ماه؛ روزتون مبارررررررک:)


پ.ن آخر: فردا صبح با وسایل و کتابایی که الان تو کولی جمع کردم میرممم خونه مامانبزرگمینا دو روز اونجا میمونم جیییییییییغ:))بعد از 17هم تا 21ام شمالیییم اونم بدوووون پارساشون و این یعنی اوووج خوشالی واسه من:))و از27ام تا 28ام میریم دماوند با یکی از دوستای بابام که من مخالفم سرررسخت به دلایل واقعااااا منطقی ولی کی میتونههه مامان باباهارو راضییی کنه که من دومیش باشم:))

 خودم باورم نمیشه با وجود تماااام سختیا و مشکلات دارم با صبر و صبر و صبر و از همه مهمتر توکل بخدا ادامه میدم ...خیییلی دوس دارم این ایمانم به صبر و توکل مثل همیشه سرسخت بمونه:)


این از من به همتووون به یادگاری بمونه البته کوچیکتر از اونیم که بخوام نصحیتی بکنم ولی چون واقعا از یه چیزایی تو زندگیم درس گرفتم دلم نمیخاد که شما هم تو اوج تنگناها بمونید(خدایی نکرده):

 تو اووووج سختی و مشکلات بخند بی دلیل توکل کن بخدااا وااقعا از ته ته ته دل به یه آرامشی میرسی که میتونی دیگرانم مثل خودت به این آرامش برسونی با حرفات حتی اگه کوووه سختی رو دوشت باشه همه سختیارو جارو کن بریز گوشه ی ذهنت اونوقت با چشای خودت به عینه میبینی با وجود همهههه موانع و ناراحتیا و سختیا؛ تو با آرامش و شادی و صبر از پسشون بر اومدی:)


 ببخشید که تو این مدت نمیتونم نظاره گر قلمای زیباتون باشم و ببخشید ک باز زیاد شد شدم مثل اکبر عبدی که میگفت بازمممم مدرسم دیر شد منم میگم بازمممممم پستم زیاد شد:))))


در آرامش باشید:)

۰ ۰

عصر نوشتانه طور به سبک" دلمان پیراشکی میخواهد":)

۳۳ نظر

 

*با یه آهنگ میثم ابراهیمیانه طور و عشق همراه با عصرونه سجر ساز بدور از همه ی تکنولوژی جات به پشت بام میرویم و در سایه روی زیر انداز مینشینیم و کفترهای همسایه روبرویی را که در اوج آسمان در حال ویراژ هستند نظاره میکنیم و عصر یکشنیه مان را سپری میکنیم...

 

*چرا همه دارن از بیان میرن؟؟؟اگه بیان چیزی داره خب بگید منم برم :)

 

*سینییییییییی تو عکس و من شبا میزارم بالاسرم از بس رنگشو دوس دارم:))بنفش و صورتی:))

 

*عینکمم که که یه روز بعد از امتحان دفاعی پام رفت روش شکست بالاخره رفتیم دادیم درستش کردن:))خدا قوت به ما:)))

 

*دوست مامانم بعد از سه سال و اندی اومده خونمون برگشته میگه میترا جان(نمامانمو میگه)سحر هنوزم آتیش باره و شیطونه:/

 

*امروز خاله جان رفت جواب آزمایش دومشو بگیره....متاسفانه سرطان هست ولی خوشبختانه خوش خیمه...عصن من حالم ازین سرطان بهم میخورررره...

 

*از صبح تا حالا نه دره خونشونو باز میکنه که برم پیشش...نه تلفن خونه یا گوشیشو جواب میده...:/

حالا خوبه خوش خیمه اگه نبود چیکار میکردی خاله جان:/دور از جون البته:)

 

*دیشب تا ساعت 3ونیم با نوره گوشی  نشستم با خدا حرف زدم چقد خوب بود....چقد آدم خالی میشه:)دیگه صدای جاروی رفتگر محلمون شد لالایی و منم نشسته خوابم برد :)

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

دستور پیراشکی سحر ساز :

من خودم همیشه تو فر میزارم ولی با ماهیتابه هم میشه :

مواد لازم:

آرد 2 لیوان

 

نمک ربع ق چ

 

تخم مرغ 1 عدد

 

روغن یک و نیم ق غ

 

آب ولرم ربع لیوان

 

شیر ولرم ربع لیوان
 
اول آرد و نمک و توی ظرف میریزیم. تخم مرغ و روغن و اضافه میکنیم بعد آب و شیر و اضافه میکنیم و هم میزنیم تا خمیری شه.
خمیر باید یکم چسبناک بشه
تو یه کیسه میزاریم و تو یخچال میذاریم تا استراحت کنه. نیم ساعت یا یک ساعت.
بعد از اینکه استراحت کرد خمیر رو از کیسه میاریم بیرون.

 

روی سطح کار آرد میپاشیم و شروع میکنیم به ورز دادن خمیر. ورز دادن باعث میشه که خمیر چسبندگیش و از دست بده و همین سرد بودن خمیرم به کم کردن چسبناکیش کمک میکنه. پس فقط هر از گاهی یکم آرد روی سطح میپاشیم و ورز میدیم:)
وقتی خمیر فرم گرفت و لطیف شد دیگه آماده استفاده س:)
سطح کار و آرد میپاشیم و خمیر رو با وردنه خیلی نازک پهن میکنیم.
قالب میزنیم و شوت میکنیم تو فر:)
بعد که در اوردیم از فر تو یه ظرفی که شکر توش ریخته شده پیراشکی و میغلتونیم اگه خواستین توش و یکم باز کنید و کرم پاتیسیر بریزید منکه پرش میکنم عَی خوشمزه میشه:))
 
عصرتون به آرامش:)

 

۰ ۰

اولین تجربه ی کدبانو گریمان در منزل پدربزرگ همراه مهمانان همراه تر با دعاهای شماها که گند نزده باشم:)

۱۷ نظر

با عجله شوت میشوم به حمام و با سرعت جتتتتت میایم لباس و مانتو مقنعه میپوشانیم و با برس به جان موهای نمناک به لطف سشوار میوفتیم ویولن به کول با قدمای بلندددد خودمان را به کلاس میرسانیم و بعد از اتمام کلاس با نیلو به کافی میرویم و همچون عکس بالا کالری می افزاییم چرا که فردا میروییم باشگاه همه اش را میسوزانیم اماااا من همیشه فکر میکردم اینها که  در کافی با عشووووه نصف کیک و شیر پسته شان را نمیخورند میخواهند کلاس بگذارند ولییییییی وقتی با خوردن نصف شیر پسته به صورت دولا دولا راهی بیرون کافی شدم فهمیدم سخت در اشتباهم:)

حال دلم بحاااال اون کیک که مزه اش را هم نچشیدم میسوزددددد و گشنم میشوووووووود آخر حیف پول نیست:/نیلو شکمویی نثارمان میکند و میگوید دو تا گاز گنده ب کیک من زده و دوییده بیرون و نگران نباشم {سحر خسیسیان}:)بالاخره پول داده است گور پدر کلاس عصن:)

بعد از بوس بوس و ماچ ماچ و خوش گذشت و قربانت و ممنون و لوس نشو برو گمشو دیگه ی نیلوجان، به سرمان زد به منزل مادربزرگ بتازانیم:)

گوشی موبایل را از جیب دراورده و با اهل خانه تماس حاصل فرماییده و اطلاع داده که امشب به خانه پدربزرگ میرویم:)

از دم کافی تا منزل مادربزرگمان مشغول "باشه چشم باشه باشه آشه باشه چش باشع چشم ناشه باشه باشع باشه بابا نه نه باشه باشععععع"به مادرمان بودیم و وقتی رسیدیم طبق معمول با کلید در حیاط را باز کردیم و وارد حیاط خوشگل مادربزرگمان که در آن دو سه عدد درخت انگور و انجیر قرار دارد میشویم و مانند همیشه مقنعه ی کوفتی را از چانه به روی کله میکشانیم و از فرط تشنگی شلنگ حیاط را تا ته در حلق خود فرو مینماییم و مانند قورباغه آب مینوشیم:))دور از جانم که:))

سپس همانطور که درحال پیموییدن پله که ما را به در منزل اصلی میرساند بودیم، دکمه های مانتویمان را نیز با میکنیم و آهنگ همنفس پازل باند را با صدای سرما خوردگیانه ی حاصل از لم دادن جلوی کولر میخوانیم و جیییغ میزنیم سلااااااااام و وقتی با دکمه های باز و بسته و مقنعه ی روی سر کشیده شده با دوعدد لپ صورتی حاصل از گرما وارد منزل پدربزرگمان میشوییم خانواده پارساشون و یک خانواده ی دیگر که نمیشناختمشان درحال میل شربت بودندی!

بنده نیز به صورت وحشت زده به حیاط دوویدم و خود را مانند آدم درست کردمی و پا به داخل منزل نهادمی و گویا هیچ اتفاق نیفتاده سلام کردمی و به خود فوش دادمی که چرا بد موقع مزاحم شدمی...فکرش را بکنید با لپان گل انداخته و قرمز و داغ از گرمای تابستان و و مقنعه من در جمع نشسته بودندی و دعا دعا میکردمدی تا مادربزرگمان بگوید تو خسته ای جانه مادر برو استراحت کن امااااااااااااا اماااااااااا امااااااااااا...مادربزرگمان گفت سحرجان حال که آمدی شام امشب را میسپاریم به تو:/

حقیقتا من تنها غذایی که بلد بودم عالی بطبخمی استانبولی پلو بودی:/ حال با حاله زار به آشپزخانه رفتمی تا خاکی به کله کنمی:)

جایتان خالی زرشک پلو با مرغ و عدس پلو و قرمه سبزی و سالاد درست کردمی:)

بعد از ان نیز دیدمی تمام وسایل باسلوق را دارندی دو سوت باسلوق درست کردمی تا بعد از شام با چای بزنند تو رگ :)

در واقع من فقط زرشک پلو و عدس پلو و سالاد درست کردمی بقیه را که در یخچال بود گرم کردمی{ههههه کی به کیه بابا}:)

و دوغ و دلستر استوایی و نوشابه را که دادم پارسایشان برود بخرد {خودش اصرار کرد} و از آنجایی که خستگی مان را فقط لواشک رفع میکرد داخل لیست خرید نوشتمی: لواشک لقمه ای پاک نژاد... آلوچه باغلار...آلوچه ی قرمز ازین شورا...لواشک کیوی و انار و آلو کنار کاکاعوهای روی صندوق قرار دارد...{آدرس لواشک ها هم گفتمی تا اشتباه نخرد هههه}

 بنده خدا کف کردی اما نه تنها او بلکه کل خاندان سحریان میدانند من دیوانه ی لواشک هستم به خصوص هرچه کثیف تر خوشمزه تر:)))

الانم لب تاب خاله مان را از اتاقش کش رفتیم و رو تخت دراز کشیدمی و دارم الوچه میخورمی و پاهایم را تکان میدهمی انقدر حال میدهد:)))خصوصا که لب تاب خاله مان آلوچه ای شده عست:))کرم درون عست دیگر:))

 

اولین و آخرین پی نوشت:من شامو نخورم اگه اتفاقی افتاد یکی باشه زنگ بزنه اورژانس...نظرتون؟هوم؟خوبه نه؟؟؟

عههههه چقد زیاد شد!عخی!بخونید دیگه ایندفه رم:)

:))))

تنها آهنگی که از خواننده مورد علاقم تو لب تاب خالم بود این آهنگه:/تفاوت تا چه حد:/

 

همین دیگه در آرامش باشید:)

 

۰ ۰

عصرِ جمعه ...پر از آرامش...چالش میزنیم:)

۲۳ نظر

جمعه ی مان را جلوی کولر با موسیقی و خوندن کتاب (((یک تماس تلفنی از بهشت)))میگذرانیم و وبلاگ گردی میکینم...

میدونید جمعه هر چقدرم که دلگیر باشه و حس هیچ کاری و نداشته باشی همین که خودت تصمیم میگیری خوب سپریش کنی با تمام تمام تمام دلگیر بودناش واست لذت بخش تر میشه...

 حتی اگه صبش با اصرارای مامانت و غرغر خودت از خواب بلند شی...

حتی اگه با غرغر و خواب آلودگی پاشی موهات و شونه کنی و بری مسواک بزنی...

حتی اگه یه خاطره ی شیرین و تکرار نشدنی بیاد جلو چشمت مث فیلم برات تکرار بشه...

حتی اگه به بهونه ی کتاب خوندن یک ساعت چشمات رو نوشته ها بچرخه و فکرت تو خاطره ها...

حتی اگه نسکافه ی یخ شدتو مزه مزه کنی...


#چالش بزنیم

۰ ۰

نوشتن مخش زبان همراه با آهنگای پازل باند و قر دادن به طور نشسته نقش خیلی مهمی در هضم ناهار دارد:)))

۲۲ نظر

دیشب دقیقااا مث بقیه شبا من نخوابییدم نه اینکه نخوام بخوابمااا نه از ذوق و شوق و خوشالی خوابم نمیرفت...خلاصه کهههه ساعت نه و نیم اینا یه لواشک زدیم بر بدن یه کتابم خوندم(نیایش با لبخند عکسشم گذاشتم تو اینستا)هیییچیییی دیگه گلاب به روتون تا چار و نیم صب با بالشت رو پادری جلو دسشویی ولو بودم....کی منو نفریییین کرده آخههه دل و رودم بندری میزدن اون تو....ساعت پنج خوابم برد دیگه صب مامانم بلندم کرد شوتم کرد تو تخت هههه کمرم هنووووووز درد میکنه محبت مادرانه ی مامانم اول صبی بدجور قلمبه شده بود:))))

هیچی دیگههه هر یه ساعت یه بار طبق معمول تلفننن تلفنننن این صدای تلفن منووو کشتهههه امروز صببب دیگه گفتم مامان تلفن و درنیاری از برق رگمو میزنم به خدا میزنمممم بکش اونووو این آخریا دیگه گریه میکردممممم خوابه بابا شوخی که نیست:))))

با چشای پف کرده و خوابالوووو تهدید میکردم:))))

ساعت 11پاشدم صبونه خوردم به عادت همیشه رفتم تو تخت ولو شدم تا سرحال بیام پاشم مخشای کلاس زبانمو و بنویسم که خوابم رفت:/

ساعت سه بیدار شدم:/ناهار خوردم رفتم باشگاه اومدم به صورت له له مسافران دیدم الانم معلوم نیست دارم پازل باند گوش میکنم و نشسته میرقصم یا مخش زبان مینویسم:))))بخداااا دستم نمیره به نوشتن تو تابستوووون:/شبم مهمونی داریمممم لباس خوشگلارو بپوشیم بریم خونه مامانبزرگ جووووون یکم قر بدیم شادی کنیم:)))))

دارم به این فک میکنم واقعا ما که یه نفر تو خونوادمون آزمایشش مشکووووک به بیماری نحس....بود داشتیم میمردیم حالا دیگه اوناییی که با این بیماری دست و پنجه نرم میکنن دیگه خدا به دادشون برسه آمییییین

راستی ازون دفتر رنگی پنگیا رفتم دو تا دوخطشو واسه زبانم خریدم هههه پولدار کردم من این لوازم تحریریووووو

#خدایا#شکرت#واسه#سلامتیمون



۰ ۰

خداااااااااااااااااااااااااااااااا مهربونی کرده تو رو سپرد دست خودممممممممممممممممممم:))))

۲۲ نظر

با دستایی که رو ویبره بود چارتا صلوات فرستادم آب دهنمم با سر صدا قورت دادم و گوشی تلفن و برداشتم و شمارشو گرفتم

(خالمو دیگههههه کیوووو خواجه حافظ شیرازیو!!!!ببخشید من یکم عصابم ضعیفه)...

بوق اول

تپش قلب بالا رفته ی اول

بوق دوم

یه قطره عرق سرد اول رو پیشونی

بوق سوم

دوتا قطره عرق سرد رو کمر

بوق سوم

دومین قطره عرق سبز شده رو پیشونی

بوق چهارم

منوووو کچل کردیییییییی بابا هیچی نیست گفتن زخمه حالا ولمون کن{ملایم تر انگار رییسش اومده باشه} سحر جان بیمارستانم کار دارم بعدا 

بزنگ...

جیییییییییییییغ اول

قطره اشک اول

خنده ی بلند اول

قطره اشک دوم

جیییییغ دوم

قطره اشک سوم

خدالیاااااااااا مرسی اول

جیغ سوم

قطره اشک چهارم

خدایا عاشقتم دوم

حملهههههههههه به تلفن اول


:)))))))))))))))))))))))))))))


خدا مهربونی کردهههه:)


تو رو سپرد دس خودمممممممممممم:)))


هیچی نبوووووووووددددددهههههه وااااااااااااااااهااای :)))))))))


هیییییچییییییییی نبووودهههههه واهااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای:))))خدایاااااااا شکرررررررت:)


از خوشالییی کنترله تلوزیونمونو شکوندم ههههههههههه وااااااای مرررررسی واسه دعاهاتوووون خدایااااا دیگه هیچی نمیخوام....چرا میخوام...

نه دیگه ولش کن پرو میشم تا الانم هرچی بهم داده واسه دعاهای شماها بوده...:)))

 به مناسبت این خوشالی عکس چیپس با کمی سس از نزدیک بببینید قشنگ هوس کنید:))))مام که رژیم ندارییییییییم پس حملهههههههههههههه:))


۰ ۰

امروز سرشار از انرژی ام.....از نوع منفی و با چاشنی اشک...

۲۰ نظر

بدون تو پاساژ گردی و آخرش با زبونی که چسبیده به سرامیکای پاساژ رفتن واسه پیتزا مینی و سیب زمینی و نمیخوام

بدون تو با شوق و ذوق آهنگ جدید دانلود کردن و نمیخوام

بدون تو سینما سه بعدی رفتن و نمیخوام

بدون تو بافتن موهامو به مدلای مختلف نمیخوام

با تو به یاد بچگیم که چیپس درست میکرردیم و من زیره دس و پات بودمو نمیخوام

بدون تو دور دور تو همت و آهنگای دوپیس دوپیسی و نمیخوام

بدون تو دیگه دنبال عکسای مدل صندل و مانتوی جدید نیستم

بدون تو پیاده روی شبانه رو نمیخوام

بدون تو ویولون زدن و نمیخوام

بدون تو همه ویولون زدن من رو فازه غمه

بدون تو دریا و شمال و آتیش درست کردن لب ساحل و نمیخوام

بدون تو شیطنت و جیغ و داد و شادی و نمیخوام

بدون تو صب اول صب رقصیدن با آهنگای حاجیلی و نمیخوام

بدون تو من داغووووووونم...

بدون تو داغونییییم...

من...

فنچک...

همه....

پیشمون باش...

 

 

پ.ن:از صبح که رفته واسه تیکه برداری نشستم گوشه ی اتاق و خیره شدم به دیوار...اسمس هامو جواب نمیده...چهار پنجتا از دوستاش که خودشون دکترن همراهش هستن ولی اصلا نمیتونم خودمو آروم کنم به هیچ صورت...

دارم میترکم ای خداااااااااا....

خدایا از بچگیم بهم گفتن حکمت و قسمت خدا هرچی باشه همونه...این مریضی بده که حکمت و قسمتته یکی از بهترینامونو ازمون گرفت اخه چراااااااا دوباره؟چرا حالا خالم؟

وااااای دارم دیوونه میشم قلبم از شدت تپش میخواد بیاد کف دستم..گوشی تلفن و موبایلم خیسه از اشکای من...

هیچ کاری نمیتونم بکنم...

 

۰ ۰

آن استرس از بین رفته و استرس دیگری از گونه ی بدترترترترترتر به عضو دیگر بدن این این نویسنده منتقل گردیده شد...تماس فِرت...

۱۰ نظر

قبل ازینکه تو کامنتا عصاب خوردی پیش بیاد بگم:

"""از حضورت ممنون دوست عزیز اگه میخوای بهم بگی طولانی بود و اینا همین الان صفحه رو ببند..."""

همه ناراحتی ها رو زیر پا گذاشتیم و پاشدیم با مهمونای عزیز راهی شمال شدیم...تو راه خیلی معمولی و خانومانه به خواجه امیری گوش میدادم که از خاله جان2 اس اومد که از مدرسه بهمون زنگ زدن و گفتن سحر خانوم شماااا میتونه بره تجربی جونش پاشید بیاید مدارکش و بگیرید ببرید ثبت نامش کنید دست از سره کچله ما بردارید:)) 

همین اسمس کافی بود تا گوشی و هنذفری بیفته زیره صندلی راننده و من کلمو از پنجره کنم بیرون و مث دیوونه ها جیغ بزنم...این رفتار از من بعید نیست تو تونل معمولا، ولی اینبار انقد جیغ زدم و خدایا عاشقتم عاشقتم کردم  ملت با انگشت منو نشون میدادن:)))

هرکی از کنار ماشینمون رد میشد به راحتی از نگاهاشون و اشاره هاشون میتونستیم بفهمیم داره میگه همون دختره اس آره آره همون هههه

خلاصه یه آبرویی بردم:))

من از اولشم دلم روشن بود که میتونم برم تجربی...تف به ریا و دروغ:)شما شاهد:)

حسابی که انرژیم خالی شد تو راه همرو یه بستنی مهمون کردم ...:/

یه حسی بهم میگه بعضیا الان به طور کش دار میگن: بابا پووولــــــدار:))

اینطوری نیست بابا من پولدار نیستم ماهیانه یک ماهمو که پدرجان دیروز لطف کرده بود ریخته بود تو حسابمو و دادم به فنا:/به همین سادگی:/جوگییییر شده بودم جوگیییییر:///تازه هی با عمو و بابا و پارساشون کلههه میزدم میگفتم امکــــــــااااان نداره بزارم دست کنید تو جیبتون داشت دعوا میشد دیگه:)))

 

خلاصه با توجه به اینکه این استرس از  بین نمیره بلکه از عضوی به عضوه دیگر منتقل میشه و ما 1روزی میشد که رسیده بودیم شمال و درحال عشق و حال خاله جان1(مامان فنچک) زنگ زد...و بعد از هزارتااااا مقدمه چینی  اینا گفت که دو روزه خون بالا میاره امروزم که رفته دکتر گفتن آزمایشش مشکوکه(به سرطان معده واااااااایییییییی حتی ازینکه اسمشم بنویسم سلولای بدنم عربی میزنن)...به هیچکسم نگفته بود:/

منم خیره شده بودم به سرامیکا...همچنان خیره بودم اصن زبونم نمیچرخید... بعدش با بغض شروع کردم به شوخی...دقیقا هیچوقت تو این وضعیت قرار نگرفته بودم.....اون شب گذشت و من اشک و گریه و بغض و میذاشتم تو همون گلو بمونه و مثلا از مسافرت لذت میبردم...فرداش که به اصرااااااااار من به تهران بازگشتیم من صب با کلهههه رفتم خونه خاله...گفتم نمیشه به کسی نگه اولش باید به مامان بزرگم بگه بعدشم مامان من بعدشم به خاله ی1 و دایی 1و2...اینجوری هیچی پیش نمیره..از گریه های مامان من و مامانبزرگم بگذریم...هیچکودومشون میگفتن ما مَرمرَ(مخفف اسم خاله جان) و ببینیم گریمونو نمیتونیم کنترل کنیم و روحیش خراب میشه و اینا...ولی خب تلفنی در تماس بودن...

 

کلاس ویولون و باشگاه و استخر و کلاسای درسی همشششون و به درک واصل کردم و هروز که خاله میره بیمارستان (خانوم دکین ایشون-ماما)منم فنچک و میزنم زیر بغلم و میارمش خونمون...مامان منم خونه مامان بزرگم...ینی پامو میزاشتم خونه ماامااان بزرگم اینا تنها تنها تنها کاری که باید  میکردم و خیلی سخت بود این بود که بشم سحره شیطونه حتی شیطون تر از قبل...تا یکم حداقل از اشکا و حالت دپ بودنشون کم شه(مگه میشه حالا!)...هرکیییییی واسه خودش یه نذری کرده ..یکی ختم صلوات..یکی آش...یکی شله زرد..و خاله هم با روحیه اش که کم کم داره تحلیل میره ادامه میده...منم اونقدرام نمیتونم خوددار باشم بالاخره....

 شبا کلمو تو بالش فرو میکنم و تا صبح گریه و گریه و گریه خیلی از حجم اون نارنگیه ای که تو گلومه کم میکنه...فنچک جان همچنان خونه ی ما هست و شام و ناهار ما شده شیر و بیسکوییت یا غذای بیرون یا چایی و کاکائو و ازینا(عکس بالا نمونش)...هرجور که هست نباید بزاریم یه ذره این فنچک سه ساله ی باهوش چیزی بفهمه..بالاخره اون خیلی بچس...

خلااااصه تا صدای هق هقمان بیرون نرفته است برویم به دامان خدا و متوسل بشویم و نماز بخونیم....اونموقع که واسه انتخاب رشتم نا امید بودم همش میگفتم فقططططط تجربی هیچوقت نگفتم خدایا هر چی صلاحه.... اونموقع که میگفتم فلان مدرسه فلان جا... هیچ موقع به خدا نگفتم سلامتی فقط و فقط اون چیزی که جلوچشمام بود و میدیم نه اطرافمو...

مامان من که تو این چن روز آب رفته و کلن رنگ به رخساره نداره..مامانبزرگم بدتر..پدربزرگم بدترتر...منم هروز از یدونه از بچه های سره چهارراهی که گل میفروشه گل میخرم و راهی میشویم خونه ی خالمون تا ببینیم چهارشنبه خاله جان بره برای تیکه برداری ببینیم چه میشود...

کلیک

حیف حیف حیف صد هزار باااار حیف که نمیتونم خیلی چیزارو بگم...گفتنش تا همینجا کلمه به کلمش تلخه واسم....نیلو و فاطی و صبا که میان خونه پیش من تا ارومم کنن مثلا چهارتایی میزنیم زیره گریه ...چون ما خیلی با این خالم جوریم و میریم بیرون اینا واسه همین اونا از من بدترن صدای فین فینشون تا ناکجا آباد میره...

 

به طرز وحشتناکییی نمیتونم  بخوابم کمبود خواب دماری از روزگارمان دراورده دماااااری دراورده....قرص خوابم به پاش نمیرسه....خدایا واسه سلامتی ای که داریم شکررررت هزااار بار شکررررر شکررر شکررررر کاش اینبارم بزرگی کنی و عزیزترین عضوه خانواده سحریان رو بهمون برگردونی

 

 

التماس دعا دارم خییییییلی زیاد خیلی خییییلی دعام کنید یهو منم نشکنم بیفتم بغل دس مامانم و مامان بزرگم چون دیگه واقعا دارم کم میارم... ای خداااااااا توانم و بیشتر از همیشه کن... نزار خودمو ببازم...

مثل همیشه که دعاهاتون همراهم بوده مطمئنم اینبارم هست...

 

ببخشید که زیاد شد نمیخواستم انقد شه...نمیدونم چرا اینجوری شد یهو...

 

گر نگهدار من آنست که میدانم.......                                

                                             شیشه را در بغل سنگ نگه میدارد...

 

#کامنتای-حال خراب تر کن-مطقا ممنوع حتی شما دوست عزیز#

 

۰ ۰

سوتی دادن تا چه حد؟؟؟جدا تا چه حد؟من دیگه شووووووورشو درآوردم....به جانه الاغه چشم قشنگه راست میگم:)

۳۱ نظر

وقتی آرنج نیلو در پهلوی چپم فرو رفت به خودم آمدم دیدم آرشه رو بر عکس گرفتم و  با ویولن دارم واسه خودم صداهای عجق وجق درمیارم...

وقتی داشتم واسه مهمونا شربت درست میکردم تا وقتی شیشه ی خورد شده ی لیوان تو دستم فرو نرفته بود و خون تک و توک رو شیشه ها نریخته بود...

تا وقتی مقنعمو برعکس پوشیدم و به کلاس زبان رفتم...

تا وقتی که میبینم یکی دیگر به من فکر میکنه و من به تو و شاید تو به دیگری...

"""انگار دارم بهت خیانت میکنم الاغه چشم قشنگ من..."""

تا وقتی یه ابراز علاقه ای خیلی کم از او میبینم...

فرو رفتن شیشه های لیوان شربت آلبالو تو دستم دربرابر درد قلبم اصلا حس نمیشود الاغه چشم قشنگ من....

با آهنگ های غمگین که سهل است...با صدای حمید معصومی نژار خبر گذاری اعزامی صدا و سیما روووووم در بیست و سی هم دلم هوایت را میکند...

به اصطلاح سوتی های من را پای قلبی بگزارید که داره از سینه میزنه بیرون خانواده ی عزیزتر ازجانم...

وقتی دلتنگت هستم...تلاقی کردن یک لحظه ای نگاهم با نگاه او واسه من مثل طعم زهر است...طعم تلخ خیانت به عشقت که در قلبم است الاغه مهربانم...

به وضوح سوزش قلبم را حس میکنم در پشت این هیاهوهای لبخند اجباری و رفتن به سفری که از همه اش اجباری تر است...من واسه بیرون رفتن و تفریح یه آن هم فکر نمیکنم و با کله میشینم داخل ماشین اما این بار را دیگر نمیتوانم...طاقتم طاق شده است...

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

پ.ن1:در اوووج اووووج نابودی با هزارتا لبخندی که تصنعی بودنشان از دور پیداست به شمالی میروم و شب تا صبح کنار ساحل با آمدن و رفتن موجها قطره قطره واسه دوس داشتنت اشک میریزم...احساس یک دلتنگ را فقط یک دلتنگ میفهمد...

 

پ.ن2:من چراااااااا جلو اینا این همه سوتی میدم؟ واقعا دیگه حواسم سرجاش نیس میز و جمع میکنم نمکدون و فلفل و میزارم تو یخچال...!قاشق چنگالو برعکس میگیرم و حالا فک کنید همه در سکوت با یه جو سنگین زل زدن به تو ...بزرگترین شانست اینه بری گوشیت و که داره زنگ میزنه جواب بدی تا از اون فضای خفقان آور خلاص شی که از قضا پله رو نمیبینی و تتتتق با مخ رو زمین مبارک...

 

پ.ن3:لِه لِه لِه لِه لِه دعا کنید لاقل زنده بمونم راستش اصلا نمیخواستیم بریم شمال هم کلاسای من هم اینکه من قلبا دوست نداشتم بریم باهاشون مسافرت ولی خییییلی زود رنجن....فعلا به گفتن یه آه غلیـــــظ اکتفا میکنم....چه ماجراها داشتم من بهتره بگم داشتیم ما...میگم  تو پست یا پستای بعد همه اینا که گفتم فقط یه گوشه ی خیلی کوچیکشه...

ماه کامل است...درست مثل دلتنگی من...

چقد فلسفی شدم امشب من :))

عکاس عکس بالا: سحر دلتنگیان:)

در آرامش باشید:)

 

۰ ۰

مصنوعی خوبم ولی از درون پر از استرس...این استرس از بین نمیره بلکه از عضوی به عضوه دیگه منتقل میشه....

۳۹ نظر

از وقتی فهمیدم لباس چیه عاشق لباسای راه راه بودم اونم فقط راه راه افقی ینی لذتی که لباس راه راه افقی بهم میده آب انار با یخ فراوون بعد از استخر بهم نمیده:))


وقتی خیلی داغانم ینی دارم نابود میشم یه رفتار خیلی بدی که از خودم نشون میدم اینه یه دستمال بر میدارم با رایت و روزنامه و وسایل نظافت میوفتم به جون خونه و اتاقم و حالا این چن روز حسابی استرس و عصبانیت تو وجودم مکزیکی میرفت خونه ی ما برررق افتاده بود نشون به اون نشون که سه بار کل کتابای کتاخونه رو ریختم بیرون دوباره چیندم همه شالامو از تو جا شالی ریختم بیرون اتو زدم 4 بار فرش اتاقمو پرت کردم بیرون سرامیکارو برق انداختم دوباره فرشو انداختم... گاز...گاز ...گاز....ینی تنها چیزی که وقتی عصبانیم مث مته وجودمو سوراخ میکنه این گازه...حالا تمیییزه ها ولی نمیدونم اگه اون گاز و من برق نندازم اشکم در میاد انگار دارن جونمو میگیرن دیگه دیدیم اگه اینجوری ادامه بدم میمیرم پاشدم زنگ زدم به نیلو اومد با هم رفتیم استخر خیلی وقت بود استخر نرفته بودم دیگه انقد ذووووق کرده بودم با لبخند گشاد میخواستم با لباس برم تو آب دیگه نیلو نذاشت جلومو گرفت...از این به بعد استخرم رفت تو لیست روزمرگی جات...ینی از استخر میای بیرون انگار شیش روزه غذا نخوردی رفتیم دو تا پیراشکی کاکاعویی خوردیم و وقتی رسیدیم خونه ی ما گرفتیم تا الااااااان خوابیدیم...الانم مامان رفته خرید شکما درحال قار و قوره و ما سر خوردن نوتلا که دو قاشق بیشتر ازش نمونده در حال گیس و گیس کشی هستیم آی لاو یو بچه های بیان:))

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

پ.ن1:انتخاب رشته هنوز نتیجش نیومده استرسم هر لحظه بیشتر از لحظه ی قبله وقتی میشینم بهش فک میکنم همون وسواسه تمیز کردن خونه میاد سراغم مجبووووورم بخودم انرژی مثبت بدم و خدارم شکررررر کنم ...شکر کردن تنها تنها تنها انرژی مثبت دهنده به منه...


پ.ن2:همینجور که نمیدونید خاله دومیه من روانشناسه...رفتم پیشش گفتم داغونم یه چیزی بگو آروم شم انقددددددد که خوب حرف میزنه آدمو قانع میکنه هنگ کردم با دهن باز نگاش میکردم خیلیم تاثیر داشت رو حال و هوام ولی خوب نه...!


پ.ن3:میخواستم عکس بزارم عکسام مجموعه ای خوراکی جات خوشمزه جات بود ولی گفتم چقد عمه جان به پای من فوش بخوره عاخه...گناااااااه داره خب...:))


پ.ن4:پارساشون اینا عصر میان اینجا....دقیقا نمیدونم باید چیکار کنم از یه طرف میگم خودمو بزنم به مریضی بشینم تو اتاقم بیرونم نرم از یه طرفم میگم مگه میشه آدم یه ساعته حالبش بد شه؟بعد فلج که نشدم مثلا بمونم تو اتاق...خلاصه که مث خر تو گِل گیر کردم ...خداکنه زیاد نمونن همیشه وقتی مهمون میاد دوس دارم بمونن مث این بچه دو ساله ها ههه چقدم اصرار میکنم ولی ابن یکی خیلی اثتسناس....

(استثناس/اصتثناس/اثتثناس/استسناس!!!؟؟؟؟)

۰ ۰

نمـــیتونم برم ریـــــــاضییییییییی مگه کـــرررررررررررررررییییییییی؟؟؟؟؟؟؟

۳۵ نظر

تا به امروز داشتم به زندگی خوب و آدمیزادی خود ادامه میدادم...

از مدرسه خبر آمد شما باید بروید رشته ی ریاضی...آن فرمه چه بود؟آهان هدایت تحصیلی کوفتی  این را میگوید خدایی نکرده فکر نکنید کسی مقصر است...

هیچ راهیم ندارد آن هدایت تحصیلی کوفتی گفته باید بروی رشته ای که از اسمش تمام اعضای بدنت ویبره میروند...

باید برویم اداره ببینیم چه میگویند....مادر با آن هدایت تحصیلی کذایی به اداره رفت و وقتی باز گشت گفت:((گفتند هرچه قسمتش باشد...))

ما هم باید بشینیم اشک دوستانمان را که ارزوی رفتن به رشته ی تجربی را داشتند و افتادند رشته انسانی یا ریاضی را بشماریم...

باید قسمتی که شما برای ما تعیین کردید را ببینیم و هیچ راهی برای تعویض رشته مان نداشته باشیم...

به قول شما اگر خییییلی مسر باشیم باید یک سال در رشته تعیین شده بمانیم بعد از ان تقاضای تغییر رشته دهیم...حال آیا بشود...آیا نشود...

نظام آموزشی که میگوید هر چه قسمتش باشد...

نظام آموزشی که میگوید علاقه دانش آموزانم مد نظر است...{مثلا}

نظام آموزشی که روز به روز هدفمان را از جلوی چشمانمان کمرنگ تر میکند و جای آن اشک مینشاند...

ما که بقول شما"جوانان آینده ساز این مملکتیم"...

ایا به این فکر کردید که دانش آموزی زوری به رشته ای برود نمیتواند آینده ساز مملکت شما باشد؟

آقای مسئول که در تلوزیون حرف های قلمبه سلمبه برای قانع کردن مجری زدید و هیچ جواب درست و درمونی برای اینکه رفتن به رشته های تعیین شده اجباریست یا دلخواه نداشتید...خدا وکیلی خودتون قانع شدید با اون حرفهای صد من یقازتان؟

مجری میپرسد:من اگر به پزشکی علاقه داشته باشم و بخواهم بروم تجربی اما من را به ریاضی میفرستید باید پا روی علاقه ام بگذارم؟

 حال جواب قانع کننده ی شما:ما صلاح میبینیم ایشون داخل این رشته برای اینده کشور مفید میباشند...

آه غلیظ من...و حرف آخر مجری:

دانش آموزی که به درسی علاقه نداشته باشد و شما برای مفید بودن او برای کشور بدون در نظر گرفتن علاقه اش نمیتواند آینده ی مملکتی را بسازد آقای مسئول!!!


آسمان به زمین بیاید...شما برای من تعیین کنید...هدایت تحصیلی کوفتی بگوید...قسمتم باشد یا نباشد...استعداد نداشته باشم{به قول شما}:



 حتی اگر من را به کار و دانش یا انسانی یا... هم بفرستید:


من پا روی هدف چندین و چن ساله ام نمیگذارم و قطعاااا به رشته ی مورد علاقه ام میروم کاری را که بگم انجام میدهم من برای راضی کردن خانواده ام خودم را کشتم حال نمیگذارم شما من را به رشته ای که ازش بیم دارم بفرستید با هر مکافاتی هم باشد همراه خواندن درسهای رشته ریاضی جداگانه کتابای رشته تجربی هم میخوانم  و موفق هم میشوم حالا ببینید...

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.


پ.ن1:فعلا گفتن معلوم نیست ...میترسم...ولی خیییییییلی از خدا خواستم نزاره آرزوهام تباه شه...


پ.ن2:میشه دعا کنید کارم درست شه...هر تلفن که  به خونه زنگ میزنه چهار ستون بدنم میلریزه که از مدرسه باشه و بگه:دخترتون میشه بره تجربی...بدبختی من اینه تو منطقه ما همه میخوان برن تجربی... تقاضا دادیم تا جوابش بیاد من سکته میکنم میدونم ولی واقعا خدا خودش میدونه من از کی تو اون ابره بالاسرم واسه رفتن به تجربی برنامه ریزی کردم...خودشم نمیزاره دیوار آرزوهام خراب شه...نه برای من و نه برای دوستام...بی خود نیست که میگن یاد خدا آرامش بخش قلب هاست من با عصبانیت وحشتناکی اول پست و نوشتم ولی با آرامش خاصی دارم این پست و تموم میکنم....


پ.ن3:اینستاگرام بنده:one_lovely_girl12


در آرامش باشید...


۰ ۰

فنچک جان به جمع حماسه آفرینان میپیوندد... با مدیریت:اسما و نظارت:نیلو

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

اگر بخواهیم خوب میشویم "اگر بخواهیم" {موقت میباشد}

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

در فراقت درین بامداد با قلبم چه کنم؟چه گویم تا که آرام شود جانا تو بگو چه کنم...{{{شاعر خودم}}}

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

حــکـــــایـت این دوروز پر ماجــــــــــــــرا...مبســــوط و مفصـــــل همراه با رسم شکل:))

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

سحر لـــٍِـــــه میشود...{{{موقت باشد بهتـــــر است آری}}}

۲۰ نظر
سلام سلام:)

این چند روز که نبودم فک کنم دو روز بود وااقعااااااا اتفاقاتی افتاد که نمیشه تو یه جمله سر هم بندی کرد ولی خیلی خسته کننده و تا "حدودی"خوب بود...
به هر حال سعی کردم باهاش بسازم حالا تعریف میکنم بعدا:)

الانم که اینو میخونید بنده له له و خســـــــــــته و کوفته انگار از یه لشگر 1000نفری کتک خوردم اینم بماند... توضیح میدم ایشالا  همرو
فقط خواستم بگم غیب شدن یهوییم نگرانتون نکنه خدایی نکرده:)

وارد پنل که شدم باورم نشد 74تااااا وبلاگ بروز شده ....واقعا چه کردییییییید تو این دو روز...بعضیاتون 5تا 5تااااااا پست گذاشته بودین:))

خداقوت:)

کلا واسه فردا منتظر یه پست مبسوط و مفصل با رسم شکل:)) باشید...

همین دیگه انگشتام توان تایپیدن ندارن :/

شبتون لواشکی:)
۰ ۰

ســـــــحر و یــــــــه روزه پــــــــــر از اتــــــــــفــــــاقـــــــات باحـــــــال و بـــــه یــــــــاد مــــــــــوندنـــــیــــــــانـــــه طــــور:)

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

سحـــــــــر بـاز هــــم ولـــــــــخـــــــرج میــــــــشود....

۴۹ نظر
امروز صبح همینطوری کشــــــون کشـــــــون و خـــــســـــــته و خـــــــواب آلود داشتم از کلاس زبان میومدم خونه به سرم زد حالا که بیرونم برم چارتا کتاب بخرم تو تعطیلات بیکار نمونم جهنم و ضرر یکیشم میدم به نیلو بعد دیدم تنها کیف نمیده اول زنگ زدم به مامان بعد یه عالمه سفارشات مادرانه زنگ زدم نیلو پاشد اومد پیشم باز دوتایی کشـــون کشــــون داشتیم میرفتیم که ناگهان پاساژی سر راهمان سبز شد ما هم با نیش باز زل زدیم به پاساژ و خلاصه گول خوردیم رفتیم حسابـــــی دور زدیم پاساژو البته نصف مغازه ها تازه داشتن باز میکردن دره مغازشونو ...همینجوری داشتیم میرفتیم و حرف میزدیم که یه شال فروشی یه شال خیـــلی جیغه صورتی پشت ویترینش هی بم چشمک میزد که بیا منو بخرررر منم که عصن نمیتونستم چش بردارم ازززززش آخرسرم رفتیم به جای کتابا اون شال خوشمله رو خریدیم تو راه برگشت نیلو خدافظی کرد رفت خونشون منم داشتم میومدم خونه دیدم لوازم تحریریه سر خیابونمون بازه گفتم برم نوک اتود بخرم اگه الان نخرم دیگه رفت تـــــا اول مهـر... وارد که شدم دفترای سیمی رنگی هی حواسمو پرت میکردننننن عصابمو خورد کرررردن بس خوش رنگ بودن... قشنگم جلو چشام بودن منم گفتم امروزو ولخرجی کنم بعدش قول میدم آدم شم مث بچه ی آدم کتابامو بخرم فقط... خلاصه که دفترارو زدم زیر بغلم اومدم خونه :))

الان دارم فک میکنم میخوام چیکارشون کنم اینارو دقیقا!!!! واسه چی خریدم:/ 

ولی میبینم خب شاید ساله دیگه به کارم اومد:)

 نوک اتودم یادم رفت بخرم دیگه دیدم هزار تومن بیشتررررر ته کیف پولم نیس :))

پ.ن:تو پست قبلی حســـــابی از خجالت عمم در اومدیدااااااا نکنید این کارووو آدرس وبلاگو داره میـــــاد میخونه :))

پ.ن2:اینم همون کیفه که با هزارا مکافات آقاهه بهم فروختش خخخ نزدیک یه سال من واسه خریدنش تلاش کردم خدایی اگه واسه المپیاد انقد تلاش میکردم الان مدال طلا میاوردم کلیـــــــــــــــــــک


پ.ن3:کابل گوشی پیدا شد تو کوله فاطی بود:/ عجیبا غریبا://


۰ ۰

وقتی سحر به گفتگو یا پلیس میرفت/میرود...

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

زمستووووووون کجایی؟؟؟دقیقا کجایی؟؟؟ناموسا کجایی؟؟؟مرگ من کجایی؟؟؟

۳۳ نظر

یهووووووو یاده زمستون افتادم...
چقد لاوه این فصل اخه؟؟؟
زمستون واسه من بهترین فصله ساله(سقط شم اگه دروغ بگم)...
هم تولدم تو زمستونه...
هم عاشق برف و بارونم هرچند هیچوقت وقتی بارون میومد مامان نمیذاشت برم تو حیاط و فرداش هم قطعا سرما هم میخوردم://
هم وقتی مامان بزرگم میومد خونمون و من طبق معمول سرما خورده بودم منو رگباری به لبو و شلغم و باقالی داغ میبست با اینکه هیچکدومشونو دوس نداشتم چقد لذت میبردم از خوردنشون...
هم لباسای گرم و زمستونیم خیلیییی حسه خوبی بهم میدادن...
هم وقتی برف شدید میشد مدرسه ها تعطیل میشد{اینم بگم ما بیشتر ازینکه واسه برف و بارون مدرسه هامون تعطیل شن واسه آلودگی هوا تعطیل میشدیم تهرانیاش میدونن چی میگم:)) }
هم الاغمو تو زمستون دیدم 
هم نسکافه و چایی یا سوپ ها و آشای مامان دمه شومینه خیلی مزه میداد
هم انار دون شده با نمک و گلپر دم پنجره خیلی مزه میداد
هم شب یلدا تو زمستونه
هم از کتاب به دست دید زدن خیابون خیس از پشت پنجره واقعا کیف میکردم
هم درس خوندن تند تند و پرت کردن کتابا تو کیفم بعدش مث جت پریدن تو بالکن و چایی خوردن و رمان خوندن و...
هم درختای انجیر و انگور و گلا و گلدونای حیاط که گل و برگشون ریخته بودن
هم پوشیدن پالتو و شالگردن واسه رفتن به مدرسه
هم چکمه هام(پوتین/بوت) که همیشه کل راهرو رو گلی میکردن
هم وقتی با بچه ها از کلاس زبان رو پیاده روهای خیس قدم زنان میومدیم و پالتوها و بارونیامونو تو راه درمیوردیم و یخ میزدیم و فرداش یه سرما خوردگی حسابی...
هم آفتاب کمرنگ ظهر...
هم زود شب شدنا...
هم اینکه نصف زمستون و من مریضی من و بینی قرمز...
همشووووون چقد خوب بودن واقعا دلم واسه زمستون تنگ شده...
الان که دارم اینارو مینویسم شدیداااا هوس زمستون کردم...مخصوصا بستنی زمستونی...آخی یادش بخیر...
کاش زودتر تابستون تموم شه چقدر تابستون تا الان واسه من بد گذشته واقعا چقدررررررر... ساعت خواب و خوراکم تغییر کرده انگار یه مرده ام از نوع زنده... عصن نمیدونم امروز جمعس یا شنبه یا چندمه یا مثلا دیروز صب که یه نیم رو زدم به بدن تا الان هیچی نخوردم که هیچ از ساعت هفت بعد از ظهر دیروز تا امروز صب خوابیدم(توجه کنید که من خرس قطبی نیستممممم فقط اثرات این قرصاس که خواب آوره)
 سردردا هم که همینجوری داره بیشتر میشه...
دقیقا اینکه میگن انگار آدم تو خلسه یا خلاعه رو دارم این روزا حس میکنم...
اینم بگم و برم:)
خوندن" بعد از پایان" وحشتناکانه و به طرز فجیع ناکانه توصیه میگردد نقطه سر خط:)

۰ ۰
•به دور از همه ی ادم های مسخره و متظاهر دنیای واقعی...
فقط و فقط
برای مقداری آرامش...
اینجا از ته ته ته دل از روزمرگیام مینویسم :)

•دانشجوی رشته ی روانشناسی:)
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان