روزمرگی های یک نیمــــــچه روانشناس!

نگران فردایت نباش ،خدا از قبل آنجاست:)

تو از یادم نمیروی تویه لعنتی!

۷ نظر

در میان کل کشیدن خانوم های فامیل، عشوه های عروس و نگاه های مردان فامیل بین یک دیگر یک نگاه روی من کم بود!!!

 یک نگاه خاص...!

یک نگاه ناب...!

 نگاه" تو" رویه منی که با مظلومانه ترین حالت ممکن در گوشه ای ترین و خلوت ترین جای باغ ایستاده بودم و با ناخن ها و انگشت هایم ور میرفتم و دستمال کاغذی ام را ریز ریز میکردم یک نگاه تو کم بود

 من سر به زیر افکنده در یاد تو، هیچ چیز تا پایان عروسی نفهمیدم اما نگاه های مامان را میفهمیدم که داد میزدند چرا وایستادی اون گوشه یا نگاه یک پسر کت شلوار آبی رنگ که پارسا (پارسای کوفتی عجیب نیس دست به دست داده بودند من را نابود کنند پودر کنند دق مرگ کنند وسط عروسی و بروند) نامی بود را میدیدم زیر چشمی شاهد تمام اتفاقات بودم  و صداها و نجواهایی که" بیا داخل سرده سرمامیخوری"  "بیا بشین چرا ایستادی"  "سرت چرا پایینه خب" "چته تو سحر" پاسخ همه شان بغض خفه ام بود و ای لعنت،هزاران لعنت بر یاد تو که کام مرا در شیرین ترین شب دی ماهم تلخ کرد همیشه همین است بساط یاد تو در وسط شادی ها و خنده های من گند زدن به بهترین لحظات من

پ.ن:

اگر خوش اخلاق شدم شرح اتغاقات امشب و فردا تو یه پست مینویسم و الان که دارم این پست و مینویسم شرمنده ی روی تک تکتونم که نتونستم کامنتاتونو جواب بدم چون میخواستم قشنگ و با فکر باز و آسوده جواب بدم بهشون به بزرگواری خودتون ببخشید!اگر این پست و نمینوشتم تا صبح از بغض خفه میشدم و میمردم و مرسی از این که همراهید خیلی مرسی❤

۰ ۰

این همون پستیه که باید نوشته میشد:)

۵ نظر

بهترین زمان و الان میدونم که لب تاب پر از شارجه و روی تخت با بالشتا و پتوهای گرم و نرم بشینم از این مدت یه گزارش هفتصد هشتثد کیلومتری بدم چون واقعا لازمه که بگم و حتی چنبارم نوشتم درمورد اون چیزایی که میخواستم بگم ولی نتونستم انتشار کنم تو وبلاگم چون حس میکردم اونارو با یه ذهن بسته نوشتم و اونجوری که میخوام حس و حالمو منتقل نمیکنه!خب بریم سراغ تعریف کردنیا که وقت تنگه بله سحر قشنگه بله اون عقبیا:)))


دو هفته ی پیش جمعه 26آذر بود که ما هنوز وارد ماه نحس دی نشده بودیم و تو ماه زیبا و قشنگ آذر بودیم و من برای عروسی بهترین دوست(خب خیلی تعجب ناکه الان براتون که اوووووو دوست سحر سنی نداره و اینا ولی دوستم جان رفت قاطی مرغا الان سوالتون اینه که اووون کیهههه کدوم دوستت؟بهار یه دوست قدیمی که دوستیمون انقدر قدیمیه که مربوطه به بدو تولده تا الان که من هفده سالمه و اون هجده سالشه و قاطی مرغ پرغاس بچمممم) مامانبزرگمینا و خاله ها و ماه مانم از اون وقتی که بچه بودن با هم دوست بودن و منزل مامانبزرگ من و ایشون کلا دیوار به دیوار چسبیده به هم بوده و هست و به تدریج که ما میومدیم خونه مامانبزرگم  اینا و اونام اونجا بودن میرفتیم تو پارکی که روبروی منزل مامانبزرگامون بود و با پسرا(اون موقع کوچولو بودیم خب:)) ) گرگم به هوا بازی میکردیم که اونموقع الاغمم بود و باهم قایم موشک بازی میکردیم حتی دیده شده سلام سلام خاله بزغـــــــــاله هم رفتیم:)))

 اینارو تا اینجا داشته باشید تا بگم براتون:)

من تا جمبه (جمعه ههههه)که قبلش خیییلی وضعیت روحیم خوب نبود کلا داغون بودم و اصلا دلم نمیخواست جایی برم و حتی شوق و ذوقیم واسه لباسی که مدل پرنسسی بود و خاله جان به مزون دوستش سفارش داده بود نداشتم حتی به حالت چین چینیه دامنش که واقعا پرنسسیش کرده بود حتی به مدل نرمالوی پارچه حتی به سادگی و شیکی لباس حتی به اینکه فرداش عروسیه کسیه که از بچگیی باهم بزرگ شدیم و از یه خواهرم به هم نزدیک تر بودیم نسبت به هیچکودوم ازینا حال خوبی نداشتم خنثی بودم...

جمبه عصر بهار اومد تو پی ویم و عکسای اسپرتشونو فرستاد و ویس فرستاد و اهنگ تا اینکه من یه لحظه با خودم فک کردم گفتم سحر تموم شد این زورا بگذره دیگه تویی و یه حسرت پاشو جم کن خودتو خدایی نکرده بابات معتاده؟چیزی کم داری؟موشکوووولت چیه بشر؟دوشواریت چیه؟؟؟؟هیچی نشستم خاطراتمونووو از بچگی که دوچرخه باری میکردیم و من میفتادم ودوچرخه چپه میشد روم و بهار با اون موهای سیاش میدویید میومد دوچرخه رو برمیداشت دستش به زانوی شلوارک لی من که جای پارگی روی زانوش هویدا بود میکشید و دبه دبه اشک ریختم برای وقتایی که میرفتیم بقالی سره کوچه که لواشک ترش بخریم و میدوییدیم تا سریع بیایم و ماه مانامون نگن چرا رفتیین اون بالااای کوچهههه!!!!یا وقتایی که میرفتیم دو تا کوچه اونورتر و با قد و قواره های کوچیکمون بین مردم میدوییدیم و میرفتیم داخل مغازه تا نوشمک آب زرشکیییییی بخریم درسته که همه ی مغازه ها داشتن ازون نوشمکا ولیییییی این مغازهه از نظر ما نوشمک آبزرشکیش ترررررررررررش بود و باب میل ما!

اشک ریختم خندیدم بین اشکا و آلبوم عکسارو نگاه کردم شاید زیاده روی میکردم و خیلی احساساتی شده بودم اما قوطی قوطی اشک بود که میریختم و غرق میشدم تو خاطراتمون که بزرگ تر شدیم و سنگین تر!!!! دیگه نمیدوییدیم از این کوچه تا اون کوچه ولی بازم میرفتیم دو تا کوچه اونورتر برای خریدن لواشک شور  و ترش و نوشمک آبزرشکی!دیگه با پسرا گرگم به هوا بازی نمیکردیم اما وقتی میدیدیمنشون که چقد بزرگ شدن اون پسر بچه های قد کوتااااه و بامزه ای که حالا شده بودن یکی هم قد ما و بلکه بیشتر میفهمیدیم که چند سالی از بهترین سال های بچگیمون گذشته و ما غافل موندیم!!!!

بزرگتر شده بودیم اما توی همون پارک وقتی پسرا یه گوشش فوتبال بازی میکردن و داد میزدن شوووووووت کن پاس بده مام یه گوشه ی دیگه ی پارک اسکیت بازی میکردیم و ژست میگرفتییم و و پاهامونو حالت هفت هشت باز و بسته میکردیییم و خم میشدیم دستم هم و میگرفتیم و قااااااه قاااااه میخندیدیم و از نوجوونی و بچگیمون لذت میبردیم و کم کم اون روزای قشنگ تموم شد و ما بزرگتر شدیم بهار رفت تو نخ عمل دماخ و من غرررررق درس شدم و گاها بهم زنگ میزدیم و خاطراتمونو مرور میکردیم یا یه وقتایی  میرفتم خونشون یا میومد خونمون و خرابکاری میکردیم دیده شده پشت بوم آتیش زدیم هههههه:))))


همه ی این خاطرات با اشکای من ریختن رو صورتمممم و لحظه های قشنگمونو دعواهامونو و خنده هامونو شیطنتامونو همه و همروو مثل فیلم از جلوی چشمم رد کرد یه آه کشیدم و از اون به بعد کلی اهنگ قششنگ دانلود کردم و براش فرستادم و با هم تو تلگرام شادی کردیم و باز شده بودیم دختر بچه های هفت هشت ساله ی شیطون که برنامه ریزی میکردن کرم بریزن:)


چون شمبه ولادت حضرت محمد(ص) بود یعنی27 آذر که اون روز من عذا گرفته بودم که خودممممممم نمیتونم در حدهههه عروسییی خودمو درست کنممممم کههههه ارایشگاهام کههه وقتشووووون پره که ماه مان جااااااااان گفت خسته نباشی دخدره گلم ههههه دخدره گلم و خیلی قشنگ گفتن مادر یه جوری شبیه دخدر خلم مثلا:))))))

دیگه گفت از اون هفته رفتیم ارایشگاه وقت گرفتیم مثلا عروسیه دوستته خودتم که هههه:)))

دیگه خیالم از این بابت راحت شد و شمبه رفتیم آرایشگااااه با ماه مان و خاله جان اصلا نمیخواستم خیلی شینیون مینیون کنه چون متنفرم از این که یه تپه رو کلم درست کنه و گل مول درست کنه و گیره بارونش کنهههه و رو صورتم لوازم ارایش بپاشه به هیچ عنوان اینو نمیخواستم بنابراین یه تونیک داشتم که یقش شل بود و وقتی میخواستم دربارم لباسمو بپوشم موهامو خراب نمیکرد تونیکه ابی اسمونی بود با شلواز لیم پوشیدم چکمه هامم پوشیدم و پالتورم انداختم رو تونیکم و شال بافتم انداختم رو سررررم و دِ برو که رفتیم اونجاااااام ارایشگررررره انقدددد بی اعصاب بود بکمم سنش بالا بود که میخواستم یعنییی جیغ بزنم از دستش بگم هوووووووی میام میخوابونم تو دهنتااااا تو دقیقه بند اون فکو://////عای عم قاطی:/

دیگه خودم گفتم کل موهام و اتو بکشه و باز بزاره و دو تاره موی مصنو عیییی پر از نگینم بندازه تو موهام و چنتا رییییییییییز رو موهام بافت بزنه که چون لباسم لختی بود موهام که بلندتر شده بود و لخت خییلی تضاد قشنگی درست شده بود خانومه گفت بیا بششین اینجا خانووووووم صورتت و ارایش کنم گفتم جاااااااااااااااااااان؟؟؟؟ارایش؟؟؟نه ممنون خودم یه روج(رژ) میزنم ازین قرتی بازیا بدم میاد این قسمت آخرشو یواش گفتم ولی شنید چون خب واقعانم لازم نمیدیدیم هرعروسی ای میرفتیم من از همیشه کمتر ارایش میکردم کرم و ریمل و روج لب بعد یه باز با دستمال کاغذیم میکشیدم رو روجه کههه کمرنگ شه ههههه خالمم میخنده و میگه رؤ لب نزنی سنگین تری سحر جان گل من ههههه


دیگه بگیر بببند و بیار و ببند و تشکیلات مارو نشوندن و گفتن ببند چشارو بستم باز کردم دیدم بببببحححححححح این کیه جلووووم اصن تو اینه یکی دیگرو میدیدیم یکم ارایش غلیظ شده بووووود و استرس داشتم کههه وای نکنه بد شده باشه در صورتی که خوب بود و خلاصه رفتیم خونه ام مورد پسند بابایی واقعا شد و با خیاال راحت یه پنجاهی خورد از بابا گرفتم با عطرو تشکیلات انداختم داخل کیف محترم و رفتیم انقد شلوووووغ بودو تراافییییک که وقتی رسیدیم ماشیین عرووس و داماد تازه پارررک کرده بود و بهار هنوز داخل ماشین بود ساعت هشت بود منم ذووووووق زدههههههههه بای بای کردم با بهار اونم از من بدتررر دیگه با آسانسور رفتیم بالا و چون تالار مجموعه بود انقدر شلوووووووووووغ بود تا برسیم طبقه ی پنجم من حرص خوردم چقققققد این سانسور یواش میرهههه بالا خب!!!!بعد دیدم وای بلند فک کردمم دو سه تا پسر تو اسانسور همینجوری دارن نگام میکنن و بقیه ام دارن حرف میزنن باهم و حواسشون نیست درحال اب شدن بودم که خانومه گفت طبقه ی پنجمممم اول کسی که شیرجه زد بیرون من بودم انقد شرایط بد بوووود که مجبور شدم که از قضا این سه تا پسررر محترمه فامیلای بهار اینا دراومده و هی به بهار بعد از عروسی گفتهههه سحرو برام تور کن://///شیطونه میگه....!!!!!


و اون شب منو و پنجتا از دوستای بهار بعد از اینکه داماد رفت مردونه منفجرررر کردیم تالار و فقط ما وسط بودیم و دوررر بهار حلقه زده بودیم و دونه دونه یه قر میدادیم با عروس و یک ساعتم سلفی و عکس گرفتیم و ملت هی مارو نگاه میکردن و کم رقصیدیم منکه فقط بشکن میزدم  به قول معروف دور خودم میچرخیدم ولی خب بقیه خیلی قشنگ میرقصدن و اون شب اولین عرووووسی عمرم بود که خیلی زود اعلام شام کردن و من تند تند یه تیکه کباب انداختم تو دهنم و یه نوشابه ام خوردم روش بشوره ببره پایین کههه بدوعم برم اتاق عقد عکس بگیریم که مامان جان خیلی شیک زدن تو پرموووون و گفتن شامتو بخور بعد دیگه اروم ارووووووم و بازی بازی دو تا قاشق برنج خوردم و مامان رضایت داد رفتیم باز تو اتاق عقد عکس گرفتیم و دیگه گوشیه من خاموش شد و بقیش و با گوشیه بهار گرفتیم و اون شب بهار اصرااااار کرد که یادتون نره بیاید دنبال ماشین ماهاااااا منم گفتم چششششم میااااااایم:)

بعد به مامان جان گفتم و گفت نهههه فردا من شیفتم بابات میخواد بره شرکت و تو مدرسه داری و کی بری خونه و بری حموم و ازین حرفا مام خییلی ضااااایه طووووووووور خدافظی کردیم و رفتیم و من بهارووووو ندیدم قشنگ میخواستممممممم بکوبم تو سره خودم اون لحظه دیگه انقد دلم سوخت بعدم تو دلم گفتم اختیارتووو با خانوادس سحر خانوم تا همینجاشم خیلی لطف کردن اومدن!!دیگه از مامان بهار خدافظی کردیم و رفتیم.

دیگه خاله ها و مامان منو بهار و مامانبزرگ منو بهار و تو عروسییییی باید یکی از هم جدا میکرد ههههه:)))

اون شب تموم شددددد و من فرداش از مدرسه اومدم خونه گرفتم تختتتتت تا ساعت 8شب خوابیدم و کلللللییییی سرحال شدم واز خواب بلند شدم انقد سرم درد میکرد حس درس خوندن نبود یه قرص انداختم بالا و رفتم خوابیدم دوباره:)

اینم وقتی عروسمون داشت سلفی میگرفت گلشو کش رفتم عکس گرفتم هههه:) کلیک

فرداش رفتم ترکوندیم باز :))کلاس خیلی پااایه و در عین حال بی نظمی داریم هرررررررر زنگ تفریح همه میریزن وسط و قر و دست و اینا مدیونید فک کنید من میزنم رو مییز یا هوووو میکشما مدیونید:)


فردا و پس فرداشم به همین منوال درس و اینا گذشت چهارشنبه ام تعطیل بودیم برای امتحان فیزیییییک که سه شنبه شب رفتیم شب یلدا منزل مادربزرگ که اینم باز یه جریان دارررره:)


سه شنبه من تا ساعت5 کلاس زبان بودم که خییلی خوش گذشت پریسا دوستم گوشی اورده بود و توش فیلم باحال ریخته بود (فک کنم گرگینه بود گرگ و میش بود!!!نمیدونم تو این مایه ها بود اسمش) دیگه داشتیم میدیدیم معلمه ام فک کنم قبلا گفتم فیلیپینیه و کلا خیلی باحاله فقط فااارسیییی نمیفهمه که رو مخ میره قشنگ البته به تازگی دریافتیم فوشای فارسی و فوله که من و غزل با یه واااااااااااااااااااااای کشیددددههههه اشهدمونو خوندیم ههههه هیچی همینکه فیلم داشت صحنه دار میشد من که اونجا دنبال تسبیجــــــم بودم یهو یه دوست عزیزی که تو کلاس زبان داریم اومد دستشو گرفت جلو گوشی و گف اوی اوی شما بچه ایدااااااااا زشته و امر به معروف کرد و منم که اونجا دنبال تسبیحم میگشتم تسبیحمو پیدا کردممممم رفتم که ذکر بگم و از خدا بخوام این فیلمای خاک بر سری و ورداره از رو زمین:)))

دیگه مارلی(اسمه معلمس) درس داد و یکم چرت پرت گفت ما مث خنگا نگاش کردیم بازم چرت پرت گفت که ایندفعه دیگه مثل خنگا نگاش نکردیم و یه چیزایی فهمیده بودیم بعد ساعت چهار گفتیم درس بسه و خسته شدیم بااااااااازی کردییییم که خییییییییلی خوش گذشت ههههه نشون به اون نشون که منو غرل باختیم و قرار بود هرچی اونا بگن انجام بدییییییم و اونام گفتن برقصید هههههه مام گفتیم چی بهتر از این؟؟؟!!! خلاصه پریسا یه آهنگ خز گذاشت و یه رب رقصیدیم ههههههههه(تو محیط مقدس مدرسه چه کاراااااااا انجام ندادییییم ما)همینطوری گذشت دوباره یه بازیه دیگه کردیم حالا من بازیارو براتون شرح نمیدمممم کهههه اونموقع باورتون میشه دارید وبلاگ سحر 5 ساله از تهرانو میخونید ههههههه:)


اخر کلاس سلفی گرفتیم منو غزل که ترکوووندیم کلاسووووو هههه رفتیم رو میزا و سلفی گرفتیم در حده بنزززززز خوشحال دیگه نخود نخود شدیم و رفتیم خونه هامون و من تو اون سرمااااا رسیدم خونه حالا هرچی زنگ میزنم کسی در و باز نمیکنهههه قشنگ میخواستم دست بندازم دهنهههه خودمو جر بدم://///خلاصه اون ته ته ته کیفم کلید و پیدا کردم تا اومدم کلید بندازم در باز شد://////////////


در باز شد و یکی از پسرایه همسایه فک کنم همسن خودم بود!!! تو حیاط بود میخواست سوار اسانسور شه!!! پدرجان قبلنا به من امر کردن هیچوقت اسانسور خواستی سوار شی اگر یه اقا بود یا یه پسر بود سوار نمیشی ایشون میره بعد دوباره اسانسور و میزنی میاد پایین بعد میری بالا:/

مام که حررررررررف گوش کن گفتیم چشششم:)بعد چون میدونستم این اقا پسره میخواد بره سوار اسانسور شهههه دوییدم هههه واقعا دوییدم دم اسانسور سرررررررییع درو بستم زدم 5 یههههههو دیدم اسانسور رفت پارکینگ باز:/

در باز شد پسره خواست بیاد سوار شههه پوکر فیس نگاش کردم برگشت گفت:سحر خانوم چرا میدویی مث بچه ها بیا اول شما برو بالا بعد 5 و زد و پیاده شد قشنگگگگگگ نابود شدم از خجاااالت اب شدممممم بعد دوزاریه کجم افتااااد این اسم منو از کجا میدونه؟!!://///


هیچی رسیدم بالا کلید انداختم رفتم خونه تارییییییییییییییییییییییییکککککک همه جارو سرک کشیدم برقارم روشن کردم زفتم اتاق ماه مان جان  دوباره دوزاریه کجم افتاد ماه مان دیشب شیفت بوده و خوابه الان دیگه خودمم با همون لباسایه مدرسه ولو شدم پیش ماه مان و خوابیدم ساعت هشت قشششنگ به معنای واقعی کلمه انقدددد ماه مانم اومد بالاسرررررررم و بیدارم کرد روانی شدم:))))با غررررر غررر پاشدم رو استین کوتام پالتو پوشیدم با چشای بسته شلوار لیمم پوشیدم و شال و یاعلی رفتیم تو ماشین فقط خواب بودم پدرجانم سرکار بود دیگه منو ماه مان با هم رفتیم خونه مامانبزگینا و من یادم رفت یه تونیکی چیزی بدارم اونجا بپوشم:////


هیچی رفتیم دیدیم ببببح خاله اینام میاااان اینجا من عذااای لباس گرفتم ههه:)بعد یه سارافووون کوتاه داشتم خونه مامانبزرگیمنا همونو پوشیدم و شبمونم یلدا کردیم و من همه چی و دوتا میدیدیم از بببببببببس خوابم میومد و همون شب دور هم نشسته بودیم داشتیم اجیل میزدیم خالم همینجوری یه چیزی گفت و من انقدددررررر ناراحت شدم میخواستم تو جمع بزنم زیر گریه خودمو کنترل کردم درسته خب از روی منظور چیزی نگفت ولی من کلا اون شب ناراحت بودم به بهونه ی اینکه خوابم میاد و اینا رفتم بالا اتاق خالم گرفتم خوابیدم و یکمم گریه کردم بعد پاشدم شام و زدیم و با اون یکی خالم انقد دابسمش درست کردیییییییم و خندیدیم کلی خوش گذشت بعدم مامانبزرگارو که دیدید؟؟؟ادم لاغرررر میره خونشون توپول برمیگکرده هههه حالا مامانبزرگ من آپشنش یکم بالاس علاوه بر اینا هرکودوممونو بار میزنه میفرسته خونه هههه دیگه من یه دو تا دستم مشماااا بود و مامانممم دوتا دستش مشما دوییدیم رفتیم سره کوچه ماشین و اونجا پارک کرده بودیم چون جا نبود که یههه شخص که انگار خیلی اشنااااااس از کنارم رد شد یکم مکث کرد ولی من سرمو انداختم و رفتم و یه قدم رفتم جلوتر و دوزاریه کجم افتاد این بویه عططططررررر کی بودددددد؟؟؟؟کدوم عاشقیه الاغشو حتی تو تارکی تشخیص نده؟؟؟؟؟تو اون تاریکی کوچه ی خلووووت مامانم رفته بود ماشینو روشن کنه جلوتر از من بود و من تو فکر این بووودم ای واااای چقد قدش بلند شده بود؟؟!!!بعد به خودم گفتم  باز یه اشنا ماروووو دید و ما با لباس و سر و وضع معمولیییییییی ظاهر شدیم(اون قانون نانوشته هرو که گفتم هر وقت تیپ بزنی پرنده پر نمیزنه و هروقت بیحوصله لباس بپوشی همه انواتتم میبینی و کی یادشه؟؟؟همون قانونه باز اینجاااااا خودشو نشون داد:) ) 

دیگه رفتیم خونه و چهارشنبشم که گفتم تعطیل بودیم خوابیدممممممم تا شب هی اهنگ دانلود کردممم و شاد بودم الکی:)) ساعت شش عصر یکمممم فیزیک خوندم بعدش نشستم پایتخت دیدم و خوابیدم:) فرداشم که هیچی درس نخوندم و یکم تعریفارو خوندم باز کتابو بستم جمبه ام از هر فصل دوتا مسعله حل کردم و اخرشببببببب استررررس گرفتم و بعد با اعتماد به سقف گفتم منکهههه نمره های کلاسیم خوب بوده و بلدم و تو طی سال خر زدم و اینا یه پستم تو وبلاگ گذاشتم استرسم کمتر شد و رفتممم مدرسه صبم تو مدرسه یکم فصل اول و نگاه کردم و چون ساعت 4 خود به خود به صورت هوووشمند بیدار شده بودم داشتم میمردم از خواب رفتیم سر جلسهههه میز سوم بود شمارم نشستم و داشتم از استرس سکته میکردم اون لحظه یهو یه دختره سوم اومد زد زو شونم و با اون صدای جیغش گف پاشو میخوام برم بشینم هووووووووووووو!هنگ کردم تو دلم گفتم وای چقد وحشیه این انقد استرس داشتم که نتونستم جوابشو بدم ولی تو دللللللم مونده که باید جوابشو بدمممممم!!!!!!انقدم تنبل بود برگش سفیده سفیده قشنگ به خودم امیدوار شدم و انقدرررررررررررر سخت بود امتحانموووون من عالی ندادم ولی خوب بدم ندادم دخترررره حرص منو دراورده بود بعد هی ماشین حسابمو صداشو زیاد میکردم اینم هی مثل میر غضب نگام میکرد منم سرمو تکون میدادم یعنی چته؟:))))))))))))))

بعدش اومدم خونه کوچه ام خلوووووووووت یه گربه رد نمیشد که پسره ام افتاده بود دنبالم اهنگ گوشیشم گذاشته بود صداشو زیاد کرده بود باهاش میخوند دیگه من با حالت دو راه میرفتم یهو دیدم یه دختره فرم مدرسشون مثل فرم لباس مدرسه ی ماس حدس زدم تو مدرسه ی ما باشه رفتم پشتش که اگه این پسره نزدیکم شد خواست بلایی سرم بیاره من جیغ بزنم این دختره نجاتم بده ههههههه اون لحظه هب چی فک میکردم!!!

دیگه یواش یواش راه رفتم تا پسره بره جلو و همقدمه همین دختره ام بودم یهوووو دیدم صدای اهنگ بیشتر شد و حدس زدم پسره داره میاد طرفه من دیگه اومدم جیییییییییییییغ بزنم که یارو از کنارم رد شد و من اون لحظه اگه بگم سکته رو رد کردم دروغ نگفتم دیگه شل شل راه میرفتم انقد که ترسیده بودم  یواش یواش راه میرفتم تا اون یارو رفت منم پریییییییییییییییییدم تو کوچمون و رفتم خونه و خدارووووووشکر میکردم که هورا کسی نیسسسست من تنها الان با اسانسور میرم که تا اومدم 5 و بزنم در باز شد و همون پسر ژیگوله خودکار دستش بود معلوم بود از امتحان اومدم منم انقد عصبانی بودم اخم کردم بدون اینکه جواب سلامشو بدم از اسانسور رفتم بیرون و با پله رفتم بالا و همهههه انواتم اومد جلووووو چشام طبقه چهارم این پسره پیاده شد منو دید که نفس نفس میزدم گف لجباز فک کرد نشنیدم منممممم قشنگ یه جوری که بشنوه یه جواااب دندووون شکن بهش دادم گفتم خودتی ههههه نابود شد:)

اومدم خونه نشستم سره گوشی عصرم دیدم شکم جان غارغور میکنه سیب زمینی سرخ کردممم و با سس زدم و دیگه ساعت هفت یکم دینی خوندم سره سریال پایتخت کتااااااب به دست  که داشتم تخمه میشکستم بیهوش شدممم از خواب...!

صبم ساعت 12 و نیم پاشدم و اومدممممم وبلاگ بنویسسسم حس میکنم دستم داره قطع میشه دیگه همینا بر ما گذشت و دوشنبه که فردا باشه ما عروسی دعوتیم اینم ماجرا داره که میگم براتون حالا:) فقط مرسی از چشماتون که میخونید و ممنون بابت انرژی ای که پست قبل دادین خیلی خوبه که هستین:)


در آرامش باشید:)

۰ ۰

خانوم دکترتون امتحان فرداشو.......!!!!😅

۹ نظر

انگار نه انگار فردا امتحان فیزیککککک داره

گلاشو آب میده با حوصله اتاقشو میریزه جم میکنه لباس نو برمیداره میره حموم میاد موهاشو اتو میکشه با عطر دوش میگیره میره به استقبال معشوووووق جان(ویولن و عرض میکنم منحرفه عزیز😜)هی ویلون میزنه دلش غنجججج میره اتاقشم یکم بیشتر از بقیه روزا غررررق نوره ولی هوا سرده سررررده😅ساعت پنج بازم حس درس خوندنش نمیاد میشینه سره اهنگ دانلود کردن و رقصیدننننن و اینا ساعت شیش بازم حس درس نمیاد میره عروسونه (عصرونه)درست میکنه میشینهههه عروسونه میخوره و ساعت هفت رضایت میده کتابو میزنه زیر بغل و ولو میشه جلوی سرامیکای رادیوتور و از خواااب بیهوش میشه ساعت نه پا میشه تا ده درس جدید و نگاه میکنه و میشینه سره گوشی:|

همراه کاسه ی چهههه کنم چهههههههه کنم و مقداری فوش به خود نوشت:

خداااایااااا دارم از استرس میمیرممممم دعا کنید فردا تک نشم😰من شونصدتا تسبیح صلوات نذر کردم خدا به هررررکی فردا امتحان داره کمک کنه من یه صلوات میفرستم و یه مشت یه مشت خاک میریزم رو کلممممممم شمام دعا یادتون نره😊ممنون😍

۰ ۰

جان کاغذ را هم گرفتم با این هذیان گویی ام...!

۴ نظر

روزهای تلخ


فردای مبهم


ترس تمام سلولهای مغزم را می فشارد

می شنوی

بوی گندیده میوه آرزویم

مشام جانم را‌ آزرده

محصولی که حاصل نشد

و یادم چقدر ترد و شکننده شده

می شنوی

نفس که می کشم

غبار غلیظ اندوه راه گلویم را می بندد

خوشبختی با توام

کپسول اکسیژنت خالیست

با قید زمان دائم درگیرم

و او چقدر بی تفاوت

ومن چقدر کوچک

حالم اصلا خوب نیست

می دانم

جان کاغذ را هم آزردم

با این هذیان گویی ام....

۰ ۰

من امسال پیـــــــــــــر شدم پــــــــــــــــــــــیر:////

۹ نظر

اونی که ساعت ها کتاب به دست جلوی آینه قدی اتاقش ایستاده و با خودش حرف میزنه چیزی برای از دست دادن نداره:)


آخر ترمی از همه ی درسا بخصوص انشا و دفاعی وخلاصه درسای چرت و پرت که شاخ شدن کتلت شدیم رسما تو خواب بلند بلند مسئله ی شیمی حل میکنم بعد یهو داد میزنم نهههه یون آلمینیوم اون نیست بعد تو خواب معلممون با کتاب میزنه تو سرم و میگه ای وااااااااای یونشو بلد نیستی ینی؟خیلی خب اول آرایش الکترونیش و بنویس بعد لایه اول و از دو پی شیش شروع میکنم به نوشتن یهو کل کلاس انگشت اشارشونو میگیرن سمت بنده که پای تخته میباشم و یکصدا میگن هوووووووووووووووووووو هووووووووووو خانوممونم میخنده میگههه اره هووووش کنید و با حالت جییییغ و هذیون پریدم از خواب میخواستم عمق فاجعههه رو بگم والا انقد تو تلاطم درررررررررس دادن بودن معلما و منم تو تلاطم درررررررس خوندن یه جشن تووووووولد نشد بگیرن برام ینی میخوااااستن برای اولین بار که تولدم افتاده بعد از صفر بترکونن درحالی که مشغله ام داشتن بعد من گفدم درس دااارم اوناااااام بدون چوووووووووون و چرایی گفتن عه؟درست مهمه دیگه حالا یه روز دیگه میترکونیم تولدتو:///انگار منتظر تعارف من بودن:////


قسم به فاینال فردا قسم به امتحان زیست فردا...!!!!پس آیاااااااا نمی اندیشید که چقدر فشااار متحمل میشویم ما؟؟؟؟


آهان راستی اینم بگم رسالتِ بلاگریم حکم میکنه حتما بگم که در جریان باشید بنده انشااااااامووووو یا همون تولید متنشونوووو از نمره ی شیمی .فیزیک و ریاضی و حتییییییییییییی دینی و دفاعیم کمتر شدم تو یک کلاس بالای هجده نمره نداشتیم مدیوووونید فک کنید یه معلم ترشیده ی عقده ایه گنده دماغ داریم:)))

۰ ۰

این پست صرفا بهانست برای خالی شدن...برای دلتنگی...برای شکستن سیبِ تو گلو و ارزش دیگری ندارد!

۴ نظر

 سحر

 سحری که اگر سال ها پیش بود الان از ترس امتحان دینی و جغرافی و انشایه فرداش و امتحان فیزیک امروزش جلز وللللللز میکرد و روی پا بند نبود با بی تفاوتی به کلاس میره


قطعا خودم نمیرم و پاهام منو میکشونن چون انقد غررررق فکرم که یکی بهم بزنه سریع میخورم زمین


پاهام اصن در اختیارم نیست امت تنها چیزی که این روزا در اختیارمه این بغض لعنتیه


فقط خسته ام از همه لحاظ

 بیشتر از این که حس تنهایی کنم دوست دارم تنها بدون هیچکدوم از دوستام تو فکر برم و از پارک رد شم و روی برگهای زرد پا بزارم باد پاییزی بدنمو بلرزونه و عطسه کنم و باز برم تو فکر بدون اینکه دستی جلوی صورتم رد شه و بگه هوووووووی سحر کجایی تووووو!!!!

بدون هیچ حرفی فقط خیره به دو تا کفش صورتی که برگهارو له میکنن و از روشون رد میشم 

نباید اتقد بدقلق میشدم منی که دلم میخواست همیشه همه با حرفام قه قه سر بدن و از لک دربیان و شاد باشن 

شدم سست تر از همیشه طوری که سره زنگ زیست میخوابم و تو کلاس زبان پو بازی میکنم و تو خونه فقط اهنگ گوش میدم

اتقد سرد به بهتریتام تگاه میکنم که کسی جرعت نمیکنه بیاد طرفم

از خودم متفر میشم وقتی ناراحتی تو چشماشون موج میزنه اما من سرد سودن و تو لاک خودم رفتن و تازگیا دوس دارم

من این نیودم

حتی دلیل اینکه چرا اینجوری شدم برام یه علامت تعجب بزرگ تو مخمه و بس

و فعلا جز اهنگام حاضر نیستم صدای کسی و بشنوم و بالاجبار میگذرونم این روزارو

نمیشنوم صبا و فائزه چی میگن که میزنن رو سر و کله ی هم و شوخی میکنن

بدون توجه بهشون میشینم رو نیمکت پارک میشینم

 خلوتی پارک و دوست دارم بر خلاف همیشه که از جاهای خلوت با حالت دو میگذشتم حالا دلم میخواد ساعت ها بشینم و افتادن برگای درختارو بشمارم و گریه کنم یه دل سیر از هرکی دلم پره تهی بشم و با اشک چشمام بدیاشونو قطره قطره بریزم بیرون از دلم ولی نمیشکنه این بغض چند وقتیه یاد گرفته بمونه و پایین نره و منو زجر بده


هوای پاییزی و با نفس عمیق داخل ریه هام پر کنم و پر بزنم به افکار همیشگیم


سرمو پایین میگیرم تا متوجه چشمایه ناراحت و معترض دو تا از بهترینام نشم 

 بیشترین حرف زدنم سلام خدافظه باهاشون و در جواب همه سوالاشون سر تکون میدم دم اونایی گرم که فقط درک میکنن و تیکه نمیندازن رو مخ نمیرن نمیپرسن و فقط با نگاهاشون میفهمونن نگرانتن اما ای کاش میشد از ته دل فریاد بزنم و بگم من دلم میخواااااااااد تنها باشم تنهایه تنها یا تو صورت معاوتمون براق شم و یقشو بگیرم بگم سخت ترررررررین امتحانی که از ما گرفتید همین امتحان ریاضیه لعنتی بوده حالا چیشده؟؟؟

 شدم 16؟؟؟؟ که منو دیدی چش و ابرو کج و راست میکنی و تیکه میندازی؟؟؟؟؟به درک که شدم16 به درک که از من انتظار بیشتر داری انتظار نداشته باش من به شونزدهه خودم قانعم و بهم ربطی نداره کی شده هفده یا هیجده....دلم میخواست امروز انقد با مشت بزنم به اون شیکمش که بمیره ((شونزده من به تو چه ربطی داره چاقالویه خیکی)) و بعد گلوشو فشار بدم و برم اما حیف صد حیف که این روزا فقط این جسممه که اینور اونور کشیده میشه و فقط نگاه میکنه و رد میشه و حال بحث نداره وحال دفاع کردن ندارم که یگم چه امتحانی از ما گرفته...!

این روزا

از همه ی تیکه ها

از همه ی حرفا

از همه ی دردا

از همه ی ناراحتیا

از همه ی بغضا با یه نگاه سرد و دلِ خون

میگذرم

و پا میزاره روشون و لهشون میکنه

مثل صورتیایی که چشماش بهشون قفل شده و داره برگارو زیر پا له میکنه

رد میشه از همش...

پ.ن:

گاهی وقتا پست موقت طوری هم خوبه تا خفت نکنه این سنگه داخل گلو یا لبخنده غمگینت و ضایع نشون نده و باعث بشه بغضت نشکنه جلویه اونی که باید بشکنه...!!!!


لعنت به منی که با دیدنش توی خواب اینجوری بهم میریزم یا وقتی هی ساعت و قرینه میبینم کلــــــــــی خیالات میکنم اخرشم میرسم به نقطه ی اوج دلتنگی و...!



۰ ۰

یک نفر در آب دارد می سپارد جان

۸ نظر

آی آدم ها که بر ساحل نشسته شاد و خندانید
یک نفر در آب دارد می سپارد جان
یک نفر دارد که دست و پای دائم می زند
روی این دریای تند و تیره و سنگین که می دانید
آن زمان که مست هستید از خیال دست یابیدن به دشمن
آن زمان که پیش خود بیهوده پندارید
که گرفتستید دست ناتوانی را
تا توانایی بهتر را پدید آرید
آن زمان که تنگ می بندید
بر کمرهاتان کمربند

در چه هنگامی بگویم من ؟
یک نفر در آب دارد می کند بیهوده جان قربان

آی آدمها که بر ساحل بساط دلگشا دارید
نان به سفره جامه تان بر تن
یک نفر در آب می خواند شما را
موج سنگین را به دست خسته می کوبد
باز می دارد دهان با چشم از وحشت دریده
سایه هاتان را ز راه دور دیده
آب را بلعیده در گود کبود و هر زمان بی تابیش افزون
می کند زین آبها بیرون

گاه سر . گه پا

آی آدم ها

او ز راه دور این کهنه جهان را باز می پاید

می زند فریاد و امید کمک دارد

آی آدم ها که روی ساحل آرام ، در کار تماشائید !
موج می کوبد به روی ساحل خاموش
پخش می گردد چنان مستی به جای افتاده ، بس مدهوش
می رود نعره زنان. وین بانگ باز از دور می آید :

آی آدم ها ..

و صدای باد هر دم دلگزاتر
در صدای باد بانگ او رساتر
از میان آب های دور ی و نزدیک
باز در گوش این نداها

 آی آدم ها… 

۰ ۰

مبارک باشم:) (تولدم طور)

۱۶ نظر

داشتم میرفتم بخوابم که دیدم عهههه الان دیگه ۱۵امهههه من بزرگ شدم یهو😂بدنیا اومدم ینی😅بعد ضایع شدم و مامان جان گفتن بنده فردا سره زنگ شیمی بدنیا خواهم آمد الانم قشنگ یه متن ادبی با یه عالمه احساااااس نوشتم قبلش گفتم برم اهنگ و عوض کنم و پست و بزارم که پسته پاک شد باز:| ینی....!!!!!


بابت تبریکات مامان جان و محمد عزیز در بیان و محیا مای بغل دسی  که از اولیا بودن و من یادم مونده بود و از خواننده های عزیــــزی که پست قبل خوندن کلـــــی ممنونم و التماس دعا دارم برای کم نیاوردن در امتحاناتِ پشت سر همه این هفته ....!(سه تا امتحان در روز فحش به آبااااااع و اجداد دانش اموز است کمی انصاف خووووووب معلمان جان!!!!)

تولدم بعد از چند سال افتاد بعد از محرم و صفر حال هــــی من با اهنگ جدید محسن یگانه قر میدم و خووووشالی میکنم والا چن سالی بود روز تولدم نمیتونستم تکون بدم خودمو نشون بدم😂😂😂😂


۰ ۰

ثبت خاطره ها

۷ نظر

 سرماخوردگی

سردرد

بعد از یه ترااافیک رسیدن به منزل و شوت شدن در حمام و سپس در تخت خواب و شکر کردن خدا برای اینکه هیچ جا تخت خواب و دشوری و حمام و....خودهههه آدم نمیشه


کلی مخش فیزیک و امتحان کتبی زیست و فیزیک فردا

بدن درد

داغوووونه داغون

باشد تا صبح زود از خواب برخیزیم برای نزدیک شدن به علم و اینـجور حرفا من دارم میمرم از خواب آقا خودافز😂فردا از مدسه اومدم یه پستتتتتت طوووووولااانی میزارم باشد تا بدقول نشویم😅


و از الان دو روز تا روزه متولد شدنمان:)

۰ ۰

به خودم افتخار میکنم😅

۱۵ نظر

سه کیلومتر پست نوشتم دستم خورد پاک شد😒


به خودم افتخار میکنم😅😂


شمام بهم افتخار کنید😅

۰ ۰

اجابتم میکنی؟؟؟؟این روزها اصلا نمیتونم نمیتونم نمیتونم....!

۷ نظر

خسته ی خسته از کلاس میام خونه و با ناراحتی میرم تو اتاقم با نفس نفس و عجز اب دهنم و قورت میدم فقط برای اینکه آروم بشم

فکر میکنم به دوست ساده ی مهربونم که افتاده تو "چاه"

بد چاهی...

به دوستی که نمیدونم چجوری کمکش کنم چجوری راهنماییش کنم که راه درست و بره

 نمیتونم بخاطر ابروش کلمه ای به کسی حرف بزنم

وای خدا بخودت قسم من نمیتونم به کسی کمک کنم!!!!

خودم و گم کردم

باید خیلی فک کنم باید اروم شم تا فک کنم

 ازش خبری ندارم و ندارن(خانوادش) و همین اذیتم میکنه

قراره بریم سفر

باید خوشحال باشم و سره اینکه فلان لباس و بیارم یا نیارم با مامانم چونه بزنم 

ولی نیستم

ولی در جواب سحر اون و بیار اینو نیارای مامانم فقط سر تکون میدم

کوه ها و تپه های سویشرت و بارونی و صندل و کیف و پالتو و جوراب روی هم افتادن همه جای اتاق....!!!! از بینشون میتونی راحت شیش هفتا کتاب بیرون بیاری

شوق ندارم جم و جور کنم

خسته ام

این ها از خستگی جسمی نیست

روحم در حال منفجر شدنه

این بغض و حرف نزدن و تنهایی کمک کردن به یه نفر که باید تصمیمش صد در نود درست باشه حالم و خراب میکنه باید عاقلانه ترین تصمیم و بگیریم و من نمیدونم حتی کدوم راه درسته کدوم غلط!!!

بگم خودت میدونی و خودم و خلاص کنم؟!عذاب وجدانم چی؟اگر براش مشکلی پیش بیاد میتونم خودم و سر زنش نکنم بخاطر کمک نکردن بهش؟

از دست خودم کلافه ام

با بارونیِ یخم روی صندلی نشستم و شالگردن یخ و دستکش حتی بدون دراوردن مقنعه ام سرمو میذارم رو میز

قطره های اشک

گونه های یخم از سرمارو

داغ میکنن

اشک ریختن تو این موقعیت کمترین و مفید ترین کاریه که میتونم انجام بدم حداقل برای اروم شدنم مجبورم اشک بریزم

از دست خیلی چیزا عاصیم

یکیش همین امروز که زنگ سوم تو حیاط داشتم تو مسابقه میدوییدم و نفس نفس زنان با چشای شیطون میخواستم توپ و از حریف بگیرم و حالت تهوع و در نهایت خون لعنتی و واکنش خیلی از بچه ها 

بعدش این خبر کذایی

دستای یخ زدمو حتی نمیتونم بیارم بالا دعا کنم

همه ی وزنه های سنگین دنیا رو دوشمه

شاید منطقی ترین حالتش اینه که بشینم و فک کنم خوب هر آدمی با یه سری مشکلات تو زندگیش رو به روعه و بهش بگو بره با خانوادش مشورت کنه و سحر ولش کن دنبال دردسر نگرد و.......و...... و....!!!!

اما تنها چیزی که عقلم قبولش نمیکنه منطقه

اونم الان

فقط نیاز دارم به یه راهنما که بدون تعریف کردن داستان و ماجرا همه چی و بدونه و بتونه کمک کنه و بگه چی درسته چی غلط...

از شایدها

ای کاش ها

اگرها

نکنه های مخم که رو تمرکزم پارازیت میندازن بیزارم بیـــــــــــزار

پ.ن:میشه دعا کنید برام؟؟؟خیلی نیاز دارم به دعاهاتون

۰ ۰

ثبت خاطره ها۳-ششم آذر۹۵

۵ نظر

سرماخوردگی😓😫

تب و لرز😩

زیر شیش تا پتو گلبافتِ دو نفره چسبیده به شوفی جون(شوف عاج)😁😅

انشااااا از یه معلم انشایی که استاااده دانشگاهه و هرکی هفده میگیره کلاشو میندازه هوا نووووزده گرفتم و این یعنی اوج خوشبختی😍


مراسم لهو و لعب  و رقص در کلااااااس😅


برنامه ی گوشی بردن سرکلاسه فردا طی گردهمایی امروز صبح😂


برنامه مسافرت😍😍😍


آش رشته ی داااااغ😋


بار زدن اسما و اوردن به خانه مان و یه دل سیـــــر ماچ ماچیش کردن(خودش سرماخورده دیگه ماچ من اثری در انتقال ویروس نداره دیگه تا این حد میتونم به علمتون بیفزایم ههههه😂😅


۹روز تا مای هپی مپی😉🎊🎉


خدایاااااا شکرررررررت😊

۰ ۰

وقتی "قلبی" هزاران تیکه میشود...وقتی قلبی را "میشکنیم"...

۰ نظر

میان ناراحتی ها و حرف های زجر آور نزدیک ترین ها...

لبخند میزنم با هزاران قطره اشک در دل...

نفس عمیق میکشم و در دل اشکهای قطره قطره ام را  کنار میزنم تا نفسم بالا بیاید

همه چیز خوب است

فقط یک قلب فشرده شده

با یک حرف

حرفی که"حرف" نبود

تیر بود

گاهی وقت ها با حرف هایمان

دل میشکنیم

و بعد از چند ساعت حرفمان یادمان میرود

اما

این وسط یک بغضِ سختِ نشکسته

و یک قلب شکسته و تیکه پاره و هزاران هزار آه را در دامن شخص رنجیده به یادگار میگذاریم

و مجازاتش

حداقل 

از جانب فرد رنجیده یک لبخند است که پشتش هزاران بغض نشسته!!!

چه کسی درک میکند؟!

حال شخصی که دلش میخواهد بمیرد ولی با لبخند جلوی دهان های پرسشگر را میبندد...!

۰ ۰

غــــــــــــــــــــــــرغـــــــــــر _موقت

۸ نظر

جریان چیع عاغا؟

میریم اب میخوریم شتررررررررررق عطسه

میریم حموم  میایم شترررررررق عطسه

میچسبیم به شوف عاج شتررررررق عطسه

چایی میخوریم شتررررررررررررق عطسه

حالام نشستم میگم من حوصلم سریده بریم توچالی بیرونی بامی جایی...!!!!


هی میگن نههههههههههههههه سحرجان تو مریضی اَو اَو دیگه این حرفو نزنیاااااااااااااا!!!!!!عه راستی قرصاتو خوردی؟(ای لاو یو مامان بابا ینی ههههه)


درسارم تا دوتا درس جلوترشون پیش مطالعه کردم کلاستور فیزیکممممممم شیش باااااار پاکنویس کردم!!!!!


اینارو گفتم تا بگم کلموووو کوبوندم به دیوار بدونید حق با من بوده هههه:)

۰ ۰

ثبت خاطره ها2-دوم آذرماه95

۳ نظر

قرار بود چن روزی نرم مدرسه!!!ولی اصلا نمیتونستم تو خونه بشینم تو مدرسه با دوستام حالم خیلی خوبه انقد که درس و برای پیش دوستام بودن به خونه و کنار شوفاژ خوابیدن ترجیح میدم:)


بعد کلی توضیح نقشـــــــــــه برا من(ههه) قرار گذاشتیم همه مون ینی کلمون که یه اکیپ 8-10 نفری تو مدرسه ایم گوشی ببریم مدرسه.... بیشترشون که واسشون عادی بووود اماااااااااا من کلی رنگم پرید و سرخ و سفید شدمممممم و ضایه بازی دراوردم طوریکه همه فهمیده بودن و به رو نمیاوردن:))) چقد بخودم فوش دادم هزار و صدباااااار اینکه گوشیم سایلنت هست و چک کردم و سره زه زنگ شیمی از زیر میز کلیییییییییییییییییییییییی سلفی گرفتیم با چهههه ژستایی:))))


زنگ اخر ساعت دو و نیم بود یکی از بچه های یــــــــــــــــوله کلاس و و گذاشتیم دم دره کلاس و تهدیدش کردیم که اگر کسی بیاد سمت کلاس و خبر ندههههه اااااره!!!:)))البته یه درصد فک نکنید من حتی از جام تکوووون خورده باشم داشتم عربی مینوشتم که یکی رفت بالای نیمکت و اون یکی میزد رو نیمکت و با ریتم و چرت و پرت میخوندن بقیه و دست میزدن و بعضیام مث من هی میخندیدن بعضیام جو میگرفت یهوووو عررر میزدن(دبیرستان دوره دوم خیلییییی خوبه:))) اصن گیر نمیدن معاونا در حد کویت ازادیم همه هههه) 


خیییییییییییلی حال داد انقد خندیدم دلم درد گرفت غزل و فائزه انقدددددددد مسخره میرقصیدن پوکیده بودن همه از خنده صبا ام کولاک کرده بووود مقنعه اش چپه شده بود لپاااااش قرررمززززززز و یه وضعیییی:))از ساعت هفت و ربم که سره کلاس بودیم برف اومد و دیگهههه جیغ و هورا ((انگار که جای معلم شخص غیر انسان سرکلاسمونه هههه معلم زیستمون خودش گفت خــب)و اینا بیس دقیقه از زیست رفت

زنگ آخرم ساعت سه و نیم با بچه ها پیش بسوی کلاس زبان شدیم:)


  به معنای واقعی با اینکه صدام پسرونه شده بود و حالم اصلا خوب نبود و سرماااااام خورده بودم و عطسه و فین فین و اینا ولیییی کلیی خوش گذشت مدرسه... و ماجرا پایان نیافت!!!سره کلاس زبان معلمه جوووونه و کلا و اصالتا ایرانی نیست اصن نمیتونه فارسی صحبت کنه!!!!باباش برزیلیه و خودش اهل فیلیپین ینی اونجا زندگی میکرده!!!!دیگههه هی غزل و کزل میخوند ما میگفتییم غ باباجاااااااااااااااااان غ غزززززززززززززززل غزززل غززززززززززل اونم هی میگفت کزل کزل کزل:))))))دیگه یکم دستش انداختیم و درس داد و وقتی داش مخشارو میدید با غزل رفتییم ته کلاس چون جمعیتمون کمه کلا تو کلاس5 نفریم انقد خوووووش گذشت کلیییییییییی سلفی گرفتیم گوشی غزل الاغم ایفونه(چه معنی مییییده بچه گوشیش آیفون باشه اصن؟؟؟ایش:))) )!!!!!!دوربینش عالی ینی!!!شونصدتا عکس با هزارتاااااا مدل ژست گرفتیم و با معلممون که داشت هوم ورکارو میدیم سلفی گرفتیم که بزاریم تو پیجمون و هی پز بدیم ماااااااااااااا معلممممممممممممم زبانموووون خارجکیههههه اصن!بلههههه ما شااااخیم و اینا:))))ازقیافه معلمه داد میزنه ایرانی نیست و من حدس میزنم فارسی بلده و خودش و به خنگی زده حالا بماند:))))


دیگه ازون عکسا یـــــه عکس خییییلی باحال شده بود خیییییییلییییاااا عکسه اینجوری بود که من نشسته بودم رو میز معلممون کلاهم رو سرم کجکی بعد اون قلمبه ایه سره کلاهم اویزون شده بود(ههههه) و چتریایه کوتاه ریخته بود یکمش بیرون و یه طرف"(فوووووق العاده شده بود ینی) بعد من داشتم لپ غزل میکشیدم(با چشمک) اونم با انگشتش چال رو گونه منو نشون میداد هههههه خندهههه از چشامون میبااااره ینی و غزل گذاشت تو پیجش معلم دینی مون لایکش کرد هههههههههه تو تلگرامم به غزل گفته شما قراره بیاید راهیان نور دیگههههه نههههههه؟؟؟غزلم زده تو ذوقش گفتهههه نهههههه ما اصن قیافمون به این حرفا میخوره؟؟؟:)))))کلا حالش و گرفته هرچند هیچکدوممونم نمیخواستیم بریم ولی خییییییییلی خوب شد حالش و گرفت دللللللم خنک شد انقد که ازش بدم میاد!!!!


وسط کلاس زبان یه آنتراک گرفتیم چون برف دیگه درشت میومد و شارژ گوشیا داشت خالی میشد برا اخرین سلفیاااا:))

 شال و کلاه کردیم اومدیم به هوای دشوری و اب خوردن وسط حیاط اموزشگاه یه دایره زدیم زیر برف با تیپای زمستونی و گوشیم دادیم به دختره که داشت میرف سرکلاس ازمون عکس گرفت چارتا سلفیم گرفتیم و چون داشتیم قندیل میبستیم از بوفه ی دمه اموزشگاه نسکافه خریدیم (فک کنم نیم ساعت از وقت کلاسمکون رفت)نشستیم دوباره دایره زدیم و هوووورتی نسکافه های داغ داغ و سرکشیدیم انقــــد چسبید یهو کلمونو از تو لیوان یه بار مصرفه نسکافه دراوردیم دیدیم معلممون وایستاده رو پله ها هههه دیگه صبا تعارف زد خانوم شما نمیخوردی؟هستا؟میرم میخرم؟بخدااا؟؟؟؟تعارف میکنید؟؟؟اونم نمیفهمید صبا چی میگه به انگلیسی بش گفتیم گف نه بیاید سره کلاس تا دوتا منفی نگرفتید:///دوییدیما:/!!!


اینم از یه روزه برفی و یــــــــــــــــــــخ و خوب با حال جسمی دااااغون و حال روحی عاااااالیییییییییییییییییییییییییییییی با یه روز تاخیر:)


و باز فهمیدم دوستای خوب یکی از نعمتای الهین:)مخصوصااااا اونایی که سر امتحاااااان عربی همروووو به ادم میرسونن و چکشم میکنن ببینن جایی و جا ننداخته باشیم مثلا(خواب بودم سره زنگ عربی چون کناره پنجره بودم زارت و زورت سلفی گرفتم با برف و باز گرفتم خوابیدم هههههه)



حال جسمی که اصلا مهم نیس ادم باید در هر شرایطی حال روحیش خوب باشه در "هر شرایطی"


همیشه و "در هر شرایطی؛حال روحیتون خوب دوستای گلم مرررررسی که حالم و پرسیدن ما بیدی نیستیم که با این بادا بلرزیییییییم بعله:)


۰ ۰

ثبت خاطره ها۱-اول آذرماه۹۵

۸ نظر
وی دیشب به دلیل خون بالا اوردن وقتی کتاب زیست دستش بود به بیمارستان منتقل گردید و زیر دستان دکتر و پرستار و سوزن زدن به دستانش همچنان منگ و گیج ناشی از تزریقات و قرص ها اولین روز اذرماهش که قرار گذاشته بود خاطرهایش را به طور مختصر و مفید طور ثبت گند اینگونه گذراند و امروز را در مدرسه غایب گشت...باشد تا خاطرات بعدی که  ان شاالله تا اخر اذرماه ادامه دارد شادتر باشند...
برای سلامتی اش دعا کنید لطفا😊

پ.ن:یه بار نوشتهَ م و خوندم دیدم یه کم نگران کنندس خواستم تو این پی نوشت بگم خوبم الان روی کتاب شیمی دارم جون میدم فقط😅دیروز وقتی خون بالا اوردم( گلاب به روتون) تمام فکر و ذکرم زیست بود که نرفتم مدرسه و یهههه ماجراهایی پیش اومد که الان جون ندارن انگشتام تایپ کنم فقط خواستم از اول اذرماه تا اخرش روز به روز خاطره هاشو ثبت کنم چه بد چه خوب!خوشالم پیش خودم خوش قول موندم حتی تو این شرایط!

 محتاج دعاهاتونم وحشتناکانه😉

در ارامش باشید🌺🌸
۰ ۰

هستند افرادی که بخاطرشان اشک شوق میریزی!میتوانند دورترین فرد به تو باشند یا حتی معلمت....!!!

۱۰ نظر

چیه!درس خوندن انگیزه میخواد خب:))

همونطور که میبینییییییید حسابی موقع درس خوندن خودمان را تحوییییییل میگیریم کما اینکه باید برای دوشنبه چارتا درس بخونیم برای امتحان معلم دفاعیم گفت چون چهارشنبه تعطیل شدید امتحان چارتا درس و دوشنبه  زنگ  اخر که خورد نمیرید خونه میمونید امتحان میدید بعد میرید مام گفتیییییییییییم چشممممممم رو جفت چشامون:)))


دفاعی!!!از اول سال بجز اینکه زنگ ناهار یا زنگ تفریح بشینم بخونمش تو خونه لاشو باز نکردم و حالا امتحان داریم چهار درس!!!خیلی سختهههه این دفاعی از دینی بدتره!!باز معلم پارسالمون خوب بووووووود حالا فک کنید معلم دینی مون معلم دفاعیمونم هس ینی دیگه:))))


درس درس درس...!!!!خیلی سنگین شدن و سخت مام که اول راه موتورمون هنوز کامل روشن نشده مثل عذابه قشنگ....!


امروز برای اربعین ساعت 12 و نیم تعطیلمون کردن اصن از خوشالی تو خیابون عررررررررر میزدیم:)))))و خوب بیشتر بچه های مدرسه مون تصمیم گرفتن برن مدرسه قبلیشون...

منم به فاطی و صبا پیشنهاد دادم بریم مدرسه قبلیمون که گفتن نهههه و سرویسمون میره و حسش نیست پیاده برگردیم تا ایستگاه تاکسی و این حرفا...خلاصه بیخیال شدم و زنگ خورد با اینکه خوشحــــــــال بودم اخجووووون تعطیلی و اینا ولی ته دلم میگفتم کاش مام مثل بقیه میرفتیم مدرسه قبلیمون و تو دلم برایه خودم میشمردم واااااای دلم برای خانوم فلانی تنگ شده و مثل همیشه درحالی که کلم پایین بود دو تا دختر هم قد و قواره ی خودم هرررررررهررررررر از کوچه هه که تقاطعش میشد اون کوچه ای که من داشتم میرفتم اومدن داخل کوچه چون سرم پایین بود توجه نکردم و محل ندادم که پقییی زدن زیر خنده برگشتم با اخم بگم اخهههه این جلف بازیا چیه خرس گنده اید شماها اید که که مملکت و...!

 حرف تو دهنم ماسید و با نیش باااااااااز صبا و فاطییییی روبرو شدمممم و افتاااادم دنبالشوووووون و خوب تو اون تایم کوچهههههه خلوت بود و مام قااااااه قاااااه میخندیدیم و فاطی هییی مسخره بازی دراورد تا رسیدیم مدرسه اونجام دیدیم بهههههه بهههه ده نفر دیگه از بچه های مدرسمون که پارسال اینجا بودن اونام اومدن اقای سرایدار رامون نمیداد حالا هی میگفتیییم بابااااااااااااا ما از انضباط بییستای مدرسه بودیم!!!! یهوووووو معلم قران پارسالمون اومد رد شه مارو دید و کلییییییییی ذوق زده شدیییییم و ماچ و بوس و بغل و اینا:)))

بعدش گفتیمممممم خانومممم تروخدا برید اجازه بگیرید بیایم تو!!!!دیگه خانوممون و یکی دیگه از بچه ها که بینمون بود و خیلی باباش تو مدرسمون شاخ بود رفتن تو اجازه گرفتن و ما رفتیم داخل منم که احساااااااسااااتی هرکوووودم از معلمامو میدیم اشک تو چشمام جم میشد و سریع اون یه قطره اشکییییی که از کنار چشمم می اومد و پاک میکردم و مشاورمون و معلم ریاضیمون و ول نمیکردم هههه هرجا میرفتن منم میرفتم بعد مدیرمون برگشت گفتتتتتت خانوووووم سحریااااان ما شمااارو فروختییییییم به مدرسه ی "عین" برگشت خوردی هههه گفتم اگه میدونستم دبیرستان انقد کمرشکنهههه تجدید میشدمممم خانوم پیشتون بمونم باز هههه (جون عمم):))))

دیگهههه یه عالمهههه با مشاورمون حرف زدم دلممم لک زده بود برایه صداش یعنی عشق به تمام معنا ... تو تلگرام باهاش در ارتباطم و میتونم بگم بهترییییین الگووووی منه واقعا!!! جوونه و بیست و خورده ای سالشه و انقد خوشرووعه که حد نداره!یادمه ما پارسال مثلا تو یه روز چارتا امتحان داشتیم میومد با معلمامون صحبت میکرد مثلا شفاهی بگیرن یا یکیشون فقط کتبی بگیره که ما اذیت نشیم خلاصه این خانوووم عشقولی ما دومی نداره:)یه عالمه ام جلوی معلم ریاضی پارسالموووون غیبت معلم ریاضی امسالمونو کردم هههه ولی جدنی معلم ریاضی پارسال ما یه جااااااااای خالیم تو کتاب جواب میداد و حتی یه سوال از کتاب و بی جواب نمیذاشت کما اینکه وقتمون کم بود و هروز صبم ما از ساعت هفت تا هشت که کلاسا شروع شن میومدیم نمونه سوال حل میکردیم تست میزدیم و خودشم میومد زوتر با اینکه وظیفش نبود تا اشکالایه مارو رفع کنه (و انقد امتحان میگرفت خودش بهمون گفت خیییییییلی اذیتتون کردم ولی ارزشش و نداشت؟مام گفتیم چرا خانوم واقعا داشت.)خلاااااصه اصلا دلم نمیخواست از مدرسه بیام بیرون دیگه صبا و فاطی منو از زیر دست معلما کشیدن بیرون ههههه قبل ازینکه بیام خونه رفتمممم مغازهه دم خونمون که شبیه فروشگاهه و کلی باکلاسه خوراکیایه فوق و خریدم تا هی بخورم و هی درس بخونم:)))))دیگه چون همرام پول نداشتم زیاد و ماهیانه ای که پدر جااان داده بود رو به ته کشیدن بود به همین چن قلم رضایت دادم ههههه:))) اومدم خونه زنگ زدم به مامانم با ذووووق براش تعریف کنم که رفتم مدرسه قبلیم کهههه گفت سحر سرم شلوغه زنگ میزنم بعدا:///منممم مغنعمووو شوتیدم گرفتمممممم از ساعت سه تا شیش و نییم خواااابیدم آی چسبید:)) و تو خواب هی فکر و ذکر درس نمیذاشت ارامش داشته باشم واقعا این هفته پرررررررره از درس و تکلیف و تست و امتحان و من از الان استرسشو دارم مخصوصا دوشنبه و سه شنبه که هفت شب میرسم خونه و کلاس دارم دیگه هیچی!!!!



خلاصهههه امروز کلییی انگیزه گرفتممممم و حالم خوب شد و قوول دادم تاااااا باااا رتبه ی خووووووب دانشگاه خوب قبول نشدمممم نرم مدرسه قبلیمون و این سری با دست پر برررررم حتی موقع خدافظی با معلم ریاضی پارسالمون دوباره گریم گرفت و دیگه جلوی خودم و نگرفتم یکم مسخره بنظر میاد ولی من واقعااا جدا ازینکه کلی احساساتیم کلیییی ام این معلمم و دوس داشتم و تنها درسی بود که برام تو اولویت بود هییی...

 امیدوارم ب معلمای مدرسه ی جدید بتونم عادت کنم!!!فردا منزل مادربزرگ جونی دعوتییییم برای ناهار و من دقیقا کلا امشب و تا صب که باید درس بخونم فردارو خدا بخیر بگذرونه:)))


این پستای دراز و طولانی نشون میده چقد حرف تو گلومه و چقد کم میام مینویسم(نسبت به قبل) و فردا نقشه ی خبیث دارم که رفتیم خونه ی مادربزرگِ جاناننننننن چنتا ازون گلدون عشقولیااااااااش بیارم خونمون هههه اصلااااانمممم بخاطر گلدون و اینا نمیرممممممم:)


روز و شبتون در آرامش:)

۰ ۰

ته مونده های روزهای پاییزی خود را چگونه میگذرانید؟^.^

۸ نظر

"به نام خدا"

درس میخوانیم مادر برایمان سوپ می آورد تا آلودگی هوا در رگها را بشورد ببرد پایین

بیرون میرویم حالا نه آنچنان بیرون....حیاط را میگویم...حسن فری هایمان(هنذفری) را برمیداریم در گوش میگذاریم تیپ خفن پاییزی میزنیم و کلاه سیوشرت اسپرت خاکستری صورتی را روی سر میگذاریم و کلی تیپ میزنیم انگار قرار است به عروسی برویم^◡^ 

(((حال همینجا یک پرانتز برایتان باز کنم: یک قانون نانوشته ای هست که میگوید اگر شما در روزی بسیااااار بی حوصله باشید و به فجیع ترین شکل ممکن تیپ بزنید و هپلی طور بیرون بروید کل انوات و اقوام و اجداد پدری و مادری تان را مشاهده مینمویید ولییی اگر در همان روز موهایتان را اتو کنید بهترین و زیباترین و اسپرت ترین لباسهایتان را از ته کمد دیواری در بیاورید و بپوشید و با ادکلن گرون تان که فقط برای عروسی است،استفاده بنمویید ان روز پشههههههههههه حتی پشههههههههه هم پر نمیزند که شما را ببیند و این قانون برای من اثبات شدس خیلی)))

بلی عرض میکردم با قر و فررر به حیاط زیبایمان میرویییم که تا در منزل را باز مینموییم مادر جلویمان را میگیرد و 

میگوید:"کجااااا بسلامتی شال و کلاه کردی؟؟"

میگویم:"میرم حیاط پوکیدم تو خونه"

میگوید: بدو خونه هوااااااا الوده اس سوپتم که نخوردی بااااااز؟؟؟◄.►

میگویم:"اخهههههه مادره من انقد مایعااااات به خوردم دادی که دم به دیقه دم دشوری ام ๏̯̃๏"

میگوید:"تووووووو بیشتر میدونی یا من؟اصلا نمیخواد بری بیا برو تو اتاقت بشین درستو بخون"

 این موقع وقتش است دست بندازم دهن خودم را به هزار و سیصد روش سامورایی جــــــــــــرواجـــــر کنم... ارامش خودم را حفظ میکنم و تمام خشمم را در واژه ی "مــــــــــــــــــامــــــــــــــاااااااااااااااااااان"  بکار میبرم که البته بی جواب هم نمیمااااااانم...

 میگوید:"یامان "


به اتاقم میررررروم درش را محکم میبندم مادر با غضب به اتاق می آیددد و تا می آید چیزی بگوید سریع میگویم"

 از دستممممممم ول شد یوهو⊙.☉ 

 در را میبندد و بدون حرفی میرود اما من"اره جون عمت" را از چهره اش میخوانم....

پنجره را باز مینمویم تا گل های تازه جوانه زده ام هوای تازه که چه عرض کنم هوای آلوده بخورند و من جوانه و شکوفه های ریز و درشتشان را هیییی میبیبنم هیییییی دلم غنج میرود...


با خالهه ترین خاله ی دنیاااااا تماس حاصل میفرمایم و میگویم کهههه مرا نجات دهد حوصللللللم پاشید....میگوید سر کارممم گللللل من نمیدووونی

میگویمممممم:"اوف باشه عاغااااا نخواستیم...."


بیشتر پنجره را باز مینمویم و کله ام را کاملا از پنجره بیرون می اورم و به پایین نگاه میکنم...اول ها خییییلی میترسیدم وقتی از این ارتفاع به پایین نگاه میکردم همش حس میکردم میخواهم پرت شوم پایین رو ماشینا و وحشت زده پنجره را میبستم ولی حال کاملا عادی به درختان پاییزی که یک در میان بدون برگ و کم برگ شده اند و زمین را پر از برگای زرد و قهوه ای ریز و درشت خود کرده اند مینگرم و هوای آلوده را نفس میکشم...

الوده باشد خب...

نفسم تازگی ها تنگ شده باشد خب...

گلویم از هوای آلوده بسوزد خب....چشمانم نیز هم....

همه ی شان می ارزند به دیدن برگ های پاییزی و عبور ماشین ها و آدمهای داخل کوچه...

همه شان می ارزند به هوای خفه ی اتاق...

همه شان می ارزند به؛به جان خریدن نسیم خنک و هوای ابری ....

چشمانم را میبندم و سعی میکنم ارام باشم و مثل سه شب قبل بی دلیل خودم را در اشک هایم خفه نکنم تازگی ها اشک های بی دلیلم را اصلا درک نمیکنم کاملا غیر ارادی ست...حتی نمیدانم مرا چه میشود...

شاید هم برای این است که تازگی ها خیلی تنها شده ام....

نیلویشان به شمال رفتند....

فاطیشان به ویلای لواسانشان رفتند... 

صبایشان به فشم رفتند و بقیه دوستانم به سینما رفتند فیلم"نیمه شب اتفاق افتاد" را ببینند و من چون مادر اجازه صادر نفرمودند اینجا جلوی پنجره هوای آلوده نفس میکشم و تازه کلی هم حال میکنم....

اب پاش صورتی گوگولی را برمیدارم و به گل هایه خنگولم اب میدهم...

با اینکه وقت اب دادنشان فرداست اما الان آبشان میدهم...

باهاشان حرف میزنم اشک میریزم...صدای اهنگ داخل اتاق نمیگذارد صدایم بیرون برود...

اما گل ها صدایم را میشنوند...اشک هایم را میبینند...

میگویند:"اگر تو اینجوری دل نازک تری مااااا از تو بدتریما؟؟؟لطفا مارو با اشکات ابیاری نکن باغبان جان دوس داری مثل کاکتوس سوگولیت از دست بریم؟؟؟"

اشک هایم را پاک میکنم نگاهم به شال گردن هدیه ی دستان دوست جانِ عشق(صبا) که روی تخت است می افتد...احساس شعف میکنم با همچین دوستای بهتر از برگ درخت بهتر از اب روانی:)

 

 مینشینم برای ده هزارمین بار دینی مطالعه مینمویم و به محیا(بغل دستی عشقولی امسال) اس میدهم که بیاید پیشم میدانم "نه" نمیگوید ولی در کمال تعجب اس داد:


" نهههههه سحرررر دارم میررررم باشگاه "


بااااا ناراحتی یه فوش خیلی ملیح به این بخت و اقبال، >'.'< برایش نوشتم:

" باشه عزیزم خوش بگذره"


 همینجوری که روی تخت ولو بودم و پایم را روی پا گذاشته بودم وبا ریتم اهنگ تکاااااان میدادم یهو در بااااااز شد و گل امد(ههههههه) محیااااا اومد با یه مشمبا پر از آت اشغال بقول مامانم(ههههه لواشک آلوچه) و اینگووووونههههه جییییییغ کشااااان از خوشالی فوووش کشش کردممممم البته عرض کرده بودم که فوش بلد نیستم ولیییی ابراز علاقههههه اخه بدون فوش؟؟؟مگه داریم!!!!تازشم اوج فوش من کیسافتِ مرضهههه:))))مدیونید غیر ازین فک کنید و


" اینگونه غم چو بیرون رفت محیا درامد":]


ایـــــــــــن بود انشای من:))



پ.ن1:منو پستای شیش کیلومتری خودم شماااااااا و همه:))))))همینجا بگم مررررسی که وقت میذارید وپستامو میخونید:)


پ.ن2:فقط اون دسته از دوستانی که تهرانن میدونن چی میگم از روز سه شنبه بلکه قبل تر(شدتش کمتر بود البته) مامانم منه بدبختو بسته به انواع شیر و سوپاااا ینی خفهههه کردن منو با اش و سوپ و شیر و ازین جور چیزا مهر مادری و به اوج رسوندن هههههه الان همرو اش و سوپ و شیر میبینم هههههه=D


پ.ن3:تو کانال گفته بودم که کاکتوس جان از دست رف :'( ولی خب اینجام میگم که مـــــــــاااااااا هرکی و دوس داریم کلاااااا از دستمون میره نمونه ی بارزش که کاکتوس جان جمعه ی هفته ی پیش جان به جان افرین تسلیم کرد و مرا مغموم ترررررررر نموند╥﹏╥


پ.ن4:این چالشه چیه؟؟؟همتون شرکت کردین توش؟؟؟میزکار؟؟؟من مثلا الان شرکت کنم خیلی خیطه نه؟:)))


پ.ن5:درست تو اوج الودگی هوا هوس بام تهران رفتن زده به سرم به طرز فجیعی:))))اونوقت هی مامان ما بهموووون مایعات میده سالم بمونیم خب مادرهههه من شما اگه بدونییییی من با خواهر جونت که خاله ی گوگولی من باشه قراره بریم بام کههههه نصفم میکنی هههه البته من میدونم خالم گفته ""باشه"" که منو از سره خودش باز کنه وگرنهههه کی اخه پایه خل بازیاااایه منههه هیییݓ_ݓ


پ.ن6:چقدد چسبییییییییییییییییییییید این تعطیلی و تا لنگ ظهر خوابیدن خدایااااااا شکررررررررررررررررررت:)


در آرامش و تعطیلی باشید≧◡≦

۰ ۰

اومدم و اومدمم با کلییییییی انرژی و هشتـــــــــــــــک اومدم و اووووووومدمممم و اومدممممممممممممممم:)))

۲۱ نظر

اعتراف میکنم دلم برای وبلاگم بی نهایت تنگ شده بود و هروز قراره درسام تموم شن بدوعم بیام بنویسم تا خالی شم... انرژی بگیرم ولی تا سرمو از رو کتابا بلند میکنم میبینم ساعت دوازدهه یا دوازده و نیمه در این صووورت روی کتاب و دفتر بیهووش میشم بلا استثنا:)

هشتک سلام:)

هشتک معلمای بی انصاف:/

هشتک چارتا امتحان فردا:/

هشتک حدا دفاعی را نابود خواهد کرد

هشتک عربی خره کیه؟:)))

هشتک من یه روز قید درسو زدم :))

هشتک من برگشتم هییییی غر بزنم:))

هشتک چقد دلم براوبلاگم تنننگ شده بود

هشتک من و گل منگولیاااام و شما و نظراتون و وبلاگم بقیه و همه:))

هشتک چرا فردارو تعطیل نمیکنن؟

هشتک دلم روشنه فردااا تعطیله

هشتک مسعولین مددی کنید فردارو بتعطیلید ما له له ایم ناموسا

هشتک اصلا تعطیل بودن فردام بره به درک

هشتک چرا عطسم نمیییااااااااااد:)))

هشتک وای چقد حال روحییییم خوبه ولی نمیدونم چرا؟

هشتک من خییییلی خوشبختم:)

هشتک خدایااااااااااااا شکرررررررررررررت:)

۰ ۰

بوی خاک...بوی بارون...بوی پاییز....بوی دلتنگی می آید این روزها!

۱۱ نظر


پنجره را باز میکنم...


بوی خاک باران خورده مشامم را نوازش میکند...


هوای خنک...


ابرهای تیره....


نفس عمیق میکشم...


جای گلدان های نقلی را جا به جا میکنم و برایشان حرف میزنم...


خیره میشوم به بخار نسکافه و دستانم را با بدنه ی لیوان داغش گرم میکنم...


هوای پاییز...


گل ها...


بوی خاک...


صدای بنیامین...


تاریکی...


سکوت...


همه چیز رو روال است...


همه چیز ارام است...


جز دل من...


دل آسمان....


بوووووووووومب....


پنجره ها تکان میخورند و درها را صدای باد تکان میدهد...


بوی خاک را نفس میکشم... از ته دل....


بوی باران...


بوی پاییز...


پرده ی اتاق را که در هوا میچرخد و با باد میرقصد کنار میزنم...


بیرون را نگاه میکنم...


بادها برگهای پاییزی درختان را رقصان رقصان پایین می آورند و با شدت این طرف و آنطرف میبرد...


به خودم می آیم،..


یک ساعت گذشته و من چایی به دست خیره شدم به نقطه ی نامعلوم ...


 باد خنک همچنان صورتم را نوازش میکند؛


بخودم میگویم:


"فکر و خیال و ول کن؛نسکافه ات یخ کرد!!!!"


پ.ن1:اولین بارون پاییزی امروز(ینی دیروز،چهارشنبه12آبان) ساعت ده دقیقه به دوازده سر زنگ ریاضی و صدای بومب بومب در و پنجره های کلاس و باد خنکککککک و بوی بارون از حس و حال ریاضی پرتمون کرد بیرون:)


پ.ن2:هفته ی پر درسی رو به پیش رو داریم پر از امتحان و آزمون تستی!!!شروع شد استرس.... امتحانای تستی انقد سخته که دوس دارم همه ی حرصمو سر معلم دینیمون خالی کنم!!!داستان داریم باهاش فقط اینو بدونید که با بچه هایی که بهش بی احترامی میکنن و جوابشو میدن خوبه و به ریششون میخنده به ما که میرسههه یه چشم غره ای میره نگاه میکنه انگار ارث باباشو خوردیم!!!استغفرالله حیف فوش بلد نیستم:))


پ.ن3:امروز از آموزشگاه کلاسای شیمی و ریاضی که قرار بود شروع شن زنگ زدن و گفتن کلاسا شروع میشن ازین هفته! و ازونور ازون یکی اموزشگاه زنگ زدن که کلاس زبانتون و گذاشتیم یکشنبه ها و سه شنبه ها از 3 تا 5خانوم سحریان!!!از الان خودم داغون شده فرض میکنم!!!


پ.ن4:انشام آخه درسه!!!شنبه امتحان انشا داریم!!!!بعد مثلا هرکی میره انشا میخونه بهش نمره میده بالاتر از هفده نداشتیم تا الان!!!حساب کنید من رفتم انشا خوندم هیچ غلط املایی و نگارشی ایم نداشتم بم داد چهارده چرا؟چون برای سین یه جااااااا فقط یه جاااااااا یه دندونه اضافه گذاشتم یه دندونه...هوف!!!


پ.ن5:کلاس خلاقیت و تمرکزم پنجشنبه ها شده یه پنجشنبه درمیون نه تا12 ینی فردا(امروز) نداریییییییم و ویولنم هر 5شنبه 4تا6ونیم و نیم!!!!اصلا درگیر این همه کلاس شدن استرس ایجاد نمیکنه برام اصلانااااااااا!!!!


پ.ن6:دوستای بیانیه جان که دانش آموزید روزتون مبارک:)فقط نگم مدرسه ی ما چی هدیه داد بهمون:////


پ.ن7:ماگِ جدید خانواده ی سحریان:)


پ.ن8:من این پست و دیروز غروب نوشتم و قشنگ تو حـــــــــــــــــس بودم که نت قطع شد و هرکاری کردم درست نشد!ولی هنوز تاریخ مصرفش نگذشته با این الان هوا آفتابیه بازم خواهد بارید باشد که مقبول افتد:)


 مرسی از نگاهتون و ببخشید که طولانی شد:)

لحظه های پاییزیتون در آرامش:)

۰ ۰
•به دور از همه ی ادم های مسخره و متظاهر دنیای واقعی...
فقط و فقط
برای مقداری آرامش...
اینجا از ته ته ته دل از روزمرگیام مینویسم :)

•دانشجوی رشته ی روانشناسی:)
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان