"به نام خدا"
درس میخوانیم مادر برایمان سوپ می آورد تا آلودگی هوا در رگها را بشورد ببرد پایینツ
بیرون میرویم حالا نه آنچنان بیرون....حیاط را میگویم...حسن فری هایمان(هنذفری) را برمیداریم در گوش میگذاریم تیپ خفن پاییزی میزنیم و کلاه سیوشرت اسپرت خاکستری صورتی را روی سر میگذاریم و کلی تیپ میزنیم انگار قرار است به عروسی برویم^◡^
(((حال همینجا یک پرانتز برایتان باز کنم: یک قانون نانوشته ای هست که میگوید اگر شما در روزی بسیااااار بی حوصله باشید و به فجیع ترین شکل ممکن تیپ بزنید و هپلی طور بیرون بروید کل انوات و اقوام و اجداد پدری و مادری تان را مشاهده مینمویید ولییی اگر در همان روز موهایتان را اتو کنید بهترین و زیباترین و اسپرت ترین لباسهایتان را از ته کمد دیواری در بیاورید و بپوشید و با ادکلن گرون تان که فقط برای عروسی است،استفاده بنمویید ان روز پشههههههههههه حتی پشههههههههه هم پر نمیزند که شما را ببیند و این قانون برای من اثبات شدس خیلی)))
بلی عرض میکردم با قر و فررر به حیاط زیبایمان میرویییم که تا در منزل را باز مینموییم مادر جلویمان را میگیرد و
میگوید:"کجااااا بسلامتی شال و کلاه کردی؟؟"
میگویم:"میرم حیاط پوکیدم تو خونه"
میگوید: بدو خونه هوااااااا الوده اس سوپتم که نخوردی بااااااز؟؟؟◄.►
میگویم:"اخهههههه مادره من انقد مایعااااات به خوردم دادی که دم به دیقه دم دشوری ام ๏̯̃๏"
میگوید:"تووووووو بیشتر میدونی یا من؟اصلا نمیخواد بری بیا برو تو اتاقت بشین درستو بخون"
این موقع وقتش است دست بندازم دهن خودم را به هزار و سیصد روش سامورایی جــــــــــــرواجـــــر کنم... ارامش خودم را حفظ میکنم و تمام خشمم را در واژه ی "مــــــــــــــــــامــــــــــــــاااااااااااااااااااان" بکار میبرم که البته بی جواب هم نمیمااااااانم...
میگوید:"یامان "
به اتاقم میررررروم درش را محکم میبندم مادر با غضب به اتاق می آیددد و تا می آید چیزی بگوید سریع میگویم"
از دستممممممم ول شد یوهو⊙.☉
در را میبندد و بدون حرفی میرود اما من"اره جون عمت" را از چهره اش میخوانم....
پنجره را باز مینمویم تا گل های تازه جوانه زده ام هوای تازه که چه عرض کنم هوای آلوده بخورند و من جوانه و شکوفه های ریز و درشتشان را هیییی میبیبنم هیییییی دلم غنج میرود...
با خالهه ترین خاله ی دنیاااااا تماس حاصل میفرمایم و میگویم کهههه مرا نجات دهد حوصللللللم پاشید....میگوید سر کارممم گللللل من نمیدووونی
میگویمممممم:"اوف باشه عاغااااا نخواستیم...."
بیشتر پنجره را باز مینمویم و کله ام را کاملا از پنجره بیرون می اورم و به پایین نگاه میکنم...اول ها خییییلی میترسیدم وقتی از این ارتفاع به پایین نگاه میکردم همش حس میکردم میخواهم پرت شوم پایین رو ماشینا و وحشت زده پنجره را میبستم ولی حال کاملا عادی به درختان پاییزی که یک در میان بدون برگ و کم برگ شده اند و زمین را پر از برگای زرد و قهوه ای ریز و درشت خود کرده اند مینگرم و هوای آلوده را نفس میکشم...
الوده باشد خب...
نفسم تازگی ها تنگ شده باشد خب...
گلویم از هوای آلوده بسوزد خب....چشمانم نیز هم....
همه ی شان می ارزند به دیدن برگ های پاییزی و عبور ماشین ها و آدمهای داخل کوچه...
همه شان می ارزند به هوای خفه ی اتاق...
همه شان می ارزند به؛به جان خریدن نسیم خنک و هوای ابری ....
چشمانم را میبندم و سعی میکنم ارام باشم و مثل سه شب قبل بی دلیل خودم را در اشک هایم خفه نکنم تازگی ها اشک های بی دلیلم را اصلا درک نمیکنم کاملا غیر ارادی ست...حتی نمیدانم مرا چه میشود...
شاید هم برای این است که تازگی ها خیلی تنها شده ام....
نیلویشان به شمال رفتند....
فاطیشان به ویلای لواسانشان رفتند...
صبایشان به فشم رفتند و بقیه دوستانم به سینما رفتند فیلم"نیمه شب اتفاق افتاد" را ببینند و من چون مادر اجازه صادر نفرمودند اینجا جلوی پنجره هوای آلوده نفس میکشم و تازه کلی هم حال میکنم....
اب پاش صورتی گوگولی را برمیدارم و به گل هایه خنگولم اب میدهم...
با اینکه وقت اب دادنشان فرداست اما الان آبشان میدهم...
باهاشان حرف میزنم اشک میریزم...صدای اهنگ داخل اتاق نمیگذارد صدایم بیرون برود...
اما گل ها صدایم را میشنوند...اشک هایم را میبینند...
میگویند:"اگر تو اینجوری دل نازک تری مااااا از تو بدتریما؟؟؟لطفا مارو با اشکات ابیاری نکن باغبان جان دوس داری مثل کاکتوس سوگولیت از دست بریم؟؟؟"
اشک هایم را پاک میکنم نگاهم به شال گردن هدیه ی دستان دوست جانِ عشق(صبا) که روی تخت است می افتد...احساس شعف میکنم با همچین دوستای بهتر از برگ درخت بهتر از اب روانی:)
مینشینم برای ده هزارمین بار دینی مطالعه مینمویم و به محیا(بغل دستی عشقولی امسال) اس میدهم که بیاید پیشم میدانم "نه" نمیگوید ولی در کمال تعجب اس داد:
" نهههههه سحرررر دارم میررررم باشگاه "
بااااا ناراحتی یه فوش خیلی ملیح به این بخت و اقبال، >'.'< برایش نوشتم:
" باشه عزیزم خوش بگذره"
همینجوری که روی تخت ولو بودم و پایم را روی پا گذاشته بودم وبا ریتم اهنگ تکاااااان میدادم یهو در بااااااز شد و گل امد(ههههههه) محیااااا اومد با یه مشمبا پر از آت اشغال بقول مامانم(ههههه لواشک آلوچه) و اینگووووونههههه جییییییغ کشااااان از خوشالی فوووش کشش کردممممم البته عرض کرده بودم که فوش بلد نیستم ولیییی ابراز علاقههههه اخه بدون فوش؟؟؟مگه داریم!!!!تازشم اوج فوش من کیسافتِ مرضهههه:))))مدیونید غیر ازین فک کنید و
" اینگونه غم چو بیرون رفت محیا درامد":]
ایـــــــــــن بود انشای من:))
پ.ن1:منو پستای شیش کیلومتری خودم شماااااااا و همه:))))))همینجا بگم مررررسی که وقت میذارید وپستامو میخونید:)
پ.ن2:فقط اون دسته از دوستانی که تهرانن میدونن چی میگم از روز سه شنبه بلکه قبل تر(شدتش کمتر بود البته) مامانم منه بدبختو بسته به انواع شیر و سوپاااا ینی خفهههه کردن منو با اش و سوپ و شیر و ازین جور چیزا مهر مادری و به اوج رسوندن هههههه الان همرو اش و سوپ و شیر میبینم هههههه=D
پ.ن3:تو کانال گفته بودم که کاکتوس جان از دست رف :'( ولی خب اینجام میگم که مـــــــــاااااااا هرکی و دوس داریم کلاااااا از دستمون میره نمونه ی بارزش که کاکتوس جان جمعه ی هفته ی پیش جان به جان افرین تسلیم کرد و مرا مغموم ترررررررر نموند╥﹏╥
پ.ن4:این چالشه چیه؟؟؟همتون شرکت کردین توش؟؟؟میزکار؟؟؟من مثلا الان شرکت کنم خیلی خیطه نه؟:)))
پ.ن5:درست تو اوج الودگی هوا هوس بام تهران رفتن زده به سرم به طرز فجیعی:))))اونوقت هی مامان ما بهموووون مایعات میده سالم بمونیم خب مادرهههه من شما اگه بدونییییی من با خواهر جونت که خاله ی گوگولی من باشه قراره بریم بام کههههه نصفم میکنی هههه البته من میدونم خالم گفته ""باشه"" که منو از سره خودش باز کنه وگرنهههه کی اخه پایه خل بازیاااایه منههه هیییݓ_ݓ
پ.ن6:چقدد چسبییییییییییییییییییییید این تعطیلی و تا لنگ ظهر خوابیدن خدایااااااا شکررررررررررررررررررت:)
در آرامش و تعطیلی باشید≧◡≦
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.