روزمرگی های یک نیمــــــچه روانشناس!

نگران فردایت نباش ،خدا از قبل آنجاست:)

شکست عشقی خوردم بلکه یه چیزی بیشتر از اون:|موقت:|

۴ نظر

قرار شد بریم توچال امشب

بعد یهو کنسل شد و زنگ زدن مامان رفت بیمارستان‌:|||

ینیییییییی حس میکنممممم به شکل لاینصفییییییییی شکست عشقی خوردم:||

پ.ن:میتونم بگم نظرات به شکل فجیع ناکی کم شده چرااااا؟:|

چن وقتیه عکس غذا و لواشک و خوراکی نذاشتم!!! باید کلنگی برخورد کنم حتما؟؟؟😜😂

۰ ۰

خطاب به سحرِ درون!

۱ نظر

وقتی ظهرها دیگر مثل خرس نمیخوابی و تا خروس خون بیدار نیستی...وقتی شیطنت جایش را به سردی توی چشمانت داده...وقتی تهی هستی از تمام احساسات همیشگی...وقتی...وقتی...وقتی...

همه ی این وقتی ها درست سحرِ درونم جان...

اما

وقتی مادربزرگ روز برفی نان سنگک داغ میخرد و می آید بیدارت میکند

وقتی برف میبارد

وقتی نیلو زنگ میزند و میگوید پاشو بریم بیرون

خودت را جم و جور کن 

موهایت را بباف

جلوی آینه بایست و خیره شو به دو تیله ی قهوه ای رنگ که دیگر برق شیطنت درونش جایی ندارد

خیره شو به دختر غمگینی که در آینه میبینی 

بعد هم نفس عمیق بکش و برو جلوی پنجره ی اتاقت 

بازش کن و بگذار برف ها اروم اروم روی صورتت بنشینند

سرت را به دیوار تکیه بده

و به خیابان خلوت نگاه کن که سفید پوش شده

بشین سر میز صبحانه و مربای گل محمدی را با نان سنگک و چای داغ کنار مادربزرگ بخور...

اینجوری بهتره حداقل برای لبخندای خوشگل مامانبزرگِ جانت...

۰ ۰

قراره بزرگ شدم تنهایی برم بازار:)

۲ نظر

قراره بزرگ شدم تنهایی برم بازار بگردم هرچی که چشمم بهش میوفته بدون اینکه کسی تو خوشگلی و زشتیش، تو لازم داشتن یا نداشتنش نظر بده.. بخرم برم جلوتر از جلوی مغازه ی آرایشی و بهداشتی رد شم چشمم بخوره به لاکای رنگاوارنگ و جیغی که دسته به دسته با نظم و ترتیب یکجا نشسته...

برم داخل نیم ساعت این پا اون پا کنم و آخرم سه تا لاک جیغ صورتی و سبز و نارنجی و پنشتا لاک رنگ سنگین و صورتی مات و کرمی خوشرنگ و آبی آسمونی و یاسی بردارم که با لباسام ست شن...

برم جلوتر سرم بچرخه بین مغازه های اونور و اینوه بازار یهو با سر بخورم به یه اقای پیرمرد ...عذرخواهی کنم و اون باغرغر بره...

بعد برم جلوتر ...جلوی میوه فروشی وایسم جلوی سبدهای کیوی و پرتقال چشمم خیره بمونه روی گردالوهای قرمز و عشق..توت فرنگی های درشت درشت که نور چراغم خواستنی ترش کرده و داره میگه بیا منو بخور

یه مشمبا پررررر توت فرنگی بخرم؛

 آهنگی که توی هنذفری تو گوشم پخش میشه رو عوض کنم....آنتونیو ویوالدی...بهترین...همینجوری که دارم مغازه هارو نگاه میکنم برسم به پارچه فروشی...با اینکه لازم ندارم پارجه و عمرا اصلا بتونم روش یه کوک بزنم میرم داخل گم میشم بین پارچه های خوشگل و گلداااار و رنگی بین پارچه های خال خالی مشکی سفید و خال خالی قرمز سفییید... پارچه ها با گلای درشت و بسیار دلبر... ریه هام پر شه از بوی عطرم که بوی با پارچه های نو حاااالمو از این رو به اون رو کرده با سه تا مشما پارچه ی گلگلی که شکوفه های ریز و درشت روی زمینه ی صورتی پارچه رو پر کرده و گلای شلوغ و ریز که زمینه ی آبی اسمانی پارچه رو پر کرده و پارچه ی ساده ی صورتی میام بیرون...

جلوتر یه آقاهه ایستاده و داد میزنه غذااااا حاااضرههههه اقا خانووووم بفرمایید کباب خوشمزه خانوم بفرماییید داخل طبقه ی دوم...

 میرسم جلوی کبابی...نگاش میکنم... خیییلی باکلاس نیست، صندلیاش مثل صندلیای پدرخوب یا پاپیون یا هرجای دیگه خوشگلللل و رنگی نیست... معمولیه سکوووت نیست صدای مردم هست بوی کبااااب هست گریه ی بچه هست...من این شلوغی و صمیمت و سادگی و به همه ی رستوران های دنیا ترجیح میدم از بوی کباب ریه هامو پر میکنم و بدون وقف میرم داخل از بین مردم رد میشم... جای خالی پیدا نمیشه...سفارشم و میدم و همینجوی که ایستادم میبینم اون گوشه ی گوشه ی گوشه یه جا خالی شده با میز کوچیک و تک نفره انگار برای من گذاشتنش...

میرم میشینم و خیره میشم به سفره یکبار مصرفِ روی میز که روش گلای ابی داره با دستمال کاغذی و نمکدون و سوماق و فلفل دون توپول موپول و فلزی...چقد این همه سادگی برام دلچسب و شیرینه...سادگی مردماش هم...انگار اومدم به دنیای دیگه...خانومایی که میبینم خیییلی معمولین یا چادر سرشونه یا یکم ارایش دارن و حجابشون متوسطه ...هیچکودومشون مثل دخترای دم خونمون جلف نیستن... شلوارای پاره نمیپوشن و موهای زرد و طلایی شونو نمیریزن بیرون...رژ لب قرمزو رو لبشون تموم نمیکنن...چشاشون لنز ابی و سبز نداره...اقاهاشونم همینطور... یقه هاشون تا دکمه ی وسط پیرهن باز نیست دماغاشون یک شکل نیست بعضیاشون یکم ته ریش دارن و بعضیام ریش کامل... صورتشون از یه صورت دختر صافتر نیست ابروهاشونم نازک نیست اینجا سادگی موووج میزنه اینجا دنیاش با دنیای دم خونمون فرق داره دنیاااای اینجا پر از حس خوبه پر از ادمهای متفاوت و یکرنگ...اینجا دورویی نیست کسی از اینکه راه بره و فلافل بخوره خجالت نمیکشه کسی از اینکه بلند بلند بخنده عبایی نداره اینجا خیلی خوبه....

سحر سحرررر سحرررررررررخانوم؟سحری؟سحــــــر!!!

جانم مامان؟

این همه صدات کردم کجااااییی تو یه ساعته خیره شدی به گوشه ی خونه و تو فکری؟

هیچی:)))

چاییت یـــــخ شد که:|

۰ ۰

تو تمام خستگی و عذاب منی عاشق جان!بفهم!

۶ نظر

تو را رسمست اول دلربایی

نخستین مهر و آخر بی‌ وفایی

در اول می‌نمایی دانهٔ خال

در آخر دام گیسو می گشایی

چو کوته می‌نمودی زلف گفتم

یقین کوته شود شام جدایی

ندانستم کمند طالع من

ز بام وصل یابد نارسایی

برآن بودم که از آهن کنم دل

ندانستم که تو آهن‌ربایی

من آن روز از خرد بیگانه گشتم

که با عشق توکردم آشنایی

نپندارم که باشد تا دم مرگ

گرفتار محبت را رهایی

مرا شاهی چنان لذت نبخشد

که اندر کوی مه رویان گدایی

سحر جانم برآمد بی‌تو از لب

گمان بردم تویی از در درآیی

چو دیدم جان محزون بود گفتم

برو دانم که بی‌جانان نپایی


میشه حدس بزنید کییییی اینو واسه من فرستاده؟وقتی داغان و داغان از کلاس اومدم؟اعتراف میکنم دلم غنج نرفت😒

۰ ۰

آره...خســـته ی پژمرده ی مغمومِ تنها منم من...

چشمامو میبندم و از ته ته ته ته دلم آرزو میکنم هیچوقت امروز و دیروز تکرار نشن

دلم میلرزه چونم هم..

یه عالمه فالس منفی و بغض بود این دو روز خیلی بد بود

 حس میکنم همه انرژی تحلیل رفته صدام هم....

سره کلاس هر پنج دقیقه که هــــی کش میاد نفس عمیق میکشم پامو از رو اون پا میندازم رو اون یکی پا و کلافه مقنعمو درست میکنم...اصلا نمیفهمم کی چشای لعنتی یهو پر اشک شدن که سبا با نیش باز خشک شده به من نگاه میکنه و مبهوت سر تکون میده ینی چی شده....چیزی بش نمیگم ولی بعد از این همه سال دوستی از چشام میخونه الان فقط باید سکوت کنه....تموم شدن این دو روز لعنتی...هیچوقت تکرار نشین که من خیییلیییییی شکننده تر از این حرفام ... گلوم تحمل این بغضای سنگین و ندارن تحمل دووور شدن از دوستامو تحمل تو خودم رفتن و تحمل اینکه به مسخره بازیاشون جای قهقهه های همیشگی لبخند بزنم و برم تو خودم ندارم حتی تحمل اینکه محیا کلا ناراحت شده از کارای منو و وقتی منو میبینه خودشو کج و راست میکنه...تحمل این همه تو دو روز خیلی سخته میام خونه..یاد دو سه روز پیش میوفتم اون روز که بابا اومد دم اموزشگاه دنبالم و دسته گل مخصوص برای من خریده بود...صورتی... و پره گلای ریز صورتی و دوتا لیلیوم صورتیه خوشگل و دل غنج ببره سحرکش..

چشمای خسته ام خیره میمونه بهشون...

خشک شدن..پژمرده...مثل خودم...مثل من...

۰ ۰

اینجا با هر یه تیکه آواری که برداشته میشه...یه دلــــــ💔ــــ داره میسوزه🔥

۱۰ نظر

الان که دارم این پست و مینویسم ساعت به وقت محلی ۲:۱۳دقیقه اس و من تلاش میکنم که بخوابم و فقط تلاش میکنم!درگیره فکرم اصلا نمیتونم بخوابم یه کلمه ی"پلاسکو" تو مغزم هجی میشه تصویری که به عینشو شاهد بودم فیلما و عکسای شبکه های مجازی اخبار دلهره و استرس... همش مث خنجر قلبمو تیکه پاره کرده اره خداروشکر که تو اقوام کسی اتش نشان نیست و اگرم هست من نمیشناسم چون اگر بود من افسرده و دیوانه میشدم باید میبردنم تیمارستان ولی همه این ماجراها چیزی از افسردگی کم ندارن!وقتی دیدم اون دختره بغل باباش زجه میزنه درصورتیکه خیلی عادی داشتم چای میخوردم ناخوداگاه بغضم ترکید و زدم زیر گریه... حس میکنم برای یه روز فشار سختی و تحمل کردم... ادبیات تمرینای درس ۵ و نمیدونم کی شروع کردم که رسیدم به درس ۱۰ برگه های خیس دفتر و جوهرای پخش شده خود به خود بی تمرکزی و دل پرم و فریاد میزد...دست خودم نیست از همه فاصله گرفتم تو لاک خودم فقط دلشوره دارم فقط دستم سمت اسمونه و بهش میگم رحم کنه میگم کمک کنه میگم ارومم کنه... صدای آژیر که میشنوم همه ی بدنم میلرزه بغض دوباره راه گلومو میبنده... وقتی فکر میکنم میبینم اون روز چون مردم فرداش اول بهمن میرن برای خرید عید و درست ۳۰ ام همهههه ی جنسا و سرمایه ها دسترنجوو زحماشون با اتیش و بعدشم اوار لعنتی دود میشه میره هوا و مانکنای خاکی زیر دست و پا له میشن... نمیتونم فکرم و متمرکز کنم رو چیزی فقط پلاسکو درگیری همه ی ذهن و فکرم شده نمیذاره هیچ جایی و واضح ببینم چنگ میزنه به گلوم و اشک چشمامو دوبرابر میکنه و قلبمو تو دستاش له میکنه از سردردا که دیگه نگم...فقط نشستم پای تلوزیون و دارم پرپر میزنم اون جا حرص میخورم که اقاااااا بیاید اینور کارشونو بکنن تورو خدااااا میزتم یه شبکه ی دیگه دعای کمیل میخونم که اصلا نمیفهمم چی میخونم فقط یه خط مشکی تار میبینم با قطره های داغ اشک که میوفتن رو دستم و زمزمه ی خدایا کمکشون کن...

۰ ۰

دلتنگــــی یــــنی تـــو👈❤مادر❤👉

۱ نظر

 دیدن اون صحنه ها.. تلوزیون... صداها و فیلما و ویسای تو کانالا و گروه های تلگرام...چشای اشکی تار که نمیذارن چیزی و واضح ببینم هی تو بیان چرخیدن از ظهر شده کارم... دست و دلم نمیره به درس خوندن به سرحال بودن...


امروزم شیفت مامان عصر و شب بود قرار بود خالم بیاد تنها نباشم که ایشونم جوگیر شد رفت بیمارستان اگر کاری باشه...

  تنهایی ویولن زدن و ارامش دادن به خودتم میتونه خوب باشه..خوبه که هنوز میدونم چجوری خودمو اروم کنم...



اینم بگم واسه دلواپسا:تنها نیستم چن ساعت دسگه خالم از بیمارستان میاد دنبالم با هم میریم خونه مامانبزرگم اصلا نگران نباشید😂❤

از سری نصحیت های "توصیه های سحر را جدی بگیرید":

هیـــــــچ وقت پزشک نشید اگر شدید بچه مچه نیارید اگر اوردید دیگه سرکار نرید ...گاهی وقتا میشینم فک میکنم اگر من بخوام پزشکی بخونم باید کلا دور بچه رو خط بکشم تا چندین سال آینده بچه گناااهی نداره تنها باشه و شوت شه خونه مامانبزرگ و خاله و عمش و دلش برای مامانش پر بکشه.. 

یادمه بچه بودم مامانم منو میذاشت پیش مامانبزرگم کلی پشت سرش گریه میکردم که اخرشم ختم میشد به خریدن لپ لپه بزرگ و خر کردن منو و مامانم یواشکی میرفت و بیچاره مامانبزرگم جور منو از بچگی تا الان میکشه در هرصورت خیلی پزشک بودن با بچه سخته... گاه و بیگاه زنگ میزنن باید بری حتی اگر تو سفر باشی مثل پاییز پیارسال که تو ویلای شمال تو چن روز تعطیلی درحال ترکوندن بودیم و زنگ زدن گفتن مامان باید بره بیمارستان و جم کردیم و برگشتیم تهران!

چقد دلم پر بود😅

از کجا گفتم به کجا رسیدیم خب لوب مطلب اینکه اگر مادر شدید شاغل نباشید این حس و منو فنچکم قشنگ تجربه کردیم و میکنیم 👈...دلتنگی...👉

۰ ۰

وای خدای من!

۴ نظر
دیشب با نیلو قرار گذاشتیم که صبح ساعت هفت بریم کتابخونه اجازشم از خانواده جان صادر شد و هورا شدیم و خوابیدیم صبح نیلو اومد دم خونمون و قرار شد با آژانس بریم که نیلو گف نهههه بیا با مترو بریم حال میده انقد سوسول نباش و اینا منم که حررررف گوش کن و مظلوم گفتم باشه نشون به اون نشون که ساعت هفت و ربع اینا ما از مترو سعدی رفتیم سمت پایین و درست از دم ساختمون پلاسکو رد شدیم دیدیم طبقه های وسطش یکم بالاتر نمیدونم کودوم بود که فک میکنم طبقه نهم بود آتیش بلند میشد و مردم کله ها بالا دارن نگاه میکنن، خلاصه انقد ترررسیده بودیم سریع رفتیم ساعت نه تا ده و نیم تو کتابخونه بودیم که من اصلا تمرکزم نداشتم حتی!ده و نیم خواستیم بریم بازم پیاده رفتیم تا که دیدیم آتش نشان ها و امبولانس غلغله بووود جلوی در یکم رفتیم جلوتر دیدیم تق ساختمون ریخت!من یه لحظه ساختمون و خاک و دووود فراوون میدیم و هنگ کرده بودم و نیلو جیغ کشید من به خودم اومدم صدای یاحسین یاحسین گفتن مردم صداکردن و داد و بیدادای اتش نشانا خیلی صحنه ی بدی بود من همونجا زدم زیر گریه یه آقاهه پشتمون بود گف شما اینجا چیکار میکنید برید خونتون سریع... مام انگار منتظر هشدار اون بودیم رفتیم،تو راه اصلا نفهمیدم چجوری رسیدیم همین که رسیدیم من مث اینایی که از ساختمووون نجات پیدا کردن هههه رفتم بغل مامانم انقد گریه کردم مامانم فک کرد من طبقه آخر ساختمون وسط اتیش بودم!در این حد و انقدم مورد غضب قرار گرفتم برای اینکه با آژانس نرفتیم و من خوابیدم الان از خواب بیدار شدم نشستم پای اخبار و ناخوداگاه با دیدن اون ساختمونه که صبح عین عینشو جلو چشمام دیدم و الان دارم از تلوزیون میبینمش کلی بغض کردم و برای اون جوونایی که داشتن کار میکردن تو زیر زمین, برای آتش نشانا که زیر اوار موندن برای فداکاریشون،برای خانواده هاشون،برای دود شدن سرمایه ها و بیشتر جون خیلی از جوونای مردم دم عید کلییی هق هق کردم اصلا شاید به نظر خیلی لوس به نظر بیاد ولی من انقدر احساساتیم که واقعا نمیتونم تحمل کنم و تو خودم بریزم یکم گریه کردم و حرص خوردم با امداد رسانی شون اینجا حالا من تو پرانتز یه چیزی بگم
پرانتز باز:
اون موقع که ساختمون ریخت،یکی از اشناها اونجا بوده و برای مامان تعریف کرده ... ما که سریع اومدیم ولی اون میگفت به قدری امدادرسانی ضعیف بود و میگفت که فقط آتش نشانی میدید و  دیر امبولانس اومد و حتی من با خودم فکر کردم عایا یه بالگرد میفرستادن نمیتونستن جون اون بیچارها رو از زیر اوار نجات بدن؟؟؟ جوابش فقط یه تاسفه...حالا یه ساختمون ریخت و ما دیدیم چقدررر امداد رسانی افتضاحه ولی اگر خدایی نکرده یه زلزله بیاد با این امداد رسانی شون ما پودر شدیم بیخود نبود من تابستون پارسال رفتم کل کارهای ستاد بحران موقع زلزله رو اموزش دیدم اینجور موقع ها خدایی نکرده مشکلی پیش بیاد خودمو گم نکنم لاقل جون یه نفرو نجات بدم منم که عاشق این کارا حالا دربارش یه پست میذارم حتی اگر یه نفرم یکم ازون اموزشارو از من یاد بگیره من رسالتمو انجام دادم درمورد چیزی که اول پرانتزم گفتم با کسی بحثی ندارم نیاید تو نظرات بحث کنید مرسی اه!
پرانتز بسته
دیگه امروز مثل دیروز پر از ارامش نبود...دود بود...ناراحتی و اشک بود نگرانی بود شادی نبود همه جاااا صدای یاحسین مردم لحظه ی ریختن ساختمون اکو میشد برام امروز اصلا روز خوبی نبود....
۰ ۰

چهارشنبه جان؟؟؟همینجوری کش بیا! خب؟:)

۵ نظر

چهارشنبه ی به این خوبی!!!!به این عشقی!!!!!به این آرومی و پر از آرامش!!!!!آفتابی!!!!!

آخر هفته باشه فیزیک داشته باشی... کلی لذت ببری اون زنگ و:)

 زنگ بعدش ریاضی داشته باشی...

 معلمش گوشی یکی از سرتقای چموش کلاس و ببینه و بگیره کلی حال کنی از این حرکتش 

با روانویس طبق معمول با دوستیا تتو بزنی رو دست و زنگ ادبیاتم فقط خواب بوده باشی

 زنگ تفریح بعدش سیب زمینی سرخ کرده ی درشت و توپول و دراز با سس سفید و کچاپ با دوستیا بزنی کلی خوش بگذره 

 بیای خونه مامان جان تاره رسیده باشه غذای داغ داغ سفارش داده باشه بشینی بخوری با دوغ و سالادی که مخصوصه خووودتهههه

گوشی صد درصد شارژش پر باشه 

اینترنت سرعنش عالی باشه آهنگا زودتر دانلود شن 

 منتظر بشییینی که پس کی بسته ی رنگی رنگیت میرسه

 اتاقتو جم و جور کنی.. پرده ی پنجره رو بزنی کنار ...گلات نور بخورن... بری دوش بگیری بیای خستگی کاملا پرواز کرده باشه از وجودت... یه آهنگ قشنگ بزاری لم بدی رو تخت وبگردی کنی و تصمیم بگیری وبلاگ بنویسی!

زندگی قشنگه تا وقتی بخوای انرژی منفی هارو دور کنی و به هیج چیز فک نکنی!

تا آخرشب و فردا و فرداها ایشالله به این خوبی بگذره برای هممون:)

۰ ۰

آنکه میخندد غمش بی انتهاست:)

۳ نظر

اینکه از شانس بده من اون شب اونم اونجا بود بماند غرغرایی که سره سحر درونم کردم و سحره درونم منو به ارامش و اینکه سرمو بندازم پایین و بهش نگاه نکنم وادار کرد طوری که انگار وجود نداره ام بماند...

 اینکه بغض کرده بودم و از شدت بی حالی سفید سفید شده بودم و همه گذاشتن پای خستگیم...اینکه هی میرفتم تو اشپزخونه که کار کنم و مشغول باشم هم... نگاه های موشکافانه و جو سنگین و سکوت موقع سلام کردنمم بماند...


خستگی بعد از کلاس...ناراحتی و حرص همش بماند....در جواب مامانم که بعد در گوشم گفت:" چرا انقد داغونی؟؟؟چته باز؟؟؟پارسا چیزی بت گفته؟"

 و من  فقط سرم اینور اونور میشد...

نماند....نماند...میگم همشونو که "نماند" و بیشتر عذابم ندن....

 رفتم تو تراس...در جواب به دلم که سحره درونم توش فریاد میزد"چته" و من جوابی براش نداشتم.... در جواب خالم که اومد پیشم و گفت:" مشکوک میزنی سحری!!!"در جواب همشووون تحملم تموم شد...صدای لرزوووونم و جیغمو تو دلم میشنیدم.. انقد که تکیه دادم به دیوار داخل تراس و زدم زیر گریه مثل اینایی که تنگی نفس دارن هوا رو بلعیدم و بعدش که یکم آرومتر شدم رفتم تو حال و هی سعی میکردم بیشتر کارای دیگه ای کنم تا اینکه میوه یا چایی ببرم تو حال.... فراری بودم از پذیرایی...آخرشم مامانبزرگم گفت سحر جان میوه ها رو تعارف کن با چه خودخوری و عذابی و اینکه اصلا به هیچکس اهمیت ندم و نگاه شخص مزاحم ازارم نده فقط زمین و نگاه کنم و کارمو بکنم پیش دستی هارو گذاشتم و ظرف میوه که خیلی سنگین بود و سنگینی میوه هام بدترش کرده بود و گرفتم بغلم و شروع کردم به گردوندن رسیدم بهش ضربان قلبم نامنظم شده بود... یکم خم شدم میوه برداره که شالم از رو شونم افتاد منتظر بودم میوه برداره که در کمال تعجم شالمو انداخت رو شونم و طره ای از موهامو که افتاده بود بیرون از شالم گذاشت پشت گوشم و کلا ظرف میوه رو کلا ازم گرفت

 اون لحظه با اینکه هیچکس حواسش نبود میتونم بگم تا حد منفجر شدن حرص خوردم و خجالت کشیدم...

 بدون اینکه حتی نگاش کنم رفتم و دراخرم یه خدافظی کلی و میتونم بگم کل چن ساعت دیشب برام عذاب بود تا شادی .... خنده های ظاهری فقط برای این بود که کسی هیچ چیییز نفهمه از درون طوفانی و پر از بغضم و همه ی این اتفاقا دست به دست هم دادن تا بهونه ی گریه های آخر شب دیشبم باشن!!!!

.

.

.

.

.

پ.ن:

اگرچه دیشب اصلا خوش نگذشت بهم ولی درعوض امروز خیلی روز خوبی بود تو مدرسه خیلی!!!!دوستام نبودن چیکار میکردم!حتما افسرده میشدم حتمااااااا!


یه پست دیگه میذارم از دیشب:)


امیدوارم روز شمام خوش باشه و ادامه داشته باشه هروز هروز هروووز:)

۰ ۰

روز خوب و خالی کردن انرژی و شادی برای دوشنبه ای که امروز بود:)

۴ نظر

وقتی زنگ اول معلم آزمایشگاه یه کم چرت و پرت میگه و بعد وقـــــــــت ازاااد و با گوشی دوست جان کلی سلفی می ندازیم و هی قاه قاه میخندیم و مسخره بازی درمیاریم:)


وقتی زنگ بعدش هم معلم ازمایشگاه عشقولی می آد اونم نهههه تنهاااااا با یه بستهههه عشق!!!یه بسته پرررر آلوجنگلییی اصلا همچین حرکتی رو تا به حال از یه معلم پیش بینی نمیکردم ههه ازونور میگفتیم این که با کلاس ما مشکل داررره و هی میگه شیطون و شرید و اینا فک کنم تو اینا سمه ههه ازونور میگفتیم وای چقد خوبهههه این بشر!و هی علاقمون بهش افزودیده گشت:)



وقتی نصف زنگ با دوستان کلی سلفی میندازیم و معلم از سروصدا قاط میزنه و همه تا اخرزنگ سکوت میکنیم و با دوست جانِ بغل دستی جان اهنگ مینویسیم و اینکههه "سحرررررررررررر چقد خطط خوب شد یهووووو" و خلاصه استعداد خطاطی مون یهووووووووووووو شکوفه میزنه و همه میارن براشون بنویسم ((دلمان غنج رفت هی)) بعدا میذارم عکساشو مستفیض شید :)

 


معلم ریاضی دوممون...عشقققققق ترین معلم دنیا....به چشم بر هم زدنی55 دقیقه تموم شد و اماااااا زنگ بعدی و شیمی و برگه ها که از کلاسای دیگه شنیده بودیم از همهههه جای برگه یه 25صدمی حداقل غلط دراورده و کلا یه بیست داشتیم تو دهما هههه و مثل فیزیک بالاتریییین معدل کلاس رو نصیب خود نمودیم و زدیم تو دهن معلمایی که میگن ایناااااا شرن:)


زدن و رقصیدن در کلاس و اومدن جغله جان(معاونمون هههه) نمیدونم چی دید تو کلاسمون که با یه لبخند ملیح کلاس و ترک کرد هههه:)


برگه ی شیمی و نمره ای که انتظارشو نمیکشیدم و مبهوت به نمره خیره شده بودم چن دقیقه بی حرکتتتت بی حرکتتتت... بد نشد ولی خب من عالی داده بودم زیستم که اومد برگه هارو داد انقد واسه این حرص خوردم که حداقل اینوووووووو بیس میشمممم که دیدم نه ما بیس بشو نیستیم شدم 19:/


جالب اینجاس بعضیام هستن وقتی نمرت ازشون یه یک یا نیم نمره حداقل بیشتر میشه دشمن خونی میشن باهات یهو اسم خودشونم میذارن دوست که الحمدالله من میشناختمش و باهاش دوست صمیمی نبودم!!!بعدش  با اکیپمون جان که هی بهمون میگن اکیپ خرخونا تو سرما بدون هیچ لباس گرمی نشستیم وسط حیاط و زدیم رقصیدیم:)


دلمان را به قیلی ویلی رفتن وا داشته طور:


دعوت شدن کل خاندان همینجوری منزل مادربزرگ جان اینا که از قضا ما هم قراره شب بریم اونجا برعکس دفعه های قبل که درس من بهانه میشد و من از بین سه تا مانتو نو که چن روز پیش رفته بودیم پاساج گردی مهرشوووووووووون ناجور افتاد تو دلم ونزدیک600 جیب پدر و خالی نمودیم و حالا نمیدونم شب کودومشونو بپوشم و ناراحتم از اینکه نمیدونم شخصی مورد تنفر بنده اس(میدونید کیه دیگه قطعا)میاد یا نه که ببینم اگر میاااد بهونه جور کنم بازم نریم از طرفی دلم تنگ شده برای مامانبزرگمینا و نمیدونمم چجوری بپرسم ار مامانم!!!!(اینکه خییییلی وقته موقعیتش نشده که بریم حالا من تو ابراااام که امشب قراره اقوام و ببینیم ههه بعد میگن سحر جان تو چرا هیچ کس از فامیلارو نمیشناسی خوب اخه نیس که خیلی رفت و آمد داریم)


چشم پزشکی دیشب دوست پدرجان بسیاااااااااار دکتره بزرگوااار و بامزه که از صدقه سره قطره ای که ریختن تو چشمم امروز کلا نمیدیدم و تار میدیم و سره زنگ شیمی ام سوتی دادم و و موجبات شادی دیگران فراهم آوردیده گشت:)


بوی مست کننده ی ماکارانی مامان پز بسی خوشمزه!


تا ساعت سه وقت دارم هم ناهار بخورم هم مخشای ریاضی و شیمی و بنویسم و حمام برم بیام اتاقمو مرتب کنم آلبوم جدید محمد جان جانان و دانلود کنم و لباسای مهمونی و اماده کتم حاضر شم برم کلاس زبان و برگشتنی ام مانتومو از اتوشویی بگیرم همشونم وقت میکنم انجام بدم شک نکنید:)))))چه بسا بعد از کلاسم قراره با مای دی یر بریم ذرت مکزیکی بزنیم!!!!


خدااااااایااا چی میشد یههه خواهر به من میدادییییی من الان نصف کارارو مینداختم گردنش تازه ازش میپرسیییدمممم کودومو بپوشم ار طرفی ام مجبور نبودم وقتی میخوام برا دست چپم با دست راست لاک بزنم گند بزنم به پوستم!!!:///


تو این همه هیری ویری یهوووووووو بری تو فاز اینکه ای خدا چقددلم برا الاغم تنگ شده!!!!! ایش!!!


هوای خوبِ دونفره جان؟ قصد جان کرده ای؟!:)


درآرامش و مهمونی و خوشگذرونی و منزل مادربزرگ و دور از افکار مزاحم باشید:)

۰ ۰

کلا امسال، 20 شده جن منم که بسم الله:)

۱۰ نظر

زنگ تفریح داری ساندویج میزنی مثلا بیاد سره کلاس بت بگه سحرررررررر بالاترین نمره ی انشا تو دهماااا شدی هههه میفهمییی روانی تو دهما


 با ذوق بگی چند؟؟؟


بگه 18 و هفتاد و پنج:////


 دیگه حساب کنید سره کلاس درگیری معلممون که استاااااااد دانشگاهم هستن با بچه ها چه مدلی بود که بچه ها بلند بلند جوابشو میدادن از حرص(ادبیاتم این معلمه طرح کرده بود سوالاشو قشنگگگگگگگ گند زدم از هرجا معلممون گفته بود نمیاد این ورداشته بود سوال داده بود و از 24 تا سوال 4 تاش واسه پیارسال بود!)

امروز من خواب بودم همش سره کلاس!!!اصلانم انشا برام مهم نبود17...18 یا صفر کما اینکه صب به بچه ها میگفتم انشا تک ماده قبول میکنن منو هههه خیلی بد نمره میده هوف....

از طرفی هانیه ام(خرخونه خرخونا ینی ازونا که امروز به معلم انشامون گف خانوووووووم زانوتون درد میکرد خوب شد؟؟؟؟خوبید؟؟؟یا مثلا وقتی معلمه حرف میزنه این هی سر تکون میده و تایید میکنه) نمرش شد 18 از ذووووووووق گریه میکرد میگفت وای من خیلی خونده بودم خانومممم نوزدش نمیکنید!!!!!


فیزیک جانم که کلی دردسر کشیدم برا خوندنش هههه دو فصلو اصلا نخونده بودم!!!! واقعا شدم17!!!!


 قشنگ خجالت میکشیدم تو چشای معلممون نگاه کنم کلاسیا 18...19 نهایتا 17 و هفتاد و پنج زااااارت بزنه و ترمم بشه 17 خیلی بده ینی فاجعس عا!!!!


بیخیاااااااااال همشون برن گم شن من عاشق پرتقالاااااااااای توپول موپلووووومونم که همه از دم پوکن هههه خوش ظاهر و بد باطنایه دوست داشتنی!


برا انشا اینم بگم واقعاااا امروز محو شدم معلممون کلا اگه فهمیده باشین یه جوریه ینی خیییییییلی یه جوریه قبلنم گفتم انگار!

 بعد غزل که هم جغرافیشو هم انشا به معنای واقعییییی گند زده بود اومدم بش دلداری بدممممم گفتم دیوونهههه مرادیه(معلم انشاعس) چیــــــــزو(فوش سانسور میشود اینجا بچه رد میشه:)) ) ول کن حالا این مرادیه چیز پشت سرم بوووود و من انگااااااااار اب سسسسررررررد ریختن رو سرم اب شدم رفتم ته زمین غزلم با دهن باااز نگاش میچرخید بین ما و من وقتی به خودم اومدم که همه رفته بودن سره کلاس حدود یه رب بعد پپپپپپپپپپپپپپپپق زدیم ریره خنده واقعا معلمی که خیلی عقده ایه باید بیشتر ازینا بش فوش داد چه بسا جلویه خودش عصن:)))))

نکته اخلاقی:کلا به معلماتون فوش ندید که بخواید اینطوری تو وبلاگتون کارتونو ماسمالی کنید ههههه و من الله توفیق


حالاااااااااااااااااااااااااااااااااا


برای خستگی در کردنِ اخرین امتحان چه کنیم؟پیتزا یا لازانیا؟:))))


آهنگ و فیلم و کتاب یا خواب و سفارش رنگی رنگی؟:)))


ویولن تمیزکاری اتاق یا وب گردی؟:))))))


هیچ کودووووووووووووووووووووووووووووم فقط خواااااااااااااااب:)


در نظرات این پست هرگونه فوش محترمانه که ناموسی و اینا نباشد بههههههههه معلم انشایماااااااان ازاااااااااااااد میباشد نفسسسسسس کششششششش:)



۰ ۰

روزه جمعه ای....من خوابمممممممم میااااااد!!!

۹ نظر

روز جمعه باشه،قشنگ مـــــست و ملنگ خواب باشی،مامانتتتتت بیاد تو اتاقت چراغ و روشن کنهههه،با تلفنمممم حرف بزنه و از زیر پتووو و تختت تا کمد لباسات و حتی جاجورابیت دنبال فیشه نمیدونم چی چی باشه وااااای واااای تازه بعدش صدای کوفتی تلفن بره رو مختتتتت از ناچاری حسن فری و که با موهاااات گره خورده رو بازکنی با چشای بسته اهنگ بزاری و بری تو اعماق پتووو درحال رفتن به اون دنیا مامانت بیاد بیدارت کنه سحرررررر پاشو پاشو درس بخون فردا امتحان داری شبم میخوایم بریم فرودگاه این جمله رو مااااامانم انقد گفت انقددددد گفت انقد گفتتتتت😡😤😠😓😩😩😩.....اخهههه من دلم نمیاد به یدونه عمه ش که انقد خوبههههه و برام لواشک درست میکنه فوش بدم خـــــب ماااااامااااااان این چه حرکتیههههه اخهههه😤😓😓😓😣😣😩

سهراب جون قایقت در چه وضعیتیه؟جا ندااااره؟؟؟؟😡😤😓😖😩

۰ ۰

خطاب به سحر درونم

۹ نظر

گور پدر اون همه گریه و دبه دبه هق هق زیر پتویه پریشب

بغض دیشب

ناراحتی و سکوت امروز

امتحان ادبیات فردا

جغرافیه شمبه

نفس عمیق بکش و

بستنی و لواشکت و بزن:)

۰ ۰

دوستان؟ بیان عمه داره؟(پیچ مشکلات همیشگی)

۷ نظر
بیااااااااااااااااام خیررررررررر و بهررررررر نبینی که پست سه کیلومتری منو پاک کرررررردی...من اگه خودکشییییی کنم از دست این بیانه گفته باشم😡

از یک رب به یک دارررررم مینویسم خب😩

ینی...!:||||||
۰ ۰

عجب روزیییییییییییییی بود!!!!(با لحن خیابانی خوانده شود لطفا:) )

۱۳ نظر
از دیشب بعد از گذاشتن اون پست بنده بی حاااااااااااااال افتادم گوشه ی خونههه تا ظهر امروز کلاسم نرفتم حتی ظهر که بیدار شدم خوابم نمیومد ولی بشدت بدنم درد میکرد

یکم گوشی بازی کردم و اهنگ جدید دانلود کردم تا سرحال اومدم ساعت 6 ناهار خوردم ساعت 10 عصرونه ههههه ایشالله پنج شیش ساعت دیگه میریم واسه شام:)))

معده ام قشنگ هنگ کرده حس میکنم از صداهایی که درمیاد ههههه اون تو چه خبرا که نیست:)))

از عصرم انقدددد بد زیست خوندم  چرا میگم بد؟ حالاااا میگم براتون...

 اولش که یه خط میخوندم یه رب دراز میکشیدم بیس دقیقه تلوزیون میدیدم میرفتمممممممم دشوری(گفتم که معدم بهم ریخته بود) خلاصهههه این فصل دو زیااااااااد منم با این خوندنم زجرکش شدم تا الان که دو صفحش مونده ههههه:)

دیگه عصر پدر اومد از سرکار و مامانم سرکار نبود خونه بود یکم در محفل خانواده بودیم که دوباره من رفتم درس خوندم تا اینکه مامانم اومد یهویی گف شاید تا ساله اینده بخوایم از ایران بریم!!!!!

انگار یه سطل اب یخ ریختن تو سرم با چشاااا گرررررررررررررررررد شده قشنگ مث خنگا تا یه رب مامانم داشت این جمله رو میگفت و مننننننننننن همش تو دلم میگفتن چی؟!!!:) بعد میگفتم یعنی چی؟؟؟؟بعد از یه ساعت تازه گفتم چرا؟؟؟هههههههه یک ساعت و نیم بعد تااااااااااااااااااااااااازه گفتم کجااااااااااااااااااااا؟؟؟؟:)))))

و جریان از این قرار بود که بخاطر شغل بابا شاید تا سال آینده بریم ایرلند!!!!نمیدونم حالا شمالی یا جنوبی....

 از اون موقع تراژدی جدید درس خوندن من شروع شد یه خط درس میخوندم یه ساعت میرفتم تو فکر و دو ساعت بعد میرفتم از مامانم سوال میپرسیدم هههه مثلا میگفتن درسم چیییییی؟؟؟؟مامانم میگف احمق جان مدرسه برای ایرانی ها هست اونجا!!!!من میگفتممممممم نههههه من نمیام هیشکی و نمیشناسم مامانمم قشنگ با یه جمله که "ادم باید هرجا خونوادش هست باشه" دهن منوووو میبست!

و الان رفتم میگم منننننننن گلااااام نباشن هیج جا نیستم بی گل و بلبلام هرگز!!!بعد نشستم خیلی با حالت متفکرر فک کردم بزارمشون تو جعبه ی کفش بذارم ته چمدونم یا نه....!!!!انقددددددررررر فکر و خیال کردم که مخم هنگ کرد و تو سررررررم هی صدای چیو بردارم چیو برنداررررم میپیچههه و وقتییییی مامانم گفت:" سحررررر اب و هوای اونجا به گلات نخورههه خشک شننننن پودر شن دیگه من آه و گریتو جم نمیکنمااااااااا!!!بزار خونه مامانی اینا!!!!" با این جمله نشستم یه عالمه عر زدم البته یواش:)


و با این حرف دیگههه سه ساعتهههه دارم یه اب آلبالو میخورم و با حسرررررررت با گلام حرف میزنم و کتاب زیست جلوم هی دهن کجی میکنه!!!!


پ.ن:

*چه روووووووووزی هی کش اوووومد تا منو برسووونه به خل وضعی!!! اصلا نمیدونم میشه یا نه!از یه طرف میرم سرچ میکنم درباره ایرلند ههههه هی عکساشو میبینم دلم غنج میره از طرفی فک میکنم به غربت و دوری و....!!!

*اون جعبه ژیگوله که تو چند پست قبل گفتم سلیقم گل کرد و درست کردم و اینا تو عکس مشهوده:)

*میشه دعا کنید هرچی به صلاحه بشه و اینکه من بتونم مث آدم زیست بحونم؟هههه ممنون:)


۰ ۰

قاطی پاتی!از هر دری!شرح حال:)

۷ نظر

شارژرجانِ آیپدِ مجروح و گم شده!!!


بوی ضدعفونی کننده ها و وایتکس مامان که خونه رو برداشته!


سردرد ناشی از بوی اونایه مذکور😅


ویولن خاک خورده...چقد دلم برات تنگ شده😢❤🎻


خیلی سبز زیست خبیث😒


هوای یخ و پنجره ی باز برای رفتن بویه وایتکس (بخدا اسم اون یکی ضدعفونی های خبیث یادم نمیاد حیف یادم نمیاد وگرنه زنگ میزدم کارخونشون فوش میدادم بابااااا یه کم عطررررر بزنید به این لامصباااااتون😤)


اسیدی که در ریه قل قل مینماید😭


حسی که برای زیست خواندن ندارمی😪


کلاس فردا و کارهای انجام نداده ام😫


من از سردرد و حالت تهوع این ضدعفونی کنننده ها ولوووو افتادم یه گوشه حتی نمیدونم کجا هههه اونوقت بعد از چن ساعت مامانم اومده برای شام صدام بزنهههه میگههه نکنه برای بوی ضدعفونی کننده ها حالت بده شده مامان؟مدیونی همچین فکری کنی مامانم جان😂


گل و بلبلای جانان جان روز به روز دلبر تر🌷🌸🍃


پنج تا امتحان مونده تا شروع زندگی📚📒📔📕✏


حالت تهوعه بیشعور اجازه ی کش دادن این پست و نمیفرمایند!دعا کنید یکم بهتر شم هرررر لحظه عمو عَزَزی و میبینم جلو چشام😂عمو عَزَزی به قول فنچکمه در اصل همون عزراییل خودمونه😅

۰ ۰

ریاضیِ لعنتی!

۱۷ نظر

  1. این استرس امتحان ریاضی انقد شدت گرفته که تا میام یه مسعله حل کنم گلاب به روتون دشوریم میگیره:///


2.دوتا درس مونده کلا موقع امتحان من میخوام درس بخونم قفلی میزنم بدجور مخصوصا الان که فصل سه و انقد تند درس داد و رد شد من نفهمیدم چیشد اصلا هیچیش از این فصل برام آشنا نیست😢

۰ ۰

امروز خود را به زیبایی گذراندیم؛امروز خود را به زیبایی گذراندید؟:)

۶ نظر


خووووب خووووب لیلی ایز عَند جنتلمن:)


اماده باشید که دو تا پست شونصد هفصد کیلومتری تو راهه:)


یه پست برای اون "روزه تلخهههه و گنده عروسی" که باید ثبت شه یکیم "روز امتحان شیمی و اتفاقات":)


الانم اومدم یکم انرژی بگیرم و حال و هوام عوض شه برم بشینم برای ادامه ی ریاضی:) که خدا نابود کنه این گوشیارو یههه مسعله حل میکنم دو ساعت اینستا به خودم جایزه میدم😂


امروز ساعت بازده پاشدم و رکووورد زدم کلا ههه:) تا اینکه یکم ویندوزم بالا بیاد و چشام واز شه و ببینم دنیا دس کیه شد ساعت یازده و نیم پاشیدم از خواب صبحانه خوردیم با مادرجان که مادر جان بااااز خونه بود و منننن در پوست خود گنجیده نمیشدم:)


بعد ادامه ی پروژه ی تمیز کردن اتاق و که از دیشب اغاز نمودیم در پیش گرفتیم:)چون دیشب من ساعت هشت شب به دلیل عصاب خوردی که داشتم اتاق و ریختم بیرون و سرامیکارو سابیدم لباسارو دراوردم دوباره زدم به چوب لباسیاشون اینه ی میز ارایش و اینه قدی و برررررق انداختم انقد که صدای قییییییژ قیییییژ و جیر جیر میدادن😂

و لباسایه کشوهارو تپه ای کردم گوشه ی اتاق تا دونه دونه و شییییک تاشون کنم سیمای لب تاب و جدا کردم از هم گره خورده بود به چه وضعیییییی دیگه تمیز و مرتب تو جعبه ی مخصوصشون گذاشتم شارجر و حسن فری ها رو نیز به شیکی تمام از هم جدا کردم( هنذفری هههه) و بعدش میزجان و تمیز کردم و چن روز پیش خلاقیتم زد بالا و یه جعبه ی طبقه بندی شده (ههه) درست کردم و روشو تزیین کردم و جا خودکاری شیشه ای هارو که خودم با ویترای روشون کار کرده بودم و از ته انباری دراوردم گذاشتم تو دو قسمتش و یه قسمتشم خورده ریزارو ریختم خلاصههههه کهههه شدمممم یه سحرررر یا سلیقههههه و گلللللل:))))حین تمیزکاری گاهی وقتام این شعر رو برا خودم میخوندم:"سحرررر خانومممم گلدستههههه مثل گلاااا نشستهههههه اتاقشوووو تمیییز میکنه هههههه:)))روح فردوسی و سعدی و حافظ و شهریار اینام دیدن گفتن تو چرااااااااا اینجا نشستی تووو باید پاااشی شعرات و بریزی تو یه دیوان:))))یک عدد سحر سادیسمیان هستم خوشبختم ههه:)))

بعد از اینکه گبه ی اتاق و انداختمممممم و اتاق تمیز شد مثل دسته گلللل رفتم بیرون از اتاق و مادرجانم کلا خونرو ریخته بود بیرون و داشت تمیزکاری میکرد که تا منو دید گفت سحرررررر خوب شد اوووومدی بیا این مبل و جا به جا کنیم:|


خلاصه کمرم رگ به رگ شد و گردنمممم خووورد شد ینی خوردا:|


کلید اسرار این قسمت:موقع تمیزکاری منزل هیچوقت از اتاق خود بیرون نروید که له میشوید

 همیشه اینجور وقتا برای تمیز کار یه خانومی هست همیشه میاد کمک مامان ایندفه نیومده بود کهههه مننننن بدبختتتت قشنگ جورشو کشیدم ههههه:)))


دیگه ناهار و مامان زنگ زد اوردن و من خوردم پریدم تو اتاقم رفدم دوش گرفتم بو خاک و خل میدادم  دیگه ام  نرفتممممم بیرون وگرنه قطعا نابود میشدم ههه یکم درس خوندم یکمم رفتم تو گوشی و اینا تا اینکه تصمیم گرفتم به گلا صفا بدم یه اهنگ گذاشتم براشوووووووووووووووون بیکلام ارووومه ارومه و خودمم که جو زدهههه بهشون با اپ پاش گوگولیشون اب دادم و کل میز و خیس کردم:/


هیچی دیگه با اینکه میدونم لک میشه ولی دیگه پاکش نکردم بعدم رفتم در محفل خانواده و درحال رفتن خوشحاااااااال داد زدم ماماااااااااااااانی ما شاممممم چی داریممممم؟؟؟مامانمم طبق معموووول گفت: گشنه پلووو با خورشت دل ضعفه :))))تعجب نکردم عادت همیشگیمووونه هروقت این سوال میپرسم این جواب و میگیرم یکم ناخونک زدم به غذا تا اومدم از اشپزخونه بیام بیرون گوشهههه میزناهارخوردی رفت تو پهلوووووووم و قشنگ نابود شدم میتونم بگم دردش از خوردن انگشت کوچیکه ی پا به پایه ی مبل بیشتر بود:///


خلاصه اینکه سالادم انداختن به ما منم هم خندوانه دیدم هم ایستاده تو اشپزخونه سالاد درست میکردم هم چایی میخوردم هم برنامه ریزی میکردم ریاضی و چجوری بخونم ههههههه بعدم میخندیدم میگفتم اهنگ جدیییییییییییییید چی اومده ینییی!!!بعضی وقتا هلاک خودم و افکار شلوغ پلوغم میشم مخصوصا صبحا تو راه مدرسههه از گربه ی دم سطل اشغاااااال تا تعداد کلاغایی که تو هوا بال میزنن من مشغله ی ذهنی دارم انقده اکتیوه ینی این ذهن هههههه:)


خلاصه گفتم اینارو یگم یادم نره و یه مددی بگیرم ازتون واسه امتحان ریاضی برای امتحان شیمی که فوق العاده بودییید شماها تکید تک:) احتمالا اون پسته که درمورد اون عروسیه کوفتی بود و امشب میذارم تا دیگه سرش اذیت نشم بعدشم میریم سره پست شونصد کیلومتری امتحان شیمی:)))


دیگه همینا صوبت دیگه ای ندارم داشته باشمم انگشتاااااااام توانی ندارن چه اهنگ خاصی داره این جمله:))))


عکس بالام که گلام جان هستن دو تا بهشون اضافه شده اگه یادتون باشه دومین جمعه ی ماه اذر که قرار شد بریم منزل مادربزرگ جان و من گل خوشگلاشونو بزنم زیر بغل بیارم همونان که هییییییییییی دلبری میکنن از من و متاسفانه هنوز فرصت نکردم برم براشون گلدونای خنگول و آناچ بخرم:/


مواظب خودتون باشید تو این سرمام مث من آستین کوتاه نپوشید راه برید که تب کنید بیوفتید گوشه ی خونه وسط امتحانا:)


در ارامش باشید:)

۰ ۰

و باز هم دعا برای"منی" که امتحان شیمی دارد!

۹ نظر

انقد خسته ام که هرچی میخونم نمیره تو مخم برعکس یه سری حرفا اکو میشه پشت سره هم خسته ی روحی ام خیلی خیلی! انقد که هرچی میخونم انگار فایده نداره یک لحظه تمرکز ندارم و ۱۱ ۱۲ ایی اگر بیارم کل بیان و کباب میدم با دوغ!


یکم دعا کنید گند نزنم این استرس امتحان فردا شده قوزه بالاقوز!هرچی از قبل یادم بود اونام یادم رفت:|


و فردا وبلاگ و بروز میکنم انقدرررر دلم میخواد هرچی زودتر اون پستی که میخوام و بنویسم که هی دوس دارم لحظه ها برن جلو و فردا ساعت یازده بشه از طرفی این استرس الکی و لعنتی! میگم استرس الکی چون اونی که خونده استرس داره نه منی که هیچی بارم نیس شایدم فک میکنم اینجوریه در به هرحال از شیمی بدم میاد!

۰ ۰
•به دور از همه ی ادم های مسخره و متظاهر دنیای واقعی...
فقط و فقط
برای مقداری آرامش...
اینجا از ته ته ته دل از روزمرگیام مینویسم :)

•دانشجوی رشته ی روانشناسی:)
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان