روزمرگی های یک نیمــــــچه روانشناس!

نگران فردایت نباش ،خدا از قبل آنجاست:)

بچه ننه نوشت طوری😜😅+امروز طوری😃+زیست طوری😍

۵ نظر

تقریبا یک روز مامانم خونه نبود و اون یک روز خونه از جهنمممم بدتر بود مخصوصا وقتی بابام رف یه سر بیرون و بیاد انگار غم عالم ریخت تو دلم و بی رمق زیست خوندم،ساعت هشت و رب تازه پاشدم بساط افطاری و اماده کردم اش رشته که مامانم درست کرده بود تو یخچال بود و پنیر و سبزی و شیر وچای و ....که با اش شله قلم کاره نذری تکمیل شد و هیچکووودومش بهم نچسبید و همین باعث شد ساعت دو شب که بابام رف فرودگاه دنبال مامانم و بقبه یه عااالمه پیشِ خودم اعتراف کنم خونه بدون مامانه خونه ینی کشـــــک و چقدر از خدا خواستم یه عالمه نگهش داره برام 

اومد بعد ازینکع سوغاتیامو گرفتمممم و ماچ و بوس و تف و اینا 😅توبیخ شدممم که چرا اتاقم بمب زدس،همون موووقعع از ته دلممم خداروشکر کردم که هست و بهم بگههه سحر اتاقتو جممم کنه،سحر جوراباتو از وسطِ اتاقت وردار،سحر لباساتو از رو صندلی وردار صندلی چپههه شد،سحر رو مبل نخواب،سحر جلو کولر نخواب سحر...سحررر...سحر...ایشالله مامانای شمام انقدررر اسمتونو صدا کنن که تو اوج کلافگی از ته دلتونننن شاد باشین واسه داشتنش و مامانای اسمونیم رحمت کنه خداجان:)آمــــــــــــین

امروزم روزه بودم،نمیدونم گفته بودم یا نه ولی با خودم عهد کرده بودم نزارم درسام لطمه بزنه به روزم،سحر،سحری خوردم😁و مثل اون امتحانای قبلی نخوابیدم و بخودم اومدم ساعت شش و نیم بود حاضر شدم و مامانمو بیدار کردم بعد یه رب اماده شدن رسوندم مدرسه و خودش رف سره کار...سره صف بودیم وسط ایت الکرسی خوندنِ دوستم سره صف، سرم گیج رفت و وحشتنااااک ضعف کردم ویهو افتادم زمین ولی چون خیلی نمیخواستم ضعف نشون بدم جلو بچه ها کلا یه حسه بدی بود واسم، سریع با کمک محیا پاشدم و لم دادم بهش رفتیم سره جلسه😁 همچناااان سرِ امتحان سرگیجه داشتم و ضعفه شدیـــد...اومدم خونه از تشنگی افتادم جلو کولر زیر پتوووو با شلوار گل گلی و استین کوتایه خنکش و از یخ زدن زیر پتو کلییییی حالم خوب شد و کلاغه خبرو رسوند به مامانم و مامانمم زنگگگگگ زنگگگ که سحر پاشو یه چیزی بخور وگرنه میااام کتک میدم بخوردتا😁مامانم خیلیییی عاطفیه نمیتونه نشون بده ققط😅گفتم باشه حتما😅 ولی قبلش گفتممم یه پست بزارم اینجا و یکیم اینستا و برم تا هفت و نیم ،هشت که میخوایم بریم رسدوران(😁😂) بخوابم جریانشم که گفتم قبلا دعا کنید کوفتمون نشه خبرای مووو به موشو فردا میگم😃


زیستم هفتاد و پنج صدم فکر کنم یا نیم نمره غلط دارم که خب چون نخونده بودم اونجارو و از خودم نوشتم راضیم از خودم:)فقطططط سه تااا امتحان تا ازادی😭


مامانم گف ان اقاهه که تو بازار بوده گفته از مشهد جیلی بیلی و عصن کلا جم کردن و تولید نمیشه دیگه،چراااااااااااااا؟؟؟؟😣عوضش شکلات سنگی نصیب شدیم😂هی اصرار کردم لواشک اونجا مقدسه بیارن واسم نیاورد هیشکی گفتن تهرانم هس ادم باش سحرجان😁😲البته نه به ابن غلظت ولی خب منم ادم شدم😂و گفتممم نخواستییییییممممممم😒😤😠😅



اهان اینم بگم معاونه گلابیمون امروز میخواس حالمو واسه اون روز بگیره😂که حالم بد شد گف سحریان فک نکن نفهمیدم یه چنتا پسر افتاده بودن دنبالتون اون روزاااااا...چون حالت بده هیچی بت نمیگم...وااااااا یکی راهش میخوره به راهه ما یا اصلا میوفته دنبالمون به قول خوووودتتتتت به توووووو چههه اه واقعا بدم میاد از ادمایی که بهتان میزنن درحالی ک نه اون بدبختا چیزی بهمون گفتن داشتن راشونو میومدن نه ما سبک بازی دراوردیم😒دیگه دوستم بلند گف جوری که بشنوه معاونمون:سحر این دفعه از کوچه های خلوت برو خانوم ببینن یکی راهش اونجاس و میاد و رد میشه از کنارت خببب ناراحت میشن دیگه چقد بیشعوووری سحریان توووو نـــچ تــــچ نـــچ محیا و فاعزه ام خندیدن منم همینطور😅

 بردش دفتر دوستمو واقعا که عقده ایه واقعا...



چیزه دیگه ای ندارم بگم جز اینکه دارم بیهوش میشم از خواب،روزهاتون کلی قبول:)دعا کنید واسم سره افطار لطفااااااا😃🙏✋🌷

۰ ۰

ازین صبحای دلبرررررر کی دیده عای کی دیده😅

۰ نظر

این صبحای قشنگ و ارومی که سکوتشو جیک جیک گنجشکای پارک روبروی خونه و روبروی پنجره اتاق من میشکنه،تاریکی اتاق و روشنایی ییرون که باهم قاطی شدن،استرس یهویی و مسخره ی امتحان،این صبحایی که بعد از اذان هرچقدررررر اینور اونوری میشی خوابت نمیبره،صبحایی که از دل درد و بهم خوردگیه معده ناشی از خوردن سحری هر سه دقیقه یه بار دولا دولا تو مسیر دسشویی و اتاقتی...این صبحا فقط میطلبه تو دلت،تو سکوت‌با صدای جیک جیک قشنگگگگ گنجشکای دلبر،با ارامش یه عالمه با خدا تو دلت حرف بزنی و همینجوری که پتو زیر سرته و بالشت روی صورتت،همینطوری که کف پاتو به لبه ی پنجره و گاها خوده پنجره ی مجاور تختت تکیه میدی و از یخ بودتش حاااالت خوب میشه،همین وقتا،تو دلت با یه عالمه خواهش و تمنا از خدا عذرخواهی کنی ک روزه نمیگیری،واسه دروغای مصلحتی که گفتی معذرت خواهی کنی و معذرت خواهی کنی و معذرت خواهی کنی بعد بغضت بشکنه،اروم اروم و فین فین کنان همچنان که بالشت رو صورتته کلیییی با خدا درد و دل کنی و اروم شی،چه صبحی قشنگتر از صبح امروز من میتونه شروع شه؟؟؟؟؟؟سبـــک،بدون خواب الودگی،بدون جون کندن و از خواب بیدار شدن‌ بدونه استرسه زیاد،یا صدای گنجشگا،گاهاباصدای کلاغا و هوهوی یاکریما بینشون...خدایا شکـــــــــــــــــــرت خیلی❤





پ.ن۱:چی میسه یه کوچولوام واسه خدا لوس شیم!😁


پ.ن۲:روزایی که ماه مان سرکار نمیره خوده بهشته واسه من😍


پ.ن۳:تصمیم داشتم بعد از دادن امتحان شیمی ینی چنتا امتحانه بعدی کلا ادم شم و روزمو بگیرم،همونطوری که گفتم معدم وحشتناااک بهم ریخت امروز انقد که خس میکنم موقعیت ممکنع سر جلسه خطری شه...خب من میخوام بگیرم معدم معیوبه چیکارش کنم😜


پ.ن۴:اون روزه امتحان انقد به بچه ها جواب سوال:روزه ای؟نههه نیستم دادم که اخر سر یکیشونو میخواستم انقد بزنم خودش بفهمه روزه ام یا نه بچه ها جلومو گرفتن!به مااااا چهههه کههههه کیییی روزه میگیره کی نمیگیییرررههه😡البته اون روز عصابم نداشتم😂



پ.ن۳:اقا ما رفتیم امتحان بدیم بیایم به امید موفقیت و آسون بودن😉✌💪

۰ ۰

وقتی با یه سادیسمیییییییی مشورت کنی!

۵ نظر

ماکلاس داشتیم،همه رفته بودن و هنوز استاده وقت شناسمون نیومده بود...دوتا پیشی(پیش دانشگاهی)، صندلی کنارمون نشسته بودن...غزل باهاشون گرم گرفته بود منم سرمو تکیه داده بودم بصندلی و چشامو بسته بودم... یهو دیدم چه فرصتی بهتر ازیییین بذار ازشون یه مشورتی چیزی بگیرم اینا بالاخره سه ساله اینجا درس میخونن و میتونن قشنگ راهنماییم کنن و اینا...یکم حرف زدیم خیلی ریلکس میگفت سال اخر مهرمااااه شروع کنی جدی بخونی تهران صد در صد قبولی...تو دلم میگفتم چی میگی عاااامو😂ولی واسه احترام و این صوبتا سر تکون میدادم...یکم گذشت گفتم من تجربیییمااااا!چشاشون گرد شد...یکیشون با یه حالتی کج شد سمت من گفت وااااااای بدبختیییییی کهههه!این حرفش یه بشکه استرس و اضطراب و بغض و حس منغی ریخت تو دلم...لال شدم...با چشای اشکی نگاش کردم نفهمیدم کی پاشدن رفتن،نفهمیدم کی گذشت اون روز،اما این حرفش انقدرررر روم اثر گذاشته بود واقعا ته ته ته دلمو خالی کرد...چرا فک میکنین اینایی ک تجربین هیچی نمیشن و شانس قبولیشون کمه؟چرا اتقدر چشمتون به یه دانش اموزه تجربی به قول خودتون یه خرررخون و بیچارس که درصد قبولیش خیلی کمه!ای بابا اخه از الان چرا لاقل این حرفارو بهشون میزنین!فرداش رفتم پیش مشاورشون،مشاور چهارما،درصوتی که خودمون دوتا مشاور داریم و من از هردوشون متنفرم،میخواستم همه سوالامو ازش بپرسم ازش اون حداقل بگه مطمعن میشم راست میگه،یه دختر چهارمیه رو صدا کرد،دختره درررررسخون و ترازاش عالی،و یکم از دختره واسم گفت و اینکه تو ازمون سنجش بررررتره و... با دختره صوبت کردم مشاوره هم داشت دفتربرنامه هارو میذاشت تو فایلاش،نفهمیدم کی یه زنگ کااامل تموم شد و ما هنوز گرررم حرف بودیم فققققط میدونم خدا دلش واسم سوخت که گذاشت باهاشون حرف بزنم،دلم اروم شد خیلیییی اروم،تو دلم گفتم واقعا اگه مشاور خودمون بود ابدا نمیذاشت یک زنگ کامل بشینم ور دلش و وقت یه دانش اموز چهارمشم بگیرم ولی انقدرررر اروم تر شدم که حد نداشت....بعدش اومدم خون و تلافیه این دو روز کلی غذا خوردممم😅همه اینارو گفتم تا بگم هیچووووووقت با یه ادم احمق مشورت نکنید:)



پ.ن:با امتحانا:)


پ.ن تر:همچیییین سره انتخابات باهم بحث میکردن انگار حق رای دارن😂


پ.ن ترین:یه روزی میرسه که اون دختره رو پیدا میکنمممم و تا میخووووره میزنمش😤😠

۰ ۰

چاپار نویسی طور:)

۰ نظر

۱-از ساعت سه بعد از ظهر که تموم شده یکسررره تیکه های قشنگش میاد تو ذهنم و بغض گلوم و میگیره و اشک تو چشمام جم میشه و همینجوری ادامه پیدا میکنه این مراحل... اینکه خیلی روم تاثیر گذاشت خیلی جاها باهاش خندیدم و بیشترجاها باهاش گریه کردم و گوله گوله اشک ریختم بماند ولی حسااابی فکرم و مشغول کرده و وقتی بهش فک میکنم اصلا نمیفهمم کی یه قطره اشک ریخته رو لپم!"دختره شینا" بیشترین تاثیر و گذاشت رو من و خیلی خییییلی منو برد به فکر! اینکه تو کتابخونم چندین ماه خاک میخورد و چقدر خودمو سرزنش کردم ازین بابت هم بماند ولی انقدر کلمه کلمه اش تو وجودم رسوخ کرده که نمیدونم از کِیه از اتاقم نرفتم بیرون!


۲-اولین نیمه شعبانی که با بچه ها نرفتیم بزنیم به دل کوچه خیابونا و شربت زعفرونی بخوریم!اولین نیمه شعبانی که خونه ایم و هیجا نرفتیم! مامان شیفته منم که حوصله ندارم و بسیار کسل وار میچرخم تو اینستا، انقدر بی حوصلم که از وقتی تاریک شده هوا من همچنان چراغ اتاقمو روشن نکردم!کتاب زبانمو باز کردم دیدم اصلا حسش نیست و دوباره برگشتیم به مجازی خلاصه تو شربت خوردناتون امشب واسه منم دعا کنید و اینا:)



۳-اولین شبی که بابام پیشنهاد داد بریم دور بزنیم و گفتم نه!از منی که خونه واسم مثل زندونه اوینه بعید بود این حرف!!! سرماخورگی و سردرد ام شده مزید بر علت:)


۴-چرا هی میخوام درباره یه چیز دیگه پست بزارم و میام درباره یه چیزه دیگه پست میزارم؟😁😂


عنوان مخفف "چهار پارت نویسی" طوره ایراااان مهد دلیران😂😂😂

اخر هفته خیلی بهتون خوش بگذره و خیلی عیدتون مبارک:)

۰ ۰

وقتی خدا سورپرایزت میکنه:)

۲ نظر

خدایا قبل ازینکه دستم بره و از امروز بنویسم از ته ته تههه دلمممم میگم مررررسییی فقط همین مرسی دوباره سربلندم کردی دوباره رتبه اول و مال من کردی من عاشقتم انقدر که میخوام تو دلم باهات حرف بزنم کل صورتم خیس میشه از اشک،مرسیییییی که هوامو داری عاشقتمممم من!❤❤❤


پ.ن:بهترین روز عمرم بود!اگر شوق و ذوقم فروکش کنه و بتونم اروم بشینم حتما حتما حتما تا اخره امشب شرح خواهم داد😆😉

۱ ۰

بهترین و پرانرژِی ترین روز اردیبهشتم بودی که شنبه جان!

۵ نظر

سلام...

هرچیییییی خواستم دلمو راضی کنم که سحررررر میای مینویسی بعدا و چشمات داره از خواب بسته میشه پاشو بخواب و فلان فایده نداشت اصلا انگار کودک درون پا میکووووبهههه اون تو که الااااااااااااان الاااااااااااااان الاااااااااااااااان باید شنبه ثبت شه و واقعانم باید بگم و ثبت شه چون خوندنش بعدا خییییییلی میتونه بهم انرژی و انگیزه بده خیییییلی!

امروز و اگه بخوام بدون ریز ریزه وقایع بگم از تههه تهه دل میگم بهنرین روزه اردیبهشتم بود...

البته سردرداشم تا الان در نظر نگیریم که نابووود کننده است و فحییییییییییغ ناک:)

زنگ اول من دستمممممم جلو دهنم بود و خواااااااابه خواب بودم به معنای واقعی کلمه زنگ دومم اتفاااق چندان خاصی نیوفتاد فیزیک امتحانشو گرفت...تست حل کرد و رف زنگ سومم زبان یکم درس داد و کتاب تموم شد بعد رفت واسه پرسش شفاهیه اونایی که قبلا امتحان ندادن منم مسمم نشستم خلاصه نویسی اخرین درس و اخرین فصل زیست و تموم کردم و شکلاشو کشیدم و هیییییییی با خلاصه های دیگه و فصلای دیگه ورق میزدم و دلم غنج میرفت و حال میکردم از خلاصه هام(سحره خودشیفته ایان هستم ههه)!

زنگ بعد رفتیم ناهار که ظرف غذام دستمو سوزوند یه گردالی قرمزززززم یادگاری گذاشت هههه تند تند غذامو خوردم پولمم دادم یکی از بچه ها میره بوفه واسم نوشابه بگیره کاره همیشگیم ههه:))) هیچووووووووووووفت تو عمرم نتونستم از بوفه چیزی بخرم وقتی شلوغه مگر اینکه هیچکس جلوش نباشه بقول دوستم سحر خانوم به کلاسش بر میخوره تو شلوغی بره خرید کنه ههههه اینه که اگه کسیم پیدا نشه برام بگیره به کل قیدشو میزنیم حالا ولش کنین اینو:)

نوشابرو یه نففففففففس سرکشیدم زیستمم دستم بود با مشمای چادر نمازم و جانمازم!بعد تا اذان بگه با بچه ها گفتییییم و خندیدیم و خیلی خوش گذشت و اصلا کتاب زیست لااااشم باز نشد در اصل!بعد رفتیم ابخوری دوستم وضو گرفت و هی گف برووو برووو تومیام منم و معطل من نشو و اینا، منم که رفیقه نیمه راه نیستم و موندم باهم رفتیم حالا امام جماعت نیت کرده ما بدووو بدووو با لپای قرمز  با یه دست داریم چادر سر میکنیم با یه دست جانماز باز میکنیم با یه دست مقنعمونو صاف میکنیم و یه وضعی... اصلا همیشه نمازجماعت  با همین عجله هاش و استرررررررررس واسه رسیدن به نماز واسم جذاب بوده و هس!

نماز و خوندیم دوستم رفت منم همینطوری داشتم صلوات میفرستادم زیستمم کنار جا نمازم بود!یه دختره سومی کنارم 

گف: ببخشید میشه زیستت  ببینم!

گفتم: بله!

برداشت ورق زد منم همینجوری که داشتم چادرمو تا میکردم نگاش کردم خیییییییییییییییلی خوشگل بود و برخلاف خیلیا که تو مدرسه موهاشون و میریزن بیرون قشنگ همه موهاش پوشیده اصلا یه جوره خاص تو دل برو و به قول معروف نورانی بود!معلوم بود دختر خوبیه!بعد گف اصلا کتابتون کلااااااااااااااااا فرق داره با برا ما چقدم نکتههه نوشتیییی!

لبخند زدم کتابمو داد دسنم گفت ایشالله پزشکی قبول میشی!. رفت!خیلیا تا حالا این جملرو بهم گفته بودن ولی اینبار فرق داشت انگار واقعاااا داره از ته دلش میگه چونمنم نمیشناخت و اصلا نمیدونم چه حسی بود که من ازین جمله گرفتم...اسم این حس و نمیدونم ولی هرچی بود خیییلی خوب بود خیلیی!همینجووورییی خشک شده بودم!واقعا این جملش انقدررررررررررر چسبید و انقدررررررر حالم منقلب شد نفهمیدم کی چشمام جوشید و یه قطره اشک سر خورد ریخت تو صورتم دیگه سریغ اشکمو پاک کردم از تتتتتتتتتتته دل گفتم ایشاااااالله جق هرکی که هس قبول شه، اگر منم لیاقتشو دارم قبول شم!!!!!و با یه عالمههه حس خوب رفتم سر کلاس و سردردم وحشتناااااک و گریبان گیر بود همچنان!

معلم زیستمون اومد و چند دقیقه بعد رفتم پیشش حلاصه هارو نشونش دادم خییییییییلی خیییییلی استقبال کرد و من از خوشالی و ذوق هی لپام قرمز میشد و نیشم باز "دومین انرژی امروز":))

اخرم گفت بده ازشون کپی بگیرم و بچه هااااا هی میگفتن سحررر خلاصه هاتو بده و فلان... دیگه گفتم اگه این چن تیکه کاغذ بره دست هرکی و بچرخه دست نفر بعد تا اخرش لاشه اشم نمیرسه بدستم و به هرحال زحمت چندین ماهم بوده گفتم غکس میگیرم میذارم تو گروه بعد ازونور تو دلم نگران بودم مثلا کسی ناراحت نشه بگه اه اه چقد خودشو میگیره که خداروشکر همه گفتن چقدر خووووووب!

معلم زیستمون بقیه زنگ نمونه سوال کار کرد و انقدر پشت سریم و دوتا از دوستاشونم اینور و اونور من نشسته بودن حرف میزدن داشتم دیوونه میشدم رفتم میز اول که خالی بود اینم بگم چون زنگ زیست ما یه خاصیتی داره که همه تبلای میز اول سریع بار و بندیلشونو جم میکننن میرن اخر ...همینطوری گذشت یکم با دوست پشته سری گفتیم و خندیدیم سردردم یادم رف چون کیفم سرجام بود یکی از دوستانی که کنار کیفم نشسته بود حالا نمیدونم از کیفم یا از جامیز دفتره انشامو برداشته بود و داشت میخوند وسطاش صدام زد گف لنتیییییییییییییی خیلی خوبن اینا ادامش کو!!:))))منم ذووووووق زده و در عین حال خیییلی معمولی گفتم: نه باباااااا چرت و پرتن همش چیزی نداره که ...!

یکم بعد همینجوری تو فکر بودم و دیدم این دوستم که انشاهامو خونده فوووووووووووووووووووووووووق العاده تقلید صدای بچگونش عالیه و عینه عینهههه بچه های کوچولو حرف میزنه فک کنم خیلی جاها الان این موردا پیدا شن:)))نمیدونم مده چیه بچگونه حرف زدن ولی بین هرکی که تاحالا دیدم تقلید صدای بچگونه داره این دوستم واقعا توشون سره!یکی از انشاهایی که جنبه ی فیلمنامه طور داره و سه صفحه ای میشه رو بهش نشون دادم و گفتم بیا این قسمتش و بخونیم و من دیالوگ خودمو گفتم اونم با صدای بچگونش دیالگشو گفت!!!من مادره یه بچه ای میشدم درواقع اونم همون بچه ی کنکاو بود ینییییییییی عاااالی شده بود طوری که فاعزه افتاده بود رو میزش از خنده میگفتتت محشره برید به مرادی (معلم انشامون)بگید و دیالوگشو تمرین کتید واسمون سرکلاس بخونید خدارو چه دیدید شایدم کارتون به جاهای بهتر رسید!

و ترجیح دادیم به جز خودمون چن نفر هیشکی ندونه و  دیگه از این سه تااا موضوغ انقدررر حالم خوب شده بود امروز که حد نداشت!برگشتنی ام با اون یکی دوست جان نوشمک خریدیم و از خلوت ترین مسیر اومدیم نوشمک خوردیم نوشمک یخخخخه یخه!خیلی خوبه این نوشمکا نوستالژی همههه ی دوران بچگیه منه و بهترین قسمتشم اونجاییه که دو طرفشو میگیری میزنی به سر زانوت و تـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــف میشکنه هههه:)

 خونه ام که رسیدم یکم مجازی گردی کردم و همونطوری که اول پست گفتم چشام دیگه داشت تااار میدید رفتم به قصد خواب که وسوسه وبلاگ نویسی اصلا نذاشت بخوابم با هر جون کندنی بود لب تاب و پیدا کردم و اوردم نشستمممم رو مبل با یه لیوان چای و نوشتم تا بماند این پست هروقت انرژیم تحلیل رفت بیام بخونمش و هم ثبت روزمرگی مان بشه:) اینم بگمممم اگر تجربی هستین سعی کنین با قسمت مضخررررررف گیاهی با ملایمت رفتار کنید و خودتونو اذیت نکنین:)

شادِ شادِ شاد باشین:)

۰ ۰

نیمچه پست طوری:)

۳ نظر
خیلی وقته که قراره یه پست تکمیل و طولانی وار بنویسم ولی هی نمیشه وقت نمیکنم بیشتر از همیشه سرم شلوغ شده و کلی اتفاف هم افتاده که اکثرشونو دوس ندارم..دیروز از ساعت 5نشستم و شروع کردم به نوشتن و اخر نتونستم دخیره و انتشارو بزنم و این کار سه چهار باره دیگه ام تکرار شد...ولی خب باز همون آشو و همون کاسه...سردردا هم موقعیتو مناسب دیدن که دمار از روزگار من در بیارن...تو اینستا هم اومدم یه پست بزارم که دیدم همشششش غرغره و بهونه بازهم پشیمان گشته و پست نگذاشتیم:)))الانم حس میکنم اگه بنویسم اشفته میشه ...و هرکی پستمو بخونه حس میکنه داره حرفای یه پیرزنه غر غرو رو میخونه بنابراین به همین نیمچه پست بسنده مینموییم و میریم یک قسمت از برکینگ بد رو میبینیم و خستگی در میکنیم تا با انرژی یک پست خوووووووووووووووب از تعطیلات بگذاریم:)




پ.ن:این بهاااااااااار یه جوری نیست؟مثلا من خوابم میاد بعد که میرم تو تخت خواب زیر پتو هرچی اینور اونور میشم خوابم نمیبره که نمیبره!حس میکنم درس خوندنم میاد کتاب باز میکنم صفحه ای که باید بخونمو میاررررررررررررم خمیازه میکشم  کــــــــــــــــــــــــــــــش دار!بهاره عزیز،فروردین گلم،وات د فاز:))))))


پ.ن بعدی:چطورین رفقا؟:)
۰ ۰

روز اول عیدی😒

۳ نظر

دیروز خیلییییی اختیااارییییییی مامانم گف سحر پاشو برو خونه عمت اینا سوییچ ماشین و بردار بیار بریم...حوصله نداشتم ولی میخواستم تو هوای ابررری راه برم یکم حوصلم بیاد سرجاش پاشدم دوتا جغله ام راه افتادن دنبالم(اسما،زهرا) رفتم از همون تو حیاط سوییچ و گرفتم که عمم گف سحر بیااااا تو چای ریختم بخور بعد میری...رفتم نشستم چایی خوردیم اومدم بیام که زنگ زدن و مهمون اومد حالا کی؟کسی که دششششمنمه کسی که بدم میاد ازش متنفررررم و چشم دیدنشو ندارم ...حالا لباسامم شیک نبود...لباس تو خونه ای معمولی.. شلوار طوسی و زیرسارافونی طوسی با سارافون مشکی و شال مشکی...ناچارا وایستادم سلام کردم با همه...از دماااغ فیییل افتاده ی میمون اومد تو(ببخشید من خیلی عصبانیم) ادب حکم میکرد سلام کنم... سلام کردم اروم ولی همینجوری اونور و نگا کرد و رف ...هنگ کردم...رسماااااا ضایه شدم انقددددر حرصم گرفت و عصابم خورد شد خدامیدونهههه... ناخونامو میکردم تو دستم و تو دلم هرچی از دهنم در اومد بهش گفتم شایدم تقصیر خودم بود بهش سلام کردم...سلام کردن به حیییلیا اشتبااااس...حس کردم غرورم لههه شد...داشتم خفه میشدم رفتم بیرون و عصنم نفهمیدم کجا رسیدم به باغ...برا عمم بود مشکلی نداش... برای اینکه جیغ نزنم از حرص ،دوییدم..رسیدم ته ت باغ صدای سگ میومد نمیخواستم گذشته تکرار شه و بعضیا بیان خودشونو نشون بدن... انقدر دوییدم نفسم بالا نمیومد رفتم خونه و نشستم تو اتاق درم بستم هیشکی نبود چن قطره اشک میتونست حالمو بهتر کنه و کرد ... تو دلم فررریاد زدم اگه حالتو نگیرم سحر نیستم بچه پرووووووی ایکبیری...

۰ ۰

اسفندنامه،پارت وان:)

۰ نظر

الان به وقت محلی ساعت نه و هشت دقیقه ی روز یکشنبه بیست و نه اسفندنود و پنجه که من هوس کردم بیام بنویییسم رو هم جمـنشه کلیییی حرف دارم بریم ببینیم بهـکجا میرسیم

اون هفته چهارشنبه زنگ اخر تشریح کلیه داشتیم زنگ دفاعی بود که زیست اومد یکم درس داد و بعد کلیه پاره کردیم و تشریح کردیم معلم دینی مون که مرخصی گرفت بای بای فور عِور...

معلم عربیمونم حالش بد شده نمیاد حالا همچیییین دوتا معلم باهم رفتن ادم فک میکنه روستاعه بی معلم شدیم من خودم همچین حسی بم دس داده😅ولی معلم  یه عربی بعد از سه جلسه معلم نداشتن اومد سرمون که گیج میزد هرچی میگفت اینارو قبلا خوندین میگفتیم نهههه باور نمیکرد بیچاره حقم داش معلم پیش دانشگاهی بود و هیچ اطلاعاتی از کتاب دهم نداشت ولی بچه ها دوسش داشتن منم اون روز ینی سه شنبه زنگ عربی ک همین خانومه اومده بود خیلی حالم بد بود خیللللییییییی خیییلی عین معتادا داشتم چرت میزدم...سرمم داشت منفجر میشد برا همین نتونستم باهاش ارتباط برقرار کنم مغلم دینی جدیدم هنوز سرکلاس ما نیومده ولییییی یه تحفه ایه که اون کلاسیا عر میزدن از دسش فقط...

اگه اونایی که از قبل منو میخونن یادشون باشه پدربزرگ پدری من خونشون توی روستای باااصفا سمت شمال ایران بوده و عمم اونجا یه خونه ی ویلاطور داره و ما تابستون پارسال اونجا نزیک ویلای عمه ویلا گرفتیم یه خونه باغ طور با یه حیاط درااز و بزرررگ و ویلای نقلی و چون ناقص بود و یکم بنایی لازم داشت و زمینش هنوز کاشته نشده بود و...و...و...بابا سه هفته ی پیش روز چهارشنبه زودتر اومد خونه و طبق برنامه ریزی ک از قبلترا شده بود میخواست بره که مامانم هنوز خریدامون تکمیل نشده و رفتیم طرف میرداماد همون شب هرچند که خریدامووو خیییلی قبلتر کرده بودم و واقعا چیزی لازم نداشتم و انقدر مانتو از پارسال گرفته بودم یا حتی توی طی سال و نپوشیدم دیگه شرمنده ی کمدم میشدم نمیتونستم جاشون بدم پس چشااامو بستم تا چیزی نپسندم و بمونم تو کفش😅 اما لاک و ادکلن و کرم و قاب گوشی چیزایی بود که دوباره خریدم و کماکان لازمشون نداشتم اما یه حسی میگفت نخرم اصلا دلم نمیاد رد شم ازونجا😂فردا صبحش با مامان رفتیم دندون پزشکی و شبش بابا اسبابایی که برای ویلا جان گذاشته بودیم کنار و ریخت تو ماشین و با چارتا چمدون که دوتاش کامل برا من بود و دوتاش برای مامان و بابام و با یوااااش بریاااا باباااا و خوابت اووومد بزن کنار بخواب و این حرفای من و مامانم راهی شد...حالا درجواااب مامانم که میگفت سحرررر این همه لباس برااااای چیه اخه میگفتم نه مامان میخواستم نصفشو بزارم اونجا بمونه دیگه نیاریم حالا ببینید سخرررر خسیسیان چنتاشو میزاره بمونه اونجا😂فرداش خونه رو که دیدم خالیه و مامانم خونس بییی درنگگگگ نیلواینارو دعوت کردم با مامانش که میشد دوستش و رفیق شفیق مامانم خودمم واقعااا دلم برا نیلو قد سوراااخ جوراب مورچه شده بود هیچی دیگه اون شب خونه رو که انگار بمبببب زده بودن و جم کردیم و من اتاقمو ریختم بیرون و جم کردم و خونه شد دسته گل اونجوری که مامان دسته گل میدید البته😂و چپه گشتیم....صب بدون توجه به اصرارای من مامان رفت میوه فروشی و میوه خرییید و هرچی گفتم مامان اینایی که داریم خوبه اصلا گوش نداد واقعانم بساط پذیرایی تکمیل بود گز و سوهان و کاکاعو و تافی و لواشک لقمه ای و لواشک غیرلقمه ای و شیرینی و با این حال کلی ام چیپس و پفک و لواشکو... دوباره خریده بود و خلاصه من از ناهار نگم ترررکوند و خیلی واقعا خسته شدم و خوب نیلواینا میگفتن ما دیگهههه نمیایم و چه خبره و اینا خلاصهههه انقدرررر با نیلو اون روز به من خوش گذشت من نفهمیدم عقربه ی ساعت از یک چجوری اومد رو هشت شب و اونا رفتن بعدش خالم اومد خونمون و چایی گذاشتیم و من طاقت نیاوردم رفتم کیک خامه ای که نیلو مامانش درست کرده بود و اوردم با چایی بخوریم ینی از اون اوللللل که اومدن و تو دستشون بود این کیک چشمم روش بودا😂نسکافه ای بود باب میل من و خصوصا خالم و کلی چسبید...یه تیکشم گذاشتم فردا که ازمدرسه اومدم بزن بر بدن و خستگی در کنم اخههه تدببر تا چه حد😜😅بعد ازونجایی که من اینده نگرم و تصور میکردم واااقعاااا دیگه نمیتونم ویلن تمرین کنم نشستم سه سااااعت فیییک سر تمرین و کلی خوشحال گشتم و بدون عذاب وحدان سرررر اسوده بر بالین گذاشته و خفتیدم و این هفته به اصراااار منو مامان خاله کلن پیشمون یود بعد از سرکار می اومد خونمون میموند و صب منو میرسوند دم مدرسه و اعترااااف میکنم بهترین روزا رو گذروندم این هفته و خییییلی خوش گذشت باهاش...

این از یه هفته از سه هفته ی خوب اخر سااالی بود که واقعا چسبید و هفته ی دیگرو و تو پست بعد و هفته ی اخرو تو پست بعدیش شرح خواهم داد...



پ.ن۱:بهتون گفته بودم لوبیا پلوی عمم تو دنیا رو دس نداره؟

۰ ۰

ما میخوایم باهم بریم سفر اوووووفی اوووووفیییییی:)))

۶ نظر

اقاااا این اخر سالی چه وضعیه عصن نمیشه به هیچ کاری رسید و یهو بخودت میای میبینی شب شده:/

و منم براتون پست طولاتی اماده کرده بودم و گفتم سه قسمتش کنم و اون قسمت اولشو پابلیش کنم عصن نشدددد ...

 الان داریم اماده میشیم بریم سفر اوفی اوفی:))ولی قبل از سال تحویییل باید حتما بنویسم سه تا پست پدر مادر دار:)))فعلا که من پتم و مامانم مت و داریم تند تند کارامونو میکنیم حتی دیده شده با صووورت من رفتم تو دیوار😅 بپریم بریم پیش پدر و ساعت ده بلیت داریم اومدم بگم خوبی بدی دیدین حلااال کنید بالاخره راهه دیگه ...

همینا دیگه سعی کردم خییییلی خلاصه بگم روزای اخرسالتون اروم رفقا:)

۰ ۰

دنیااااا نخواهد من بخندم یا شاد باشم!هــــه دنیا چه بخواهی چه نخواهی مسخره بازی هایم تمامی ندارد!!!

۳ نظر

پارت اول:

وقتی خستم فقط کاکاعو و چای داغ میتونه منو از خواب بپاشونه و خستگیمو رفعععع کنه...حالا خدا نکنه برید سراغ سبد کاکاعوها و با یه سبد خالی روبرو شید و بیشتررررر خدانکنه حال نداشته باشین برین شیرین عسل برای یه هفتتون کاکاعو بخرید...مجبوریییید(تاکیید میکنم مجبووووووور) شال و کلاه کنید برید نزدیک ترین مغازه ی طرف خونه تون و هف هشتا اسنیکرز و تک تک و کلی کاکاعوهای خوشمـــزه وردارید با نییش باز و خوشااالی، مثل عاشقی که معشوق رسیده باشه... حالا اقای فروشنده موقع حساب کردن گند بزنه تو حالت بگه"خانم سحریان زیاد کاکاعو نخورید اصلا خوب نیسااااا من دختر خالم کاکاعو خورد چربی دور کبدش جم شد مرد"(نمیدونم کلیش بود کبدش بود کجاش بود!:|) قشنگ نااابودت میکنهههه و با فووووش بر این زندگی نکبتی به منزل بازمیگردی!!!



پارت دو:

از کلاس اومدم تو گوشم حسن فری گذاشته بودم صداشم تا تــــه زیاد بود با اهنگ شااااد و جدید علیرضا روزگار...بعد فک کنید این اهنگ باشه ترجیح بدید اسانسور سوار نشید و از پله برید روی  پله های ساختمون هم باشیییید پله هم خلوت باشهههه و خوشحال باشید و حالتونم خوب باشه خوب ادم قرررش میگیره دیگه؟؟؟همینجوری با حالت رقص داشتم میرفتم یهو حس کردم سررررم رفت تو دیوار چشامو حتی بازنکردم اهنگم همینجوری داشت میخوند بعد چشامو باز کردم دیدم کلم اصن نخورده به دیوار،خوووووورده به پسرههههه همسابه همون پسر ژیگولشون.... بدترررررین حس دنیااااا ینی همین قطعااااااا!هرچیییی فوش بود به خودم دادم و پریدم تو خونه یه اوضاعی بود اصلن درهرصووووورت دنیا جان دوس نداره ما امروز و یکم خوشحال باشیم:/


پ.ن۱:وااای چه هواییییی ملسه ملسه😉


پ.ن۲:چن وقت بود براتون پست با عنوانای دراز ننوشته بودم؟


پ.ن۳:عصر بارونیتون و چجوری میگذرونید؟کتاب و اهنگ و فیلم و گوشی بازی؟یا تفریح و دور دور و خیابون گردی و پیاده روی؟یا شایدم مثل من دررررس و چای و کاکاعو کنار شومینه؟؟؟

۰ ۰

درست وقتی که انقدر داغونم...!؟

۱ نظر

از اول که رسیدم چشماش برق میزد از اشک... ولی سعی میکرد بگه نه من خییییلی خوبم!!! ولی من تو این مدت میتوتستم بفهمم الان چقد داغونه... از صدای لرزونش که بغض نمیذاشت صداش صاف بشه و از لبخندای مصنوعیش همه چی پیدا بود

زنگ خورد رفتیم پایین امروز با اینکه جواب مرات اومد و مرات تو مدرسه بین همه دوم شدم ولی خیلی خوب نبود حال و احوالاتم... هدیه و تقدیرنامشونم اصلا تاثیری رو این حالِ مضخرف نداشت... انقدر که هنوز هدیه شونو باز نکردم انقد تو خودم بودم نمیدونم برای رتبه ی اول و دوم عصن هدیه شون چی بود ولی سعی میکردم با غزل اینا بگم بخندم که اصلانم موفق نبودم چون غزل کلا حالش بد بود و هی میپرسیدم هی میگفت خوبم بابا و حرفو عوض میکرد...نسکافه و کاپ کیک خوردیم قدم زنون رفتیم کلاس زبان بازم رفتارای مصنوعی لبخندای الکیِ سرکلاس... منکه اصلا معلممونو نمیدیدم صداشم نمیشنیدم فقط لباش تکون میخورد ...پنج دقیقه مونده بود به آزادی از کلاس...معلم داشت به سوال یکی از بچه ها جواب میداد غزلم سرشو گذاشته بود رو دستش رو میز....دستمو گذاشتم رو شونش گفتم:بگو غزل بگو چته بگووووو

در نهایت برخلاف همه تصوراااتم فهمیدم با اقای بی اف بهم زده و شروع کرد تعریف کردن از ساعت پنج تا پنج و نیم داشت حرف میزد و چشماش پررر شده بود از اشک منم از اول تا اخرررر فقط سکوت کرده بودم نمیتونستمـچیزس بگم...نمیتونستم قضاوت کنم...هرچی ام میگفتم از دیده اینکه دوست غزلم و قاعدتا همه چیییی به طرفداری از غزل پیش میرفت... ولی مگه غیر این نیست ک تو هر رابطه ای خوبی ها دوطرفس بدی ها و ناراحتی ها هم؟نمیتونستم حرف بزنم اخرش اشکش ریخت رو صورتش گفت بناااال دیگه هی گف بگو بگو الان لال شده

نمیدونستم چی بگم واقعانم لال شده بودم... بدیشم ایـن بود من خودمم حالم خوب نبود میتونم بگم حال روحیم صدباااار بیشتر از حال جسمیم بد بود...خودم اصلا نفهمیدم کی چشمام پر شد از اشک...گفت وااااای سحر بخدا شوخی کردمممم خندم گرفته بود فک کرده بود از حرفش ناراحت شدم درسته خوب یه جورایی تقصیره اقای بی اف بوده ولی تقصیر غزلم بوده به نوعی خب...گفتم غزل اشتباه کردی... حالا ام نمیخوای جبران کنی نکن ولی دیگه چرا توضیح نمیدی براش؟خب حقم داره، خرررر اون نمیدونه ک چیشده براش توضیح بده بعد قهر کن و ازین کارا گفت: نههه عمرااااا بره گمشه بی لیاقت...

 عاشق منطقشم کلا😅

 نزدیک بود دیگه با لگد بیرونمون کنن رفتیم ذرت خوردیم و نخود نخود هرکه رود خونه ی خود شدیم .قبلشم مامان زنگ زد بهم گف سحر زنگ بزن بیام دنبالت دم چهارشنبه سوریه خطرناکه منم شجااااعانه گفتم نههه مامان مگه من بچه ام ؟گفت نه بیست سالته پس😅 خلاصه راضی شد و تو راه هزااااران هزاااارباااار به غلط خوردنننن به معنای واقعی کلمه افتادم...داشتم میومدم یه پسره ژیگوووله غول دویست سیصد پَک برگشت گف خانوم خوشگله(بقیشو نشنیدم) انقد تند راه میرفتم و قدمامو بلــــند برمیداشتم گفتم الان زمین سوراخ میشه یا من میرم تو درختی چیزی یا صد و هشتاد باز میکنم یهو تو خیابون😅

 تا دم خونه مووون اومد میخواستم یه سنگ وردارم بزنم تو سرش بگم گمشوووو پسره ی عوضی چه معنی میده خودت خواهرنداری؟ ولی انقد قلبم تندتند میزد نفسمم داشت بند میومد کم کم ....

حالا الان یه سری فک میکنن من چقد حجابم بد بوده ایشون افتاده دنبااالم و فلان و بیسار چون ما کلا عادت به پیشگویی و پیش داوری داریم ،،،،لازمه بگم با همووون مانتو و شلوارِ گشاده مدرسه و مقنعه بودم مانتو شلوارمم با توجه به توصیفاتتتتتت قبلی شبیه اَمامه بود تا مانتو یا شاید بادبان کشتی باد میخورد بهش باااد میکرد😅و مقنعمم معمولی یکم از موهام معلوم بود میخوام بگم کلا بعضی خیلی بیمارن و درمانم نخواهند شد این روزا اصلا تنها بیرون نرید یا اگر رفتید حتما بگید بیان دنبالتون، برگشتی اشتباه منو نکنید اینم از این ... نالاااان و خسته هم باید برای امتحان شیمی بشینم بخونم هم فیزیک هم ریاضی همه ام فردا بااااهم..هوف یه درصدم فک نکنم بتونم همشو بخونم

اینم از این و امیدوارم این روزای اخر اسفند بگذره و بهاربیاد و حال و هوامونو عوض کنه دستم قطع شد دیگه خب:)

فعلا بایای:)

۰ ۰

نفـــــــــس نفــــــــــــس زندگے شدے برام میخوام تا آخرش ازت نفس بخوام!!!

۵ نظر

خسته بشی....بعدش بغضت بگیره ازونایی که فقط برق چشااات پیداس همچنان نه اشکی میاد روی گونه هات نه بغض گلوتو ول میکنه چه حس بدییییی...دلت بگیره وایسی پشت پنجره به هوای گرفته ی  سرخِ برفی نگاه کنی و همچنان ندونی چرا و از کدومشون باید به خودت گله کنی و کماکان خودتو قانع کنی که همه خوبن و خودت بدی...

یهو به خودت بیای ببینی پشت پنجره ...کتاب جغرافی به دست...حس میکنی زانوت داره خم میشه حتما خیییلی وقته وایستادی...اشکا از کجا اومدن!!!بالاخره شکستید طلسمو؟؟؟؟؟بعدش بری جلوی آینه و تو دوتا سیلی به خودت بزنی...نتارو بزاری جلوت بنویسی و تمرین کنی پاشی دلبرتو برداری و با چشمای بسته ویلون بزنی احساساتت و روی سیماش پخــــش کنی و غم انگیییزه غم انگیییز....سرانگشتات رو سیم برقصه... غرررق شی تو نوای نُتا و نوای آشفتگی های ته ته  ته دلت...ساعت یازده شده از ساعت هفت فقط یه خط جغرافی...یه خسته نباشید جانانه میگم به خودم!

.

.

.

.

.

.

.

.

.


پ.ن:چرا تازگیا خییییلی میای جلوی چشمام؟؟؟تو خیااال همیشه پشت یه پرده از اشک میبینمت...چرا دارم میشم سحره احساساتیه حماقت کاره قبلا!!!!نه نـــه نــــــه نباید اینطوری میشد!!!!!!خدا....؟!!!!


پ.ن۲:اشفته شدم،هم خودم،هم پستام... ببخشید!!! این احساسات فقط میتونه اینجا فوران کنه...!!!

۰ ۰

سحر چه برایمان آوردی؟؟؟؟پست دراز و عکسای آچان:))))

۴ نظر

ازونجایی که من الان یه عالمه شیمی دارم ولی مگه دلم میاد پست نذارم؟؟؟؟؟نمیاد دیگه:)

بریم سره تعریفی جات و حداکثر حال و احوال بدمونم فاکتور میگیریم:)

قبلش بگم که اون روز گند زدم و حواسم نبود ادرس وبلاگ و گذاشتم تو گروه تلگرام ینیییی نهایییییت سوتیه و اینکه به فک و فامیلان و اقوام عرض میکنم خوندن حتی یه خط از نوشته های وبلاگمو از این تریبون حراااااام اعلام میکنم و نکته ی دیگه اینکه لطفا منو از نوشته هام قضاوت نکنید:)

 

جمعه22 بهمن تولد فنچکمون بود خونه ی مامانبزرگمینا براش جشن گرفتن کلی خوش گذشت و من بعدش تا صب نشستم برای امتحان فیزیک فرداش خوندم فردام همه سوالاش کنکوری بود خود معلمه میگفت نه اینکه من قدرت تشخیصِ سوالای کنکوری داشته باشم نه هههههه

خیلی نامررررردی کرد خیلی سخت بود لعنتی:/وللش اصن درس کیلو چنده بقول صبا ما میخوایم شوور کنیم هههه درس نمیخونیییییم:))))

شنبه تو مدرسه محیا و خیلیا غایب بودن و با یکی از دانش آموزای یووووووووول و بسیار گاااااااو کلاس بحثـــــم شد زنگ اخر هنوز معلم نیومده بود منم چون بعدش میخواستم با غزل بریم استخر داشتم زیست میخوندم اومد رد شد تیکه انداخت که من نشنیدم (چون دستامو میذارم رو گوشم درس میخونم نه اینکه یه وقت قدرت شنوایی نداشته باشم هههههه)وگرنه انواتشو میاوردم جلوچشش برگشت گفت خرخون گفتم هرچی باشم مث تو تمبل نیسم اخه مایه ی ننگ کلاس! دوباره نشستم خوندم و محلش ندادم شنیدم فوش داد بازم قشنگ نفهمیدم چی گفت  وایستادم جلوش گفتم اونی که گفتی خودت و خانواده ات و هفـــــــــــــــــت جد و آباااااااااااااااادت د آخه دهنمو از کارای خاک بر سریت باز کنم که گند کلاسو برمیداره؟؟؟

قشنگ معلوم بود گرخیده به دوستاش نگا میکرد یه چیزی بگن اونام فقط تو نگاشون یه خاک تو سر خرت کنن خاصی موج میزد هیچی نگف بعدش گفت کی با تو بود گفتم حتما یه روانشناس برو سادیسمت زده بالا با خودت که حرف میزنی هیچ فوشم میدی به خودت بچه ها خندیدن و از حرص خودشو یه وری کرد رفت ته کلاس سرجاش نشست(این ته کلاسیا اراذل و اوباش کلاس مونن ولی بعضیاشونم خیلی باحالن بعضیاشونم یول حالا تو همین پرانتز یکی از کارای این بشر و بگم براتون چون شما نمیشناسینش غیبتش نمیشه حرص منم خالی میشه هههه ایشون هی میره عکس مدلای مرد و دانلود میکنه میفرسته برامون یا نشونمون میده بعد میگه ایین با من دوسته و من هروز خونشونم و اون خونه ی ماس و از دبی برام برلیانِ فلان سفارش داده و خلاصه چشاش گوشای مارو ناجور مخملی میبینه انقد که هانیه نتونست جلو خودشو بگیره گفت زااااااارت زدیم زیرخنده تا سه روز خودشو و کج و راست میکرد از جلومون رد میشد در این حد چااااااااخان میگه و هزارتا کثافت کاری دیگه ام داره که من نمیگم چون ندیدم نه شنیدم کاری ام بهش ندارم ولی خب واقعا بعضی وقتا باید جلوی اینجور ادما در اومد...)

خب میفرمودم:

بعد داشت میرف یه زیر پا زدم سکندری خورد ههههههه خوشم اومد ینی دلم خنک شد من کلا خیلی سعی میکنم با همه ملاحظه کنم ولی یه دسته هستن انقد گاااااون جوابشونو ندی فک میکنن چه خبره اینم جزوه همون دسته بود که قبلا براتون گفتم:)اینام به درک:)

شنبه اومدم خونه قشنگگگگگگگ از سردرد عر میزدم و گریه میکردم به حدی که حس میکردم الانه کلمو بکوبونم به دیوار خدا ینی به دشمن ادمم میگرن نده منم اصلا میگرنم اینجوری نبود خیلی خفیف بود امسال کلاسمونم شلوغ شده کلا خیلی شدید شده ولی خب غزل اینا شوخی میکنن میگن سحررررررررررررررر خانووووم مریضیاشم کلاس داره میگررررررررررریــــــــــــــــــــــــن(با لهجه هههههههه)

اون روز کذایی تموم شد ینی شنبه شب وقت اضافه اوردم نشستم اسکرپ بوکمو تکمیل کردم و حسابی حالم خوب شد و بعد به گلام آب دادم اهاااااااااااااااااااان از گلا بگم براتون:)

جمعه برگشتنی از تولد با خودم یکی از گلدونای کاکتوس مادربزرگمینارو و اوردم اون قبلیه ام که اورده بودم و گفتم حالا گلای ریییز داد بگید چه رنگییییییییییییی؟؟؟قرررررررررررررررررررررررررمرررررر ینی عشقا عشق:)

اومدنی ام کود گرفتیم حسابی بهشون رسیدم و رو خاکشونو با صدف و سنگ ریزه رنگی تزیین کردم و هرووووووووووز نیم ساعت اصلا من خیره نشم بهشون روزم شب نمیشه:)

اینم کوده که خریدیم عکسشو تو ماشین گرفتم کیفیتشو ببخشید به بزرگی خودتون یکمم جلدش کفیثه(به قول فنچک ههه کثیفه) ولی خب:) اینو داشته باشید برای پستی که میخوام درباره گل و کود و اینا بنویسم

 


یه چیزه دیگه اینکه خاله اولیم ینی ماه مانِ فنچک دماغشو شنبه عمل کرد و من هی مسخرش میکنم هههه البته هنوز ندیدمش ینی فرصت نشده و فقط عکسشو دیدم و تو تلگرام مسخرش میکنم ولی قراره چهارشنبه اگر کلاس زبان و کنسل کردم و با آژانس رفتم خونه مامانبزرگمینا کلی مخسرش(مخسره=مسخره-فرهنگ لغات فنچک باب8) کنم ههههه


معلمام که هی زارت و زورت امتحان اه:////////یهو یادم افتاد وسط پست:))))


دیگه اینکه دارم فیلمنامه ی "تردید" و مینویسم و هروز ایده ها و موضوع های مختلف میاد تو ذهنم اصلا ذهنم جهت نداره هی از این شاخه به اون شاخه میپره ولی قراره یه جمعه ای برسه من کنار گلام روی میزم کنار پنجره وقتی باد پرده رو میرقصونه و من نسکافمو مزه مزه میکنم به ذهنم جهت بدم و بنویسم و بازنویسیش کنم و برای اواسط فروردین بفرستم این روزا یکی از مسائلی که خییییییلی خیلی فکرمو درگیر کرده همینه که البته کتاب جز از کل هم دارم میخونم فقط میتونم بگم هرچقدددر پیش میرمممم انگار تو دلم یه صدایی اکو میشه"خاک تو سرت سحر چرا زودتر نخوندیش چرا زودتر نخوندیششششش"تموم کنم حتما میگم براتون:)

و اینکه امشب بعد از اینکه شیمی خوندم قراره روزشمار نوروز درست کنم:)هجدهم اسفندم عروسی دعوت شدیم شهرستان که کلییییییی زنگ زدن که حتما بیاین و اینا که یکی از فامیلای نسبتا نزدیک پدر میشن در اصل  ازونجایی که من و مامانم عااااااااااشق عروسیای شهرستانیم قرار شد با هماهنگی پدر بریم و من اون چهارشنبه غایب شم حالا اینکه من حنابندوووووووووون لباس چی بپوشم؟عروسی نیز؟پارساشون هست یا نه؟باشن من نمیام؟نباشن من میام؟کیا هستن؟کیا نیستن های فراوووووونی نیز از درگیری های ذهههنی این چن روزه ام شده و یه چیزه دیگه...

چراااااااااا بعضی پسرا(بلانسبت بعضیاتون)انقد بیشعووووووووووووووووووورن؟به معنای واقعی؟ینی ادم چی بگه به اینا؟الان چن روزه من برگشتنی از مدرسه هرکودومشون از کنارم رد میشن یه صدایی از خودشون درنیارن یه حرفی نزنن انگار میمیرن مثلا من دارم از پیاده رو میرم میان قشنگ از کنار ادم رد میشن!!!!!تیکه میندازن خب ادم بهشون چی بگه؟؟؟؟والا من خودم هیچوقت جواب ندادم و نمیدم و رد میشم فقط تو دلم افسوس میخورم و عاجزانه میخوام به راه راست هدایت شن ((((الان حالا بعضیا میان میگن اره سحر تو حجابت نادرسته تو بدی تو اینی تو اونی باشه بابا شما خوبی من بدم دیدم که میگماااااا))))

اون روز ینی شنبه داشتیم با غرل میرفتیم استخر تو راه دو تا پسر افتاده بودن دنبالمون 18 19 ساله یکیشون جای برادری خیلی خوشگل بود هههه اون یکی ام بدک نبود ولی ازین اواخواهریا بود هیچی دیگه یه کاغذ افتاد جلوپای من، من اخم کردم سرعتمو بیشتر کردم غزلم دنبال خودم کشوندم حالا فرق اساسی منو غزل دقیقا همینجاس اون یکی مزاحمش شه قشنگ یارو رو تو خیابون میشووره میزاره کنار خلاصه برگشت گفت بروووووو به عممممممت شماره بده مرتیکه ی سیاه سوخته منم حس میکردم قلبم داره تو دهنم میزنه دستام یخ زده بود خلاصه گفتم غزل تو رو جون من بیخیال شو بریم اون کنه ها که ول نکردن مام سریع رفتیم(حسااااااااااااااب کنید تا کجا دنبااااال ما اومده بودن)برگشتنی ام مامان غزل اومد دنبالمون چون دیگه نای راه رفتن نداشتیم و من رسیدم خونه رفتم حموم داشت خوااااااااابم میبرد اون تو ههههه اومدم خوابیدم تا خوده صب

یکشنبه ینی امروز که اتفاق خاصی نیوفتاد به جز هانیه که تو یه پست دیگه ماجراشو میگم موقع برگشت باز یه خررررررری افتاده بود دنبال من منم که فقط تو دلم فوش میدادم به یارو و سره5 دقیقه دم خونه بودم انقد که تند اومدم ینی حس میکردم یه قدم دیگه بلند تر بردارم صد و هشتاد تو خیابون باز کردم ههههه حالا از شانس گنده من یه گربه ازین چاقالوعای سفییییییید کرمی جلوی در بود حالا من هی پییییشت میکردم گربه هه پروتر میومد نزدیک دیگه میخواستم تو خیابون جیغ بزنم با تمام شجاعت زنگ و زدم سرییییییییییع پریدم عقب گربه هه یکم رفت اونور در باز شد من داشتم فکر میکردم اگه بپره تو چیکار کنم که همینجوریم که خیره بودم به گربه هه و و فکر میکردم و داشتم میرفتم تو...یهو رفتم تو یه جای گرم وای الان بش فک میکنم از خجججججااالت دلم میخواد بزنم خودمووووو له و لورده کنممممممممم اومدم رفتم اونور ایشونم همون پسره همسایمون بود قبلانم فک کنم گفتم دربارش یهو گربه هه پرید تو من دیگه جییییییییییغ زدما گفتم الان همه میریزن بیرون پسره قشنگ هنگ کرده بود چشاش گشاااااااد شده بود و حالت خنده داشت نمیدونست بخنده از کاره من یا تعجب کنه شیرجه زدم تو اسانشور و رفتم بالا تو اسانسور دیگه قیافه ی خودمو دیدم زدم زیره خنده دو تا لپپپپپ سرخ شده و چشام توش اشک بود مث تیله ی قهوه ای بود با نور برق میزد رسیدم خونه مامانم میگفت چیشده دو تا اب قند خوردم اخرم گفتم هیچی ههههههه مدیونید فک کنید اصلا پیگیر نشد اصلاااااااااااااا:)

فردام من  چون من سفیر سلامت مدرسمونم هههه خواهش میکنم تشویق نکنید قراره یه برنامه ای مث مانور زلزله باشه به منو سفیر سلامتِ کلاسا یه جلیقه ی مث امداد دادن ههههه با یه متن سخنرانی که برم اون بالا بخونم و دیگه حس میکنم الان دونه دونه انگشتام داره میوفته قضیه ی هانیه و هدیه های مدرسه و کارنامه بمونه برای پست بعد:)

 چون من اساسا خودم با خودم رل فوووور اور زدم ههههه برا ولنتاین برا خودم گیفت درست کردم و چیزای ژینگول خریدم که عکسشو میذارم براتون و اینکه معتقدم همیشه ادم باید خوده درونیشو دوست داشته باشه تا همیشه دوست داشته بشه مثلا من روزا با سحره درونیم خییییییلی حرف میزنم گاهی وقتا با هم نتای اهنگ آنتونیو رو میخونیم بعضی وقتام با هم میخندیم غر میزنیم بحـث میکنیم... قهر.... دعوا حتی:))) در نهاااااااااایت خیلیم حالم خوبه دیوونه ام نیسم ههههه:)

عکس گلای جان جانانم تقدیم به شما میدونم کیفیتش بده که بر من ببخشید:)کلی کلییییییییی دوسشون دارم واقعا اینکه هروز رشد میکنن حالمو خوب میکنه واقعاااااااااا:)البته گلدوناشون باید عوض شن ولی خب همینجوریش دل میبرن:)نوزه چراغ مطالعه ی کنارشو فاکتور بگیرین واقعااا حال نداشتم دوباره عکس بگیرم:))

چهارشنبه ام تولد زهراس براش کادوی هول هولی گرفتم ادکلن وافعا فرصت نکردم چیزه بهتری بگیرم براش همینجوری سرم پایینه ولی خب کاچی به از هیچی ههه:)

نمای بیرونی:

نمای درونی:

امیدوارم روز و شبتون در آرامش و بدون سردرد باشه مرسی از چشاتون که وقت گذاشتید و خوندید:)

۰ ۰

خوشحالی ینـــــــے طور

۸ نظر

خوشحالی ینی سردرد نداشته باشی

خوشحالی ینی هوای یخ کنار پنجره نسکافه بزنی و آهنگ گوش بدی

خوشحالی ینی یه اسما و یه فنچک داشته باشی مگه میشه دلت غنج نره از بلبل زبونیشون

خوشحالی ینی کتاب جدید و استارت بزنی برای خوندن

خوشحالی ینی سه صفحه از زیستت و زود بخونی و بخودت ویولن جایزه بدی

خوشحالی ینی سید اولاد پیغمبر باشی

خوشحالی ینی ناهار ماکارونی چرب و چیلی داشته باشین

خوشحالی ینی هنذفریت گره نخوره

خوشحالی ینی کلی کار داشته باشی و خوابتم بیاد ولی دلت نیاد این حس خوب الانتو تو وبلاگت ثبت نکنی

خدایا شکرت بخاطر حال خوبم


۰ ۰

همدمِ این روزایِ داغونِ کی بودی تو؟❤

۰ نظر

رفتیم مسواک زدیم لباس خرسی خرسی صورتی و ابی گشادامونو پوشیدیم نشستیم لواشک خوردیم😅 اکنون تصمیم داریم بخوابیم و فعلا در مرحله ی گیس و گیس کشی هستیم که کی رو تخت بخوابه کی رو زمین😅❤

#اسما

.

.

.

.

.

پ.ن:

به موضوعات وبلاگ باید یه ماجراهایِ سحر و اسما اضافه کنم😂

۰ ۰

قراره بزرگ شدم تنهایی برم بازار:)

۲ نظر

قراره بزرگ شدم تنهایی برم بازار بگردم هرچی که چشمم بهش میوفته بدون اینکه کسی تو خوشگلی و زشتیش، تو لازم داشتن یا نداشتنش نظر بده.. بخرم برم جلوتر از جلوی مغازه ی آرایشی و بهداشتی رد شم چشمم بخوره به لاکای رنگاوارنگ و جیغی که دسته به دسته با نظم و ترتیب یکجا نشسته...

برم داخل نیم ساعت این پا اون پا کنم و آخرم سه تا لاک جیغ صورتی و سبز و نارنجی و پنشتا لاک رنگ سنگین و صورتی مات و کرمی خوشرنگ و آبی آسمونی و یاسی بردارم که با لباسام ست شن...

برم جلوتر سرم بچرخه بین مغازه های اونور و اینوه بازار یهو با سر بخورم به یه اقای پیرمرد ...عذرخواهی کنم و اون باغرغر بره...

بعد برم جلوتر ...جلوی میوه فروشی وایسم جلوی سبدهای کیوی و پرتقال چشمم خیره بمونه روی گردالوهای قرمز و عشق..توت فرنگی های درشت درشت که نور چراغم خواستنی ترش کرده و داره میگه بیا منو بخور

یه مشمبا پررررر توت فرنگی بخرم؛

 آهنگی که توی هنذفری تو گوشم پخش میشه رو عوض کنم....آنتونیو ویوالدی...بهترین...همینجوری که دارم مغازه هارو نگاه میکنم برسم به پارچه فروشی...با اینکه لازم ندارم پارجه و عمرا اصلا بتونم روش یه کوک بزنم میرم داخل گم میشم بین پارچه های خوشگل و گلداااار و رنگی بین پارچه های خال خالی مشکی سفید و خال خالی قرمز سفییید... پارچه ها با گلای درشت و بسیار دلبر... ریه هام پر شه از بوی عطرم که بوی با پارچه های نو حاااالمو از این رو به اون رو کرده با سه تا مشما پارچه ی گلگلی که شکوفه های ریز و درشت روی زمینه ی صورتی پارچه رو پر کرده و گلای شلوغ و ریز که زمینه ی آبی اسمانی پارچه رو پر کرده و پارچه ی ساده ی صورتی میام بیرون...

جلوتر یه آقاهه ایستاده و داد میزنه غذااااا حاااضرههههه اقا خانووووم بفرمایید کباب خوشمزه خانوم بفرماییید داخل طبقه ی دوم...

 میرسم جلوی کبابی...نگاش میکنم... خیییلی باکلاس نیست، صندلیاش مثل صندلیای پدرخوب یا پاپیون یا هرجای دیگه خوشگلللل و رنگی نیست... معمولیه سکوووت نیست صدای مردم هست بوی کبااااب هست گریه ی بچه هست...من این شلوغی و صمیمت و سادگی و به همه ی رستوران های دنیا ترجیح میدم از بوی کباب ریه هامو پر میکنم و بدون وقف میرم داخل از بین مردم رد میشم... جای خالی پیدا نمیشه...سفارشم و میدم و همینجوی که ایستادم میبینم اون گوشه ی گوشه ی گوشه یه جا خالی شده با میز کوچیک و تک نفره انگار برای من گذاشتنش...

میرم میشینم و خیره میشم به سفره یکبار مصرفِ روی میز که روش گلای ابی داره با دستمال کاغذی و نمکدون و سوماق و فلفل دون توپول موپول و فلزی...چقد این همه سادگی برام دلچسب و شیرینه...سادگی مردماش هم...انگار اومدم به دنیای دیگه...خانومایی که میبینم خیییلی معمولین یا چادر سرشونه یا یکم ارایش دارن و حجابشون متوسطه ...هیچکودومشون مثل دخترای دم خونمون جلف نیستن... شلوارای پاره نمیپوشن و موهای زرد و طلایی شونو نمیریزن بیرون...رژ لب قرمزو رو لبشون تموم نمیکنن...چشاشون لنز ابی و سبز نداره...اقاهاشونم همینطور... یقه هاشون تا دکمه ی وسط پیرهن باز نیست دماغاشون یک شکل نیست بعضیاشون یکم ته ریش دارن و بعضیام ریش کامل... صورتشون از یه صورت دختر صافتر نیست ابروهاشونم نازک نیست اینجا سادگی موووج میزنه اینجا دنیاش با دنیای دم خونمون فرق داره دنیاااای اینجا پر از حس خوبه پر از ادمهای متفاوت و یکرنگ...اینجا دورویی نیست کسی از اینکه راه بره و فلافل بخوره خجالت نمیکشه کسی از اینکه بلند بلند بخنده عبایی نداره اینجا خیلی خوبه....

سحر سحرررر سحرررررررررخانوم؟سحری؟سحــــــر!!!

جانم مامان؟

این همه صدات کردم کجااااییی تو یه ساعته خیره شدی به گوشه ی خونه و تو فکری؟

هیچی:)))

چاییت یـــــخ شد که:|

۰ ۰

آره...خســـته ی پژمرده ی مغمومِ تنها منم من...

چشمامو میبندم و از ته ته ته ته دلم آرزو میکنم هیچوقت امروز و دیروز تکرار نشن

دلم میلرزه چونم هم..

یه عالمه فالس منفی و بغض بود این دو روز خیلی بد بود

 حس میکنم همه انرژی تحلیل رفته صدام هم....

سره کلاس هر پنج دقیقه که هــــی کش میاد نفس عمیق میکشم پامو از رو اون پا میندازم رو اون یکی پا و کلافه مقنعمو درست میکنم...اصلا نمیفهمم کی چشای لعنتی یهو پر اشک شدن که سبا با نیش باز خشک شده به من نگاه میکنه و مبهوت سر تکون میده ینی چی شده....چیزی بش نمیگم ولی بعد از این همه سال دوستی از چشام میخونه الان فقط باید سکوت کنه....تموم شدن این دو روز لعنتی...هیچوقت تکرار نشین که من خیییلیییییی شکننده تر از این حرفام ... گلوم تحمل این بغضای سنگین و ندارن تحمل دووور شدن از دوستامو تحمل تو خودم رفتن و تحمل اینکه به مسخره بازیاشون جای قهقهه های همیشگی لبخند بزنم و برم تو خودم ندارم حتی تحمل اینکه محیا کلا ناراحت شده از کارای منو و وقتی منو میبینه خودشو کج و راست میکنه...تحمل این همه تو دو روز خیلی سخته میام خونه..یاد دو سه روز پیش میوفتم اون روز که بابا اومد دم اموزشگاه دنبالم و دسته گل مخصوص برای من خریده بود...صورتی... و پره گلای ریز صورتی و دوتا لیلیوم صورتیه خوشگل و دل غنج ببره سحرکش..

چشمای خسته ام خیره میمونه بهشون...

خشک شدن..پژمرده...مثل خودم...مثل من...

۰ ۰

دلتنگــــی یــــنی تـــو👈❤مادر❤👉

۱ نظر

 دیدن اون صحنه ها.. تلوزیون... صداها و فیلما و ویسای تو کانالا و گروه های تلگرام...چشای اشکی تار که نمیذارن چیزی و واضح ببینم هی تو بیان چرخیدن از ظهر شده کارم... دست و دلم نمیره به درس خوندن به سرحال بودن...


امروزم شیفت مامان عصر و شب بود قرار بود خالم بیاد تنها نباشم که ایشونم جوگیر شد رفت بیمارستان اگر کاری باشه...

  تنهایی ویولن زدن و ارامش دادن به خودتم میتونه خوب باشه..خوبه که هنوز میدونم چجوری خودمو اروم کنم...



اینم بگم واسه دلواپسا:تنها نیستم چن ساعت دسگه خالم از بیمارستان میاد دنبالم با هم میریم خونه مامانبزرگم اصلا نگران نباشید😂❤

از سری نصحیت های "توصیه های سحر را جدی بگیرید":

هیـــــــچ وقت پزشک نشید اگر شدید بچه مچه نیارید اگر اوردید دیگه سرکار نرید ...گاهی وقتا میشینم فک میکنم اگر من بخوام پزشکی بخونم باید کلا دور بچه رو خط بکشم تا چندین سال آینده بچه گناااهی نداره تنها باشه و شوت شه خونه مامانبزرگ و خاله و عمش و دلش برای مامانش پر بکشه.. 

یادمه بچه بودم مامانم منو میذاشت پیش مامانبزرگم کلی پشت سرش گریه میکردم که اخرشم ختم میشد به خریدن لپ لپه بزرگ و خر کردن منو و مامانم یواشکی میرفت و بیچاره مامانبزرگم جور منو از بچگی تا الان میکشه در هرصورت خیلی پزشک بودن با بچه سخته... گاه و بیگاه زنگ میزنن باید بری حتی اگر تو سفر باشی مثل پاییز پیارسال که تو ویلای شمال تو چن روز تعطیلی درحال ترکوندن بودیم و زنگ زدن گفتن مامان باید بره بیمارستان و جم کردیم و برگشتیم تهران!

چقد دلم پر بود😅

از کجا گفتم به کجا رسیدیم خب لوب مطلب اینکه اگر مادر شدید شاغل نباشید این حس و منو فنچکم قشنگ تجربه کردیم و میکنیم 👈...دلتنگی...👉

۰ ۰

چهارشنبه جان؟؟؟همینجوری کش بیا! خب؟:)

۵ نظر

چهارشنبه ی به این خوبی!!!!به این عشقی!!!!!به این آرومی و پر از آرامش!!!!!آفتابی!!!!!

آخر هفته باشه فیزیک داشته باشی... کلی لذت ببری اون زنگ و:)

 زنگ بعدش ریاضی داشته باشی...

 معلمش گوشی یکی از سرتقای چموش کلاس و ببینه و بگیره کلی حال کنی از این حرکتش 

با روانویس طبق معمول با دوستیا تتو بزنی رو دست و زنگ ادبیاتم فقط خواب بوده باشی

 زنگ تفریح بعدش سیب زمینی سرخ کرده ی درشت و توپول و دراز با سس سفید و کچاپ با دوستیا بزنی کلی خوش بگذره 

 بیای خونه مامان جان تاره رسیده باشه غذای داغ داغ سفارش داده باشه بشینی بخوری با دوغ و سالادی که مخصوصه خووودتهههه

گوشی صد درصد شارژش پر باشه 

اینترنت سرعنش عالی باشه آهنگا زودتر دانلود شن 

 منتظر بشییینی که پس کی بسته ی رنگی رنگیت میرسه

 اتاقتو جم و جور کنی.. پرده ی پنجره رو بزنی کنار ...گلات نور بخورن... بری دوش بگیری بیای خستگی کاملا پرواز کرده باشه از وجودت... یه آهنگ قشنگ بزاری لم بدی رو تخت وبگردی کنی و تصمیم بگیری وبلاگ بنویسی!

زندگی قشنگه تا وقتی بخوای انرژی منفی هارو دور کنی و به هیج چیز فک نکنی!

تا آخرشب و فردا و فرداها ایشالله به این خوبی بگذره برای هممون:)

۰ ۰
•به دور از همه ی ادم های مسخره و متظاهر دنیای واقعی...
فقط و فقط
برای مقداری آرامش...
اینجا از ته ته ته دل از روزمرگیام مینویسم :)

•دانشجوی رشته ی روانشناسی:)
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان