ماکلاس داشتیم،همه رفته بودن و هنوز استاده وقت شناسمون نیومده بود...دوتا پیشی(پیش دانشگاهی)، صندلی کنارمون نشسته بودن...غزل باهاشون گرم گرفته بود منم سرمو تکیه داده بودم بصندلی و چشامو بسته بودم... یهو دیدم چه فرصتی بهتر ازیییین بذار ازشون یه مشورتی چیزی بگیرم اینا بالاخره سه ساله اینجا درس میخونن و میتونن قشنگ راهنماییم کنن و اینا...یکم حرف زدیم خیلی ریلکس میگفت سال اخر مهرمااااه شروع کنی جدی بخونی تهران صد در صد قبولی...تو دلم میگفتم چی میگی عاااامو😂ولی واسه احترام و این صوبتا سر تکون میدادم...یکم گذشت گفتم من تجربیییمااااا!چشاشون گرد شد...یکیشون با یه حالتی کج شد سمت من گفت وااااااای بدبختیییییی کهههه!این حرفش یه بشکه استرس و اضطراب و بغض و حس منغی ریخت تو دلم...لال شدم...با چشای اشکی نگاش کردم نفهمیدم کی پاشدن رفتن،نفهمیدم کی گذشت اون روز،اما این حرفش انقدرررر روم اثر گذاشته بود واقعا ته ته ته دلمو خالی کرد...چرا فک میکنین اینایی ک تجربین هیچی نمیشن و شانس قبولیشون کمه؟چرا اتقدر چشمتون به یه دانش اموزه تجربی به قول خودتون یه خرررخون و بیچارس که درصد قبولیش خیلی کمه!ای بابا اخه از الان چرا لاقل این حرفارو بهشون میزنین!فرداش رفتم پیش مشاورشون،مشاور چهارما،درصوتی که خودمون دوتا مشاور داریم و من از هردوشون متنفرم،میخواستم همه سوالامو ازش بپرسم ازش اون حداقل بگه مطمعن میشم راست میگه،یه دختر چهارمیه رو صدا کرد،دختره درررررسخون و ترازاش عالی،و یکم از دختره واسم گفت و اینکه تو ازمون سنجش بررررتره و... با دختره صوبت کردم مشاوره هم داشت دفتربرنامه هارو میذاشت تو فایلاش،نفهمیدم کی یه زنگ کااامل تموم شد و ما هنوز گرررم حرف بودیم فققققط میدونم خدا دلش واسم سوخت که گذاشت باهاشون حرف بزنم،دلم اروم شد خیلیییی اروم،تو دلم گفتم واقعا اگه مشاور خودمون بود ابدا نمیذاشت یک زنگ کامل بشینم ور دلش و وقت یه دانش اموز چهارمشم بگیرم ولی انقدرررر اروم تر شدم که حد نداشت....بعدش اومدم خون و تلافیه این دو روز کلی غذا خوردممم😅همه اینارو گفتم تا بگم هیچووووووقت با یه ادم احمق مشورت نکنید:)
پ.ن:با امتحانا:)
پ.ن تر:همچیییین سره انتخابات باهم بحث میکردن انگار حق رای دارن😂
پ.ن ترین:یه روزی میرسه که اون دختره رو پیدا میکنمممم و تا میخووووره میزنمش😤😠