روزمرگی های یک نیمــــــچه روانشناس!

نگران فردایت نباش ،خدا از قبل آنجاست:)

مونولوگ...

۱ نظر

پوفی میکشه و میپره تو حرفم و با ترش رویی و حرص میگه:

+یه دیقه خفه شو،یعنی چی من هرچی میگم میگی دوسش دارم؟؟؟

از سکوتم استفاده میکنه و صداشو میبره بالاتره بابا این پسره..

این دفعه منم که بهش اجازه صحبت نمیدم:

*من دوشش دارمو همین بسه برام که از سرمم زیاده اونم دوسم داره...

حرفاش لحن التماس به خودشون میگیرن:+به پیر به پیغمبر همه چی دوس داشتن نیس،طرفت باید درکت کنه،بفهمتت،از راهِ دور،از کلمات بخونتت،تورو بخونه،حرف دلتو بخونه،نگاتو بخونه،تروخدا انقدر مقاومت نکن،تو احساساتت مثل شیشه ظریفه،من میشناسمت،من رفیقتم که دارم بهت میگم...

خیره شدم به فرش..

* دوست داشتنش کافیه

+نه کافی نیست،الان داغی جوونی خری نمیفهمی ،اگه یه ادم کپل شکم گنده ی قد کوتاه زشت دوست داشته باشه و درعین حال درکت کنه و اخلاق داشته باشه می ارزه ب این یارو...

گریم میگیره،ناتوان و عاجز میشم و میخوام به روی خودم نیارم،با بغض میگم:

*ولی...!

میگه:

+ ولی بی ولی،مادر خدابیامرزم میگفت:مرد بد پیرت میکنه،مرد بد هرچقدم که دوست داشته باشه با حرفاش کاراش رفتاراش میرنجوندت و عذرخواهیش ب هیچ جات نمیاد احمق...

توان تظاهر ندارم،میبارم...!

 

 

پ.ن:از اول شخص بیان شده ولی صرفا تراوشات ذهنمه و مسلما واقعیت نیست❤

 

پ.ن تر:یه سری مونولوگ مینویسم داخل دفترچه،اگه دوس داشتید بگید بازم بزارم شون واستون💖

۴ ۰

باید بخوابم،چندین ماه،چندین سال....!

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

من به تو مبتلام....

۱ نظر

-شده در عین حال هم دوسش داشته باشی دیوونه وار هم دلتو بشکشنه و غرورتو له کنه؟

+شده

-تصمیمت چیه

+ازش متنفرم و دوسش دارم،غرورم و له میکنه و پا رو قلبم میزاره ولی هرشب خوابشو میبینم

-من برا خودت میگم اینجوری پیش بره نابود میشی،خودت میدونی...

+....

[بالشت اشکی را اونوری میکند و چشمانش را میبندد]

۱ ۰

دلیل حال خوبِ امروزم🍃

۰ نظر

نمره ی اولین امتحانِ اولین ترم ازون دسته خاطره هاست که باید نوشته بشه

تازه اگه نمره خوب باشه که دیگه هیچی😄

فیزیولوژی اعصاب و غدد:

من:هیوده و هفتاد و پنج

دیمن:شیش

مرجان:هفت

خرخون بودنم و قبول دارم و این انگ و تا ابد به دوش میکشم😄😄😄سرجلسه دیمن زنگ زد رد کردم و اس داد کار واجبی داره و خلاصه 

از دانشگاه که رسیدم و امتحان ریاضی و داده بودم له له بودم هنوز مقنعمم در نیاوردم که دیمن و گرفتم گفت فیزیو نمره هارو گذاشته،انقد هول شدم که یادم رفت بپرسم چند شدی،گفت دبدی خبرم کن،تا سایت باز شه فهمیدم دیمن باید خراب کرده باشه که صداش انقدر گرفته بود

واسه همین استرسم هزاربرابر شد و گفتم فک کنم بشم سیزده چهارده و همونجا تصمیم گرفتم اگه کم شدم به خانواده نگم😄

بعد دیدم نه خداروشکر

پدرم درومد ولی خداییش واسه خوندش

امیدوارم بعدیا هم همینجوری خوب و خوش تموم شن

خوشحالم سر قولم هستم و هدف و تمرکزم درسمه فقط

فردا امتحان زبان دارم

مرجان بعد امتحان ریاضی گفت قراره بریم محضر و عقد کنیم و شب یه جشن کوچولو میگیریم،خیلیییییی هیجان داشت منم واقعا ذوق کرده بودم و هزاااارباررررررر از وقتی شنیدم آرزو کردم خوشبختی و سلامتی همیشه گوشه ی دلشون خونه کنه و همه ی عشاق بهم برسن😊❤

پیجی که زدم از عصر واسم بسته شد و ارور زد عصابم و خورد کرد 

یکی دیگه زدم و ازین ناتوانی خودم در داشتن و نگهداشتن یه پیج هزاربار کفری شدم😏😠😡

این پیجم و قول میدم دیگه هیچ بلایی سرش نیارم اگه اینستاگرام اذیت نکنه😂

Goliidost

امیدوارم همگی امتحانامون و خوب بدیم

طاقت نیاوردم ننویسم خب😅شب همگی آروم❤

 

 

۱ ۰

انتقام سخت؟

۰ نظر

در این روزهایی که مردمم دو دسته شدند و یک عده هشتگ میزنند انتقام سخت و خونریزی و ای کاش بگذارند دختر ها هم به جبهه بروند تا بجنگند و شهید شوند و عده ای دیگر میگویند خیر!ما مردمیم که در این جنگ نیست میشویم و خواهان صلحیم و نه به جنگ و.....

آمدم بگویم

که من جزء هیچکدام از این دو دسته نیستم

من سفید نیستم،سیاه هم نیستم،خاکستری ام

تحلیل گر سیاسی نیستم،اما سعی میکنم منطقی فکر کنم و کتاب هایی در این باره بخوانم

من یک انسانم،یک جوان،از قشر متوسط جامعه،نه آقا زاده و نه فرزند هیچ آدم خاص و مهمی

من یک انسانم که در کشورم ،هرگاه نا امیدی می آمد سراغم دلم را خوش میکردم به امنیتی که در خیابان هایمان داریم،به بزرگوارانی که لب مرز چنان کوهی ایستاده اند تا ما در امنیت باشیم

من همان انسانیم که از شهادت سردار سلیمانی جگرم سوخت و اشک ریختم،تا همین الان حالم خوب نشده است،اما عزیزان دلی که قربان شکلتان بروم،هشتگ میزنید انتقام سخت،به ولله که خون و خونریزی دلی را خنک نکرده است،شمایی که هشتگ میزنی انتقام سخت،آیا موافق هستی وسط جشن و مهمونی و یا در سکوت که داری کتاب میخوانی و چای میخوری صدای آژیر بیاید،قلبت تند تند بزند و بدووی در حیاط با هر چه که تنت هست و صلوات بفرستی و برق هایتان را خاموش کنی؟

آیا راضی هستی بچه ی چند ماهه ات را در آغوش بگیری و بروی در پناهگاه و ضربان قلبت روی هزار برود و بوووووووووووووومب، قالب تهی کنی؟

آیا آماده ی این هستی که در خانه ات را بزنند و بگویند سلام پسرت،برادرت،پدرت شهید شد؟

من،آدمی هستم که از زندگی در لحظه ام سعی کردم لذت ببرم،و هر روز فکر کنم که امروز روز آخر زندگی ام است،با عشق به دیگران کمک کردم و با خداروشکر گفتن و نفس عمیقی سر بر بالین گذاشته ام که ارامشی که دارم،به تمام بی قراری ها می ارزد!

من یک شهروند معمولی این کشورم

یک جوان

از جنگ،خون و خونریزی،لرزیدن خونه،بمباران گریزانم

انتقام بگیریم،انتقام خون سردار غیور و بزرگوارِ مملکتمان را که با نگاهش قلب دشمنانمان را میلرزاند،اما ای کاش،ای کااااش نه با جنگ،در جنگ هیچ کس بجز ما مردمان عادی،آسیب ندیده است....!

در جنگ هیچ کودکی بدون اختلالات عصبی بیرون نیامده است.....!

#من_خواهان_جنگ_نیستم

 

 

پ.ن:شمایی که خواننده ی منی و نظرت با من متفاوته،شمایی که منتقدی،شمایی که مخالفی،شما قابل احترام هستی و جایت فرق سرِ من،هرکس نظر خودش را دارد،به حرف منِ گربه سیاه هم باران نمیبارد،نظرتان هرچه که باشد قابل احترام است❤

 

پ.ن تر:تا الان هیچ وقت استرس جنگ نداشتم،دوشبه که خواب میبینم کل خونمون بحاطر بمبی که خورده خراب و ویرونه و من وسط اتیشم و زار میزنم و گریه میکنم و کسی نیست کمکم کنه،و بالگردایی رو میبینم که پشت سر هم ازشون بمب خارج میشه،تو یه قدمی سرم،و بعد با ناله از خواب بلند میشم و هنوز هوا تاریکه...

 

 

 

پ.ن ترین:امروز یکم روانشناسی عمومی خوندم،وسطش گفتم این حرفی که تو دلم بود و بگم و برم،امیدوارم همگی امتحانامون رو با موفقیت پشت سر بزاریم و خبر شنیدن شهادت،سوختن جنگلای استرالیا و تلف شدن حیوونای بی گناه و فوت شدن افراد زیر دست و پا به علت ازدحام جمعیت و....رو نشنویم و روزامون آروم بشه:)

۱ ۰

برای قلبم،فاتحه بخوانید💔

۰ نظر

الف.

تا همین الان داشتم فیزیولوژی می خوندم،می خواستم کلکش و بکنم،نشد،گورباباش فردا میخونم بقیش و.سردرد وحشتناک و ول نکن و تمرکز نداشتن و این حال بد روحی،نمیدونم تا کی گریبان گیرمه،اما میدونم خیلی بد موقع اومده سراغم،خیلی....!

 

ب.

من میگم بدترین درد دنیا سوختن مچ دست با اتو و یا شکستن ناخن از ته و یا حتی از دست دادن عزیزت جلو چشمات نیست...سخت ترین و بدترین درد حال اون دو تا عاشقیه که هم خودشون و هم بقیه میدونن چقد همو دوست دارن و چقد همو میخوان،ولی کل اطرافیان دو طرف مخالفن به هزار و صدتا دلیلی که قانع کننده نیست ولی دهن آدم و محکم میبنده،اونوقت بغضی دامن گیرت میشه که نه میشکنه و نه قورت داده میشه،رو شونه هات یه دنیا سنگینی میکنه،سخته،پوست قلب و عینهو پوست دست که اتو سرخ میکنه ،یه کاری میکنه که جلز و ولز کنه،شب که چشات و میبندی و اروم اشک از چشای بستت میاد پایین وقتی آینده ای رو تصور میکنی که میخوای به بچه ی آیندت از عشق بگی،بگی دربرابر همه ی مخالفا مثل احمقا سکوت کردم و مهر خاموشی زدم به دهن لعنتیم و گذاشتم رویاهام با کسی که عاشقشم عین همون عزیزی که از دست میدی و میزاریش تو قبر،دود شه،بره هوا،وایسی بالاسر قبری که قلبت و توش گذاشتی و زار بزنی واسه کسی که همه بخاطر صلاحت نذاشتن بهم برسید و تک تک آدمای دورِ تو و اون مخالفتشونو کوبوندن تو دهنتون و وایستادی و فقط تو خودت خورد شدی و زجه زدی و مردی،این یه عشقِ درآوره،مهم نیست که نه من از حالت باخبرم نه تو،مهم نیست قراره بهم نرسیم و مهم نیست حق ندارم بهت زنگ بزنم و با هم حرف بزنیم و بهم نوید روزای خوب آینده رو بدیم،من ولی،با اینکه مطمئنم سهمم نیستی،با تمام گناه بودنش،لابلای همین که اشک از چشمام میاد پایین،لابلای همون نفسای اروم و پرسوزی که میکشم و وسط همین سردردا،اونموقع که تصور میکنم دوتایی باهم رفتیم شمال و تو راه یه عالمه مسخره بازی دراوردیم و خندیدیم،اونموقع که پشت سرم بودی و تلفنی حرف میزدی و من به مسخره میگفتم شما ؟نمیشنااااسم و اومدی محکم و خفه کننده دستتو انداختی گردنم و گفتی غلط میکنی منو نشناسی و خندیدم و خندیدی،چال گونت فرو رفت و چال گونه ی منم و رفتیم آبمیوه فروشی ،به یاد اون لحظه که دوتایی میگفتیم وااااای بچمون اول چال درمیاره بعدا دست و پا نه؟بعد دعوامون میشد که من میگفتم پسره و تو میگفتی نه خیر دختره قند عسل و من حرصی نگات میکردم و میگفتی چه مامان حسووووودی و لب و لوچم آویزون میشد و میگفتی شایدم پسر شد،وای چه شود نه؟به یاد تموم اون سه چهارساعت تلفنی حرف زدنامون در روز،من از آرزوهام می گفتم و تو از برنامه هایی که داری،من لوس و بچه میشدم،تو پدر،من ناز میکردم و تو برای من واسه تک تک وقتایی که کوچولو و بزرگ میشدم جای تک تک آدمای زندگیم و پر میکردی

یه دستم و میزارم رو گلوم و یه دستم رو قلبم،نفسام طولانی تر میان بیرون 

سعی میکنم آب دهنم و بی سر و صدا قورت بدم

و گریه نکنم

میگفتی گریه میکنم زشت میشم؟منم با جیغ میگفتم زشت خودتیییییی

و میخندیدی

چال گونه هات

چین دور چشمت

آخ قلبم

هروز باید بیام و بالای این قبری که قلبم و توش گذاشتم زار بزنم،براش خرما و حلوا خیرات کنم و گل بیارم پرپر کنم،با اشک چشمام و گلاب سنگ سیاه و سرد و بشورم و برم خونه 

برم و فکر کنم توام مثل من لج میکنی و طرف هیچ دختری نمیری و قلبتو خاک کردی و عزاداری،حتما ریشم گذاشتی

دلخوش این چیزا بشم و دلم بخواد همش بخوابم که خواب تو رو ببینم

و چند وقت بعد

با سردی و حرفایی که از ته دلم نیست،واسه ارامشته،فکر کنی هیچوقت دوست نداشتم و بری و با یه دختری که از من بختش بلند تره ازدواج کنی

نیست و نابود شم و به اولین نفری که پا تو خونه میزاره بله بگم

و کل این پست رو نشون دختر یا پسری بدم که بچمه،و میخواد معنی عشق رو بدونه

و آخرش حتما میاد گونه ی خیسم و با دستاش پاک میکنه و میگه مامان خدا هیچوقت اونایی که عشق و از شما گرفته نمیبخشه

مگه نه؟

نه..نمیبخشه ..هیچوقت....

من ولی میزارم تو به غلط هم که شده به عشقت برسی

تا هیچوقت مثل من قلبت و تو قبر نزاری

و تو آغوش یکی دیگه،به فکر چشای یه آدم دیگه نیوفتی و ناخواسته خیانت نکنی

قول میدم بهت،قولِ قول،به قلب شکستم قسم:)

 

 

پ:

دارم میمیرم،همین...

 

۱ ۰

اخه قلبم،همیشه به عشق تو می تپه،صدات برام اوج آرامشه،نیمه ی گم شده ی منی❤

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

مبسوط و مفصل نامه ی تولد:) ۱۲ تا۱۶ آذر [رمز را بخواهید❤]

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

پس از مدت هـــــا😊

۲ نظر

و همانا اینترنت جان قطع شد تا من بجای خیانت به وبلاگ عزیزم و چرخیدن و پست گذاشتن تو تلگرام،چت تو واتساپ و اینستا پس از مدتهااااا ب اااصل خویش بازگردم😁

حالا یکم کلی حرف بزنیم..

اقاااا اون از زلزله ای ک چن هفته پیش افتاد نزدیکی اینجا بود ویبره رفتیم دیگه از پستای تو کانال مشخص بود چقد گرخیدم😂صبحشم یه املتی زدیم انگار نه انگار دیشب و کلا تو حالت هوشیار خواب بودیم😂

اممممم....

این چن وقتی ک نبودم سر درس و دانشگاه و اشنایی با محیط درسی و زندگی و وفق پیدا کردن بودم..

من،خیلی خوب میفهمم یکی ک از بچگی تو شهر بزرگ و ازادی مثل تهران زندگی کرده باشه،وابسته ی خاله و دوستاش باشه،بره کافه و اینور اونور،چقدر سخته که بخواد وارد محیط کوچیک تر با فرهنگ و زبان متفاوتی بشه که ممکنه خیلی ها دید خوبی هم نداشته باشن بهش،اما به شدت معتقدم ادم از اهنم ک باشه اگر بخواد اتفاقای جدید و تجربه کنه و ریسک پذیر باشه باید وا بده،ول کنه و بزاره کائنات براش رقم بزنن...

این مدت..

من تو یه کافه کار کردم تقریبا یک ماه ک تجربه ی فووووق العاده ای بود واسم،بابا هوام و داشت و بقیه به طور باور نکردنی ای بهم انگیزه دادن،یاد گرفتم و تجربه کردم، کار کردن وخستگی و روی پای خودم ایستادن و مستقل بودن و..هرچند کم...اما مفید..

خاله و دوستش لیلا و شوهرش اومدن اینجا با وجود اینکه ما اولین بار بود باهاشون برخورد داشتیم اما زود صمیمی شدیم،شیخ تپه و دریاچه رفتیم و بند و خلاصه خیلی بهمون خوش گذشت...

 عروسی نوه عمه ی پدر بود بس به ما خوشید و خاله ی پدر شب با ما اومد سیب زمینی تنوری زدیم و خیلی خوشید

دوشنبه هم ساعت ده و نیمم پدربزرگ و مادربزرگ دلبندددددد خودمممم پرواز کردن و دوازده پیشمون بودن و خب مامانبزرگارو ک میشناسین؟وقتی میره آدم خونشون بارت میکنه و وقتی میاد باخودش کلییییییی چیز میز میاره(شخصا فدای همشون❤)واسه هممون رو تختی با پارچه های نو ک خودش رفته انتخاب کرده با کمک دختر خواهرش دوخته رنگ و مدلی ک دوس داریم و اورده😭ینی من واسه رو رو تختیم مردمممممم،صورتیییی طرحدار و همچنین عاااااشق رو تختی مامانینا شدمممممممم،چنتا ساک گندههههههه فقط خوراکی و اینا اورده،میشه واسه مامانبزرگا نمرد؟؟؟؟؟(تعریف میکرد تو فرودگاه اقاهه بهش گفته مادر مگه مرغ و برنج ارومیه پیدا نمیشه؟اخه چرا انقد عشقی مامان جون؟😍)

دیگهههه دیگهههه..

دانشگاه خوب میگذره..

کنفرانس دادم درس انسان شناسی و با موضوع پدر دراوره انسان و خلافت الهی و هفت نمره گرفتم

در کمال ناباوری ک واسه مباحث اساسی هیچ فصلی نمونده بود و فصل هفت ب من و مرجان افتاد ک چون من سرماخوره بودم و مرجانم حالش بد بود از استاد خواستیم عقب انداختیم

ازینور خوردیم ب داستان بنزین و اینا😒

ازینورم ک نت قطع و منی ک توفیق اجباری پیدا کردم وبلاگ بنویسم..

ولی با همه ی این تفاسیر،شبا وقتی ویدیوها و عکسهای گالریم و زیر و رو میکنم،ینی دلمو و خاطراتم و با خاله ،محیا،روزای کنکوری بودنم زیر و رو میکنم و وسط خنده،بغض میکنم..زندگی کاری نداره ک مشغول خاطره ساختنی یا نه..خوب یا بد..باهاش راه نیای و از منظرش لذت نبری،برت نمیگردونه،راه خودشو میره،یادم باشه،یادت باشه‌:)‌

۱ ۰

سحریان آن بلاگر کوچک پس از سالها به بیان بازگشته است،چه برایمان اورده ای سحر؟فانوسا هیچی:)))

۷ نظر

از اینکه چقد فرفره وار اسباب کشی تموم شد و من پرت شدم این نقطه از جهان...از تمام روزایی که نبودم و ننوشتم تا مبادا انرژی منفی منتقل کنم،از همه ی ماجراها و ناراحتی ها و....میپرم و میخوام امروزم و قشنگ کنم...صبح زودتر از خواب پاشدم و صبحانه کره و مربای البالوی مامان پز خوردم و میخوام به باغچم برسم و علف هرزای دور درختا و گل و گیاهامو با دست زخمیم بکنم و برم دوش بگیرم ماندلا بکشم و تابلوهای اتاقم و نصب کنم و بعدش با یه لیوان شیر نسکافه اخرشب بیام و یه دل سیر وبلاگ بنویسم

تلگرام نامردم که خراب شد دیگه دل و دماغیم برا اینستا نداشتم اماااااا امروز درستش میکنم :)

خوبین؟:)

۱ ۰

کتابخانه یا...؟

۴ نظر

اومدم کتابخونه 

مامان زنگ زد یه خبر خیلی خوبی داد بهم

یکی داره ناخوناشو میگیره تق تق تق:/

بغلیم یه دیقه یه بار میگه میشه میز و بکشی اونور

کتابخونم شبیه بازاره یکی میره دو تا میاد سه تا میره چهارتا میاد

چتونههههه لعنتیا:/

پ.ن:یه پست داریم ازون غرغرا و دعواهای خاله زنکونه

منتظر باشید له از کتابخونه رسیدم خونه جلو کولر غش کردم بزارم واستون

خدافظ:)

۱ ۰

اینا دیگه آخرین دلخوشی های سحر کنکوریه...

۵ نظر

دلخوشم به:

۱.این هفته ای که دیگه دوران دانش آموز بودن رو با افتخار و با یه لبخند گشاد ترک خواهم نمود... یک تو گوشی بسیار محکم به امتحانات نهایی زده و کنکور را شتک و پتک خواهم کرد(به قول بزرگوار محسن زاده)


۲.امتحان شیمی منطقه ای که انقد شیک و مجلسی خوب دادم اصن شست برد ناراحتیای دیشب و... قربونت برم خدا یه همچین کاریم تو کنکور کنی و دست نوازش خوشگلت و بزاری رو سرم من قول می دم جبران کنم.. قووووووول! 


۳.آرین یاری... بله.....من یه کنکوری سرخوشم که جلو آینه با قیافه خوابالو و  بسیار ژیگول قر می دم و با آهنگ می خونمممممم و هو میکشم(مادرش با تیمارستان تماس میگیرد) 


۴.موتوری که روشن شد... بله..  موتور درس خوندنم خیلی شروع خوبی داشت تا اینکه یه مدت به پت پت افتاد و تو تعمیرگاه بود. . فکر کنم دیشب اوکی شد



۵.شما یادتون نمیاد... شایدم بیاد... من یه زمانی پنج صب پامیشدم مطالعات اجتماعی و دفاعی دوره میکردم میرفتم بیست میشدم میومدم... قبل رفتن هم نمازمو میخوندم هم تو وبلاگ پست میذاشتم.... 


۶.الان که کنکوریم و تا پایان این دوران قشنگ:|دو ماه مونده، نمی گم حالا ولی کنکورم و که بدم میام میگم ازین استاد محسن زاده ی لعنتی... ازون استاد مرجانی لعنتی تر... از اون سروشه ی لعنتی ترتر... ازون سیگارودی خیلی لعنتی ترترترترتر... میام می گم که چقددددد خوب بودین که هنوز هیچی نشده دلم گرفته از تموم شدن کلاسا.... وقتایی که دایورت میکردم و کره کره رو میکشیدم پایین و استاد محسن زاده میگفت نکشی پایین کره کره رو.. وقتایی که استاد مرجانی میگفت دایورت کردیااااااااااا. .  وقتایی که استاد سیگارودی میگفت امروز شیطون شدیاااااااااااا وقتایی که استاد سروشه میگفت امروز حواسم بهت هستاااااا... یا وقتایی که میگفت سحر و وصل میکنیم به یه آونگ... یا اون موقع که میگفت «استاااااد بدیع الزمان فروزانفررررر»

بهترین لحظات کنکوری من وقتی بود که سرکلاساتون میخندیدم و درس یاد میگرفتم و با انرژی کلاس و ترک میکردم... اگر گذرتون افتاد و این پست و خوندین به روی خودتون نیارین که چقد اذیتتون کردم و حرصتون دادم و شیطنت کردم.. مخصووووصا سرکلاس شما استاد سیگارودی. . یا شما استاد مرجانی... :))) 



۷.چهارشنبه که خابیدم به محیا پی ام دادم صب هشت پاشو نخابیاااا میخوایم بریم کتابخونه شب بخیر...پنجشنبه با بدبختی و غرغر پاشدم از تو اتاق داد زدم مامان ساعت چنده؟گفت دو..گفتم نه ساعت و میگم...گفت دو دیگه...مثل برق گرفته ها نشستم گوشی و چک کردم دیدم محیا کاشته شده بنده خدا بخاطر من اونم نرفته..خونم زنگ زده بود حتی...خلاصه عرق شرم بر پیشانی پاشدم رفتم نیمرو و چایی شیرین زدم :////بعد دست محیا و مهدیه  رو گرفتیم سه تایی رفتیم کافه ی همیشگی مون سالاد سزار و پاستا الفردو و چیکن استریپس گرفتیم..(حالا نمی گم که موقع سفارش با یه لبخند احمقانه به اقاهه گفتم ببخشید این چیکن چی چیه؟آها همین)بعدتر زدم تو گوش پولای تو کیف پول و کارت عزیزم و لوازم آرایش و جاکلیدی خریدم...چن وقتی بودی نگامون میوفتاد به هم که دلم و برد و رفتم خاستگاریش:))))دلبرررمهههههه چووووون❤جاکلیدی قلبی گل گلیمو می گمممممممممممممممممم❤


نکات:

یک. عکس پروفایل اینستام من نیستم... گفتم بگم مهمه بالاخره.. چون۱۰۰کا فالوور دارم ترسیدم چشم بخورم عکس خودم و نذاشتم... 


دو. حضور سبزتون و تو پیجم ندیدم و استپ شدم ولی کلی عکس براش گذاشتن دارم و می ذارم.. 


سه.شمام مثل من اینروزا سرتون و رو بالشت که میزارید پنج ساعت غش میکنید یا فقط منم؟ #خواب_خرسی


چهار.فنچک و یادتونه؟ مردی شده واسه خودش چهار روز دیگه میخوایم بریم واسش زن بگیریم... حالا اسمشو چی بزاریم؟ فنچ بزرگ؟ بزرگ فنچ؟ گنده فنچ؟ فوج گنده؟ ف. گ؟ گ. ف؟ فنچ چاقالو؟



پنج. اسما رو چی؟ اون و یادتونه؟؟؟ اونم بزرگ شده زبون دار و بلا

.. بلا نه ها... بلاااااااااااااااااااااااااااااااا. . 


شیش:فهمیدین که از همون موقع که حمید هیراد از دایره آهنگ ام بیرون رفت از همون موقع هم گل گلی و خال خالی سفید با زمینه ی قرمز یا مشکی به دایره ی رنگام گرویید! حالا می دونم مهم نیست واستون گفتم بگم ولی حالا ضرر نداره


هفت:آقا من دیگه قلم چی و طلاق دادم و چن روزی هست با سنجش وارد رابطه شدم که چون ارتباط خوبی تو اولین برخورد با هم نداشتیم و با شیمی و ریاضیش زد تو دهنم رفتم ازش شکایت کردم که طلاقش بدم.  ولی میگن این تو بمیری دیگه ازون تو بمیری ها نیست باید بسوزی و بسازی..  هعی... 



هشت:کاری ندارین؟ خدافظ:) 

۰ ۰

دراز نشست!

۵ نظر

عاشق ورزش بودم از بچگی و تنها معضلی که زنگای ورزش گریبان گیرم بود دراز نشست بود و بس..  از همون اول تا همین الان هروقت اسمش میومد از شدت ناراحتی و پهلو و درد و کمر درد و دل درد یک هفته ایش غر میزدم. . امسال ترم اول ورزشمون تیراندازی بود که عاشقش شدم انقد که بال بال میزنم بعد کنکور برم سمتش..  ترم دوم والیبال و بدمینتون و دراز نشستای معلم ورزش عقده ایمون... واقعا عقده ایه... این از این. ترم اول یک بار امتحان دراز و نشست گرفت که هرکی می خواست بره میشمرد خودش

مام رفتیم و دل درد گرفتیم و غر زدیم و..  ولی همه به تعداد واقعی و حقشون چون «خودش» میشمرد... امروز امتحان دراز نشست دادیم تو یک دقیقه باید چهل تا بریم که نمره ورزش رو کامل بگیریم. .. دو تا دشک ابی تو نمازخونه انداخته بودن و تقریبا اخرین نفرا من و محیا داوطلب بودیم..  پاهای من و سارا گرفت و پاهای محیا رو هانیه... 

من رفتم

سارا شمرد

یک

دو

سه

محیا رفت

هانیه شمرد

نه

پونزده

بیست و شیش

من رفتم و سارا شمرد

چهار 

پنج

شش

محیا رفت و حانیه شمرد

بیست و نه

سی

سی و یک

و همینجوری منی که یکم نفش تنگی داشتم به اندازه ی واقعی و حق خودم شی و شش تا رفتم و محیا سی و نه تا در صورتی که پونزده بیست تا تا بیشتر

نرفت..

این چیزا انقدر کوچیک هست که ارزش نوشتن نداشته باشه

منم انقدر بزرگ شدم که بدونم تو این دنیا این یکی از بی عدالتی بین آدماس

و انقدر معتقدم که میتونم بفهمم حق الناس چیه وچی نیست

دلیل این که این دلگرفتگی کوچیکمو این جا یادداشت میکنم و بین خودمون بمونه یکمیم حرص میخورم، فقط اینه که چندسال دیگه که خوندم یادم بیاد کارای زشتتون و ببینم واقعا چوبشو خوردید؟ اینا از نظر شما اگه حق الناس و حق هشتاد تا دانش آموز دیگه نیست پس چیه؟ 

من انقدر بهش اعتقاد دارم که حتی اگه صفرم میشدم و یدونه ام نمیتونستم بزنم سرمو بالا میگرفتم و سینه سپر میکردم که خداروشکر واسه اون دنیام حق بقیه رو نخریدم که مجبور شم از هشتاد نفر حلالیتشو بطلبم... 

ببین رفیق! 

شاید فکرشم نکنی که من اون لحظه چقد ناراحت شدم. . 

تو دیدی. . 

که معلم ندید

که بعضی بچه ها ندیدن

تو دیدی که کسی حواسش نیست

من دیدم....

«که خدا میبینه»

شاید من چن روز دیگه بگم چه ارزشی داشت؟ 

و ببخشم

و بگذرم

ولی حق هفتاد و نه بلکه ام سیصد و نوزده نفر دانش آموز دیگه، چیزی نیست که خدا راحت بگذره ازش

گفته ی خودشه

سرت سلامت

:) 


پ. ن:سلام، خوبین؟ صبحتون بخیر... این دلگرفتگی و اینجا نوشتم تا گره اش باز شه از دلم... به نظرتون حق بچه هایی دیگه با اینکار ضایه نشد؟ حق من و امثال من؟ چیزی که خیلی اطرافمون میبینیم و اینم یه نمونه ی کوچیکشه.. کنکوریا چطورین؟ شمام مث ما زیر فشار درس و کلاس و جمع بندی و امتحانای معرفی نهایی و این داستانا کمرتون خم شده؟ یا ما این داستانا رو داریم فقط؟ چه خبر؟ حال دلتون چه طوره؟روحتون آرومه؟ من که چندین روزه حال دل و روحم خوب نیست... بستریه..  دعا کنید خوب شه... چنتا پست میخوام بزارم که قبلا تو یادداشت های گوشیم نوشته بودم و میخوام ثبت شن.. هروقت بتونم میزارم شون... پیج اینستامم رمزش و یادم رفت و مجبور شدم باز یکی دیگه بسازم...

اونجا چوون راحت تر عکس اپدیت میشه و دردسرش از وبلاگ کمتره عکسایی که دوس دارم و اونجا پست میکنم..گل و بلبلامو...اگه خواستین من و اونجا ببینید این آیدی و بزنید

. _1sky

سه شنبتون گل گلی رفقای وبلاگیه قشنگ

روز عااااالی ای داشته باشید

ما که رفتیم کتابخونه

یاعلی:) 


۰ ۰

نظرسنجی:)

۳ نظر
هر وقت شروع میکنم به نوشتن بی برو و برگرد به یه قصه میرسم که ادامه داره و ادامه داره انگار خودش میخواد ادامه داشته باشه تا یه جایی تموم شه...بی اراده ی من.... که حتی بعضی وقتا خودمم از خوندش هیجان زده میشم...چنتایی تاحالا قصه شدن و به سرانجام رسیدن و تو سررسید جا خوش کردن و دادم دوستام خوندن...میگفتن دوس داشتن و کلی کیف کردن...ینی من هروقت دلم میگیره و قلم به دست میشم و میرسم به قصه ی دخترا و پسرا و آدمای مختلفی که نمیدونم از کجا سر در میارن اصلا و تو زندگیشون غرق میشم...دوست دارید یدونه قصه بزارم اینجا تو چند قسمت؟سعی میکنم خیلیم طولانی نباشه...با لایک و دیس لایک نشون بدید اگه حال ندارید تایپ کنید و بگید ولی حتما بگید مهمه برام:)



پ.ن:امروز با اون چشمای باد کرده و بغضی که محیا داشت همه مون ناراحت شدیم و بغض نشست تو گلومون منکه خیلی حالم بد بود ولی انقد شوخی کردم باهاشون تو اون حال قهقهه میزدن دلم اروم میشد بغضم بیشتر... بعد سر انشا نوشتن همه نوشته هام رنگ غم گرفت...صورت مریم و حالش و محیا...هیچی از جلو چشمام نمیره کنار...

پ.ن تر:حس کلاس تست زیست امروز و تست زدن زیست نیست فقط میخوام چندین و چند سااااااااعت بخوابم و بیدار نشم یه مدت.... .


پ.ن ترین:بعد کلاس مامانم اومد یکم پرس و جو برای اردوی مشهد که قرار اسفند ببرن...اگه امام رضا بطلبه و برم همتونو دعا میکنم...فعلا تو مرحله راضی کردن محیاییم...خلاصه بعدش با مامانم رفتیم جامبو چهارتا کیک و لواشک و شیر خریدیم صد و خورده ای پیاده شدیم اومدیم....واااااااقعا چی میشه خرید دیگه؟؟؟؟قبلا با این پول چه کارایی میشد کرد... هزارتا چیز میز با نصف همین پول میخریدیم...یهو همه چیز گرون شد...این وسط ینی چنتا پدر شرمنده و سرافکنده ی زن و بچه هاشون شدن؟میخوام پستم و با دوتا دعا تموم کنم شمام بگید آمین..اول اینکه هیچ پدری... هیییییییچ پدری شرمنده خانوادش نشه تو این اوضاع اسفناک بار اقتصادی ،کمرش خم نشه و بغض نکنه..... دوم اینکه خدایا از ته دلممممممممم ازت میخوام از عمق وجوووووودم میخوام همه مریضارو شفا بدی به خصوص بچه ها و نوجوونا و جوونارو...تورو به بزرگی و بزرگواریت حال "مریم" ما رو هم خوب کن... .


۵ ۰

که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل‌ها...

۲ نظر

دلخور می شویم ...

و حتی یکبار به زبان نمی‌آوریم....

تغییر می‌کنیم، 

کم می‌خندیم،

کوتاه حرف می‌زنیم، 

بی توجهی می‌کنیم....

نمی‌دانند این کوتاه گفتن ها 

و اخم کردن ها

نتیجه‌ی همان نگفتن هاست!

در نتیجه سرد می‌شوند، 

ترکمان می‌کنند، 

فکر می‌کنند دوستشان نداریم...

ما می‌مانیم و یک عالمه دلخوری و غم...

ما می‌مانیم و دنیایی از سوال و تعجب

 ما می مانیم ...

و احساساتی که 

به مرز دیوانگی رسیده... 

#سارینا_سلوکی

۰ ۰

حرف دل به نقل از حسین پناهیِ جان

۰ نظر

بیرون بودن زلف زنان ایل جزیی از پوشش زیبایشان است...

و هیچ مرد اصیل قشقایی وبختیاری به زلف زنان ایل توجهی نمیکند.

همانگونه که مردان شالیکار به ساق برهنه زنان شالیکار بی اعتنا اند.

گرگ اگر هوس گوشت کند، پوست شکار برایش مهم نیست..

حجاب باید باطنی باشد نه ظاهری..

از نسل آلوده ی من گذشت

به فرزندان خود خوب دیدن را بیاموزید!

#حسین_پناهی

۰ ۰

دخترِ قصه ی من...!(این بار من بخونم شما بشنوید؟)

۲ نظر

خب قول داده بودم یه همچین چیزی بزارم براتون فقط قبل از اینکه گوش بدین:

1-صدای سرما خورده و غمِ نوشته رو بر من ببخشید...اوضاع بدتر از اونی بود که بتونم شاد تر بنویسم چندبارم امتحان کردم که مچاله راهی اشغالی شدن:)

2-اولش اهنگ گذاشتم که بخونم و اهنگ زمینه باشه و خوشگل شه بعد دیدم اااااه بییییییی کلام نیست همزمان که میخوندم صدارو قطع کردم و سعی کردم قه قهه نزنم.....

3-اینی که میشنوین اولین چیزیه که خوندم و واسه چندبار دیگه ضبط نکردم ایرادی اشکالی چیزی بود بازم ببخشید...

4-هم متن هم خوانش بای سحر سحریان:))مخلص همتون....:)

 

 

 

 

۰ ۰

گرم برود آشنای دلم کنون چه کنم با خطای دلم...

۱ نظر

داشت میگفت تو چرا اینجوری شدی

چرا نمیشه یه کلمه باهات حرف زد

یا میزنی زیر گریه یا زود عصبی میشی

تو چرا دیگه مثل قبل نیستی 

 آروم ترین آدم توی جمع ما تو بودی

تو همرو ساکت میکردی 

هروقت کسی عصبی میشد میرفتی آرومش میکردی

الان ولی ما باید همرو بذاریم کنار بیایم تورو آروم کنیم

چرا اخه تو که....

دور آخر کش موهامو پیچیدم

تکیه دادم به میز آرایشم!

گفتم داری میگی قبلا...داری میگی من همرو آروم میکردم

ببین خودت داری جواب خودتو میدی...

من اونی بودم که همرو آروم میکرد ولی خودم چی؟

رژ گونمو برمیدارم میکشم روی گونه هام

از توی آینه نگاش میکنم میگم من آروم بودم

من از دست هیچکسی عصبی نمیشدم

کسی سرم داد میزد خودمو جمع و جور میکردم تا چند روز نمیرفتم جلوی چشمش

تاچند روز حرف نمیزدم باهاش که نکنه عصبی ترش کنم...

اون روزا فک میکردم برای همه عمر میتونم آروم باشم

فکر میکردم برای همه ی عمر میتونم مقابل همه سکوت کنم

که بگم مهم نیست که بهم ظلم میکنی

مهم نیست که سرم داد میزنی که بهم بدی میکنی

ولی تو آروم باش....

من نشستم و به همه گفتم بیاید اینجا

درداتون مال من...خستگیاتون مال من بدی هاتون مال من نامردی هاتون مال من

تلخیای زندگی خودمم مال من...

من دوتا شونه بیشتر نداشتم که

من به بند بند انگشتامم مشکلاتو آویزون کرده بودم و گفتم مهم نیست من میکشم میبرمشون اونجایی که یروز بهم بگن تف کن همه ی سختی هایی که قورت دادی رو

خودتو بتکون از همه دردایی که کشیدی...

من فکر کردم میرسه اونروز....

تا خواستم گله کنم چشمِ آدمایی رو دیدم که خودشون به امید این داشتن زندگی رو ادامه میدادن که من لااقل گله ای نداشتم

تا خواستم بگم که ببین من دارم کم میارم من شونه هام خم شده دستام بی جوون شدن

یه عده آدمی رو روبروی خودم دیدم که پیش دستی کردن و قبل از من گفتن قوی باش...تو نباید کم بیاری!

منم قبول کردم...من اونروزا جاداشتم برای درد،برای غصه...برای تحمل بدیا!

ولی هر روزی که گذشت منم طاقتم کمتر شد!

من یهو عوض نشدم ،یهو نشکستم 

باهربار که بهم گفتن نباید خسته بشم نباید گله و اعتراض کنم یه مرحله جلوتر رفتم توی خستگیام!

درست مثل ساختمونی که کم کم ازش آجر برمیدارن و یروز کلش میریزه زمین...

الانِ من حاصل قوی بودنای طولانی توی گذشتمه!

الانِ من حاصلِ روزاییه که سکوت کردم تا بقیه نشکنن

تا بقیه کم نیارن!

غافل از اینکه خودم داشتم میشکستم

خودم داشتم کم میاوردم .....

تو نمیدونی...هیچکسی نمیدونه...اون آدمی که کم طاقت میشه و بهش میگید عصبی،یروزی خیلی آروم بوده و دقیقا از صبر و طاقت زیاد الان به این روز افتاده

شماها نمیدونید که!

#نیلوفر_رضایی


پ.ن:به شکوه گفتم برم ز دل‌ یاد روی تو آرزوی توبه خنده گفتا نرنجم از خلق و خوی تو یاد روی توولی‌ ز من دل‌ چو برکنی، حدیث خود بر که افکنی؟ هر کجا روی وصله ی منی، ساغر وفا از چه بشکنی؟گذشتم از او به خیره سری، گرفته ر‌ه مه دگری گذشتم از او به خیره سری، گرفته ر‌ه مه دگری کنون چه کنم با خطای دلم، گرم برود آشنای دلم کنون چه کنم با خطای دلم، گرم برود آشنای دلم به جز ر‌ه او، نه راه دگر، دگر نکنم، خطای دگربه جز ر‌ه او، نه راه دگر، دگر نکنم، خطای دگر به شکوه گفتم برم ز دل‌ یاد روی تو آرزوی توبه خنده گفتا نرنجم از خلق و خوی تو یاد روی توولی‌ ز من دل‌ چو برکنی، حدیث خود بر که افکنی؟ هر کجا روی وصله ی منی، ساغر وفا از چه بشکنی؟هر کجا روی وصله ی منی، ساغر وفا از چه بشکنی؟هر کجا روی وصله ی منی، ساغر وفا از چه بشکنی؟…نخفته ام به خیالی نخفته ام به خیالی که می پزد دل من خمار صد شبه دارم خمار صد شبه دارم، شرابخانه کجاست؟


پ.ن تر:اهنگ جدید شهاب مظفری و میخواستم بزارم رو این پست ولی این اهنگِ انگار بیشتر شبیه حال الانمه!


پ.ن ترین:داغون تر از خودم،خودمم

۰ ۰

بخدا که حس کردم روح از تنم جدا شد...

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

پروژه با موفقیت انجام شد تماس فِرت:))

۳ نظر

باغ بی برگی

آسمانش را گرفته تنگ در آغوش

ابر؛ با آن پوستین سردِ نمناکش

باغ بی برگی،

روز و شب تنهاست،

با سکوت پاکِ غمناکش

سازِ او باران، سرودش باد

جامه اش شولای عریانی‌ست

ورجز،اینش جامه ای باید

بافته بس شعله زرتار پودش باد

گو بروید، هرچه در هر جا که خواهد، یا نمی‌خواهد

باغبان و رهگذران نیست

باغ نومیدان

چشم در راه بهاری نیست

گر ز چشمش پرتو گرمی نمی‌تابد،

ور برویش برگ لبخندی نمی‌روید؛

باغ بی برگی که می‌گوید که زیبا نیست؟

داستان از میوه‌های سربه گردونسای اینک خفته در تابوت پست خاک می‌گوید

باغ بی برگی

خنده اش خونیست اشک آمیز

جاودان بر اسب یال افشان زردش می‌چمد در آن

پادشاه فصل‌ها، پاییز

اخوان ثالثِ جان:)

۰ ۰
•به دور از همه ی ادم های مسخره و متظاهر دنیای واقعی...
فقط و فقط
برای مقداری آرامش...
اینجا از ته ته ته دل از روزمرگیام مینویسم :)

•دانشجوی رشته ی روانشناسی:)
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان