دلخور می شویم ...
و حتی یکبار به زبان نمیآوریم....
تغییر میکنیم،
کم میخندیم،
کوتاه حرف میزنیم،
بی توجهی میکنیم....
نمیدانند این کوتاه گفتن ها
و اخم کردن ها
نتیجهی همان نگفتن هاست!
در نتیجه سرد میشوند،
ترکمان میکنند،
فکر میکنند دوستشان نداریم...
ما میمانیم و یک عالمه دلخوری و غم...
ما میمانیم و دنیایی از سوال و تعجب
ما می مانیم ...
و احساساتی که
به مرز دیوانگی رسیده...
#سارینا_سلوکی
این سری هم که رفتیم نگارستان یه گل تو یه حوض دیگه شناور منتظرم بود...شاید واسه من انقد عکس گرفتن از طبیعت و سوژه هاش جذابه وگرنه محیا کلی غر زد که حافظه رو پر نکن بزار از خودمون بگیریم:))حالا از اونجایی که حال هوام یکم شبیه عصر جمعه است چنتا عکس و آهنگ بزاریم یکم رفرش شیم بلکه تونستیم عربی بخونیم
ماهیاشو قربوووووووووووووووووون:))موج اروم اب و قربون:)))
اگر دیدی سحری بر دری تکیه کرده بدان عاشق شده است و گریه کرده همه با ریتم لطفا:)))))
با رفیق جان....
گلم جان....حس میکنم هروقت میرم نگارستان یه گل تک و تنها لبه یه حوضی منتظرمه...انگار یکی برام گذاسته://// خل دارم میشم اره؟؟:///
بعد تو اون سرما به جای اینکه بریم کافه ی داخل اومدیم تو کافه ی بیرون یعد یه دوتا خارجی دیدیم من هی به محیا گفتم بررررریییییممممممم باهاشون عکس بگیریم گفت نه سحر عه زشته بعد رفتیم تو اون حافظه نشستیم لاته و هات چاکلتمونو خوردیم تو اون سرما خیلی چسبید جاتون سبز:) همین دیگه آهنگم بعدا میزارم اخر همین پست:) عصرتون بخیر:)