روزمرگی های یک نیمــــــچه روانشناس!

نگران فردایت نباش ،خدا از قبل آنجاست:)

پروژه با موفقیت انجام شد تماس فِرت:))

باغ بی برگی

آسمانش را گرفته تنگ در آغوش

ابر؛ با آن پوستین سردِ نمناکش

باغ بی برگی،

روز و شب تنهاست،

با سکوت پاکِ غمناکش

سازِ او باران، سرودش باد

جامه اش شولای عریانی‌ست

ورجز،اینش جامه ای باید

بافته بس شعله زرتار پودش باد

گو بروید، هرچه در هر جا که خواهد، یا نمی‌خواهد

باغبان و رهگذران نیست

باغ نومیدان

چشم در راه بهاری نیست

گر ز چشمش پرتو گرمی نمی‌تابد،

ور برویش برگ لبخندی نمی‌روید؛

باغ بی برگی که می‌گوید که زیبا نیست؟

داستان از میوه‌های سربه گردونسای اینک خفته در تابوت پست خاک می‌گوید

باغ بی برگی

خنده اش خونیست اشک آمیز

جاودان بر اسب یال افشان زردش می‌چمد در آن

پادشاه فصل‌ها، پاییز

اخوان ثالثِ جان:)



 دوشنبه که سرکلاس از ساعت چهار تا هفت بود...
من به سارا:سارا دو ساعت و دو دیقه مونده...
سارا:که چی فک کردیییییی من استرس دارم؟؟؟؟
من:معلولمهههههه:))))
خلاصهههه تا هفت هییییی ساعتو ب هم یاداوری میکردیم هیییییییی استرس میگرفتیم ولی مث دیوونه ها میخندیدیم ریز ریز... حالا خوبه هیچ کااااااارریییم نمیخواستیم بکنیم ولی خب...رفتیم و خییییییییلیی خوش گذشت... پروژه همونجوری که پیش بینی میکردم پیش رفت تا حدودی بعد یهو اونجوریی که میخواستم نشد و یه اتفاقققققققققق دییگه افتاااااااد که من هنگگگگ بودم و هیجان زده و  خوووووشال.... میخواستم پاشم برقصممممم از ذوووق... قیافم دیدنیییییی بود...خیلی هیجان زده بودم...من میگم دنیای دیوونه ها خیییییییلی قشنگه شما چی میگید؟؟؟؟؟قشنگ نیس؟؟؟؟؟بخدا خیلی قشنگتر از دنیای ادمای عاقله باور کنید:)))))
من مطمعنم پییر که شدم...پوست دست و صورتم که چروک شد و چونه م لرزون...عصا به دست که  شدم و مو سفید و تنها،میشیم رو  صندلی تکون خوردنیه چوبیم جلویه پنجره اتاقم که رو به دریاس و قهوه هورت میکشم بعد به سوتیا و  مسخره بازیا و شیطنتا و شوخیا و خنده ها و دعواها وخاطراتِ  با سارا کلیییییی مییخندم...مطمعنم:))
ادرس اینجارو چندی ار اطرافیان دارن و مجبورم تو لفافه حرف بزنم شاید یه پست با جزعیات گذاتشم و رمزی فقط برای اینکه اگه عمری باقی موند و خوندمش یادم نره چه ادمای خوب و دلبر و قشنگی تو زندگی بودم و هستن:)))))
پ..ن:از شعر اول پست معلوم دارم لَه لَه میزنم برای پاییز و بوی نارنگی و پرتقال؟؟؟؟؟؟و برااااای شروع اولین و اخرین سال تحصیلی...یه وقتایی خودمم باورم نمیشه چجوری انقد زود گذشت؟کی گذشت؟؟؟و فکر میکنم کاش تونسته باشم هر روز از زندگیمو بهتر بگذرونم و قدر آدمای خوب دورمو بدونم...:)
همین:)

۰ ۰
من دلم پاکه ...
۱۹ شهریور ۰۹:۲۱
من پاییز دووووووس ....

پاسخ :

عزیزززم😃😍
آزاد ...
۱۴ شهریور ۱۴:۴۹
در حال قهوه خوردن از بس دستاتون می‌لرزه که نصف قهوه رو می‌ریزید رو خودتون و بعدش با دندانهای مصنوعی شروع به قهقهه زدن خواهید کرد... 😁

پاسخ :

ههههههه ای وای:))))))
آرام :)
۱۴ شهریور ۱۴:۲۱
منم از اون دلبرا هستم یا نه ؟

پاسخ :

بله بله:)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
•به دور از همه ی ادم های مسخره و متظاهر دنیای واقعی...
فقط و فقط
برای مقداری آرامش...
اینجا از ته ته ته دل از روزمرگیام مینویسم :)

•دانشجوی رشته ی روانشناسی:)
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان