پ.ن:هرچی فکر میکنم میبینم مگه میشه یه نویسنده با دل و جونش تموم شادیا و ناراحتیاش و اینجا بنویسه و یهو بزاره بره؟مخصوصا الان که اصلا اوضاع درست و درمونی نداره؟دیدم نه نمیشه و اینگونه شد که ماندگار میشویم با هررر حال و احوالی که شده:)
اینکه بغض کنه گوشیشو چنگ بزنه و فقط بدوعه بره بیرون...با یه حال اسفناک بار...
آخه میدونی چیه "دختررررره" نمیتونه بره بیرون اونم تنها اول شب او او او...
لب ساحل میره ولی چرا کسی دست از سره آدم بر نمیداره؟
این بغض سه روزه ی کهنه دیگه با آهنگای تکراریم از بین نمیره...
میره جلوتر آب از ساق پا به گردنش رسیده...
با این که شنا بلده خودشو سژرده دست موج...
واسش مهم نیست کی داد میزنه...کی نگرانشه...اصلا چی میخواد بشه...
دو تا چشای آشنا میاد جلو چشماش...مثل فیلم...کابوس.......
از خط قرمزای دریا گذشته...
موجا خروشان تر و قوی تر پرتش میکنن جلوتر...
قفسه ی سینش میسوزه....
درد و تاریکی...
نه نه نه...
این اخر خط نیست...
باید حالا حالا حالا ها تو این دنیا با ادماش چک و چونه بزنه و آخرشم هرکس حرف حرف خودش..
با یه نیروی قوی پرت میشه تو ساحل...
همه چیز و حس میکنه ولی نمیتونه هیچ عکس العملی انجام بده
نمیتونه جیییییییغ بزنه بگه حالم از همتون بهم میخوره
نمیتونه با صدای خش دار و بغض دار و دو رگش بگه برن که بررررن... تو فقط به تنهایی نیاز داره...
وقتی چشاشو باز میکنه با رنگ پریده و درد وحشتناک شاهد سیلی محکم پدر و بعدش هین بلند مامان و بهت بقیه میشه....
سرش همچنان کج شده...
قطره های اشک آماده به خدمت را دیگر نگویم اما درد قلبش خیلی بیشتر از سیلی پدر و خرد شدن جلوی بقیه بود...خیلی بیشتر از سوزش قفسه ی سینش...از بدن بی حسش....
ویولنش....همین چن ساعت پیش به دیوار کوبیده شد...
تنها ابزار آرامشش را میگویم...
باعثش کیه...
نه نه نه سحر به خودش قول داده تو هیچ شرایطی دنبال مقصر نگرده...محکم باشه...قوی...
چراااااااااا دیگه نمیتونم محکم باشم...
چرااااااااااااااا دیگه آهنگام آرومم نمیکنن....
خسته شدم از آدما و طعنه هاشون...
خسته شدم از همچی...
چقد تنهام تنهام تنهام....
تو رو میخوام میخوام میخوام
پر از اشک سرده چشمام...
نوشته شده در:95/5/18
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
پ.ن:احساس کردم اگر همین حالا ننویسم ممکنه دیوونگی کنم...به امید روزی که بازم بتونم بنویسم...شاید خیلی دور شایدم خیلی نزدیک باشه اون روز...
با همه ناشکریا و گله ها و شکایتا و در آخر لبخند و انداختن سرم به پایین ...با همه سوزش چشمام واسه نگه داشتن این حجم اشک...با همه فرو ریختنام تو خودم...با همه کندن پوست لبم به عادت همیشگی....با همه فین فین کردنا تو خلوت...با همه ی همه ی این دوست نداشتنا واسه رفتن به سفر که از الان میدونم چقدر باید حرص و جوش بخورم ولیییییی به خودم نهیب میزنم "سحررررررر این فکرای منفی و دور کن از خودت دختر" با همه ی تار دیدنای این و اون ناشی از حجم اشکی که تو چشامه میگم خوبم و دوستم و که با 14همین دوست پسرش یا بقول خودش عشقش که ولش کرده دلداری میدم...با همه ی اذیت شدنام واسه متحمل شدن این سفر یه هفته ای کذایی....
در نهایت نهایت نهایتش شکرت خدا...
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
پ.ن1:تـــــــاحالا دیدین کسی تو جمع بشینه یه لبخندم بزنه و با چشای اشکی چش بدوزه به کمدین تو تلوزیون و با بغض خنداونه ببینه و از قضا چاییم بخوره؟
پ.ن2:با یه حاله لِه طورانه از منزل مادربزرگ به مقصد خانه تازاندیم و الان در اتاق با لپتاپ نشستم بین لباسااااااا:)) حتی رو تختم پر از لباسایی که نمیدونم کودومشونو واسه سفر بیارم کودومشونو نیارم....به غلللللللط کردن افتادم که این همه لباس و ریختم نمیدونم چجوری جمش کنم:/
پ.ن3:فررررردا باید برم آزمایشگاه واسه برگه سلامتی که مدرسه داده واسه ثبت نام آزمایش بدم:/از الااااان میترسم واسه اون سوزن کذایی که قراره توسط پرستااااااااار خوشگله بره تو دستم:/هم باید ناشتا باشم هم باید معده اینام پر باشه:/همش به کنااار کی میخواد هفت صب از خواب پاشه؟بعدش بره کلاس ویولن:/چجوری بعدش بره فیزیک:/بعدش بره زبان و کنسل کنه:/بعدش پاشه کولشو اویزون کنه به دوشش بره خونه خالش لباسااااااشو که اونجا مونده ورداره:/بعد بره بقالی آت آشغال بخره واسه تو راه:/بعد این انسان چجوری به خونه برسه خوبه:/تازه بخاد اتاقشم تمیز کنه ساعت سه اینا بخوابه:/
پ.ن4:نااااااااامووووووووسااااا میخواستم برم و برگردم بعد وبلاگمو آپ کنم یه حسی قلقلکم داد گف پاشو برو وب آپ کن نمیری حالا:))
پ.ن5:آقااااااااااااااااااااا به پییییییییییر به پیغمبببببببر من دیگه قوز نمیکنم به جدم قسم:))))منو به رگبااااااار بستید تو کامنتاتون برا پست قبل:)))انقد کاااااااااار دارم نشستم دارم حامد پهلانم دانلود میکنم ههههههههه شیرییییین شیرییییین عمرممم شیرین شیرین جونممممممم :)))
بدون تو پاساژ گردی و آخرش با زبونی که چسبیده به سرامیکای پاساژ رفتن واسه پیتزا مینی و سیب زمینی و نمیخوام
بدون تو با شوق و ذوق آهنگ جدید دانلود کردن و نمیخوام
بدون تو سینما سه بعدی رفتن و نمیخوام
بدون تو بافتن موهامو به مدلای مختلف نمیخوام
با تو به یاد بچگیم که چیپس درست میکرردیم و من زیره دس و پات بودمو نمیخوام
بدون تو دور دور تو همت و آهنگای دوپیس دوپیسی و نمیخوام
بدون تو دیگه دنبال عکسای مدل صندل و مانتوی جدید نیستم
بدون تو پیاده روی شبانه رو نمیخوام
بدون تو ویولون زدن و نمیخوام
بدون تو همه ویولون زدن من رو فازه غمه
بدون تو دریا و شمال و آتیش درست کردن لب ساحل و نمیخوام
بدون تو شیطنت و جیغ و داد و شادی و نمیخوام
بدون تو صب اول صب رقصیدن با آهنگای حاجیلی و نمیخوام
بدون تو من داغووووووونم...
بدون تو داغونییییم...
من...
فنچک...
همه....
پیشمون باش...
پ.ن:از صبح که رفته واسه تیکه برداری نشستم گوشه ی اتاق و خیره شدم به دیوار...اسمس هامو جواب نمیده...چهار پنجتا از دوستاش که خودشون دکترن همراهش هستن ولی اصلا نمیتونم خودمو آروم کنم به هیچ صورت...
دارم میترکم ای خداااااااااا....
خدایا از بچگیم بهم گفتن حکمت و قسمت خدا هرچی باشه همونه...این مریضی بده که حکمت و قسمتته یکی از بهترینامونو ازمون گرفت اخه چراااااااا دوباره؟چرا حالا خالم؟
وااااای دارم دیوونه میشم قلبم از شدت تپش میخواد بیاد کف دستم..گوشی تلفن و موبایلم خیسه از اشکای من...
"""از حضورت ممنون دوست عزیز اگه میخوای بهم بگی طولانی بود و اینا همین الان صفحه رو ببند..."""
همه ناراحتی ها رو زیر پا گذاشتیم و پاشدیم با مهمونای عزیز راهی شمال شدیم...تو راه خیلی معمولی و خانومانه به خواجه امیری گوش میدادم که از خاله جان2 اس اومد که از مدرسه بهمون زنگ زدن و گفتن سحر خانوم شماااا میتونه بره تجربی جونش پاشید بیاید مدارکش و بگیرید ببرید ثبت نامش کنید دست از سره کچله ما بردارید:))
همین اسمس کافی بود تا گوشی و هنذفری بیفته زیره صندلی راننده و من کلمو از پنجره کنم بیرون و مث دیوونه ها جیغ بزنم...این رفتار از من بعید نیست تو تونل معمولا، ولی اینبار انقد جیغ زدم و خدایا عاشقتم عاشقتم کردم ملت با انگشت منو نشون میدادن:)))
هرکی از کنار ماشینمون رد میشد به راحتی از نگاهاشون و اشاره هاشون میتونستیم بفهمیم داره میگه همون دختره اس آره آره همون هههه
خلاصه یه آبرویی بردم:))
من از اولشم دلم روشن بود که میتونم برم تجربی...تف به ریا و دروغ:)شما شاهد:)
حسابی که انرژیم خالی شد تو راه همرو یه بستنی مهمون کردم ...:/
یه حسی بهم میگه بعضیا الان به طور کش دار میگن: بابا پووولــــــدار:))
اینطوری نیست بابا من پولدار نیستم ماهیانه یک ماهمو که پدرجان دیروز لطف کرده بود ریخته بود تو حسابمو و دادم به فنا:/به همین سادگی:/جوگییییر شده بودم جوگیییییر:///تازه هی با عمو و بابا و پارساشون کلههه میزدم میگفتم امکــــــــااااان نداره بزارم دست کنید تو جیبتون داشت دعوا میشد دیگه:)))
خلاصه با توجه به اینکه این استرس از بین نمیره بلکه از عضوی به عضوه دیگر منتقل میشه و ما 1روزی میشد که رسیده بودیم شمال و درحال عشق و حال خاله جان1(مامان فنچک) زنگ زد...و بعد از هزارتااااا مقدمه چینی اینا گفت که دو روزه خون بالا میاره امروزم که رفته دکتر گفتن آزمایشش مشکوکه(به سرطان معده واااااااایییییییی حتی ازینکه اسمشم بنویسم سلولای بدنم عربی میزنن)...به هیچکسم نگفته بود:/
منم خیره شده بودم به سرامیکا...همچنان خیره بودم اصن زبونم نمیچرخید... بعدش با بغض شروع کردم به شوخی...دقیقا هیچوقت تو این وضعیت قرار نگرفته بودم.....اون شب گذشت و من اشک و گریه و بغض و میذاشتم تو همون گلو بمونه و مثلا از مسافرت لذت میبردم...فرداش که به اصرااااااااار من به تهران بازگشتیم من صب با کلهههه رفتم خونه خاله...گفتم نمیشه به کسی نگه اولش باید به مامان بزرگم بگه بعدشم مامان من بعدشم به خاله ی1 و دایی 1و2...اینجوری هیچی پیش نمیره..از گریه های مامان من و مامانبزرگم بگذریم...هیچکودومشون میگفتن ما مَرمرَ(مخفف اسم خاله جان) و ببینیم گریمونو نمیتونیم کنترل کنیم و روحیش خراب میشه و اینا...ولی خب تلفنی در تماس بودن...
کلاس ویولون و باشگاه و استخر و کلاسای درسی همشششون و به درک واصل کردم و هروز که خاله میره بیمارستان (خانوم دکین ایشون-ماما)منم فنچک و میزنم زیر بغلم و میارمش خونمون...مامان منم خونه مامان بزرگم...ینی پامو میزاشتم خونه ماامااان بزرگم اینا تنها تنها تنها کاری که باید میکردم و خیلی سخت بود این بود که بشم سحره شیطونه حتی شیطون تر از قبل...تا یکم حداقل از اشکا و حالت دپ بودنشون کم شه(مگه میشه حالا!)...هرکیییییی واسه خودش یه نذری کرده ..یکی ختم صلوات..یکی آش...یکی شله زرد..و خاله هم با روحیه اش که کم کم داره تحلیل میره ادامه میده...منم اونقدرام نمیتونم خوددار باشم بالاخره....
شبا کلمو تو بالش فرو میکنم و تا صبح گریه و گریه و گریه خیلی از حجم اون نارنگیه ای که تو گلومه کم میکنه...فنچک جان همچنان خونه ی ما هست و شام و ناهار ما شده شیر و بیسکوییت یا غذای بیرون یا چایی و کاکائو و ازینا(عکس بالا نمونش)...هرجور که هست نباید بزاریم یه ذره این فنچک سه ساله ی باهوش چیزی بفهمه..بالاخره اون خیلی بچس...
خلااااصه تا صدای هق هقمان بیرون نرفته است برویم به دامان خدا و متوسل بشویم و نماز بخونیم....اونموقع که واسه انتخاب رشتم نا امید بودم همش میگفتم فقططططط تجربی هیچوقت نگفتم خدایا هر چی صلاحه.... اونموقع که میگفتم فلان مدرسه فلان جا... هیچ موقع به خدا نگفتم سلامتی فقط و فقط اون چیزی که جلوچشمام بود و میدیم نه اطرافمو...
مامان من که تو این چن روز آب رفته و کلن رنگ به رخساره نداره..مامانبزرگم بدتر..پدربزرگم بدترتر...منم هروز از یدونه از بچه های سره چهارراهی که گل میفروشه گل میخرم و راهی میشویم خونه ی خالمون تا ببینیم چهارشنبه خاله جان بره برای تیکه برداری ببینیم چه میشود...
حیف حیف حیف صد هزار باااار حیف که نمیتونم خیلی چیزارو بگم...گفتنش تا همینجا کلمه به کلمش تلخه واسم....نیلو و فاطی و صبا که میان خونه پیش من تا ارومم کنن مثلا چهارتایی میزنیم زیره گریه ...چون ما خیلی با این خالم جوریم و میریم بیرون اینا واسه همین اونا از من بدترن صدای فین فینشون تا ناکجا آباد میره...
به طرز وحشتناکییی نمیتونم بخوابم کمبود خواب دماری از روزگارمان دراورده دماااااری دراورده....قرص خوابم به پاش نمیرسه....خدایا واسه سلامتی ای که داریم شکررررت هزااار بار شکررررر شکررر شکررررر کاش اینبارم بزرگی کنی و عزیزترین عضوه خانواده سحریان رو بهمون برگردونی
التماس دعا دارم خییییییلی زیاد خیلی خییییلی دعام کنید یهو منم نشکنم بیفتم بغل دس مامانم و مامان بزرگم چون دیگه واقعا دارم کم میارم... ای خداااااااا توانم و بیشتر از همیشه کن... نزار خودمو ببازم...
مثل همیشه که دعاهاتون همراهم بوده مطمئنم اینبارم هست...
ببخشید که زیاد شد نمیخواستم انقد شه...نمیدونم چرا اینجوری شد یهو...
گر نگهدار من آنست که میدانم.......
شیشه را در بغل سنگ نگه میدارد...
#کامنتای-حال خراب تر کن-مطقا ممنوع حتی شما دوست عزیز#
با آهنگ های غمگین که سهل است...با صدای حمید معصومی نژار خبر گذاری اعزامی صدا و سیما روووووم در بیست و سی هم دلم هوایت را میکند...
به اصطلاح سوتی های من را پای قلبی بگزارید که داره از سینه میزنه بیرون خانواده ی عزیزتر ازجانم...
وقتی دلتنگت هستم...تلاقی کردن یک لحظه ای نگاهم با نگاه او واسه من مثل طعم زهر است...طعم تلخ خیانت به عشقت که در قلبم است الاغه مهربانم...
به وضوح سوزش قلبم را حس میکنم در پشت این هیاهوهای لبخند اجباری و رفتن به سفری که از همه اش اجباری تر است...من واسه بیرون رفتن و تفریح یه آن هم فکر نمیکنم و با کله میشینم داخل ماشین اما این بار را دیگر نمیتوانم...طاقتم طاق شده است...
پ.ن1:در اوووج اووووج نابودی با هزارتا لبخندی که تصنعی بودنشان از دور پیداست به شمالی میروم و شب تا صبح کنار ساحل با آمدن و رفتن موجها قطره قطره واسه دوس داشتنت اشک میریزم...احساس یک دلتنگ را فقط یک دلتنگ میفهمد...
پ.ن2:من چراااااااا جلو اینا این همه سوتی میدم؟ واقعا دیگه حواسم سرجاش نیس میز و جمع میکنم نمکدون و فلفل و میزارم تو یخچال...!قاشق چنگالو برعکس میگیرم و حالا فک کنید همه در سکوت با یه جو سنگین زل زدن به تو ...بزرگترین شانست اینه بری گوشیت و که داره زنگ میزنه جواب بدی تا از اون فضای خفقان آور خلاص شی که از قضا پله رو نمیبینی و تتتتق با مخ رو زمین مبارک...
پ.ن3:لِه لِه لِه لِه لِه دعا کنید لاقل زنده بمونم راستش اصلا نمیخواستیم بریم شمال هم کلاسای من هم اینکه من قلبا دوست نداشتم بریم باهاشون مسافرت ولی خییییلی زود رنجن....فعلا به گفتن یه آه غلیـــــظ اکتفا میکنم....چه ماجراها داشتم من بهتره بگم داشتیم ما...میگم تو پست یا پستای بعد همه اینا که گفتم فقط یه گوشه ی خیلی کوچیکشه...
تا به امروز داشتم به زندگی خوب و آدمیزادی خود ادامه میدادم...
از مدرسه خبر آمد شما باید بروید رشته ی ریاضی...آن فرمه چه بود؟آهان هدایت تحصیلی کوفتی این را میگوید خدایی نکرده فکر نکنید کسی مقصر است...
هیچ راهیم ندارد آن هدایت تحصیلی کوفتی گفته باید بروی رشته ای که از اسمش تمام اعضای بدنت ویبره میروند...
باید برویم اداره ببینیم چه میگویند....مادر با آن هدایت تحصیلی کذایی به اداره رفت و وقتی باز گشت گفت:((گفتند هرچه قسمتش باشد...))
ما هم باید بشینیم اشک دوستانمان را که ارزوی رفتن به رشته ی تجربی را داشتند و افتادند رشته انسانی یا ریاضی را بشماریم...
باید قسمتی که شما برای ما تعیین کردید را ببینیم و هیچ راهی برای تعویض رشته مان نداشته باشیم...
به قول شما اگر خییییلی مسر باشیم باید یک سال در رشته تعیین شده بمانیم بعد از ان تقاضای تغییر رشته دهیم...حال آیا بشود...آیا نشود...
نظام آموزشی که میگوید هر چه قسمتش باشد...
نظام آموزشی که میگوید علاقه دانش آموزانم مد نظر است...{مثلا}
نظام آموزشی که روز به روز هدفمان را از جلوی چشمانمان کمرنگ تر میکند و جای آن اشک مینشاند...
ما که بقول شما"جوانان آینده ساز این مملکتیم"...
ایا به این فکر کردید که دانش آموزی زوری به رشته ای برود نمیتواند آینده ساز مملکت شما باشد؟
آقای مسئول که در تلوزیون حرف های قلمبه سلمبه برای قانع کردن مجری زدید و هیچ جواب درست و درمونی برای اینکه رفتن به رشته های تعیین شده اجباریست یا دلخواه نداشتید...خدا وکیلی خودتون قانع شدید با اون حرفهای صد من یقازتان؟
مجری میپرسد:من اگر به پزشکی علاقه داشته باشم و بخواهم بروم تجربی اما من را به ریاضی میفرستید باید پا روی علاقه ام بگذارم؟
حال جواب قانع کننده ی شما:ما صلاح میبینیم ایشون داخل این رشته برای اینده کشور مفید میباشند...
آه غلیظ من...و حرف آخر مجری:
دانش آموزی که به درسی علاقه نداشته باشد و شما برای مفید بودن او برای کشور بدون در نظر گرفتن علاقه اش نمیتواند آینده ی مملکتی را بسازد آقای مسئول!!!
آسمان به زمین بیاید...شما برای من تعیین کنید...هدایت تحصیلی کوفتی بگوید...قسمتم باشد یا نباشد...استعداد نداشته باشم{به قول شما}:
حتی اگر من را به کار و دانش یا انسانی یا... هم بفرستید:
من پا روی هدف چندین و چن ساله ام نمیگذارم و قطعاااا به رشته ی مورد علاقه ام میروم کاری را که بگم انجام میدهم من برای راضی کردن خانواده ام خودم را کشتم حال نمیگذارم شما من را به رشته ای که ازش بیم دارم بفرستید با هر مکافاتی هم باشد همراه خواندن درسهای رشته ریاضی جداگانه کتابای رشته تجربی هم میخوانم و موفق هم میشوم حالا ببینید...
پ.ن2:میشه دعا کنید کارم درست شه...هر تلفن که به خونه زنگ میزنه چهار ستون بدنم میلریزه که از مدرسه باشه و بگه:دخترتون میشه بره تجربی...بدبختی من اینه تو منطقه ما همه میخوان برن تجربی... تقاضا دادیم تا جوابش بیاد من سکته میکنم میدونم ولی واقعا خدا خودش میدونه من از کی تو اون ابره بالاسرم واسه رفتن به تجربی برنامه ریزی کردم...خودشم نمیزاره دیوار آرزوهام خراب شه...نه برای من و نه برای دوستام...بی خود نیست که میگن یاد خدا آرامش بخش قلب هاست من با عصبانیت وحشتناکی اول پست و نوشتم ولی با آرامش خاصی دارم این پست و تموم میکنم....
زمستون واسه من بهترین فصله ساله(سقط شم اگه دروغ بگم)...
هم تولدم تو زمستونه...
هم عاشق برف و بارونم هرچند هیچوقت وقتی بارون میومد مامان نمیذاشت برم تو حیاط و فرداش هم قطعا سرما هم میخوردم://
هم وقتی مامان بزرگم میومد خونمون و من طبق معمول سرما خورده بودم منو رگباری به لبو و شلغم و باقالی داغ میبست با اینکه هیچکدومشونو دوس نداشتم چقد لذت میبردم از خوردنشون...
هم لباسای گرم و زمستونیم خیلیییی حسه خوبی بهم میدادن...
هم وقتی برف شدید میشد مدرسه ها تعطیل میشد{اینم بگم ما بیشتر ازینکه واسه برف و بارون مدرسه هامون تعطیل شن واسه آلودگی هوا تعطیل میشدیم تهرانیاش میدونن چی میگم:)) }
هم الاغمو تو زمستون دیدم
هم نسکافه و چایی یا سوپ ها و آشای مامان دمه شومینه خیلی مزه میداد
هم انار دون شده با نمک و گلپر دم پنجره خیلی مزه میداد
هم شب یلدا تو زمستونه
هم از کتاب به دست دید زدن خیابون خیس از پشت پنجره واقعا کیف میکردم
هم درس خوندن تند تند و پرت کردن کتابا تو کیفم بعدش مث جت پریدن تو بالکن و چایی خوردن و رمان خوندن و...
هم درختای انجیر و انگور و گلا و گلدونای حیاط که گل و برگشون ریخته بودن
هم پوشیدن پالتو و شالگردن واسه رفتن به مدرسه
هم چکمه هام(پوتین/بوت) که همیشه کل راهرو رو گلی میکردن
هم وقتی با بچه ها از کلاس زبان رو پیاده روهای خیس قدم زنان میومدیم و پالتوها و بارونیامونو تو راه درمیوردیم و یخ میزدیم و فرداش یه سرما خوردگی حسابی...
هم آفتاب کمرنگ ظهر...
هم زود شب شدنا...
هم اینکه نصف زمستون و من مریضی من و بینی قرمز...
همشووووون چقد خوب بودن واقعا دلم واسه زمستون تنگ شده...
کاش زودتر تابستون تموم شه چقدر تابستون تا الان واسه من بد گذشته واقعا چقدررررررر... ساعت خواب و خوراکم تغییر کرده انگار یه مرده ام از نوع زنده... عصن نمیدونم امروز جمعس یا شنبه یا چندمه یا مثلا دیروز صب که یه نیم رو زدم به بدن تا الان هیچی نخوردم که هیچ از ساعت هفت بعد از ظهر دیروز تا امروز صب خوابیدم(توجه کنید که من خرس قطبی نیستممممم فقط اثرات این قرصاس که خواب آوره)
سردردا هم که همینجوری داره بیشتر میشه...
دقیقا اینکه میگن انگار آدم تو خلسه یا خلاعه رو دارم این روزا حس میکنم...
اینم بگم و برم:)
خوندن" بعد از پایان" وحشتناکانه و به طرز فجیع ناکانه توصیه میگردد نقطه سر خط:)
فقط دانش آموزی که فردا عولوم داره میفهمه هر کودوم از این کلمه ها عین یه پتک فرود میاد رو مخت...
فقط دانش آموزی که فردا علوم داره میفهمه زیست و تموم کردن مصادفه با پیروزی تو جنگ جهانی اول...
فقط دانش آموزی که فردا علوم داره راه های تشکیل فسیل و شرایط تشکیل فسیل و کاربرد فسیل و باهم قاطی میکنه...
فقط دانش آموزی که فردا علوم داره نقطه جوش بوتان و متان و اوکتان و قاطی کنه
دارم میپاااچم خداااااااااااا این چه بساطیه گردنم خشک شده عصن تکون نمیخوره چشام تار میبینه یه عالمه فصل مونده گشنمه خوابمم میاد میگم یه وقت نزنه بمیرم با این همه درس خوندن؟؟؟
پ.ت.م:مادر مهربونم قدر تو رو میدونم هعیییی این عکسی که میبینین ارتباط مستقیمی با این سعر داره مادر من مادر من اونه یار و یاوره من حدودا شیش عصر بم ماکارونی داده بخورم جون بگیرم تا الان عصصن سراغی ازم نگرفته:///
مادر من چایی ای چیزی گلوم خشک شد بقول این تبلیغه که تو تلوزیونه اسمشم چیزه آهان احساس مشترک که پیرمرده با نوه حرف میزنه نوهه ام اخرش میگه میدونه بابابزرگ گاهی وقتا حس میکنم هیشکی منو دوس نداره:////پدربزرگ با گریه:منم همینطور الان دقیقا حس میکنم هیشکی منو دوس نداره عصن .....محبت مادری نپاچه تو صورتتون صلوات:)))
پ.چ.ح:قول میدم دیگه درمورد امتحان تو پستام غرغر نکنم :)
یه شبایی هست در حد مرگ خوابت میاد ولی هرکاری میکنی خوابت نمیبره...
یه چیزیه که مانع خوابیدنت میشه...
یه چیزایی مثه فیلم از جلوی چشمات رد میشن و عذابت میدن....
خاطرات...
دلتنگی...
فکر...
خیال...
نمیدونم اسمشون چیه...
هرچی که هست داغونت میکنه...
حتی دیگه آهنگ های سامان ومهدی و میثم و مرتضی و بابک و ....هم ازکلافگیت کم نمیکنه...
اونوقته که دفترچه خاطراتی که خیلی وقته توش ننوشتی رو باز میکنی...
خاطراتت قبلت و مرور میکنی...
خاطراتی که باهات چه ها که نکرده...
خوب...
بد...
فرقی نمیکنه هرخاطراتی که ازش باشه و خودش نباشه
مثله نمکیه که رو زخم دلت میپاشن....
آخرش دلت و به دریا میزنی و...
مینویسی...
از هر دری...
از چیزای بی ارزش که ناراحتت میکنه...
از همه چی که باعث شده بیشتر از همیشه تو خودت بشکنی و دم نزنی...
و درنهایت...
به قرص خواب متوصل میشی که بخوابی...
دوازدهمین نوشته ای که دیشب داخل دفترچه خاطراتم نوشتم:
هر شب برای خودم دعا میکنم که آرام باشم... وقتی طوفان می آید، همچنان آرام باشم تا طوفان ازآرامش من آرام بگیرد... برای خودم دعا میکنم تا صبور باشم؛ آنقدر صبور باشم تا بالاخره ابرهای سیاه آسمان کنار بروند و خورشید دوباره بتابد... برای خودم دعا میکنم تا خورشید را بهتر بشناسم...
اما پیش از این ها دعا میکنم هیچکس برای آروم خوابیدن به قرص خواب متوصل نشود...