روزمرگی های یک نیمــــــچه روانشناس!

نگران فردایت نباش ،خدا از قبل آنجاست:)

نفـــــــــس نفــــــــــــس زندگے شدے برام میخوام تا آخرش ازت نفس بخوام!!!

۵ نظر

خسته بشی....بعدش بغضت بگیره ازونایی که فقط برق چشااات پیداس همچنان نه اشکی میاد روی گونه هات نه بغض گلوتو ول میکنه چه حس بدییییی...دلت بگیره وایسی پشت پنجره به هوای گرفته ی  سرخِ برفی نگاه کنی و همچنان ندونی چرا و از کدومشون باید به خودت گله کنی و کماکان خودتو قانع کنی که همه خوبن و خودت بدی...

یهو به خودت بیای ببینی پشت پنجره ...کتاب جغرافی به دست...حس میکنی زانوت داره خم میشه حتما خیییلی وقته وایستادی...اشکا از کجا اومدن!!!بالاخره شکستید طلسمو؟؟؟؟؟بعدش بری جلوی آینه و تو دوتا سیلی به خودت بزنی...نتارو بزاری جلوت بنویسی و تمرین کنی پاشی دلبرتو برداری و با چشمای بسته ویلون بزنی احساساتت و روی سیماش پخــــش کنی و غم انگیییزه غم انگیییز....سرانگشتات رو سیم برقصه... غرررق شی تو نوای نُتا و نوای آشفتگی های ته ته  ته دلت...ساعت یازده شده از ساعت هفت فقط یه خط جغرافی...یه خسته نباشید جانانه میگم به خودم!

.

.

.

.

.

.

.

.

.


پ.ن:چرا تازگیا خییییلی میای جلوی چشمام؟؟؟تو خیااال همیشه پشت یه پرده از اشک میبینمت...چرا دارم میشم سحره احساساتیه حماقت کاره قبلا!!!!نه نـــه نــــــه نباید اینطوری میشد!!!!!!خدا....؟!!!!


پ.ن۲:اشفته شدم،هم خودم،هم پستام... ببخشید!!! این احساسات فقط میتونه اینجا فوران کنه...!!!

۰ ۰

خوبیه بارون اینه اشکات و هیشکی نمیبینه💧

۵ نظر

نمیدونی تو بارون گریه کردم شیرینه

خوبیه بارون اینه اشکات و هیشکی نمیبینه

برگرد دارم میمیرم از درد

شدم یه عاشق ولگرد نمیری از تو خاطررررررررررم

دستِ این دوری دلمو شکسته

منتظر تو یکی نشسته

با این پاهای خسته کجا برم!

کاش میدونستم عشقم...نمیمونی پای حرفت

تو رو به یادم میاره شیشه ی یادگاری عطرت

بی تو  قلبم همیشه میگیره نفسم واسه نفس تو میرررره

 واسه برگشتنت نگو دیره

طفلی قلبم بی تو داره میــــــمیــــــ💔ـــــــره

۰ ۰

بغض نکن:):

۰ نظر

باران

میراث خانوادگی ما بود.

کوچک که بودم…

از سقف خانه ی ما میچکید

بزرگ که شدم،

از  چشمانم...

👤 حسین پناهی

پ.ن:

داشتم نوشته های پارسال وبلاگمو میخوندم...

اعتراف میکنم چقد دلم برای قبلنای وبلاگم تنگ شده...برای سحره شنگول که بعد از صبحانه میومد پست میذاشت و روزشو شروع میکرد...

برای قلم شنگولم...سحره شیطون درونم...اصلا این روزا چش شده؟نمیدونم...

چقد دلم تنگ شده برای خودم

برای خیلی چیزا

خیلی چیزا که فقط "الان نباشه"

مثلا تابستون پارسال باشه!

یکی از روزهای تابستون پارسال باشه...

نمیشه ...

کاش میشد بشه...

الان بشه یکی از اون روزایی که حسرتشو داری برگرده حتی یه لحظه...

ولش کن

بغض نکن

شاید مثل اینایی که میگن"میگذره"گذشت!

۰ ۰

آره...خســـته ی پژمرده ی مغمومِ تنها منم من...

چشمامو میبندم و از ته ته ته ته دلم آرزو میکنم هیچوقت امروز و دیروز تکرار نشن

دلم میلرزه چونم هم..

یه عالمه فالس منفی و بغض بود این دو روز خیلی بد بود

 حس میکنم همه انرژی تحلیل رفته صدام هم....

سره کلاس هر پنج دقیقه که هــــی کش میاد نفس عمیق میکشم پامو از رو اون پا میندازم رو اون یکی پا و کلافه مقنعمو درست میکنم...اصلا نمیفهمم کی چشای لعنتی یهو پر اشک شدن که سبا با نیش باز خشک شده به من نگاه میکنه و مبهوت سر تکون میده ینی چی شده....چیزی بش نمیگم ولی بعد از این همه سال دوستی از چشام میخونه الان فقط باید سکوت کنه....تموم شدن این دو روز لعنتی...هیچوقت تکرار نشین که من خیییلیییییی شکننده تر از این حرفام ... گلوم تحمل این بغضای سنگین و ندارن تحمل دووور شدن از دوستامو تحمل تو خودم رفتن و تحمل اینکه به مسخره بازیاشون جای قهقهه های همیشگی لبخند بزنم و برم تو خودم ندارم حتی تحمل اینکه محیا کلا ناراحت شده از کارای منو و وقتی منو میبینه خودشو کج و راست میکنه...تحمل این همه تو دو روز خیلی سخته میام خونه..یاد دو سه روز پیش میوفتم اون روز که بابا اومد دم اموزشگاه دنبالم و دسته گل مخصوص برای من خریده بود...صورتی... و پره گلای ریز صورتی و دوتا لیلیوم صورتیه خوشگل و دل غنج ببره سحرکش..

چشمای خسته ام خیره میمونه بهشون...

خشک شدن..پژمرده...مثل خودم...مثل من...

۰ ۰

دلتنگــــی یــــنی تـــو👈❤مادر❤👉

۱ نظر

 دیدن اون صحنه ها.. تلوزیون... صداها و فیلما و ویسای تو کانالا و گروه های تلگرام...چشای اشکی تار که نمیذارن چیزی و واضح ببینم هی تو بیان چرخیدن از ظهر شده کارم... دست و دلم نمیره به درس خوندن به سرحال بودن...


امروزم شیفت مامان عصر و شب بود قرار بود خالم بیاد تنها نباشم که ایشونم جوگیر شد رفت بیمارستان اگر کاری باشه...

  تنهایی ویولن زدن و ارامش دادن به خودتم میتونه خوب باشه..خوبه که هنوز میدونم چجوری خودمو اروم کنم...



اینم بگم واسه دلواپسا:تنها نیستم چن ساعت دسگه خالم از بیمارستان میاد دنبالم با هم میریم خونه مامانبزرگم اصلا نگران نباشید😂❤

از سری نصحیت های "توصیه های سحر را جدی بگیرید":

هیـــــــچ وقت پزشک نشید اگر شدید بچه مچه نیارید اگر اوردید دیگه سرکار نرید ...گاهی وقتا میشینم فک میکنم اگر من بخوام پزشکی بخونم باید کلا دور بچه رو خط بکشم تا چندین سال آینده بچه گناااهی نداره تنها باشه و شوت شه خونه مامانبزرگ و خاله و عمش و دلش برای مامانش پر بکشه.. 

یادمه بچه بودم مامانم منو میذاشت پیش مامانبزرگم کلی پشت سرش گریه میکردم که اخرشم ختم میشد به خریدن لپ لپه بزرگ و خر کردن منو و مامانم یواشکی میرفت و بیچاره مامانبزرگم جور منو از بچگی تا الان میکشه در هرصورت خیلی پزشک بودن با بچه سخته... گاه و بیگاه زنگ میزنن باید بری حتی اگر تو سفر باشی مثل پاییز پیارسال که تو ویلای شمال تو چن روز تعطیلی درحال ترکوندن بودیم و زنگ زدن گفتن مامان باید بره بیمارستان و جم کردیم و برگشتیم تهران!

چقد دلم پر بود😅

از کجا گفتم به کجا رسیدیم خب لوب مطلب اینکه اگر مادر شدید شاغل نباشید این حس و منو فنچکم قشنگ تجربه کردیم و میکنیم 👈...دلتنگی...👉

۰ ۰

تو از یادم نمیروی تویه لعنتی!

۷ نظر

در میان کل کشیدن خانوم های فامیل، عشوه های عروس و نگاه های مردان فامیل بین یک دیگر یک نگاه روی من کم بود!!!

 یک نگاه خاص...!

یک نگاه ناب...!

 نگاه" تو" رویه منی که با مظلومانه ترین حالت ممکن در گوشه ای ترین و خلوت ترین جای باغ ایستاده بودم و با ناخن ها و انگشت هایم ور میرفتم و دستمال کاغذی ام را ریز ریز میکردم یک نگاه تو کم بود

 من سر به زیر افکنده در یاد تو، هیچ چیز تا پایان عروسی نفهمیدم اما نگاه های مامان را میفهمیدم که داد میزدند چرا وایستادی اون گوشه یا نگاه یک پسر کت شلوار آبی رنگ که پارسا (پارسای کوفتی عجیب نیس دست به دست داده بودند من را نابود کنند پودر کنند دق مرگ کنند وسط عروسی و بروند) نامی بود را میدیدم زیر چشمی شاهد تمام اتفاقات بودم  و صداها و نجواهایی که" بیا داخل سرده سرمامیخوری"  "بیا بشین چرا ایستادی"  "سرت چرا پایینه خب" "چته تو سحر" پاسخ همه شان بغض خفه ام بود و ای لعنت،هزاران لعنت بر یاد تو که کام مرا در شیرین ترین شب دی ماهم تلخ کرد همیشه همین است بساط یاد تو در وسط شادی ها و خنده های من گند زدن به بهترین لحظات من

پ.ن:

اگر خوش اخلاق شدم شرح اتغاقات امشب و فردا تو یه پست مینویسم و الان که دارم این پست و مینویسم شرمنده ی روی تک تکتونم که نتونستم کامنتاتونو جواب بدم چون میخواستم قشنگ و با فکر باز و آسوده جواب بدم بهشون به بزرگواری خودتون ببخشید!اگر این پست و نمینوشتم تا صبح از بغض خفه میشدم و میمردم و مرسی از این که همراهید خیلی مرسی❤

۰ ۰

این پست صرفا بهانست برای خالی شدن...برای دلتنگی...برای شکستن سیبِ تو گلو و ارزش دیگری ندارد!

۴ نظر

 سحر

 سحری که اگر سال ها پیش بود الان از ترس امتحان دینی و جغرافی و انشایه فرداش و امتحان فیزیک امروزش جلز وللللللز میکرد و روی پا بند نبود با بی تفاوتی به کلاس میره


قطعا خودم نمیرم و پاهام منو میکشونن چون انقد غررررق فکرم که یکی بهم بزنه سریع میخورم زمین


پاهام اصن در اختیارم نیست امت تنها چیزی که این روزا در اختیارمه این بغض لعنتیه


فقط خسته ام از همه لحاظ

 بیشتر از این که حس تنهایی کنم دوست دارم تنها بدون هیچکدوم از دوستام تو فکر برم و از پارک رد شم و روی برگهای زرد پا بزارم باد پاییزی بدنمو بلرزونه و عطسه کنم و باز برم تو فکر بدون اینکه دستی جلوی صورتم رد شه و بگه هوووووووی سحر کجایی تووووو!!!!

بدون هیچ حرفی فقط خیره به دو تا کفش صورتی که برگهارو له میکنن و از روشون رد میشم 

نباید اتقد بدقلق میشدم منی که دلم میخواست همیشه همه با حرفام قه قه سر بدن و از لک دربیان و شاد باشن 

شدم سست تر از همیشه طوری که سره زنگ زیست میخوابم و تو کلاس زبان پو بازی میکنم و تو خونه فقط اهنگ گوش میدم

اتقد سرد به بهتریتام تگاه میکنم که کسی جرعت نمیکنه بیاد طرفم

از خودم متفر میشم وقتی ناراحتی تو چشماشون موج میزنه اما من سرد سودن و تو لاک خودم رفتن و تازگیا دوس دارم

من این نیودم

حتی دلیل اینکه چرا اینجوری شدم برام یه علامت تعجب بزرگ تو مخمه و بس

و فعلا جز اهنگام حاضر نیستم صدای کسی و بشنوم و بالاجبار میگذرونم این روزارو

نمیشنوم صبا و فائزه چی میگن که میزنن رو سر و کله ی هم و شوخی میکنن

بدون توجه بهشون میشینم رو نیمکت پارک میشینم

 خلوتی پارک و دوست دارم بر خلاف همیشه که از جاهای خلوت با حالت دو میگذشتم حالا دلم میخواد ساعت ها بشینم و افتادن برگای درختارو بشمارم و گریه کنم یه دل سیر از هرکی دلم پره تهی بشم و با اشک چشمام بدیاشونو قطره قطره بریزم بیرون از دلم ولی نمیشکنه این بغض چند وقتیه یاد گرفته بمونه و پایین نره و منو زجر بده


هوای پاییزی و با نفس عمیق داخل ریه هام پر کنم و پر بزنم به افکار همیشگیم


سرمو پایین میگیرم تا متوجه چشمایه ناراحت و معترض دو تا از بهترینام نشم 

 بیشترین حرف زدنم سلام خدافظه باهاشون و در جواب همه سوالاشون سر تکون میدم دم اونایی گرم که فقط درک میکنن و تیکه نمیندازن رو مخ نمیرن نمیپرسن و فقط با نگاهاشون میفهمونن نگرانتن اما ای کاش میشد از ته دل فریاد بزنم و بگم من دلم میخواااااااااد تنها باشم تنهایه تنها یا تو صورت معاوتمون براق شم و یقشو بگیرم بگم سخت ترررررررین امتحانی که از ما گرفتید همین امتحان ریاضیه لعنتی بوده حالا چیشده؟؟؟

 شدم 16؟؟؟؟ که منو دیدی چش و ابرو کج و راست میکنی و تیکه میندازی؟؟؟؟؟به درک که شدم16 به درک که از من انتظار بیشتر داری انتظار نداشته باش من به شونزدهه خودم قانعم و بهم ربطی نداره کی شده هفده یا هیجده....دلم میخواست امروز انقد با مشت بزنم به اون شیکمش که بمیره ((شونزده من به تو چه ربطی داره چاقالویه خیکی)) و بعد گلوشو فشار بدم و برم اما حیف صد حیف که این روزا فقط این جسممه که اینور اونور کشیده میشه و فقط نگاه میکنه و رد میشه و حال بحث نداره وحال دفاع کردن ندارم که یگم چه امتحانی از ما گرفته...!

این روزا

از همه ی تیکه ها

از همه ی حرفا

از همه ی دردا

از همه ی ناراحتیا

از همه ی بغضا با یه نگاه سرد و دلِ خون

میگذرم

و پا میزاره روشون و لهشون میکنه

مثل صورتیایی که چشماش بهشون قفل شده و داره برگارو زیر پا له میکنه

رد میشه از همش...

پ.ن:

گاهی وقتا پست موقت طوری هم خوبه تا خفت نکنه این سنگه داخل گلو یا لبخنده غمگینت و ضایع نشون نده و باعث بشه بغضت نشکنه جلویه اونی که باید بشکنه...!!!!


لعنت به منی که با دیدنش توی خواب اینجوری بهم میریزم یا وقتی هی ساعت و قرینه میبینم کلــــــــــی خیالات میکنم اخرشم میرسم به نقطه ی اوج دلتنگی و...!



۰ ۰

یک نفر در آب دارد می سپارد جان

۸ نظر

آی آدم ها که بر ساحل نشسته شاد و خندانید
یک نفر در آب دارد می سپارد جان
یک نفر دارد که دست و پای دائم می زند
روی این دریای تند و تیره و سنگین که می دانید
آن زمان که مست هستید از خیال دست یابیدن به دشمن
آن زمان که پیش خود بیهوده پندارید
که گرفتستید دست ناتوانی را
تا توانایی بهتر را پدید آرید
آن زمان که تنگ می بندید
بر کمرهاتان کمربند

در چه هنگامی بگویم من ؟
یک نفر در آب دارد می کند بیهوده جان قربان

آی آدمها که بر ساحل بساط دلگشا دارید
نان به سفره جامه تان بر تن
یک نفر در آب می خواند شما را
موج سنگین را به دست خسته می کوبد
باز می دارد دهان با چشم از وحشت دریده
سایه هاتان را ز راه دور دیده
آب را بلعیده در گود کبود و هر زمان بی تابیش افزون
می کند زین آبها بیرون

گاه سر . گه پا

آی آدم ها

او ز راه دور این کهنه جهان را باز می پاید

می زند فریاد و امید کمک دارد

آی آدم ها که روی ساحل آرام ، در کار تماشائید !
موج می کوبد به روی ساحل خاموش
پخش می گردد چنان مستی به جای افتاده ، بس مدهوش
می رود نعره زنان. وین بانگ باز از دور می آید :

آی آدم ها ..

و صدای باد هر دم دلگزاتر
در صدای باد بانگ او رساتر
از میان آب های دور ی و نزدیک
باز در گوش این نداها

 آی آدم ها… 

۰ ۰

بوی خاک...بوی بارون...بوی پاییز....بوی دلتنگی می آید این روزها!

۱۱ نظر


پنجره را باز میکنم...


بوی خاک باران خورده مشامم را نوازش میکند...


هوای خنک...


ابرهای تیره....


نفس عمیق میکشم...


جای گلدان های نقلی را جا به جا میکنم و برایشان حرف میزنم...


خیره میشوم به بخار نسکافه و دستانم را با بدنه ی لیوان داغش گرم میکنم...


هوای پاییز...


گل ها...


بوی خاک...


صدای بنیامین...


تاریکی...


سکوت...


همه چیز رو روال است...


همه چیز ارام است...


جز دل من...


دل آسمان....


بوووووووووومب....


پنجره ها تکان میخورند و درها را صدای باد تکان میدهد...


بوی خاک را نفس میکشم... از ته دل....


بوی باران...


بوی پاییز...


پرده ی اتاق را که در هوا میچرخد و با باد میرقصد کنار میزنم...


بیرون را نگاه میکنم...


بادها برگهای پاییزی درختان را رقصان رقصان پایین می آورند و با شدت این طرف و آنطرف میبرد...


به خودم می آیم،..


یک ساعت گذشته و من چایی به دست خیره شدم به نقطه ی نامعلوم ...


 باد خنک همچنان صورتم را نوازش میکند؛


بخودم میگویم:


"فکر و خیال و ول کن؛نسکافه ات یخ کرد!!!!"


پ.ن1:اولین بارون پاییزی امروز(ینی دیروز،چهارشنبه12آبان) ساعت ده دقیقه به دوازده سر زنگ ریاضی و صدای بومب بومب در و پنجره های کلاس و باد خنکککککک و بوی بارون از حس و حال ریاضی پرتمون کرد بیرون:)


پ.ن2:هفته ی پر درسی رو به پیش رو داریم پر از امتحان و آزمون تستی!!!شروع شد استرس.... امتحانای تستی انقد سخته که دوس دارم همه ی حرصمو سر معلم دینیمون خالی کنم!!!داستان داریم باهاش فقط اینو بدونید که با بچه هایی که بهش بی احترامی میکنن و جوابشو میدن خوبه و به ریششون میخنده به ما که میرسههه یه چشم غره ای میره نگاه میکنه انگار ارث باباشو خوردیم!!!استغفرالله حیف فوش بلد نیستم:))


پ.ن3:امروز از آموزشگاه کلاسای شیمی و ریاضی که قرار بود شروع شن زنگ زدن و گفتن کلاسا شروع میشن ازین هفته! و ازونور ازون یکی اموزشگاه زنگ زدن که کلاس زبانتون و گذاشتیم یکشنبه ها و سه شنبه ها از 3 تا 5خانوم سحریان!!!از الان خودم داغون شده فرض میکنم!!!


پ.ن4:انشام آخه درسه!!!شنبه امتحان انشا داریم!!!!بعد مثلا هرکی میره انشا میخونه بهش نمره میده بالاتر از هفده نداشتیم تا الان!!!حساب کنید من رفتم انشا خوندم هیچ غلط املایی و نگارشی ایم نداشتم بم داد چهارده چرا؟چون برای سین یه جااااااا فقط یه جاااااااا یه دندونه اضافه گذاشتم یه دندونه...هوف!!!


پ.ن5:کلاس خلاقیت و تمرکزم پنجشنبه ها شده یه پنجشنبه درمیون نه تا12 ینی فردا(امروز) نداریییییییم و ویولنم هر 5شنبه 4تا6ونیم و نیم!!!!اصلا درگیر این همه کلاس شدن استرس ایجاد نمیکنه برام اصلانااااااااا!!!!


پ.ن6:دوستای بیانیه جان که دانش آموزید روزتون مبارک:)فقط نگم مدرسه ی ما چی هدیه داد بهمون:////


پ.ن7:ماگِ جدید خانواده ی سحریان:)


پ.ن8:من این پست و دیروز غروب نوشتم و قشنگ تو حـــــــــــــــــس بودم که نت قطع شد و هرکاری کردم درست نشد!ولی هنوز تاریخ مصرفش نگذشته با این الان هوا آفتابیه بازم خواهد بارید باشد که مقبول افتد:)


 مرسی از نگاهتون و ببخشید که طولانی شد:)

لحظه های پاییزیتون در آرامش:)

۰ ۰

صادقانه بگویم...تعارف که نداریم من به شماها معتادم شمعدانیان جانِ جانِ جانِ جانِ جانان

۱۹ نظر

شمعدونی های حیاط را خیره خیره نگاه میکنم...

 هوا سرد است...

میدانی؟

وقتی نفست تنگ شده باشد...هوای دلت گرفته باشد.... سوز سرد هم نمیتواند از حس و حال چایی داغ به دست و صدای علیزاده و حس خوب شمعدونیا بیرون بکشتت...


وقتی برای خلوت با خودت وقت میذاری باید مهارت زیادی در نگه داشتن این بغض لعنتی داشته باشی...شمعدونیا گناهی ندارند زارت و زورت اشکای تو را ببینند...


هوای دلم ابری است...آسمان نیز هم...اتفاقات اخیر به این حال و هوای ابری دامن میزند...بغض به گندگی یه سیــــــــب که روی حاشیه و نوشته های کتابام جای قطره قطره اشک گذاشته است....خیلی چیزها به گنده شدن این بغض دامن میزنند و من فقط دلم میخواهد بلند بلند گریه کنم تا سبک بشوم و ای کاش میشد...


پ.ن:اینکه زیاد نمینویسم واسه اینه که اصلا تمرکز ندارم...نه برای وبلاگ نویسی (چون وقتی میخوای وبلاگ بنویسی ذهن باید باز باشه) نه برای وبولن نه برای درس و نه هیچ چیز دیگه... این جو اخر هفته خیییییلی روح و روانم و بهم ریخته...سرماخوردگی ام که دیگه هیچی...

۰ ۰

از همون حرفا هس که حس میکنی اگه ننویسی میمیری؟!همونا که پر از دردن؟!از همونا...

۲۰ نظر
وقتی مینویسی و با حرص میکَنی و مچاله میکنی و پرت میکنی اونور...وقتی سرت درد میکنه......وقتی حس میکنی شاید مجازی حالت و خوب کنه و میای تو وبلاگت و مینویسی و مینویسی و مینویسی و پیش نویس میکنی و در نهایت دلیت...


وقتی زنگ میزنی به بهترین دوستت تا باهاش حرف بزنی و نمیدونی چی بگی و در نهایت بــــــــــوق...


وقتی کتاب جلوت بازه و فقط نگاهت بین جمله ها درحال چرخشه و حضور فیزیکی نداری...


وقتی دست زیر چونه طور نیم ساعت خیره میشی به یه خط...


وقتی یه اسم...یه تصویر...یه لحظه...یه خاطره جلو چشمات رژه میره و پرتت میکنه به گذشته...


وقتی دلت میخواد بارون بباره تا بهونه ای بشه و بری زیر بارون و اشکاتو و با قطره های بارون تقسیم کنی و صورتت خیــــــــس بشه تا حداقل حداقل حداقلش نفس کم نیاری...نفس واسه بلعیدن هوا کم نیاری....نه؟؟؟دیگه کم تر کم ترش اینه که هق هقت قفسه ی سینتو و نشکافه دیگه...!


وقتی تمرکز نداری واسه هیچ کاری و کلافه و سردرگمی...


وقتی سردرد به قولش عمل نمیکنه و با همه ی وقتی های بالا هجوم میارن بهت...


چاره ای نداره جز اینکه سرت و بذاری و بمیری:)


منکه از این شانسا ندارم بخوابم پاشم مثلا ببینم تموم شده:))

ولیـــــــــــــــــیکن شب ساعت 9 با لباس خواب خرسی خرسیه آبی کمرنگ سفیدم میرم به آغوش رختخواب میپیوندم....پیچ و تاب های هنذفری و باز میکنم و موزیک بیکلام ...بهتره بگم ژلوفن همیشگی و میذارم و یه عالمه بغض میکنم...

یه غلـــــت...

دو غلـــــــــــت...

دو تا سرفه...

سه غلــــــــــــــــــــــــــــــــــــت...

هزار غلـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــت...

سرفـــــــــه...

سه هزار غلـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــت...

ساعت سه صبح...

به قصد آب خوردن که پا به آشپزخونه میذاری و با لیوان به سمت آب سرد کن میری... حس میکنی یخچال و ماشین لباسشویی و ظرف شویی و کابینتا دارن دور ســــــــرت میچرخن...سرگیجه....سرگیجه...سرگیجه...سیاهی مطلق...تـــــــــــــــــــــــق...لیوان خورد خاکشیر شده و یه عدد سحر افتاده روی شیشه های آشپزخونه و سرامیک و چهره های مات و تار مامان و بابا و سنگینی سر و تاریــــــــــکی:)




پ.ن1:

زنده ام:)

پ.ن2:

با اینکه میتونستم مدرسه نرم اما تنها چیزی که فک کردم میتونه حالمو و خوب کنه مدرسه بود و دوستام و بس....ساعت ده رفتم مدرسه با یه دست بانداژ شده و پایی که به دنبال اون یکی پا رو زمین کشیده میشد... انگار از یه لشکر 1000نفری کتک خورده باشم....:)

فکر میکنم....فکر میکنم...فکر میکنم...:)

چرا اینجوری شد؟:)

پ.ن3:

برگشتی از مدرسه برای اینکه حالم خوب بشه با اون وضع که کم کمش پنج دقیقه پیاده روی و هوای آزاد خوردن بود مجبور شدم آژانس و قال بزارم و قدم بزنم و گربه های همیشگی و تو جوب و زیر درختای همیشگیشون رصد کنم و قدمام و بشمارم کـــــــــه خدا دو تا فرشته گذاشت جلوم به چـــــــــــه فرشتگی:)ازونجایی که نمیخوام پستم چنتا موضوع قاطی شه و طولانی، ترجیحا مشروح این اتفاق و با عنوان"ثبت خاطره ها1" داخل کانال نوشتم{آدرس کانال اون گوشه ی وبلاگ} :)


از مدرسه رسیده...خســـــــــــــــــته...نه خسته ی جسمیاااا... نه...ازون خستگیا که حس کردنیه و درک کردنیه و با دو سه تا چایی و صورت شستن با آب یخم در نمیره...شاید روحی مثلا...

عکس:همین الان صرفا جهت بی روح نبودن این پست:)


پ.ن4:

این نقل {گل محمدی گردویی} ژیگولیا سوغاتی یکی از دوستای بهتر از برگ درخت...بهتر از آب روان از سفرش تو این چن روز تعطیلات بود...عشقن بعضی دوستا...

پ.ن5:

خوبید شماها؟:)
۰ ۰

صدای سازم همه جا پر شده هر کی شنیده از خودش بیخوده اما خودم پر شدم از گلایه هیچی ازم نمونده جز یه سایه....

۱۰ نظر
صدای سازم همه جا پر شده....

هرکی شنیده از خودش بیخوده...

اما خودم پر شدم از گلایه...

هیچی ازم نمونده جز یه سایه...




پ.ن1:

کلاس اوله...ولی یه جوری سنتور میزنه که دلم میلرزه...حس میکنم دارم خفه میشم از بغض....نمیتونم اشک بریزم و صدای سنتور بیشتر میشینه به ته ته ته دلم...و این بغضِ لعنتی بیشتر خفم میکنه...


لج کردن...دنیا...خاطرات...افکار...رویاها....همشون هدفشون از پا انداختنه منه...


به خودم نهیب میزنم که مگه بار اولت بود تحفه ات و دیدی؟پاشو جم کن خودتو دختره ی خرس گنده...الان زانوی غم بغل گرفتی که چی بشه؟؟؟نکنه میخوای یه تیغ بدم رگتم بزنی هوم؟؟؟قبلا چیکار میکردی؟توکل بخدات کوش؟؟؟ایمانت کجا رفت؟؟؟

یه باد ملایم میاد...پرده تو آسمون میرقصه....دوباره صدای سنتور میخوره تو گوشم و بغض و بغض و بغض....

"""چه دنیای رو به زوالی دارم"""

پ.ن2:حس میکنم هوا واسه نفس کشیدن ندارم دارم خفه میشم...


پ.ن3:از قرص و اینکه بعد از خوردن بعضیاشون منگ میشم و سرم سنگین میشه """حالم بهم میخوره...."""


پ.ن4:دختری که برای امتحان فیزیک و زیست و ریاضی و زبان فرداش هیچ غلطی نکرده هیچی واسه از دست دادن نداره....
۰ ۰

باز هـــــم خیال تو مرا "برداشــــت" کجا می‌‌برد نمیدانم !

۱۳ نظر

-سحر؟؟؟تو چته واقعا؟؟:/مگه هی خدا خدا نمیکردی که منو ببینی؟خب چرا دیروز سرت تو یقت بود هوم؟


+عادت کردم الاغ جان عااادت.... نمیتونم... وقتی یه عده مرد از جلوم رد میشه سرم خود به خود میره تو یقم...جدای از اون وقتی بغضم میگیره سرم میره تو یقم دیگه... اینارو دیکته کن هی بخودت بگووووو ملکه ی ذهنت شههه مرسی اه!


-واسه چی بغضت گرفت حالا{خنده}


+واسه اینکههه مداحه پرسوز میخوند مگه ندیدی؟


-اوهوم باور کردم بخاطر من نبود!


+آره باور کن مگه بیکارررررررم به یه الاغِ مو قشنگ فک کنم؟؟؟اون آستیناتم بده پایین ببینم{عصبانی}


-الاغ خودتی بی ادددددب :/تو این دفعه سرت و بکن تو یقت تا یه پسی بخوری اونموقع عادت ترک میشه هههه


+هه هه هه و چیز:/خودت چی؟ حس شیشمم بهم میگفت داری زیر چشمی نگام میکنی...فک کردی خودت زرنگی؟


-سحر{با خنده}


+مجبووووورم چرت و پرت بگم که در مقابلت ضایع نشم نخند خندم میگیره نمیتونم اخم کنم


-اوه اوه:/


+چقد بدشانسم من چقد...


-چرا؟؟؟


+که نتونستم ببینمت بعد از 5سال و 15 روز....تو حال خودم نیستم اصلا....


-معلومه...


+از کجا معلومه؟


-از اونجایی که نفهمیدی من ته  ریش گذاشتم....


+ععععع آرهههه....وااااااااااای چقد خوشگللللللل شدیییی!!!چهههه بهت میاااااااااااااد گوگولییییی پگووووووووووووورییییی


-بعله پس چی اینجوریاس!


+خیلی بیشعوری


-عه!چرا؟


+که زود از جلوم رد شدی و نتونستم ببینمت...واقعا که{بغض}


-سحر!!!!چته تو دختر؟؟؟قبلا انقد نازک نارنجی نبودی:/


+نمیدونی که از قبلا تا الان این سحر چقد مرده و چقد زنده شده نمیدونی...{بغض}



دل نوشت طور:

ازت متنفرم که حین دینی خوندن یه کاری میکنی تو خیالات و رویا پردازی غرررررررررق شم....

ازت متنفرم که با ته ریش صدهزاربرابر تو دل برو تر میشی...

ازت متنفرممممم که هیچوفت نمیتونم داشته باشمت و هیچوقت نمیتونی داشته باشیم ...اما نمیتونم بهت فک نکنم....

ازت متنفرم که همیشه باید منتظر محرم باشم و دعا دعا کنم بلکه یه ثانیه ببینمت...

از این جور عاشق بودنا...

از اینجور رویاها و خیالات وسط درس خوندنم...

از این قطره های اشکی که میچکه رو برگه های کتابام  و چروک میشن برگه ها و من باز پرت میشم تو رویا و خیال...

 "متنفــــــــــرم"


 ولی نه....من ازت متنفر نیستم...

من عاشق توام....

کاش نبودم...

کاش...



۰ ۰

دیدی که ندیدمت!دیدی که ندیدمش!دلتون خنک شد؟!

۳ نظر

-میشه یدونه بزنی تو گوشم؟؟؟ یجوری که برق از سرم بپره؟؟؟خواهش میکنم!!!یه جوری بزن که یاد بگیرم هیچوقت وقتی دسته ای از جلوم رد میشه که توش بهترین و عزیزترینم که چند ساله ندیدمش زنجیر میزنه و رد میشه من سرم پایین نباشه و شانس یه لحظه دیدنشو از دست بدم....خب؟؟؟{بغض}


+سحر...!

۰ ۰

فقط و فقط خودت"خدای مـــــــن"

۱۲ نظر

گفتم: خدا آخه این همه سختی؟ چرا؟
گفت: «انَّ مع العسر یسرا»
"قطعا به دنبال هر سختی، آسانی است.(انشراح/6)

*
گفتم: واقعا؟!
گفت: «فإنَّ مع العسر یسرا»
حتما به دنبال هر سختی، آسانی است.(انشراح/7)

*
گفتم: خب خسته شدم دیگه...
گفت: «لاتـقـنطوا من رحمة الله»
از رحمت من ناامید نشو.(زمر/53)

*
گفتم: انگار منو فراموش کردی!
گفت:«اذکرونی اذکرکم»
منو یاد کن تا یادت باشم.

*
گفتم: تا کی باید صبر کرد؟!
گفت: « وَ ما یدریک لَعلَّ السّاعة تکون قریبا»
تو چه می دانی، شاید موعدش نزدیک باشد.(احزاب/63)
«انّی اعلم ما لاتعلمون»
من چیزایی میدونم که شما نمی دونید.(بقره/ 30)

*
گفتم: تو بزرگی و نزدیکیت برای من کوچک، خیلی دوره! تا اون موقع چی کار کنم؟
گفت: « و اتّبع ما یوحی الیک و اصبر حتی یحکم الله»
حرف هایی که بهت زدمو گوش کن، و صبر کن ببین چی حکم می کنم.
(یونس/ 109)

*
ناخواسته گفتم: الهی و ربّی من لی غیرک (خدایا آخه من غیر تو کیو دارم؟!)
گفت: «الیس الله بکاف عبده»
من هم برای تو کافی ام.

۰ ۰

مثل کبوترم که سنگ آدما شکسته بالمو...

۱۹ نظر

هرکاری کردم که منظم آپ کنم نشد خب به درک که نشد هروقت دلم خواست میام مینویسم...


یه حال خیلی بدی دارم...از دیشب تا...نمیدونم تا کی....


وقتایی که نیاز دارم تنها باشم همه دورمن...همون موقع دوس دارم تنها باشم تا اونقد گریه کنم و تهی شم ازین همه بغضای توی گلو و حسای بد...


با این حال وقتی تنهام دوس دارم یکی مثل یه خواهر..یکی که دوس داشتنش خالصانه اس بیاد و با انگشت شصتش اشکام و پاک کنه و بگه خرس گنده خجالت بکش...


دوس دارم درجواب تمام خوبی؟چطوری؟احوالاتت سحری ها فریاد بزنم و بگم نه خیلی حالم بده خیلی...

ولی افسوس...

آهنگای پاشایی رفته رو بالای دوهزار بار تکرار...

هر سال تو پاییز حال بدی دارم....یه حس مثل مرگ...خودمم از احوالات خودم متنفرم...نمیدونم چمه...یه وزنه ی شیش هزار کیلویی رو سرم سنگینی میکنه...شونه هامم انگار یه کوه روشون سنگینی میکنه...جا داره از همین تریبون بگم خسته نباشی سرنوشت...


۰ ۰

باید اعتراض کنم....دارم خفه میشم...دارم خفه میشم...دارم خفه میشم......

۰ نظر

من از تنهایی 


                                         متنفرم


                                                                                متنفرم 


                                                                                                                           متنفــــــــــــــــــــــــــــــــرم


۰ ۰

رویای داشتنت مرا دیوونه کرد الاااااغ جااااان... بفهمممم که منه خر دوسِت دارم بفهم!

۲۰ نظر

نگاهم میکند...

نگاهش میکنم...

با لبخند شیطانی مختص به خودش که دلم را به غنج رفتنای پی در پی وا میداردهمچنان نگاهم میکند...خیره خیره...

 میگویم:چیه؟چرا اینجوری نگام میکنی؟

شانه هایم را در یک دستش اسیر میکند طوری که دیگر نمیتوانم جم بخورم...

بعد میگوید:به کی میگفتی الاغ؟

دوزاری کجم میفتد با تته پته 

میگویم: من نه!من کی! من چیزه اخه الاغ حیوونه گوگولی ایه دوسش دارم واسه همین میگم....

بیشتر مرا در حصار دستانش فشار میدهد...

میگویم"قلوه م زد بیرون ول کن میخوام برم ....اقا اصن الاغ با خودم بودم ....

ولم میکند و میگوید

"تکرار نشه"

چار پنج متری آنور تر میروم و با زبان دراز و شکلک دراوردن های مسخره میگویم

 "باشه الاغ جان حالا سعی خودمو میکنم..."

سمتم خیز بر میدارد و با خنده میگوید: 

با کی بودی؟

فرار میکنم و میگویم:

" با تووووو دیگه الاغ جان کم حافظه شدیاااااا یادم باشه کندور بخرم برات نوچ نوچ از دس رفتی..."

دنیالم کند....

فرار می کنم...

درست مثل بچه های تخس...

میدوویم و میخندیم و گویی دنیا متوقف شده و سمفونی خنده های ما آوای زندگی را سر میدهد...

دستم میسوزد....

با صدای مادر که میگوید:" سحر  سحر چت شد تو دخترررر" از رویا بیرون می آیم... اب را میبندم و به سمت حوله میرم دستانم را خشک میکنم و بغضم را مثل همیشه کمی تا مقداری قورت میدهم ...

سمت مسواک میرم...درش را باز میکنم و روی دست قرمز شده ام میمالم...میسوزد...اما سوزش قلبم کجا و سوزش دستم کجا...

بغضم بیشتر لجبازی میکندو  پایین نمیرود...

به اتاقم میروم و بغض لجبازم را داخل بالشت خالی میکنم...

یه اهنگ با صدای بلند میزارم و درو قفل میکنم و های های در بالشت خود را خفه میکنم و گریه میکنم و گریه میکنم...جیغ میکشم و از شدت بی حالی خوابم میبرد...

باز هم کابوس لمس موهای قهوه ای موج دارم با دستان مردانه ی تو...

باز هم اول شهریور و تولدت در این ماه و منی که نمیدانم تولد بهترینم در کدام روز شهریور است...امان از این شهریور..دلتنگ ترم میکند...از غروب جمعه بیشتر...

خسته میشوم از همه ی کابوس ها و رویاها و خواب های تو....

دیوانگی مرا تا مرز انزجار میکشاند...شرمنده میشوم...پیش خودم و تک تک اعضای بدنم...

مخصوصا قلبم...

بهش آسیب زدم...

با دوست داشتن تو هر موقع و هر وقت با شنیدن اسمت تپش هایش بالا و بالاتر میروند...

شرمنده میشوم پیش انگشتان دستم...

انقدر برایت با قلمم نوشتم و پیش نویس شد و شد و شد و اخرش هم تمام حرف های دلم به سطل اشغال روانه شدند....

شرمنده میشوم پیش تو....تویی که "دوستت دارم هایم" هم نمیتواند توصیف کند اوج عشق مرا بتو...تویی که نمیدانی چقدر برایم عزیزی و دوستت دارم...

آه از این عشقِ ناعادلانه....

۰ ۰

با هجوم این درد یه دفعه ای از فراقت.... میگذرانم به امید دیدارت...

۵ نظر

آن روزها فقط تو بودی و نگاهت...نگاهم...که همه ی حس های خوب عالم را به دلم یکجا سرازیر میکردند...

اما حالا...

فقط یک کلمه از اسمت کافیست تا نفسم در سینه حبس شود و خودم را حبس در اتاق کنم 

و سردر های مکرر...

سردرد های مکرر...سردردهای مکرر....سردردهای مکرر.....

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

پ.ن:یه عالمهههه تعریفی جات دارم همشونم باید بنویسم ولی نوشتنم نمیاد خیلی تنبل شدمممم چن روز نبودم تو پنل اصلا انگار این کیبورد با من قهره ههههه ولی امروز همه تعریفی جات و مینویسم انگار مث کوووووه رو دوشه من سنگینی میکنه...تعریفی جات این چن روز تموم شه برسیم به روزمرگی جات:)


پ.ن تر:تو اتاااااق شولوووووووغ پلوووغ واقعن میگم شلوغ پولوغ اغراق نمیکنم عصن...

 با آرامش نشستم برکینگ بد میبینم کاپوچینو میخورم مامانمم پنج مین یه بار ازون ور داد میزنه سحررررررررر تموووووم شدی؟جم شد اون اتااق؟؟؟ ههههه... منم میگم آخرااااشهههه مامان آخراااااااشهههه:)))))

وقتی دارم عنوان مینویسم یهو میبینم یه بیت شعر شده عنوانم:))دروغ نیست که میگن:عاشق شوی...شاعر شوی...


۰ ۰

بابلسرانه ی مفصلی جاتانه نوشت طور....

۱۹ نظر

من...

عادت کرده ام...

هر صبح...

قبل از باز شدن چشم هایم...

دوستت داشته باشم و در دلم قربان صدقه ی چشمانت بروم...

و برایم مهم نباشد که تو...

در کجای این شهرِ شلوغ...

به دغدغه های زندگی مشغول هستی...

#سحر


۰ ۰
•به دور از همه ی ادم های مسخره و متظاهر دنیای واقعی...
فقط و فقط
برای مقداری آرامش...
اینجا از ته ته ته دل از روزمرگیام مینویسم :)

•دانشجوی رشته ی روانشناسی:)
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان