از خواب خسته ام؛
به چیزی بیشتر از خواب نیاز دارم
چیزی شبیه بیهوشی،
برای زمان طولانی
شاید هم از بیداری خسته ام
از این که بخوابم
و تهش بیداری باشد
کاش می شد سه سال یا شش سال
یا نه سال خوابید
و بعد بیدار شد
نشد هم...
نشد ...
👤 عباس معروفی
گاهی
دلم می خواهد
بگذارم بروم
بی هر چه آشنا...
گوشه ی دوری گمنام
حوالی جایی بی اسم
گاهی واقعا خیال می کنم
روی دست خداوند مانده ام
خسته اش کرده ام...
بلد نبود وحشتناک ترین خبر و چحوری بده...
دوسش داشتم
خیلی اروم بود
اومد گفت احمدی مرد
همه بدنم یخ کرد
وجودم لرزید
بستری بود واسه قلبش
اما اینکه فوت کنه
اینا استوری بزارن
تسلیت بگن
حتی نمیتونم از جام تکون بخورم
هنوز به پهنای صورت دارم گریه میکنم
باور کردنی نیست خوبترین معلم عربیت فوت کنه...کاش یکی بیاد بگه همش شوخیه...همش دروغه...
خیلی حالِ خوبی بود...همه چیز رو روال بود...نگاش که میکردم قلبم از چشمام میزد بیرون اینو خودش خوب میدونست...اون اما...
خودش بود،ظاهرش،لباساش،خنده هاش،شوخیاش همونی که میدیدمش و مشتاااقانه میومدم تو وبلاگم تعریف میکردم و دلم غنج میرف واسش... همونی که بهش میگفتم "الاااغ جان تو هیچوقت نمیفهمی چقد دوستت دارم..."
اما اخلاقش...
از کت شلوار و ساعت و بوی ادکلنش و مدل موهای میشد مرفه بودنو تشخیص داد و ماشین زیر پاشم که انقدررر خوووشگل و براق بود نور خورشید و تو چشمات منعکس میکرد و معلوم بود خییییلی گرونه...پولدار شده بود و همینم عوضش کرده بود...گوشیش تو دستم بود... دستم میلرزید و بغض راه نفسمو بسته بود با چشایه تار و اشکی پیاماشو میخوندم انگار هیچوقت همچین ادمی و نمیشناختم من عاشق کی بودم؟!؟!...اسامی دخترای مختلف و پیامای عاشقانه ...چن دقیقه بعد،نصف صورتم داغ شد و به یه طرف برگشت و صدای محکم سیلی پیچید تو گوشم...داد؟فریاد؟نه صدایی که شنیدم نعره بود که دره ماشبن هم میلرزید...با ترس و لرز و بغض،فقط یه کلمه از دهنم در اومد:
-چرا؟!
-از اولشم حسی بت نداشتم فقط واسه اینکه عاشق دلخستم بودی اومدم سمتت
- ولی من دوسِت داشتم بی لیاقت
داد زد:-الان باعث ازاااارمی
صدایی میپیچه تو گوشم،آشناس،میشناسمش...میدونم کیه...
-هه،منم دوست داشتم سحر،یادت نیست چقدررر عذابم دادی و پسم زدی؟حالا بکش حقته یه پوسخنده صدادار و صداش دیگه نمیاد
سرمو بلند میکنم و رو به پنجره جلو ،داشتیم میرفتیم زیره تریلی بوق ماشینا،صورتش که سمته منه و داره عصبانی داد میزنه و حواسش به جلو نیست،جیغ منوووووو و صدای سحرر...سحرررر...و متعاقبش الله و اکبر و اذان...یادم نیست وضو گرفتم یا نه...یادم نیست کدوم طرف رو به قبله وایستادم...یادم نیست چطوری چادرمو سرم کردم فقط یادمِ رکعت اول که سجده رفتم بغضم شکست ...عذاب وجدان داشتم و دارم بغضی که بازم گلومو گرفته و ولم نمیکنه..نمیدونم من نمیخواستم، نمیدونستم، چیکار میکنم الانم نمیدونم فقط میدونم تویه حالت خییییلی بد دارم سر میکنم...با صدای غار و غوره کلاغا و شکمم و صدای گنجشکا بلند شدم سرمو برگردوندم ترررق و توروق کمر و گردنم، همه بدنم کوفته شده،سردرده وحشتناک و بدتر از قبل،تو اینه دو تا چشمِ قرمز موهای باز و شلخته و جای مهر رو پیشونیم وچادره برعکس...خودمو میکشونم رو تخت و دوباره همون صداها...
.
.
.
.
.
.
.
.
.
پ.ن۱:نمیتونم خوابمو واسه کسی که میشناسه بگم،جز غزل و نیلو و فاطی که جز غزل،نیلو و فاطی هردو مشغولن و نمیخوام مزاحمشون شم امیدوارم بتونم به غزل بگم شاید سبک تر و بهترشم وگرنه خودم خودمو میشناسم انقدر تو خودم میریزم که هروزحالم بدتر شه و این جز اخلاقایه بدیه که وقتی بزرگ شدم باید حتما درست شه...
پ.ن۲:اصولا ادم تو داری بودم و هنوزم هستم،ولی نمیخوام ایندفعه جلوی خودمو بگیرم،حس میکنم دارم خفه میشم،احساس میکنم یه گناه بزرگ کردم ولی نمیدونم چه گناهی،احساس میکنم این وسط دل یکی شکسنه ولی دقیقا نمیدونم دله کی...تمام وقتی که سرم رو مهر بود و کاری جز دست و پا زدن تو این خلا مضخررررف برنمیومد فقط و فقط زبونم به التماس باز بود،التماس به خدا که کمکم کنه من نمیدونم هیچی نمیدونم...
پ.ن۳:لرزش دستام کم نمیشه... تنها راهی که الان برای اروم شدن به فکرم رسید نوشتن بود...دیشب هم مثل دو شب پیش نتونستم جوشن کبیر بخونم واحیا بگیرم درست و حسابی... تو پستی که دیروز داشتم مینوشتم از شبای قدرم نوشته بودم و به لطف بیان و محبت همیشگیش به من پستم کلا پاک شد و من افسرده رفتم خوابیدم،امیدوارم دو تا قرص خواب اثر کنه...خواب تو بعضی موقعیتا که بدون کابوس هم باشه بهترین نعمته...تنها چیزی که میخوام لطفااا لطفااااا لطفااااا با خوندن این پست منو قضاوت نکنید🙏
خییییلیییی زیاد التماس دعا
۱-از ساعت سه بعد از ظهر که تموم شده یکسررره تیکه های قشنگش میاد تو ذهنم و بغض گلوم و میگیره و اشک تو چشمام جم میشه و همینجوری ادامه پیدا میکنه این مراحل... اینکه خیلی روم تاثیر گذاشت خیلی جاها باهاش خندیدم و بیشترجاها باهاش گریه کردم و گوله گوله اشک ریختم بماند ولی حسااابی فکرم و مشغول کرده و وقتی بهش فک میکنم اصلا نمیفهمم کی یه قطره اشک ریخته رو لپم!"دختره شینا" بیشترین تاثیر و گذاشت رو من و خیلی خییییلی منو برد به فکر! اینکه تو کتابخونم چندین ماه خاک میخورد و چقدر خودمو سرزنش کردم ازین بابت هم بماند ولی انقدر کلمه کلمه اش تو وجودم رسوخ کرده که نمیدونم از کِیه از اتاقم نرفتم بیرون!
۲-اولین نیمه شعبانی که با بچه ها نرفتیم بزنیم به دل کوچه خیابونا و شربت زعفرونی بخوریم!اولین نیمه شعبانی که خونه ایم و هیجا نرفتیم! مامان شیفته منم که حوصله ندارم و بسیار کسل وار میچرخم تو اینستا، انقدر بی حوصلم که از وقتی تاریک شده هوا من همچنان چراغ اتاقمو روشن نکردم!کتاب زبانمو باز کردم دیدم اصلا حسش نیست و دوباره برگشتیم به مجازی خلاصه تو شربت خوردناتون امشب واسه منم دعا کنید و اینا:)
۳-اولین شبی که بابام پیشنهاد داد بریم دور بزنیم و گفتم نه!از منی که خونه واسم مثل زندونه اوینه بعید بود این حرف!!! سرماخورگی و سردرد ام شده مزید بر علت:)
۴-چرا هی میخوام درباره یه چیز دیگه پست بزارم و میام درباره یه چیزه دیگه پست میزارم؟😁😂
عنوان مخفف "چهار پارت نویسی" طوره ایراااان مهد دلیران😂😂😂
اخر هفته خیلی بهتون خوش بگذره و خیلی عیدتون مبارک:)
یه عالمه تصمیم یهویی داره میوفته...دلم یه جوریه نمیدونم قراره چی بشه و روزگار چی رقم زده فقط وقتی میشینم رو مبل و خیره میشم به دیوار رو بروم نفسمو چن دقیقه یه بار فوت میکنم بغضمو قورت میدم میگم توکل بخودت خدا هرچی صلاح میدونی رقم بزن واسمون...
.
.
.
.
.
.
.
.
پ.ن:مربوط میشه به سفری که قبلا گفته بودم قراره کوچ کنیم و اینا...تو وضیعتی هستیمـکه خیلی به دعاهاتون نیاز دارم
پ.ن بعدی:هنوز از سفر بر نگشته،عرقمون خشک نشده،لباسامون از چمدون در نیومده باز الان باید بریم جمعه بیایم و شنبه امتحان فیزیک دهیم...فیزیک قبلا خوندم با این حال و احوال یکم استرسشو دارم...و بایدم برم حتما...دعا یادتون نره خب؟:)
پ.ن بعدی تر:میگم انقدددددددررررر تعریفی جات دارم و وقت ندارم نمیتونمممممممم بشینم وبلاگ بنویسم!وضعیت روحی چندان خوبیم ندارم یه حسی اومده سراغم نمیدونم چیه...تو دلم پره شک و تردیده...میریم برمیگردیم میگم براتون قراره روزگار با ما چطور تا کنه!
دیروز خیلییییی اختیااارییییییی مامانم گف سحر پاشو برو خونه عمت اینا سوییچ ماشین و بردار بیار بریم...حوصله نداشتم ولی میخواستم تو هوای ابررری راه برم یکم حوصلم بیاد سرجاش پاشدم دوتا جغله ام راه افتادن دنبالم(اسما،زهرا) رفتم از همون تو حیاط سوییچ و گرفتم که عمم گف سحر بیااااا تو چای ریختم بخور بعد میری...رفتم نشستم چایی خوردیم اومدم بیام که زنگ زدن و مهمون اومد حالا کی؟کسی که دششششمنمه کسی که بدم میاد ازش متنفررررم و چشم دیدنشو ندارم ...حالا لباسامم شیک نبود...لباس تو خونه ای معمولی.. شلوار طوسی و زیرسارافونی طوسی با سارافون مشکی و شال مشکی...ناچارا وایستادم سلام کردم با همه...از دماااغ فیییل افتاده ی میمون اومد تو(ببخشید من خیلی عصبانیم) ادب حکم میکرد سلام کنم... سلام کردم اروم ولی همینجوری اونور و نگا کرد و رف ...هنگ کردم...رسماااااا ضایه شدم انقددددر حرصم گرفت و عصابم خورد شد خدامیدونهههه... ناخونامو میکردم تو دستم و تو دلم هرچی از دهنم در اومد بهش گفتم شایدم تقصیر خودم بود بهش سلام کردم...سلام کردن به حیییلیا اشتبااااس...حس کردم غرورم لههه شد...داشتم خفه میشدم رفتم بیرون و عصنم نفهمیدم کجا رسیدم به باغ...برا عمم بود مشکلی نداش... برای اینکه جیغ نزنم از حرص ،دوییدم..رسیدم ته ت باغ صدای سگ میومد نمیخواستم گذشته تکرار شه و بعضیا بیان خودشونو نشون بدن... انقدر دوییدم نفسم بالا نمیومد رفتم خونه و نشستم تو اتاق درم بستم هیشکی نبود چن قطره اشک میتونست حالمو بهتر کنه و کرد ... تو دلم فررریاد زدم اگه حالتو نگیرم سحر نیستم بچه پرووووووی ایکبیری...
میتونم بگم قریب به هشت یا نه تا پست پیش نویس شد تا الان یکم به خودم مسلط شدم
اشک ریختم و نوشتم
حرص خوردم و نوشتم
به خاطر خیلی چیزا حرص خوردم به خاطر خیلی چیزا هم شادی کردم و از ذوق لبخند گشااااااااااد زدم به ژرفای چاله گونه طور با اشک شوق حتی...
نوشتم و نوشتم و نوشتم و خالی شدم،خالی شدم تا الان به این ارامش رسیدم کنار گلای جان و عصرونه میزنم و میگم خدایا شکررررررت :)
و را به جای همه کسانی که نشناخته ام دوست می دارم
تو را به خاطر عطر نان گرم
برای برفی که اب می شود دوست می دارم
تو را برای دوست داشتن دوست می دارم
تو را به جای همه کسانی که دوست نداشته ام دوست می دارم
تو را به خاطر دوست داشتن دوست می دارم
برای اشکی که خشک شد و هیچ وقت نریخت
لبخندی که محو شد و هیچ گاه نشکفت
دوست می دارم ...
تو را به خاطر خاطره ها دوست می دارم
برای پشت کردن به ارزوهای محال
به خاطر نابودی توهم و خیال دوست می دارم
تو را برای دوست داشتن دوست می دارم
تو را به خاطر بوی لاله های وحشی
به خاطر گونه ی زرین افتاب گردان
برای بنفشیه بنفشه ها دوست می دارم
تو را به خاطر دوست داشتن دوست می دارم
تو را به جای همه کسانی که ندیده ام دوست می دارم
تورا برای لبخند تلخ لحظه ها
پرواز شیرین خا طره ها دوست می دارم
تورا به اندازه ی همه ی کسانی که نخواهم دید
دوست می دارم ....
پ.ن:
شاید یه روزی فهمیدی اینجا یکی برات پست عاشقانه میزاره و دلتنگتهههه شاید:)
امروز کلاس زبان خیییلییی خوب بود کلا مدرسه م نیز، فقط بخاطره اینکه غزل بود،صب رسیدم مدرسه یهو اومد تو کلاس چون رشتش ریاضیه کلاسشون کناره کلاس ماس یهو با جییییغ پرید بغلم انقدرررر خوشحااال شدمممم محکم ماچش کردم چون درگیر امتحان بودیم از چهارنشبه همو ندیده بودیم بچه هام همچین نگا میکردن😂سره کلاس زبان ساندویچ گرفتم یدونه خیلی بزرگ بود توش مخلفاتش زیاد بود باهم خوردیم نصفش موند هی خوردیم هییییی اضافه میموند😂اخرم یکمش موند مجبور شدیم بریزیم دور چون واقعاااا تا خرتنااااق خورده بودیم و من امروز با سردردای همراه همیشگی پیش غزل حالم خیییلی خوب بود خیییلیییی خییییلی سره کلاس زبان سره یه موضوع خیلی پیش پا افتاده غش کردیم از خنده پنج دقیقه قه قهه میزدیم با چشای گرد شده بقیه... اشک میومد از چشمامون ازم نظرخواهی کرد برای تولد جناب بی افش چی بخره منم خییییلی وارد😂😂😅😅😅از کیم اومد نظر گرفت😂هیچی گفتم دستبند چرم خوبه ساعت و چمیدونم عطرم میتونه خوب باشه خلاصه کلی خوش گذشت و مسخره بازی دراوردیم... وسط خنده ها که سردرد جاااان فرساااا کم کم داشت منو میکشت داشتیم میخندیدیم من سرمو گذاشتم رو میز از شدت دررررد گریم گرفت واقعاااا دست خودم نبودم اصلا دوس نداشتم اینجوری بشه ولی شده بود پاشدم سریع رفتم بیرون هی با خودم میگفتم الان میگن این خله یا دوشواری داره با خودش...ولی خب غزل خوب میدونست اومدم تو اصلا نفهمیدم چی گفتم به معلممون نیم ساعت مونده بود گرفتم خوابیدم و اومدم خونه روز از نو سردرد از نو....نه تونستم قایق بخار درست کنم برای ازمایشگاه....نه تونستم شیمی تستاشو بزنم و بخونم ...نه تونستم کتابکار فیزیک حل کنم و تستاش ایضا فققققط سردرد وحشتناااک بود هرچقدر میخواستم خودمو به یه کاری سرگرم کنم نشد...نمیدونم فردا چی میشه اصلا هیچ کاااری نکردم قایق بخار ده نمره داره بابام سفره کاری نشد درست کنم ده نمره پر!یکی از درسایی که باعث شد معدلم بیاد پایین تر از حد انتظارم همین ازمایشگاه بود تازه همه ازمایشاشو انجام داده بودم برده بودم براش این ترم تجدید نشم صلوات هههه فک کن ازمایشگاه تجدید شی تابستون ارلن به دست بری برا ازمایشگات امتحان بدی...چقد بعضی معلما عقده دارن اخه....خلاصه دیدم من درس بخون نیستم با این وضع نه خوابم میبرد نه اهنگ و کتاب اثر داشت گوشی و گرفتم دستم اول زنگ زدم به خالم حرف زدیم بهش کلییییی ازش انرژی گرفتم خیلی خوبه این بشر ...بخدااااا اگه نبود من واقعااااا نمیدونستم چیکار کنم حرفاش خییییییلی خوبه خیییلی!اصلا الگو خانومه منه ایشون😅بعد زنگ زدم غزل که گف سحرررر خوب شد زنگ زدی پنجشنبه تولد حسینه(جناب بی اف)گفتم خب مبارک باشه تو چرا خوشالی گف برییییم بیرون با بچه ها پارکی جایی که تولدشم بگیریم گفتم زاااااارت باشه میام شک نکن والاااااا واسه پسر مردم تولد نگرفته بودیم که.....😅😅😅هیچی دیگه یکم صوبت کردیم قرااار شد ببینیم خدا چه میخواد و اگه شد برم ولی اصلا نمیخوام برم امیدوارم مجبور نشم سردرد و بهانه کنم...فردام باز بعد از کلاس وقت دکتر دارم کییییی بیام شیمی بخونممممم و خدا داند...
میشه برام دعا کنید؟؟؟خیلی محتاج دعاهاتونم مررررسی که هستین:)
خسته بشی....بعدش بغضت بگیره ازونایی که فقط برق چشااات پیداس همچنان نه اشکی میاد روی گونه هات نه بغض گلوتو ول میکنه چه حس بدییییی...دلت بگیره وایسی پشت پنجره به هوای گرفته ی سرخِ برفی نگاه کنی و همچنان ندونی چرا و از کدومشون باید به خودت گله کنی و کماکان خودتو قانع کنی که همه خوبن و خودت بدی...
یهو به خودت بیای ببینی پشت پنجره ...کتاب جغرافی به دست...حس میکنی زانوت داره خم میشه حتما خیییلی وقته وایستادی...اشکا از کجا اومدن!!!بالاخره شکستید طلسمو؟؟؟؟؟بعدش بری جلوی آینه و تو دوتا سیلی به خودت بزنی...نتارو بزاری جلوت بنویسی و تمرین کنی پاشی دلبرتو برداری و با چشمای بسته ویلون بزنی احساساتت و روی سیماش پخــــش کنی و غم انگیییزه غم انگیییز....سرانگشتات رو سیم برقصه... غرررق شی تو نوای نُتا و نوای آشفتگی های ته ته ته دلت...ساعت یازده شده از ساعت هفت فقط یه خط جغرافی...یه خسته نباشید جانانه میگم به خودم!
.
.
.
.
.
.
.
.
.
پ.ن:چرا تازگیا خییییلی میای جلوی چشمام؟؟؟تو خیااال همیشه پشت یه پرده از اشک میبینمت...چرا دارم میشم سحره احساساتیه حماقت کاره قبلا!!!!نه نـــه نــــــه نباید اینطوری میشد!!!!!!خدا....؟!!!!
پ.ن۲:اشفته شدم،هم خودم،هم پستام... ببخشید!!! این احساسات فقط میتونه اینجا فوران کنه...!!!
نمیدونی تو بارون گریه کردم شیرینه
خوبیه بارون اینه اشکات و هیشکی نمیبینه
برگرد دارم میمیرم از درد
شدم یه عاشق ولگرد نمیری از تو خاطررررررررررم
دستِ این دوری دلمو شکسته
منتظر تو یکی نشسته
با این پاهای خسته کجا برم!
کاش میدونستم عشقم...نمیمونی پای حرفت
تو رو به یادم میاره شیشه ی یادگاری عطرت
بی تو قلبم همیشه میگیره نفسم واسه نفس تو میرررره
واسه برگشتنت نگو دیره
طفلی قلبم بی تو داره میــــــمیــــــ💔ـــــــره
باران
میراث خانوادگی ما بود.
کوچک که بودم…
از سقف خانه ی ما میچکید
بزرگ که شدم،
از چشمانم...
👤 حسین پناهی
پ.ن:
داشتم نوشته های پارسال وبلاگمو میخوندم...
اعتراف میکنم چقد دلم برای قبلنای وبلاگم تنگ شده...برای سحره شنگول که بعد از صبحانه میومد پست میذاشت و روزشو شروع میکرد...
برای قلم شنگولم...سحره شیطون درونم...اصلا این روزا چش شده؟نمیدونم...
چقد دلم تنگ شده برای خودم
برای خیلی چیزا
خیلی چیزا که فقط "الان نباشه"
مثلا تابستون پارسال باشه!
یکی از روزهای تابستون پارسال باشه...
نمیشه ...
کاش میشد بشه...
الان بشه یکی از اون روزایی که حسرتشو داری برگرده حتی یه لحظه...
ولش کن
بغض نکن
شاید مثل اینایی که میگن"میگذره"گذشت!
چشمامو میبندم و از ته ته ته ته دلم آرزو میکنم هیچوقت امروز و دیروز تکرار نشن
دلم میلرزه چونم هم..
یه عالمه فالس منفی و بغض بود این دو روز خیلی بد بود
حس میکنم همه انرژی تحلیل رفته صدام هم....
سره کلاس هر پنج دقیقه که هــــی کش میاد نفس عمیق میکشم پامو از رو اون پا میندازم رو اون یکی پا و کلافه مقنعمو درست میکنم...اصلا نمیفهمم کی چشای لعنتی یهو پر اشک شدن که سبا با نیش باز خشک شده به من نگاه میکنه و مبهوت سر تکون میده ینی چی شده....چیزی بش نمیگم ولی بعد از این همه سال دوستی از چشام میخونه الان فقط باید سکوت کنه....تموم شدن این دو روز لعنتی...هیچوقت تکرار نشین که من خیییلیییییی شکننده تر از این حرفام ... گلوم تحمل این بغضای سنگین و ندارن تحمل دووور شدن از دوستامو تحمل تو خودم رفتن و تحمل اینکه به مسخره بازیاشون جای قهقهه های همیشگی لبخند بزنم و برم تو خودم ندارم حتی تحمل اینکه محیا کلا ناراحت شده از کارای منو و وقتی منو میبینه خودشو کج و راست میکنه...تحمل این همه تو دو روز خیلی سخته میام خونه..یاد دو سه روز پیش میوفتم اون روز که بابا اومد دم اموزشگاه دنبالم و دسته گل مخصوص برای من خریده بود...صورتی... و پره گلای ریز صورتی و دوتا لیلیوم صورتیه خوشگل و دل غنج ببره سحرکش..
چشمای خسته ام خیره میمونه بهشون...
خشک شدن..پژمرده...مثل خودم...مثل من...
اینکه از شانس بده من اون شب اونم اونجا بود بماند غرغرایی که سره سحر درونم کردم و سحره درونم منو به ارامش و اینکه سرمو بندازم پایین و بهش نگاه نکنم وادار کرد طوری که انگار وجود نداره ام بماند...
اینکه بغض کرده بودم و از شدت بی حالی سفید سفید شده بودم و همه گذاشتن پای خستگیم...اینکه هی میرفتم تو اشپزخونه که کار کنم و مشغول باشم هم... نگاه های موشکافانه و جو سنگین و سکوت موقع سلام کردنمم بماند...
خستگی بعد از کلاس...ناراحتی و حرص همش بماند....در جواب مامانم که بعد در گوشم گفت:" چرا انقد داغونی؟؟؟چته باز؟؟؟پارسا چیزی بت گفته؟"
و من فقط سرم اینور اونور میشد...
نماند....نماند...میگم همشونو که "نماند" و بیشتر عذابم ندن....
رفتم تو تراس...در جواب به دلم که سحره درونم توش فریاد میزد"چته" و من جوابی براش نداشتم.... در جواب خالم که اومد پیشم و گفت:" مشکوک میزنی سحری!!!"در جواب همشووون تحملم تموم شد...صدای لرزوووونم و جیغمو تو دلم میشنیدم.. انقد که تکیه دادم به دیوار داخل تراس و زدم زیر گریه مثل اینایی که تنگی نفس دارن هوا رو بلعیدم و بعدش که یکم آرومتر شدم رفتم تو حال و هی سعی میکردم بیشتر کارای دیگه ای کنم تا اینکه میوه یا چایی ببرم تو حال.... فراری بودم از پذیرایی...آخرشم مامانبزرگم گفت سحر جان میوه ها رو تعارف کن با چه خودخوری و عذابی و اینکه اصلا به هیچکس اهمیت ندم و نگاه شخص مزاحم ازارم نده فقط زمین و نگاه کنم و کارمو بکنم پیش دستی هارو گذاشتم و ظرف میوه که خیلی سنگین بود و سنگینی میوه هام بدترش کرده بود و گرفتم بغلم و شروع کردم به گردوندن رسیدم بهش ضربان قلبم نامنظم شده بود... یکم خم شدم میوه برداره که شالم از رو شونم افتاد منتظر بودم میوه برداره که در کمال تعجم شالمو انداخت رو شونم و طره ای از موهامو که افتاده بود بیرون از شالم گذاشت پشت گوشم و کلا ظرف میوه رو کلا ازم گرفت
اون لحظه با اینکه هیچکس حواسش نبود میتونم بگم تا حد منفجر شدن حرص خوردم و خجالت کشیدم...
بدون اینکه حتی نگاش کنم رفتم و دراخرم یه خدافظی کلی و میتونم بگم کل چن ساعت دیشب برام عذاب بود تا شادی .... خنده های ظاهری فقط برای این بود که کسی هیچ چیییز نفهمه از درون طوفانی و پر از بغضم و همه ی این اتفاقا دست به دست هم دادن تا بهونه ی گریه های آخر شب دیشبم باشن!!!!
.
.
.
.
.
پ.ن:
اگرچه دیشب اصلا خوش نگذشت بهم ولی درعوض امروز خیلی روز خوبی بود تو مدرسه خیلی!!!!دوستام نبودن چیکار میکردم!حتما افسرده میشدم حتمااااااا!
یه پست دیگه میذارم از دیشب:)
امیدوارم روز شمام خوش باشه و ادامه داشته باشه هروز هروز هروووز:)