نگاهم میکند...
نگاهش میکنم...
با لبخند شیطانی مختص به خودش که دلم را به غنج رفتنای پی در پی وا میداردهمچنان نگاهم میکند...خیره خیره...
میگویم:چیه؟چرا اینجوری نگام میکنی؟
شانه هایم را در یک دستش اسیر میکند طوری که دیگر نمیتوانم جم بخورم...
بعد میگوید:به کی میگفتی الاغ؟
دوزاری کجم میفتد با تته پته
میگویم: من نه!من کی! من چیزه اخه الاغ حیوونه گوگولی ایه دوسش دارم واسه همین میگم....
بیشتر مرا در حصار دستانش فشار میدهد...
میگویم"قلوه م زد بیرون ول کن میخوام برم ....اقا اصن الاغ با خودم بودم ....
ولم میکند و میگوید
"تکرار نشه"
چار پنج متری آنور تر میروم و با زبان دراز و شکلک دراوردن های مسخره میگویم
"باشه الاغ جان حالا سعی خودمو میکنم..."
سمتم خیز بر میدارد و با خنده میگوید:
با کی بودی؟
فرار میکنم و میگویم:
" با تووووو دیگه الاغ جان کم حافظه شدیاااااا یادم باشه کندور بخرم برات نوچ نوچ از دس رفتی..."
دنیالم کند....
فرار می کنم...
درست مثل بچه های تخس...
میدوویم و میخندیم و گویی دنیا متوقف شده و سمفونی خنده های ما آوای زندگی را سر میدهد...
دستم میسوزد....
با صدای مادر که میگوید:" سحر سحر چت شد تو دخترررر" از رویا بیرون می آیم... اب را میبندم و به سمت حوله میرم دستانم را خشک میکنم و بغضم را مثل همیشه کمی تا مقداری قورت میدهم ...
سمت مسواک میرم...درش را باز میکنم و روی دست قرمز شده ام میمالم...میسوزد...اما سوزش قلبم کجا و سوزش دستم کجا...
بغضم بیشتر لجبازی میکندو پایین نمیرود...
به اتاقم میروم و بغض لجبازم را داخل بالشت خالی میکنم...
یه اهنگ با صدای بلند میزارم و درو قفل میکنم و های های در بالشت خود را خفه میکنم و گریه میکنم و گریه میکنم...جیغ میکشم و از شدت بی حالی خوابم میبرد...
باز هم کابوس لمس موهای قهوه ای موج دارم با دستان مردانه ی تو...
باز هم اول شهریور و تولدت در این ماه و منی که نمیدانم تولد بهترینم در کدام روز شهریور است...امان از این شهریور..دلتنگ ترم میکند...از غروب جمعه بیشتر...
خسته میشوم از همه ی کابوس ها و رویاها و خواب های تو....
دیوانگی مرا تا مرز انزجار میکشاند...شرمنده میشوم...پیش خودم و تک تک اعضای بدنم...
مخصوصا قلبم...
بهش آسیب زدم...
با دوست داشتن تو هر موقع و هر وقت با شنیدن اسمت تپش هایش بالا و بالاتر میروند...
شرمنده میشوم پیش انگشتان دستم...
انقدر برایت با قلمم نوشتم و پیش نویس شد و شد و شد و اخرش هم تمام حرف های دلم به سطل اشغال روانه شدند....
شرمنده میشوم پیش تو....تویی که "دوستت دارم هایم" هم نمیتواند توصیف کند اوج عشق مرا بتو...تویی که نمیدانی چقدر برایم عزیزی و دوستت دارم...
آه از این عشقِ ناعادلانه....
پی نوشت:
پ.ن1:چن سال دیگه اول شهریور میام تو بیان و مینویسم پزشکای عزیززززز روزمون مبارک....بعد همه تون میگید سحر جان روزت مبارک...منم هی دلم غنج میره و تشکر میکنم...عکس کیک روز پزشکمو واستون میزارم و شمام بهم تبریک میرید و همچنان دلم غنج میره...
پ.ن2:پست بعدی در حال اتمامه و بزودی زود میزارمش...
پ.ن 3:روز پزشکا و شروع ماهه تولدت بهترینممممم و اول به خودم که قراره تو آینده خانوم دکتر سحریان بشم دوم به همهههه ی پزشکا و اونایی که دوس دارن پزشک بشن و نی نی کوچولوهایی که از الان خانوم دکتر و آقای دکتر مامان باباهاشونن تبریییییک میگمممم امیدوارم همیشهههه ی همیشه سلامت باشن...
پ.ن4:امروز رفتم لباسای مدرسه ی جدید و گرفتم...مانتو شلوار سرمه ای شیک و مقنعه ی مشکی بدووووون هدبند هههه هدبند کابوسیه واسه من و دوستام حالا بماند که چقد کچل شدیم از دست این هدبندا...ولی....خیلی خوشحال بودم...واسه اینکه میرم مدرسه ی جدید...واسه اینکه میرم رشته ی مورد علاقم...و ناراحت هم بودم به همون اندازه...واسه دوستایی که نتونستن برن رشته ی مورد علاقشون...دوستایی که هنوز تکلیف مدرسشون مشخص نشده و لباساشونو نگرفتن...واسه اونایی که حتی از نظر مالی توانایی واسه مدرسه رفتن ندارن...همه ی اینا باعث شده بود تا خوشحالی و ناراحتی یه حس غریب تو باطنم به وجود بیاره...از همینجا واسه همه ی دوستام و هم سنام چه دختر چه پسر از ته ته ته ته ته ته دلم دعا میکنم خدا الهی تو هر رشتشه ای که قسمتشون هست و به مصلحتشونه موفقشون کنه و یه روزی به ناراحتی الانشون واسه انتخاب رشتشون بخندن...و خوشحالم چون تو اون اتاق پرو طویییل سه چارتا از دوستای پارسالمو دیدم و هم رشته و هم مدرسه ای هم شدیم امسال و این بیشتر به شادیم اضافه کرد...
پ.ن5:اگههههه منو تو لباس مدرسههه میدیدددد......واای:))))یه وضعیه بخدا این اونیفرم مدرسه هههههه
چااااارتا مث خودم تو اون مانتوی سورمه ای گم میشدن شلوارم که مث شلوار کردی بخدا اغراق نمیکنم شلوار کردی بوددد اگه مامانم بود میگفت خوبه هههه ولی چون با خالم رفتیم دیگه یه سایز کوچیکتر استینام یکم از مچ میرفت بالاتر خالمم گفت اشکال نداره میدیم مانتو و شلوارت و یکم تنگ و کوتاه کنن حالا اومدیم خونه مامانم میگه نه تو سن رشدی نمیخواد کوتاه کنییی ینی من و نیلووووو و فاطی هرسااااال هرسااااااااااااااااال بدون استثنااااااااا مشکل کوتاه کردن و تنگ کردن مانتو شلوار و با مامانامون داریم :)))))
به جبران این چنتا پست بدون عکس و اینکه خیلی وقته دلتونو آب ننداختم:)) پست بعد "رسم شکل طور دار" خواهد بود تقاضا دارم قبل از خواندن پست بعدی گرسنه نباشید که عمه ی من گناه دارد:))))
در آرامش باشید:)