روزمرگی های یک نیمــــــچه روانشناس!

نگران فردایت نباش ،خدا از قبل آنجاست:)

📚ترم اولی که گذشت،قسمت دوم📚

💢

ﺩﻟﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺩﻡ ﺗﻨﮓ ﺷﺪﻩ

ﮐﺎﺵ ﺳﺮﻡ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺭﻡ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻔﺘﻪ ﺍﯼ

 ﺩﺭ ﮔﻨﺠﻪ ﺍﯼ ﺑﮕﺬﺍﺭﻡ ﻭ ﻗﻔﻞ ﮐﻨﻢ

ﺩﺭ ﺗﺎﺭﻳﮑﯽ ﻳﮏ ﮔﻨﺠﻪ ﺧﺎﻟﯽ ...

ﺭﻭﯼ ﺷﺎﻧﻪ ﻫﺎﻳﻢ

ﺟﺎﯼ ﺳﺮﻡ ﭼﻨﺎﺭﯼ ﺑﮑﺎﺭﻡ

ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻔﺘﻪ ﺍﯼ ﺩﺭ ﺳﺎﻳﻪ ﺍﺵ 

ﺁﺭﺍﻡ ﮔﻴﺮﻡ ...

 

#ناظم_حکمت

 

 

 

ادم منفی گرایی نبودم و شاید این به لطف مامان و مثبت نگریش بود ک منم مثبت اندیش تر بودم،به قول معروف نیمه ی پر لیوان و میدیدم،خونمون،جایی شد که ارزوی مامان و بابا بود،خود منم میدونستم و میدونم که چقدر عاشق غنچه های کوکب باغچه دم بهار و هوای خنک و درخت گیلاس و البالو و بوته های توت فرنگی و پیچ امین الدوله و گل محمدی های حیاطم و اگه یه روز صبحانه یا چای عصرم و تو حیاط نخورم میمیرم،ولی بخاطر دوری و دلتنگی همه ی این حسها رو سرکوب میکردم،اینجا،جای پر از ارامشیه،دوستای صمیمی زیادی هنوز پیدا نکردم ولی دیمن و انیس خیلی مهربون و قابل اعتماد و عاقل ان،حتی با وجود اینکه انیس انصراف داد ولی دوستی ما پر رنگ تر شد و یا وقتی هیچ کلاسی با دیمن نیستم اما ارتباطمون نزدیکتر شد،این خیلی خوب بود،بچه ها باز گروه زدن و من موضوع رو متوجه شدم که از چه قرار بود و چقدر بچگانه دلخور شده بودم از آدما....

 

 

ترم اول،نه خیلی زود گذشت نه دیر،آمار توصیفی ک سرکلاسش دو دوتا چهارتا درس میداد و امتحان معادله ی درجه سوم گرفت ازمون (مثال بودا) امیدیان پر ابهت و شوخ و یک استاد با وجدان با تدریس خوب فلسفه به تمام معنا،پورعلی ،کلاس جامعه شناسی و مزه پرونی های پسرا،کلاس فیزیولوژی و خاطره ی تقلب امتحان میانترم،ریاضی پیش با یه استاد شل و ول اما پرحرف،زبان با یه خانم مهربون و دلسوز و جوون،مباحث اساسی یک با یه استاد خودبگیر مغرور ،ازونا که دخترای کلاس واسش غش میکنن و در عین حال درسِ دوست داشتنیش که باعث شد علاقم به این رشته بیشتر و بیشتر شه،آیین زندگی که خیلی کسل کننده بود و در نهایت معدل هیوده و سه صدمی که شد اولین معدل اولین ترم دانشگاه،نمره الف شدن کیف داشت

،یبار قبل ازینکه بیایم تهران با انیس رفتیم تورک مال گشتیم و ناهارخوردیم  بعدم رفتیم روبروی هتل مروارید که پایین تر از پاساژ بود و روی پل با یه اسمون سفید و تمیز و باد و صدای آب رودخونه سد شهرچای،و برف روکوه ها،و صدالبته غرغرای انیس و بعدم جفتمون اسنپ گرفتیم رفتیم خونه هامون،شبش ما بلیت داشتیم،اومدیم تهران،پدربزرگم بیمارستان بستری بود و باید چکاپ کامل میشد،وقتی رسیدیم،توراه با محیا حرف زدم و نشد بریم دربند و اون با دوستاش رفت،من خودمم خیلی خسته بودم و حدس میزدم خوش نگذره با خواب الودگی و خستگی راه بخوام نرسیده بدو بدو برم اونور و مامانم خیلی راضی نبود،وقتی رسیدیم ،هشت و نه صبح بود،تا یک ظهر خابیدم پاشدم اسنپ گرفتیم با مامان رفتیم بیمارستان و اون چند روز یبار من رفتم پیش محیا دوتایی رفتیم کافه لازانیا و الفردو خوردیم،محیا ب لطف دوستش کتی الفردو خور شده بود و این خیلیییی منو خوشحال کرد چون هروقت من الفردو سفارش بدم دیگه پیف پیف نمیکنه،بعدم با مترو برگشتیم خونه و انگار ن انگار ک رفتیم کافه،خونشونم ی عالمه دابسمش گرفتیم

خوش گذشت

یه جمعه ام که من و خاله و مامان رفتیم ایران مال که واقعا خوش گذشت و صدالبته پرررر ماجرا بود عین یه قصه که من خلاصشو براتون میگم:

با اسنپ رفتیم

برگشتنی من اسنپ گرفتم،هاچپک سفید بود و اشتباهی سوار شدیم من پلاکو بجای پنجاهو سه سین پنجاهو یک لام دیدم(س و ل واقعا شبیهه خب تو شب و باااد،نه؟)شانس اوردیم سوار شدیم خاله لوکیشنو پرسید ک گفت شهریار و ما پیاده شدیم خاله حرص خوردنش عالی بود داشتم میمردم از بس تو دلم خندیدم،اگه بلند میخندیدم قطعا نصفم میکرد،چون اونجا خیلیییییی بزرگ بود بیچاره شدیم تا درب خروج رو پیدا کنیم و از طرفی خاله چن دقیقه پیشش تو اورژانس همونجا سرم زد و حالش بد شده بود،اما دلش نیومد کتابخونه و ابنمای موزیکالی ک همه ازش تعریف میکردند و نبینیم و بریم،اخه خاله بخاطر سر زدن به نمایشگاه مبلمان شرکتشون رفت و ماهم همراهش رفتیم،اصلش این بود،خلاصه که واقعا پر از ماجرا بود،مخصوصا ک من خاله رو بردم ک ابی ب دست و صورتش بزنه و مامان منتظر موند با کیفای ماو گوشی خاله و طبقه کوفتی ای ک نمیدونم چی بود خاله رو ی صندلی نشست و من در ب در دنبال اب بودم و اقای اطلاعاتی بیسیم زد ب اورژانس و سه تا خانم ی اقا با ی ساک قرمز اومدن و اسانسورو خالی کردن و رفتیم اورژانس،شارژم خیلی کم بود،هم باتری هم پولی،از طرفی انتن هم خوب نمیداد،مامانم هی زنگ میزد ک من فلان طبقم من میگفتم ن ما اینجاییم ک اشتباه ادرس میدادم،واقعا هول شده بودم داشت گریم میگرفت،تنها و سرگردون بودن خاله ام تو اورژانس زیرسرم،بماند ک رسیدیم خونه غذا یخچالی گرم کردیم خوردیم و خندیدیم یه عااالمه به سوتیهای من و بعد  خوابیدیم،خلاصه در کل خوش گذشت،پنجشنبه شب ما بلیت داشتیم ک جمعه من بکارام برسم و شنبه برم سرکلاسام،صبشم باباجون مرخص شده بود و با خیال راحت اومدیم ک البته بخاطر برف و بوران از جاده قدیم اومد اقاهه و ما دهنمون صاف شد،ترم دومم شروع شد و من تو اکثر کلاسا حاضر شدم بجز کلاس چهارشنبم و دوشنبم ک یا تشکیل نشد یا من نرفتم و بعدم ک این داستانا شد،ینی در کل من کلاسای دوشنبه رو هنوز حاضر نشدم سرشون،کلاس چهارشنبم ک خب کنسل شد،استادش نیومد

ی کلاس تو حذف و اضافه برداشتم ک رفتم سرکلاسش هنگگگگگگ کردم(اسم درس:شیوه های اصلاح و تغییر رفتار)،تعداد کم‌،همه ترم بالاییا و واقعا حس کوچیکی میکردم‌اما واقعاااااا مفید بود و ب استادش گقتم ک واسم جذابه کلاستون اما من ترمای اولم و این درسو تو حذفو اضافه برداشتم کارعملیش واسم سنگینه(این اتفاق فردای اونروزی بود که ویلاگ پست گذاشتم انگیزشی،چنتا پست قبلی بود و خوابیدم،و هنوز یک هفته نشده بود من معجزه ی شکرگذاری رو شروع کردم و دوره ی بعدیش رو اگر تموم کنم،ازش اینجا حتماااا واستون میگم حتما)،گف حذف کن ولی مهمون خواسی بیا بشین سرکلاس اگر مفید بوده برات و من انقدر ذوق کردم ک تا فنی ی نفس رفتم و واسه مرجان گفتم،متاسفانه ادمیم ک شور و شوقمو سریع باید بیان و ابراز کنم،بعدم سرکلاس اندیشمندان نشستم ک خداروشکــــر گلسا هم بود و تا اخر هی میگفتم گلساااا من نمیفهمم میگفت منم نمیفهمم چی میگه بخدا😂😂😂و اتفاقای ریز و سوسکی و مسخره و خوبی افتاد ک واااقعا احمقانس ،مثلا بگم یه کسی تو کلاس کنارم چن دیقه نشست ک من داشتم سکنه میکردم و وقتی جلو فنی چن دقیقه قبلش دیدمش داشتم پس می فتادم،واقعا احمقانست،نیست؟

هست...!

 

پ.ن:دیروز این نوشته هارو که قبلا تو دفترجه یاددداشت گوشیم ثبت کردم و اینجا ادیت کردم و یه چیزایی بهش اضافه و کم کردم اما بیان بازی دراورد و پست که نشد هیچ پست کلا حذف شد،چیزی ندارم بگم جز اینکه این روزای اخر رو فرفره افتادیم و اتفاقای اروم و قشنگی داره میوفته ک میام میگم تو پستای بعدی حتما قیل از نود و نه،

تا اونموقع اگر مایل بودید اینستاگرام (goliidost) باشید💜

فعلا:)❤

۱ ۰
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
•به دور از همه ی ادم های مسخره و متظاهر دنیای واقعی...
فقط و فقط
برای مقداری آرامش...
اینجا از ته ته ته دل از روزمرگیام مینویسم :)

•دانشجوی رشته ی روانشناسی:)
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان