حال خوشی ندارم،پرم از بغض...پر از حس غریبگی....انگار عروسکی و که دخترک هرشب باهاش میخوابه رو ازش گرفتن و از اتاقش درش اوردن و انداختنش تو یه اتاق بزرگتر و بهتر با تخت و عروسکا و وسایل نو و گفتن اینجا بهتره....
نگو
سحر...
نگو..نگو....
بزار بگم.....
از ترمی که گذشت بگم...از حسم..از دلم.....
آشنایی با دخترا و بعضا پسرایی که در حد سلام علیک میشناسمشون
بعضیاشونو حتی به اسم هم نمیشناسم
و فقط چهره هاشونو یادمه
ازینکه فلانی با بهمانی رل زد
از اینکه جواب پسره پروی چشم سفید کلاس و میدم و اکثرا بجز چنتا پاچه خوارهایی که حس میکنند اگر با پسری لاس نزنند میترشند, ازش متنفرن
مثل نسا که سرکلاس انسان شناسی پنجره رو با پرویی تمام باز کرد و رو بهش گفت: ناراحتی برو ردیف عقب...
مثل من و مرجانی که با تمام نفرت بعضی وقتا جوابشو میدادیم و من که وقتی میدیدم دلقک بازی درمیاره و چرت و پرت میگه سرکلاس سعی میکنم نگاه نکنم و اهمیت ندم
حدود آخرای آذر ماه امتحان میانترم فیزیولوژی داشتیم،که تقلب شد و استاد با چنتا دانشجوی ادم فروشِ جاسوس که تقلب و لو داده بودن،حسابی حرصیییییی بود از کلاسای صب تا ظهر حسابی شاکی بود و کلاس ظهر ک ما بودیم محروم شدیم و هیچکسی میانترم نمره ای نگرفت..
بعد از اون گویا گروهِ تلگرامیه اول رو کامل بهم میزنند و خانوم سین ط کل اعضا رو ریموو میکنه ک دردسری نشه و...
خلاصه...
از دوتا گروهِ کلاس مرجان و متعاقبا من ریموو میشیم!!!!
امروز ک تلگرام رو باز کردم با وجود حذف شدنم از گروه،خود گروه و پیاما بود
خوندم....خوندم و رفتم بالا و بالاتر....خوندم و بهت زده شدم....خوندم و وسط خنده ی حرصی متعجب شدم!!!!!!
تصوراتم فروپاشید....
با کنکاش کردن و بالا رفتن متوجه شدم فرناز کیه،سنا کیه،دو تا دیلیت اکانت کرده ها کین و اون پسره ی منفور....
نوشته بود هدف (منظورشون مرجان بود)و ریموو کنید،ادد گروه رو ببندید(میم،ح)
پسره منفور نوشته گروه ازاد شد(من حتی کوچکترین چتی تو گروه نمیکردم،از اول با خودم قرار گذاشتم بی حاشیه باشم و درسخون و مثبت و منضبط...بخاطر فعال بودن مرجان و مشارکتش سرکلاس ،لج کردن بچه ها باهاش!)
مرجان ریموو شد.....
یکیشون گفت:رفیقشم ریموو کنید
اون یکی:مگه رفیقم داره
یکی دیگه:اره
یه نفر دیگه:رفیقش کیه
پسره منفور و بی ادب:ایدیم و مینویسه تو گپ...@فلانی
سنا:ترکی تایپ میکنه و میخونم متوجه میشم یکم:این بدبخت که اصلا زیاد انلاین نمیشه [چندتا خنده] (یازیخ ینی یدبخت درست میگم؟ازونجایی یادمه که انیس اونموقعها یه تیکه کلام داشت میگفت وای سحر یازیخ شدیم:)) )
سین،ط،دیلیت اکانت کرده ای که وقتی بهش پیام دادم ، گفت این اصلا گروه ما نیست به دل نگیر تو یونی پیش میاد و...
میرم دوباره تو اون گپ کزایی و مسخره
چتای اخرو میخونم
سین ط:الان ایدیش و نوشتی نوتیف میره واسش رو صفحش (دو تا خنده)
پسره منفور:بره
من پر از بهت خیره به چت ها
و ریموو میشم
خیره میشم به پیام قبل اینکه ریموو شم
"خودش خنگه،رفیقش زرنگه"
دلم میگیره ک ب مرجان توهین میکنن،ناخونم و میجوام،سعی میکنم انرژی منفیشو دور کنم....نمیتونم.....هضم شدنی نیست واسم
انسانیم،انسانیم،انسانیم؟؟؟؟واقعا انسانیم؟؟؟؟؟؟؟
سعی میکنم بی فرهنگی و تعصب بیجاشون و به تمام ترک ها نسبت ندم،نمیدونم میتونم یا نه...تا حدودی تونستم اروم کنم خودمو،به مرجان گفتم فلانی بهمانی و بیساری و بشناس...دلم اما..خورد خاکشیر بود،استیکر خنده میفرستادم و بغضم و قورت میدادم
مرجان:مگه ما چیکارشون کردیم؟
واسه خانم سین ط که میگه من خبر ندارم به دل نگیر مینویسم:اگر میدونستم وجودم تو گروه عده ای رو ازار میده،منی ک نه زیاد انلاین میشم و نه حتی پیامی میفرستم،خودم لفت میدادم و زحمت ریموو نمیدادم به دوستان!
میگه عزیزم به دل نگیر،اکانت جدیدشو چند دقیقه ای هست فعال کرده تو تلگرام...میخندم...دفترمو باز میکنم،اخر شبه،هلال ماهه تو آسمون و ستاره ها اینجا جوریه ک حس میکنم دستم و که دراز کنم میتونم بگیرمشون تو مشتم،یه برگ افتاده رو برفای تمیز و دست نخورده و برفا عین اکلیل برق میزنن
میام تو خونه
عینکم بخار کرده.دفترم و باز میکنم
مینویسم
*غربت*
سکوت و سکوت و سکوت...صدای سنگین سکوت گوشم و به درد میاره،چاییم و یهو سر میکشم و چراغارو خاموش میکنم و میخزم زیر کرسی و میگم بدرک و چشمام و میبندم ....خوابم نمیبره...میگم بنویس تو وبلاگت..ثبت بشه..همیشه بدونی ادما،یه عده اشون،حتی از جنس خودت،حتی هموطنت،وقتی توی فارس رو بخوان جنایت کار بدونن،وقتی سر لج باهات داشته باشن،وقتی وقتی وقتی وقتی....این آدما..،چقد میتونن پست بشن:)
پ.ن۱:من پدرم واسه همین شهره،اصل و نسبمم برمیگرده ب اینجا،خودم فقط اولین سالیه ک اینجا تو این شهر زندگی میکنم،این شهر خیلی آرومه،مردم سرشون تو کار خودشونه،انقدر تعامل دارن که دو قشر مختلف ترک و کرد با ادیان مختلف در کتار هم زندگـی میکنن،من ک چند سال تهران زندگی کردم و بعضا عیدها و تابستونا اینجا بودم و فقط یکم متوجه میشم ترکی و هرکی میبینتم از لهجم که فارسیه غلیظه میفهمه اهل تهرانم و مرجان ک شیرازی و همسرش اینجایی،ما..مایی که باهامون اینجوری رفتار شد و افتادیم تو یه حس دوگانگی عجیب یه حس دلخراش،ما ....ماها...منو انیس و دیمن و مرجانی که از چهارتا شهر مختلف باهم دوستیم،آدم تعصب الکی یه سری و باور کنه و تعمیم بده به کل اون قشر،این دوستی ای که خارج از تعصباتِ و انقدر قشنگ و شیرینه رو به چی تعمیم بده؟جدا از همه ی اینا،مگه ما انسان نیستیم?؟به شخصه تو دانشگاه با کسی خصومتی ندارم،دشمنی ای ندارم،حرفی حدیثی ناراحتی ای ندارم، چون ارومم و میرم درسمو میگیرم و میام اما....این حرکات واقعا واسم تعجب برانگیزه خصوصا که اصلا منو نمیشناختن!
اونجا که گفتن"رفیقش کیه؟" و اون پسره منفور ایدی من و نوشت فهمیدم نه....این آدم ذاتش کثیفه...ذاتا بیماره...نمیشه تعمیم داد به همه..انیس و..گلسا و..خیلی خیلی ادمایی که این چهارسال قراره باهاشون آشنا بشم و مطمئنم مثل این پسره منفور نیستن...!
پ.ن۲:امشب حس کردم اینجا خیلی تنهام و حسِ غربت و با تمام وجودم چشیدم....