روزمرگی های یک نیمــــــچه روانشناس!

نگران فردایت نباش ،خدا از قبل آنجاست:)

بهترین و پرانرژِی ترین روز اردیبهشتم بودی که شنبه جان!

۵ نظر

سلام...

هرچیییییی خواستم دلمو راضی کنم که سحررررر میای مینویسی بعدا و چشمات داره از خواب بسته میشه پاشو بخواب و فلان فایده نداشت اصلا انگار کودک درون پا میکووووبهههه اون تو که الااااااااااااان الاااااااااااااان الاااااااااااااااان باید شنبه ثبت شه و واقعانم باید بگم و ثبت شه چون خوندنش بعدا خییییییلی میتونه بهم انرژی و انگیزه بده خیییییلی!

امروز و اگه بخوام بدون ریز ریزه وقایع بگم از تههه تهه دل میگم بهنرین روزه اردیبهشتم بود...

البته سردرداشم تا الان در نظر نگیریم که نابووود کننده است و فحییییییییییغ ناک:)

زنگ اول من دستمممممم جلو دهنم بود و خواااااااابه خواب بودم به معنای واقعی کلمه زنگ دومم اتفاااق چندان خاصی نیوفتاد فیزیک امتحانشو گرفت...تست حل کرد و رف زنگ سومم زبان یکم درس داد و کتاب تموم شد بعد رفت واسه پرسش شفاهیه اونایی که قبلا امتحان ندادن منم مسمم نشستم خلاصه نویسی اخرین درس و اخرین فصل زیست و تموم کردم و شکلاشو کشیدم و هیییییییی با خلاصه های دیگه و فصلای دیگه ورق میزدم و دلم غنج میرفت و حال میکردم از خلاصه هام(سحره خودشیفته ایان هستم ههه)!

زنگ بعد رفتیم ناهار که ظرف غذام دستمو سوزوند یه گردالی قرمزززززم یادگاری گذاشت هههه تند تند غذامو خوردم پولمم دادم یکی از بچه ها میره بوفه واسم نوشابه بگیره کاره همیشگیم ههه:))) هیچووووووووووووفت تو عمرم نتونستم از بوفه چیزی بخرم وقتی شلوغه مگر اینکه هیچکس جلوش نباشه بقول دوستم سحر خانوم به کلاسش بر میخوره تو شلوغی بره خرید کنه ههههه اینه که اگه کسیم پیدا نشه برام بگیره به کل قیدشو میزنیم حالا ولش کنین اینو:)

نوشابرو یه نففففففففس سرکشیدم زیستمم دستم بود با مشمای چادر نمازم و جانمازم!بعد تا اذان بگه با بچه ها گفتییییم و خندیدیم و خیلی خوش گذشت و اصلا کتاب زیست لااااشم باز نشد در اصل!بعد رفتیم ابخوری دوستم وضو گرفت و هی گف برووو برووو تومیام منم و معطل من نشو و اینا، منم که رفیقه نیمه راه نیستم و موندم باهم رفتیم حالا امام جماعت نیت کرده ما بدووو بدووو با لپای قرمز  با یه دست داریم چادر سر میکنیم با یه دست جانماز باز میکنیم با یه دست مقنعمونو صاف میکنیم و یه وضعی... اصلا همیشه نمازجماعت  با همین عجله هاش و استرررررررررس واسه رسیدن به نماز واسم جذاب بوده و هس!

نماز و خوندیم دوستم رفت منم همینطوری داشتم صلوات میفرستادم زیستمم کنار جا نمازم بود!یه دختره سومی کنارم 

گف: ببخشید میشه زیستت  ببینم!

گفتم: بله!

برداشت ورق زد منم همینجوری که داشتم چادرمو تا میکردم نگاش کردم خیییییییییییییییلی خوشگل بود و برخلاف خیلیا که تو مدرسه موهاشون و میریزن بیرون قشنگ همه موهاش پوشیده اصلا یه جوره خاص تو دل برو و به قول معروف نورانی بود!معلوم بود دختر خوبیه!بعد گف اصلا کتابتون کلااااااااااااااااا فرق داره با برا ما چقدم نکتههه نوشتیییی!

لبخند زدم کتابمو داد دسنم گفت ایشالله پزشکی قبول میشی!. رفت!خیلیا تا حالا این جملرو بهم گفته بودن ولی اینبار فرق داشت انگار واقعاااا داره از ته دلش میگه چونمنم نمیشناخت و اصلا نمیدونم چه حسی بود که من ازین جمله گرفتم...اسم این حس و نمیدونم ولی هرچی بود خیییلی خوب بود خیلیی!همینجووورییی خشک شده بودم!واقعا این جملش انقدررررررررررر چسبید و انقدررررررر حالم منقلب شد نفهمیدم کی چشمام جوشید و یه قطره اشک سر خورد ریخت تو صورتم دیگه سریغ اشکمو پاک کردم از تتتتتتتتتتته دل گفتم ایشاااااالله جق هرکی که هس قبول شه، اگر منم لیاقتشو دارم قبول شم!!!!!و با یه عالمههه حس خوب رفتم سر کلاس و سردردم وحشتناااااک و گریبان گیر بود همچنان!

معلم زیستمون اومد و چند دقیقه بعد رفتم پیشش حلاصه هارو نشونش دادم خییییییییلی خیییییلی استقبال کرد و من از خوشالی و ذوق هی لپام قرمز میشد و نیشم باز "دومین انرژی امروز":))

اخرم گفت بده ازشون کپی بگیرم و بچه هااااا هی میگفتن سحررر خلاصه هاتو بده و فلان... دیگه گفتم اگه این چن تیکه کاغذ بره دست هرکی و بچرخه دست نفر بعد تا اخرش لاشه اشم نمیرسه بدستم و به هرحال زحمت چندین ماهم بوده گفتم غکس میگیرم میذارم تو گروه بعد ازونور تو دلم نگران بودم مثلا کسی ناراحت نشه بگه اه اه چقد خودشو میگیره که خداروشکر همه گفتن چقدر خووووووب!

معلم زیستمون بقیه زنگ نمونه سوال کار کرد و انقدر پشت سریم و دوتا از دوستاشونم اینور و اونور من نشسته بودن حرف میزدن داشتم دیوونه میشدم رفتم میز اول که خالی بود اینم بگم چون زنگ زیست ما یه خاصیتی داره که همه تبلای میز اول سریع بار و بندیلشونو جم میکننن میرن اخر ...همینطوری گذشت یکم با دوست پشته سری گفتیم و خندیدیم سردردم یادم رف چون کیفم سرجام بود یکی از دوستانی که کنار کیفم نشسته بود حالا نمیدونم از کیفم یا از جامیز دفتره انشامو برداشته بود و داشت میخوند وسطاش صدام زد گف لنتیییییییییییییی خیلی خوبن اینا ادامش کو!!:))))منم ذووووووق زده و در عین حال خیییلی معمولی گفتم: نه باباااااا چرت و پرتن همش چیزی نداره که ...!

یکم بعد همینجوری تو فکر بودم و دیدم این دوستم که انشاهامو خونده فوووووووووووووووووووووووووق العاده تقلید صدای بچگونش عالیه و عینه عینهههه بچه های کوچولو حرف میزنه فک کنم خیلی جاها الان این موردا پیدا شن:)))نمیدونم مده چیه بچگونه حرف زدن ولی بین هرکی که تاحالا دیدم تقلید صدای بچگونه داره این دوستم واقعا توشون سره!یکی از انشاهایی که جنبه ی فیلمنامه طور داره و سه صفحه ای میشه رو بهش نشون دادم و گفتم بیا این قسمتش و بخونیم و من دیالوگ خودمو گفتم اونم با صدای بچگونش دیالگشو گفت!!!من مادره یه بچه ای میشدم درواقع اونم همون بچه ی کنکاو بود ینییییییییی عاااالی شده بود طوری که فاعزه افتاده بود رو میزش از خنده میگفتتت محشره برید به مرادی (معلم انشامون)بگید و دیالوگشو تمرین کتید واسمون سرکلاس بخونید خدارو چه دیدید شایدم کارتون به جاهای بهتر رسید!

و ترجیح دادیم به جز خودمون چن نفر هیشکی ندونه و  دیگه از این سه تااا موضوغ انقدررر حالم خوب شده بود امروز که حد نداشت!برگشتنی ام با اون یکی دوست جان نوشمک خریدیم و از خلوت ترین مسیر اومدیم نوشمک خوردیم نوشمک یخخخخه یخه!خیلی خوبه این نوشمکا نوستالژی همههه ی دوران بچگیه منه و بهترین قسمتشم اونجاییه که دو طرفشو میگیری میزنی به سر زانوت و تـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــف میشکنه هههه:)

 خونه ام که رسیدم یکم مجازی گردی کردم و همونطوری که اول پست گفتم چشام دیگه داشت تااار میدید رفتم به قصد خواب که وسوسه وبلاگ نویسی اصلا نذاشت بخوابم با هر جون کندنی بود لب تاب و پیدا کردم و اوردم نشستمممم رو مبل با یه لیوان چای و نوشتم تا بماند این پست هروقت انرژیم تحلیل رفت بیام بخونمش و هم ثبت روزمرگی مان بشه:) اینم بگمممم اگر تجربی هستین سعی کنین با قسمت مضخررررررف گیاهی با ملایمت رفتار کنید و خودتونو اذیت نکنین:)

شادِ شادِ شاد باشین:)

۰ ۰

مبسوط نامه اردی بهشت جان:)

۲ نظر

سلام اقا شاید مسخره باشه ولی من به خودم قول دادم این پست و ننویسم تکووووووووووون نمیخورم از جام! نمیدونم چرا انقد تنبل شدم و چن وقته وبم استپ شده:////////////میریم بنویسم تا بحث کج نشده به یه جاهای باریک تر:)))))))))

تا دوشنبه خیلی چرت و معمولی گذشت البته بعدشم همون جوری بود ههههه ولی بهتر بود حالا...دوشنبه اومدم خونه تو راه با دوستم جان...اهااااااااان اینو بگم ببینید این همه ننوشتم که تا حالا این دوستمو تو وب نگفتم...نمیدونم از چن ماه پیش داشتم میومدم خونه تو راه یکی از همکلاسیامو دیدم و خلاصه دیدم عهههههه هروز از کوچه ما رد میشه و عاقا برگشتنی دیگه با هم میایم و انقدرررررررررر راه کوتاه شده حد نداره یهو پامونو از مدرسه میذاریم بیرون رسیدیم دره خونه  اینکه خییلی خوبه و تا نصف مسیرم با زهرا میریم و کلی تو راه جلف بازی ام درمیارم اگه کوچه خلوت باشه:))))دوشنبه شاید قبلا گفته باشم واسه ما یکی از طولانی ترین و خسته کننده ترین روزهااااای هفته اس ینی از زنگ اول تا اخر لــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه میشیم....کما اینکه بعضی اوقات معلمایی که درسشون عقبه یا کار دارن زنگ اول که ازمایشگاه باشه رو میگیرن و ما رسما دوشنبه رو عذای عمومی اعلام میکنیم فک کن ازمایشگاه ؛ریاضی؛ شیمی؛ فیزیک بعد حالا ازمایشگاه رو همین آزمایشگاه نبینید ازمایشگاه ما آزماااااااااااااااااااااااااااااایشگاهه انقد که یکشنبه شبا کل خانواده هامون عمه ی دبیر ازمایشگاه و مورد لطف قرار میدن ههه:))) همون روزه سختم امتحان شیمی دادیم و بسیاااااااااااااار سخت بود و خسته و لههههه و لورده زنگ اخر انگار گرفته باشی یه فس تک تک کلاسو زده باشی همه ولو رو کلاستورا و دفترا و کتاب فیزیک داشتیم جواب فعالیتارو ک معلم میخوند مینوشتیم زنگ خورد همه کیف بدست میدوییدن از کلاس بیرون اتگار کسی میخواد حمله کنه یا زلزله میخواد بیاد نشون ب اون نشون همه سوما و دهما تو راهرو توهم میلولیدن یه معلمه قد کوتاهه هم ازون وسط فقط صورت قرمزش معلوم بود و دست و پا میزد کیفش زیر بغل یکی از بچه ها بود پوشه هاش رو سر یکی دیگه حالا اینجوری من تعریف میکنم ولیییییییییییی یه اوضاعی بود بین بوی عرق بچه ها زهرا سرش تو کیف من بود من پام تو پهلوش هههههههه بعد تو این وضعیت مررررررررده بودیم از خنده بعد میرفتی وایمیستادی تو حیاط میدیدی هرکی از راهرو میاد بیرون اولللل محکم شوت میشه از دره راهرو رو پله ها بعد تازه به تعادل میرسه با لپای سرررررررخ خلاصه رفتیم بیرون دوستمونو پیاده کردیم و سه تایی راه افتادیم و زهرا خدافظی کرد ازونور رفت ماعم چرت و پرت گفتیم تا رسیدیم داشتم تو دلم غر میزدم کی حال داره تو این گرماااااااااا و خستگی بره کلاس کلید انداختم وارد خونه شدم دیدم مامانبزرگم خونمونه انقددددددد ذوق کردم سه درجه بیشتر از خری ک بهش تیتاب دادن حتی کلاس و نرفتم به مامانمم گفتم خسته ام خب برم چیزی یاد نگیرررررررررم دیگه چه فایده؟!!!و یکم ندخ کردم و کلاس پیچید شیرجه زدم رو مبلللللل...... همیشه مامانبزرگا میان خونه ی ادم انقدرررررر که حضورشون خوبه نمیشه توصیف کرد مثلا مامانتون نمیتونه جلو مامانبزرگتون دعواتون کنه که سحررررررررررر پاشوووووووووو از رو اون مبل یا سحرررررر پاشو لباساتو درار یا سحرررررررر پاشو کولتو از وسط حال وردار خلاصه عالیه!دیگه موندن و بعد مامان و مامانبزرگ جان و بابا رفتن خونه مامانبزرگم جان منمممم حال نداشتم نرفتم و انقددددددددددددددددددرررررررررررررررر  عصابم بهم ریخت و دپ شدم نشستم اهنگ غمگین گوش دادم و حوصلمم فوق العاده سر رفته بود و یکم نت گردی کردم و فیلمای تو لب تاب و دسته بندی کردم و دیدم شاد شدم .....رقصم اومدم پاشدممممم انقد رقصیدم دیگه حال نداشتم اصلا به چیزای غمگین و انرژی منفی فک کنم حتی!!!شبم مامان و بابا اومدن بابابزرگگگگگگگگگگم جانم اومد پیشمون شبم خوابیددددد شام کباب زدیم و فردااااشم موند پیشمون ناهار قیمه درست کرد مامانم و عصرش من اولین نوبرونه های امسالمو زدم البته میگن دعا قبل از اولین نوبرونه خرافاته و اینا ولی من قبلش چشامو بستم و دعا کردم در حدی که گوجه سبزا له شده بود تو دستم یکی ام سعی میکرد منو از  گوجه سبزا جدا کنده قشنگ دخیل بسته بودم هههههههه حالا دعاها هم چه خرافات چه غیر خرافات یا میگیره یا نمیگیره دیگه:/کلیم قانع شدم:))) بعدش از دل درد نمیتونستم حتی بشینم ....یه ظرف نوبرونه بردم تو اتاق میخواستم تا اخره شب کم کم بخورم و درس بخونم به خودم اومدم دیدم ظرفه خالی شده منم دارم یه رمان و تموم میکنم:/بقیش دل درد بود فقططططططط یکمم فیزیک خوندم برای چهارشنبه که معلم فیزیکه نامردخ بیشور نگرفت:////بعدش هوا رف رو موج رعد و برق و با هر رعد و برقی ک میزد من یه متر میپریدم بالا بعد با یه حالت عادی که تو چشاااام ترس موج میکزیکی میزد میگفتم چیزی نیس که رعد برفه جلو ایته انقد خندیدم نزدیک بود غش کنم ینی عاشق کودک درونمممممم همیشهههههه فعااااال!شب دیگه رفتم رو مخ خانواده که بارون به این درشتی دیگه کی بیاد خدا میدونه پاشید بریم بیرون باباممممممم میگف سحررر بخدا ترافیکه بعد دیدم فیزیکم نصفش مونده خوب بریم بیایم تا چن بشینم اینو تموم کنم؟؟؟؟گفتم باشه و اتاق یه حاال تاریک و روشن عارفانه ای پیدا کرده بود پنجره ام بازززز و پرده ام رو هوا اینوری اونور میرف بوی بارون و اون فضایه عارفانه هه ک گفتم عصن خوووووووود بخووود باعث میشد ادم بشینه کج ترین کنج اتاق و علیزاده گوش بده چای بزنه علیزاده گوش بده چای بزنه....بعدش افتادم به جون اتاقم بررررررررف افتاد همه کمدا و کشوها مررررررررتب بعد که از خوشالی حَض کردم رفتم حموم اومدم یکم روزانه نوشتم و چپه شدم از خواب

 اماااااااااا چهارشنبــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه!

 زنگ اول ادبیات داشتیم اومد یکم شر و ور گفت و رفت قابل تحمل بود...

زنگ بعدش فیزیک....ینی این معلم از لحاظ تدریس عالی و عالی و عالی یدونه.... هرچی بگم کم گفتم!ولیییییییی خب دو تا مانتو یکی سبز لجنی و مشکی داره هرماه یکیشو میپوشه!لبخند اصلا رو صورتش دیده نمیشه!صورتش خششششششک دریغ از یه کرم!!!هی تو کلاس میپیچه به دس و پای این اون...فلانیییی گوش میدی....فلانی چرا اینجوری گوش میدی....!فلانی داره خوابت میبره....!فلانی چرا ماشین حساب دستته...!فلانی نخند...!اخرم دیدم داره حوصلم میپاشه اونم داره به یکی از باهوشااااای کلاس یه جمله رو میفهمونه با محیا حرف زدیم و یه چیزی گفت من انقد خندم گرف که حد نداشت قرمز شده بودم سرم گذاشتم رو میز و رییییییز ریز خندیدم....جواب محیارو دادم حالا اون پاچید...یهو برگشت با اخم و لب و لوچه کج گف سحریان حرف نزن!واسه اولین بار!!!!!!!!!!!شاید واسه ی دانش اموزی که هروز از هر معلم و هر زنگ 1000تا ازین حرف نزنا میشنوه عادی و معمولی باشه ولی من حس میکردم داره گوش میسوزه از زور حرص از سرمم دود بلند میشه!!!!!!!!!! نشستم نقاشی کشیدم تا اخره زنگم محلش ندادم میدیدم بعضی وقتا نگاهش رو منه ولی ناراحت بودم حالا خوبه تقصیر خودمم بوده ها رفته بودم رو فازه لللللللج و غد بازی!زنگ ریاضی اومدم یه سوال و جواب بدم سوتییییییییی دادم!!!!!!!!سوتی بدی نبود ولی همه خندیدن و معلممونم ک همیشههه قیافش شبیه هویجه و خنثی عه خندید و بعدش (هانیه میشه جلوییمون و بغل دستی فاعزه اینو داشته باشین) که خب اخرای زنگ من وحشتناک سردرد گرفتم که تا زنگ بعد ک عربی داشتیمم ادامه داشت....دیدم یکی از بچه ها یه سوال میپرسه معلمه جواب داد خانوم فلانی جواب سوالت اینه....بغل دستیشم بهش گفت هانیه ام برگشت گفت فلانی جوابش میشه این...فلاااانییییییییییی جوابش اینه....اینه جوابشا....فلانیییییییییییی فهمیدی؟واقعا انقدم صداش جیغـــــــــــــــــــــــــه حس میکردم رو مغزم داره با بلند گو داره داد میزنه ....میگم سردرد یه چیزی از درد میشنوین فقط!!!!!! خیلی وحشتناک بود خیلی خیلی خیلی!!!!! محیا یدونه زد از پشت به کمرش بعدم اشاره کرد بمن که ینی شات عاپ سحر قاط زده اونم ول کن نبود معلمم داشت واسه یکی اشکالشو توضیح میداد یهو بلند گفتم بااااااااااااااااااااشه هانیه بخدا متوحه شد اه....یکم صدام بلند بود کلاسم ساکت شد معلممون برگشت گفت چیه؟چرا دارین همو میکشین؟؟؟؟؟؟؟؟اروم باشین....!!!!!!!!!هانیه ام گفت خانوووووووووم داشتم جواب سوالشو میدادممممم اینا عصاب ندارن...

محیا:وااااااا بمن چه!

من:از بس رو مخی چنبار یه چیزیو تکرار میکنی؟بعدم اونی ک اونجا وایستاده معلم بوق نیس که....

اخرشو اروم گفتم اونم دیگه ادامه نداد دستمو مشت کردم واسه اینکه نزنم تو کمرش زدم تو سرم بلکه یکم اروم شه ولی انگار بدتر شد:/زنگ خورد زفتیم جای همیشگی پشت دره ورودی مدرسه که بستس بالاش ایرانیته و یه جای دنج و خنک و سایه...نشستن همه بساط ناهارشونو پخش کردن و شروع کردن .....ولی من عصن حال نداشتم برم تو شلوغی و گرمکن و غذامو بردارم و بیارم، میلم نداشتم بعدم  چنتا از دوستای محیا ام اومدن کلا 7 8 10 نفری بودیم اونا مشفول حرف زدن و خوردن بودن منم سرمو گذاشتم رو پام و چشامو بستم یهو حس کردم یخ کردم....سرمو اوردم بالا دیدم غززززززززل بطری ابشو رو سرم خالی کرده اصلا متوجه نشدم کی اومده خندممممم گرفته بود گفتم خیییییلی خری دوییدم تو حیاط بطری اب زهرارم از دستش کشیدم ریختم رو مانتوش و یکمم مفنعش خیس شد... خیییییلی خوب بود حالم بهتر شده بود تو اون افتاااااااب گرم واقعا چسبید حالا بماند کل مدرسه نگاشون به خل بازی ما  دوتا بود و از دفترم تو میکرفون صدامون زدن و رفتیم بهمون اخطار و ازین چیزای انظباطی دادن و باز برگشتیم انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده نه من ناراحت بودم نه غزل بعد رفتیم نماز حاج آاقا نیومده بود فرادا خوندیم اومدم برم دم کمد چادرا هانیه اومد پیشم گفت سحررررررررر ببخشید خب اخه میدونی چیشد فاعزه پاک کن َمو سوراخ کرد با اتودش رو کتابش نوشتم گوسفند بعد اکبری(معلم ریاضیه)داشت میومد سمت فاعزه اگه میدید بد میشد و واسه همین هی به فلانی گفتم جواب سوالت این میشه و...گفتم باشه بابا ول کن داشتم میرفتم مقتعمو گرفت کشید بعد هه هه هه خندید گف وایسا باهم بریم://////هیچی نگفتم حتی نخندیدم !جدی چنبار عصبی پلک زدم مقنعمو پوشیدم تو دلم گفتم بامزززززززززززززززه ای چقد تو اخه!!!!!!!!اونم فهمید به روی خودش نیاورد اخرم گف سحرررررررررررررر ببخشید ناراحت شدی؟؟همه میدونن من بدم میاد از این حرکت خودشم میدونه ولی نمیدونم چرا کرم داره هههه دیگه فکرمو درگیرش نکردم و سر زنگ عربیم اولش درسو گوش کردم و انقدرررررر کلاس شلوغ بود و همه دوتا دوتا حرف میزدن و میخندیدن سرم ترکید وحشتناک تر از زنگ قبل دستامو گذاشتمو رو گوشم محکم و چشامو بستم معلممون گفت سحریان برو بیرون اگه حالت بده تو دلم گغتم شما لطفا اول کلاستو اروم کن یکم جذبه نداری!بعدم گفتم نه خانوم اخرای زنگه دیگه.... زنگ خورد و ازادی...توراه بستنی گرفتم خوردیم سه تایی انقد چسبید حس میکنم خستگی از صبح تاظهر از تنم رفت بیرون اهااااان اینم بگم صبح زود که میخواستیم وایسیم واسه برنامه صبگاه و هیچوقت هیشکی مثل همیشه جدی نمیگرفت و همه مشفول مسخره بازی تو صفاشون بودن صف کتاریه ما یه کلاسه انسانیه دهمم هستن....یکی از معاونا رفت بالا میکروفونو گرفت و یکم حرص خورد بیشتره بچه ها ساکت شدن یکی اصلا حواسش به سکوت بچه ها نبود فک میکرد صداش بین بچه ها گم میشه الان، برگشت گفت  من دیروووووووووز سیبیبلامو زدم!!!!! حالا اون یکی معاونه دقیقا کتار من وایستاده بود برگشت گفت هییییییییییییس!!!! من از خنده قرمز شده بودم برگشتیم نگاش کردیییییییییییییییییم پاچیدیمممم از خنده! پشتیم هم دوستم بود خلاصه دل درد گرفتیم ینی بعد گفتم کی سیبیلاشو زده هههههه یه دختره گف من! گفتم دمتتت گرم خیلی خندیدم اوله صبحی!!!!واقعا انتظار نداشت یهو همه جا ساکت شه ما وسطای صف بودیم بعدا فاعزه و زهرا میگفتن صداش تا اون جلوهم اومده خلاصه خییییلی خوب بود معاونمونم خودشو کنترل کرد معلوم بود داره میمیره از خنده ههههه اینم از چهارشنبه این چن وقته درگیر امتحانا بودم البته هنوزم هستم ولی خب بیشتر حضور فعال تو اینستا دارم و اصلاااااااا نمیذارم امتحانا به وبلاگ نویسیم ضربه بزنه:) اینم اولین روزمره ی مبسوووووووط نود و شیش وبلاگ... فعلا هم عاشقانه میبینیم و کاپو میزنیم و اینکه اون روز خالم زنگ زد گف دوستش که مربیه والیباله باشگاهشون نزدیک خونه ماس اگه دوس دارم والیبال برم پنج شنبه هاست!منم چن وقت بود دقیقا تو فکرش بودم انقد ذوق کردم حد نداشت حتی خوابم از سرم پرید گفتم حتماااااااااااا هماهنگ کن فک کنم اولین جلسشم همین پنجشنبه باشه....امروزم برنامه پیتزاخوران داشتیم و تولد سارامونم بود....اینم ازینا....چنتا پست کاربردی و خوب هم قراره بزارم یکی از کارای نیمه تمامم هم این پست کشداااره طوولانی بود که به حول قوه الهی تموم شد و این قدر میخواستم چیز میز بگم فک کنم چنتاشم یادم رفت ههه حالا اگر یادم اوم اضافه میکنم و یه پست دیگه ام باید واسه اخره هفته بنویسم تا امروز:)این روزا حس میکنم هر لحظــــــــــــــش هز لحظـــــــــــــــــــــــــــــش خاطره اس....ینی انقد بعضی اوقات تو مدرسه خوبه که تو دلم میگم اخههههه من سال دیگه پیش اینا نباشم، اینجا نباشم از دلتنگی چیکار کنم!!!!!از طرفی وحستناک عاشق تفییرم! اینم مربوط میشه به سفره همیشگی چتد وقت دیگمون که تو پست بعدی ایشالله میگم:)فغلا عصرتون بخیر:)

۰ ۰

مراقب "اینای" زندگیتون باشین:)

۸ نظر

اینایی که خیلی خوش مزه میشن یهو و هی خندتو درمیارن...

 اینایی که باعث میشن قه قهت ماشینو پر کنه ....

اینایی که انقد مامانبزرگشونو میخندونن که به سرفه میوفته

 اینایی که میرن پی ویای رفیق فاباشون و میگن این چه عکس پروفایلیه چرا دلت گرفتههههههههه خررررره؟

اینایی که با رفیقشون اسنک درست میکننن و حرف میزننن و هیییییییی میخندوننشون

 اینایی که یهو از دبه خیارشور میان بیرون و مزه میریزن و انقد میخندی که یادت میره واسه چی چیزناله میکردی...

مراقب اینا باشین اینا همونایین که با یه آهنگ،دوووووووووووووووووووووووووووووووفش!می پاشن و میبارن تو خلوت،

اینا خیلی احساساتی و داغونن مراقبشون باشین:)

۰ ۰

نیمچه پست طوری:)

۳ نظر
خیلی وقته که قراره یه پست تکمیل و طولانی وار بنویسم ولی هی نمیشه وقت نمیکنم بیشتر از همیشه سرم شلوغ شده و کلی اتفاف هم افتاده که اکثرشونو دوس ندارم..دیروز از ساعت 5نشستم و شروع کردم به نوشتن و اخر نتونستم دخیره و انتشارو بزنم و این کار سه چهار باره دیگه ام تکرار شد...ولی خب باز همون آشو و همون کاسه...سردردا هم موقعیتو مناسب دیدن که دمار از روزگار من در بیارن...تو اینستا هم اومدم یه پست بزارم که دیدم همشششش غرغره و بهونه بازهم پشیمان گشته و پست نگذاشتیم:)))الانم حس میکنم اگه بنویسم اشفته میشه ...و هرکی پستمو بخونه حس میکنه داره حرفای یه پیرزنه غر غرو رو میخونه بنابراین به همین نیمچه پست بسنده مینموییم و میریم یک قسمت از برکینگ بد رو میبینیم و خستگی در میکنیم تا با انرژی یک پست خوووووووووووووووب از تعطیلات بگذاریم:)




پ.ن:این بهاااااااااار یه جوری نیست؟مثلا من خوابم میاد بعد که میرم تو تخت خواب زیر پتو هرچی اینور اونور میشم خوابم نمیبره که نمیبره!حس میکنم درس خوندنم میاد کتاب باز میکنم صفحه ای که باید بخونمو میاررررررررررررم خمیازه میکشم  کــــــــــــــــــــــــــــــش دار!بهاره عزیز،فروردین گلم،وات د فاز:))))))


پ.ن بعدی:چطورین رفقا؟:)
۰ ۰

و حسه خری که دارم...و بغضی که جانم را در مشت له کرده..با لبخند میرویم...

۱ نظر

یه عالمه تصمیم یهویی داره میوفته...دلم یه جوریه نمیدونم قراره چی بشه و روزگار چی رقم زده فقط وقتی میشینم رو مبل و خیره میشم به دیوار رو بروم نفسمو چن دقیقه یه بار فوت میکنم بغضمو قورت میدم میگم توکل بخودت خدا هرچی صلاح میدونی رقم بزن واسمون...

.

.

.

.

.

.

.

.

پ.ن:مربوط میشه به سفری که قبلا گفته بودم قراره کوچ کنیم و اینا...تو وضیعتی هستیمـکه خیلی به دعاهاتون نیاز دارم


پ.ن بعدی:هنوز از سفر بر نگشته،عرقمون خشک نشده،لباسامون از چمدون در نیومده باز الان باید بریم جمعه بیایم و شنبه امتحان فیزیک دهیم...فیزیک قبلا خوندم با این حال و احوال یکم استرسشو دارم...و بایدم برم حتما...دعا یادتون نره خب؟:)


پ.ن بعدی تر:میگم انقدددددددررررر تعریفی جات دارم و وقت ندارم نمیتونمممممممم بشینم وبلاگ بنویسم!وضعیت روحی چندان خوبیم ندارم یه حسی اومده سراغم نمیدونم چیه...تو دلم پره شک و تردیده...میریم برمیگردیم میگم براتون قراره روزگار با ما چطور تا کنه!

۰ ۰

میریم که امتحان ریاضی و😁💩

۵ نظر

میریم واسه امتحان ریاضی:/دقیقا میتونم بگم هیچی بلد نیستم:/فقط چون دلم واسه بچه ها تنگ شده میرم:/انشاعم مخش گغته بووود :/گفته گزارشتون تایپ شده باشه:/عکس و فیلمم میخواد از گزارشمون:/میدونم کلا ترم اول به هیشکی بیس نداده ترم دومم نمیدم حالا بجای هیژده میخواد بده هیفده یا سیزده بده خب:/گودزیلا:/دیشب رسیدیم خونه:/انگار تو دریااااای ارامش غرق شدم:/خونه خوبههه:/یه عالمه حرف دارم:/حال ندارم:/استرس ریاضیم ندارم:/غزل میگف یا میری گند میزنی یا خوب میدی دیگه چرا خودت و اذیت میکنی:/فقط ب کمک امدادهای غیبی انشالله💪

۰ ۰

مرگ تدریجیِ یک سحر😪😔😢

۳ نظر

هرچقدر از خبر مدال طلای جانان تو "ام بی عای" و زهرا تو زیست خوشال شدم و بالا پایین پریدمممم اینکه نشستم برای شنبه فیزیک خوندم و یهو خبر رسید امتحان ریاضی داریم شنبه باز یهو گفتن از کل کتابه و از منطقه...نابود شدم مثل شوووک زده ها فقط خیره شدم به یه نقطه کپ کردم...دو دیقه یه بار دهن باز میکنم میگم ینی چیییییی!!!



هنوز مسافرتیم و نمیشه بیایم...درختایی که باید کاشته شن هنوز موندن... من هی استرس دارم واسه مدرسه و سه روز غیبتتتت هی بیشتر باعث میشه دلم شور بزنه و از طرفی حس میکنم واقعا هیچی از ریاضی یادم نی از طرفی مریضی وسرماخوردگی عصن نمیزاره مشخامو بنویسم و زیستمو بخونم از طرفی استرس ریاضی نمیزاره بیشینمممم دو دیقه...خلاصه معلقِ معلقم ..برف میاد و نمیتونم برم بیرون راه برم حالم بهتر شه در کل دعا کنید برگردم به زندگی عادی😢

پ.ن:خدا ازتون نگذره عید و سیزده بدر کوفتمون شد😒

۰ ۰

رفقای عشق

۱ نظر

ادم رفیقاشو تو عید میشناسه...همه درسارو مخشاشونو نوشتن عکس گرفتن فرستادن دونه دونه... یکی رشتش ریاضیه اون یکی هم رشته خودمه 

چقد ادم میتونه عشق باشه؟؟؟؟؟






پ.ن:غززززززلللللللل❤😍

۰ ۰

سحر غر غرو میشـــــود

۲ نظر

از نصیحت متنفررررم

از نگاهای زیرچشمی

از هوای بارونی و دلگیر

از سردرد

از بغض

۰ ۰

روز اول عیدی😒

۳ نظر

دیروز خیلییییی اختیااارییییییی مامانم گف سحر پاشو برو خونه عمت اینا سوییچ ماشین و بردار بیار بریم...حوصله نداشتم ولی میخواستم تو هوای ابررری راه برم یکم حوصلم بیاد سرجاش پاشدم دوتا جغله ام راه افتادن دنبالم(اسما،زهرا) رفتم از همون تو حیاط سوییچ و گرفتم که عمم گف سحر بیااااا تو چای ریختم بخور بعد میری...رفتم نشستم چایی خوردیم اومدم بیام که زنگ زدن و مهمون اومد حالا کی؟کسی که دششششمنمه کسی که بدم میاد ازش متنفررررم و چشم دیدنشو ندارم ...حالا لباسامم شیک نبود...لباس تو خونه ای معمولی.. شلوار طوسی و زیرسارافونی طوسی با سارافون مشکی و شال مشکی...ناچارا وایستادم سلام کردم با همه...از دماااغ فیییل افتاده ی میمون اومد تو(ببخشید من خیلی عصبانیم) ادب حکم میکرد سلام کنم... سلام کردم اروم ولی همینجوری اونور و نگا کرد و رف ...هنگ کردم...رسماااااا ضایه شدم انقددددر حرصم گرفت و عصابم خورد شد خدامیدونهههه... ناخونامو میکردم تو دستم و تو دلم هرچی از دهنم در اومد بهش گفتم شایدم تقصیر خودم بود بهش سلام کردم...سلام کردن به حیییلیا اشتبااااس...حس کردم غرورم لههه شد...داشتم خفه میشدم رفتم بیرون و عصنم نفهمیدم کجا رسیدم به باغ...برا عمم بود مشکلی نداش... برای اینکه جیغ نزنم از حرص ،دوییدم..رسیدم ته ت باغ صدای سگ میومد نمیخواستم گذشته تکرار شه و بعضیا بیان خودشونو نشون بدن... انقدر دوییدم نفسم بالا نمیومد رفتم خونه و نشستم تو اتاق درم بستم هیشکی نبود چن قطره اشک میتونست حالمو بهتر کنه و کرد ... تو دلم فررریاد زدم اگه حالتو نگیرم سحر نیستم بچه پرووووووی ایکبیری...

۰ ۰

اسفندنامه،پارت وان:)

۰ نظر

الان به وقت محلی ساعت نه و هشت دقیقه ی روز یکشنبه بیست و نه اسفندنود و پنجه که من هوس کردم بیام بنویییسم رو هم جمـنشه کلیییی حرف دارم بریم ببینیم بهـکجا میرسیم

اون هفته چهارشنبه زنگ اخر تشریح کلیه داشتیم زنگ دفاعی بود که زیست اومد یکم درس داد و بعد کلیه پاره کردیم و تشریح کردیم معلم دینی مون که مرخصی گرفت بای بای فور عِور...

معلم عربیمونم حالش بد شده نمیاد حالا همچیییین دوتا معلم باهم رفتن ادم فک میکنه روستاعه بی معلم شدیم من خودم همچین حسی بم دس داده😅ولی معلم  یه عربی بعد از سه جلسه معلم نداشتن اومد سرمون که گیج میزد هرچی میگفت اینارو قبلا خوندین میگفتیم نهههه باور نمیکرد بیچاره حقم داش معلم پیش دانشگاهی بود و هیچ اطلاعاتی از کتاب دهم نداشت ولی بچه ها دوسش داشتن منم اون روز ینی سه شنبه زنگ عربی ک همین خانومه اومده بود خیلی حالم بد بود خیللللییییییی خیییلی عین معتادا داشتم چرت میزدم...سرمم داشت منفجر میشد برا همین نتونستم باهاش ارتباط برقرار کنم مغلم دینی جدیدم هنوز سرکلاس ما نیومده ولییییی یه تحفه ایه که اون کلاسیا عر میزدن از دسش فقط...

اگه اونایی که از قبل منو میخونن یادشون باشه پدربزرگ پدری من خونشون توی روستای باااصفا سمت شمال ایران بوده و عمم اونجا یه خونه ی ویلاطور داره و ما تابستون پارسال اونجا نزیک ویلای عمه ویلا گرفتیم یه خونه باغ طور با یه حیاط درااز و بزرررگ و ویلای نقلی و چون ناقص بود و یکم بنایی لازم داشت و زمینش هنوز کاشته نشده بود و...و...و...بابا سه هفته ی پیش روز چهارشنبه زودتر اومد خونه و طبق برنامه ریزی ک از قبلترا شده بود میخواست بره که مامانم هنوز خریدامون تکمیل نشده و رفتیم طرف میرداماد همون شب هرچند که خریدامووو خیییلی قبلتر کرده بودم و واقعا چیزی لازم نداشتم و انقدر مانتو از پارسال گرفته بودم یا حتی توی طی سال و نپوشیدم دیگه شرمنده ی کمدم میشدم نمیتونستم جاشون بدم پس چشااامو بستم تا چیزی نپسندم و بمونم تو کفش😅 اما لاک و ادکلن و کرم و قاب گوشی چیزایی بود که دوباره خریدم و کماکان لازمشون نداشتم اما یه حسی میگفت نخرم اصلا دلم نمیاد رد شم ازونجا😂فردا صبحش با مامان رفتیم دندون پزشکی و شبش بابا اسبابایی که برای ویلا جان گذاشته بودیم کنار و ریخت تو ماشین و با چارتا چمدون که دوتاش کامل برا من بود و دوتاش برای مامان و بابام و با یوااااش بریاااا باباااا و خوابت اووومد بزن کنار بخواب و این حرفای من و مامانم راهی شد...حالا درجواااب مامانم که میگفت سحرررر این همه لباس برااااای چیه اخه میگفتم نه مامان میخواستم نصفشو بزارم اونجا بمونه دیگه نیاریم حالا ببینید سخرررر خسیسیان چنتاشو میزاره بمونه اونجا😂فرداش خونه رو که دیدم خالیه و مامانم خونس بییی درنگگگگ نیلواینارو دعوت کردم با مامانش که میشد دوستش و رفیق شفیق مامانم خودمم واقعااا دلم برا نیلو قد سوراااخ جوراب مورچه شده بود هیچی دیگه اون شب خونه رو که انگار بمبببب زده بودن و جم کردیم و من اتاقمو ریختم بیرون و جم کردم و خونه شد دسته گل اونجوری که مامان دسته گل میدید البته😂و چپه گشتیم....صب بدون توجه به اصرارای من مامان رفت میوه فروشی و میوه خرییید و هرچی گفتم مامان اینایی که داریم خوبه اصلا گوش نداد واقعانم بساط پذیرایی تکمیل بود گز و سوهان و کاکاعو و تافی و لواشک لقمه ای و لواشک غیرلقمه ای و شیرینی و با این حال کلی ام چیپس و پفک و لواشکو... دوباره خریده بود و خلاصه من از ناهار نگم ترررکوند و خیلی واقعا خسته شدم و خوب نیلواینا میگفتن ما دیگهههه نمیایم و چه خبره و اینا خلاصهههه انقدرررر با نیلو اون روز به من خوش گذشت من نفهمیدم عقربه ی ساعت از یک چجوری اومد رو هشت شب و اونا رفتن بعدش خالم اومد خونمون و چایی گذاشتیم و من طاقت نیاوردم رفتم کیک خامه ای که نیلو مامانش درست کرده بود و اوردم با چایی بخوریم ینی از اون اوللللل که اومدن و تو دستشون بود این کیک چشمم روش بودا😂نسکافه ای بود باب میل من و خصوصا خالم و کلی چسبید...یه تیکشم گذاشتم فردا که ازمدرسه اومدم بزن بر بدن و خستگی در کنم اخههه تدببر تا چه حد😜😅بعد ازونجایی که من اینده نگرم و تصور میکردم واااقعاااا دیگه نمیتونم ویلن تمرین کنم نشستم سه سااااعت فیییک سر تمرین و کلی خوشحال گشتم و بدون عذاب وحدان سرررر اسوده بر بالین گذاشته و خفتیدم و این هفته به اصراااار منو مامان خاله کلن پیشمون یود بعد از سرکار می اومد خونمون میموند و صب منو میرسوند دم مدرسه و اعترااااف میکنم بهترین روزا رو گذروندم این هفته و خییییلی خوش گذشت باهاش...

این از یه هفته از سه هفته ی خوب اخر سااالی بود که واقعا چسبید و هفته ی دیگرو و تو پست بعد و هفته ی اخرو تو پست بعدیش شرح خواهم داد...



پ.ن۱:بهتون گفته بودم لوبیا پلوی عمم تو دنیا رو دس نداره؟

۰ ۰

ما میخوایم باهم بریم سفر اوووووفی اوووووفیییییی:)))

۶ نظر

اقاااا این اخر سالی چه وضعیه عصن نمیشه به هیچ کاری رسید و یهو بخودت میای میبینی شب شده:/

و منم براتون پست طولاتی اماده کرده بودم و گفتم سه قسمتش کنم و اون قسمت اولشو پابلیش کنم عصن نشدددد ...

 الان داریم اماده میشیم بریم سفر اوفی اوفی:))ولی قبل از سال تحویییل باید حتما بنویسم سه تا پست پدر مادر دار:)))فعلا که من پتم و مامانم مت و داریم تند تند کارامونو میکنیم حتی دیده شده با صووورت من رفتم تو دیوار😅 بپریم بریم پیش پدر و ساعت ده بلیت داریم اومدم بگم خوبی بدی دیدین حلااال کنید بالاخره راهه دیگه ...

همینا دیگه سعی کردم خییییلی خلاصه بگم روزای اخرسالتون اروم رفقا:)

۰ ۰

اگهههه گذاشتن بکپیم😫،نصف شب طوری...

۳ نظر

هی اصرااار اصراااار که امشبو پیش ما بمون و البته منکر این نمیشم که خودمم جوزده شدم و گفتم ترووووخدااااا امشبم پیشمون بمون 

رو تخت من خوابیدی نوش جونتتتت خووور خووورتم فداااا سرت اصن هی هور خور کن، ولی آخهههههههه چرااا تو خواب بلند بلند حرف میزنی خاله ی جانم؟؟؟😩😩😩

۰ ۰

جانااااانِ جاااان❤

۲ نظر

تو این روزه مضخرررفی که تو مد داشتم الان امادگی کااامل دارم که قربونت برم با این سنتور زدنننننتتتتتتتتتتت❤

۰ ۰

بَعدش!

۳ نظر

همه ترق و توروقا تموم شده...خوابم نمیبره... اون نسکافه ای که خوردم و سه ساعتی که عصر خوابیدم منو حالا حالا بیدار نگه میداره...

تو سکوت نشسته بودم پشت میزم و خیره شدم به گلا صدای جاروی رفتگر میاد ...مثل همیشه ۰۰:۱۶دقیقه نه اینورتر نه اونورتر... یه پیرمرد با ریش جوگندمی معلومه مهربونه قشنگ میشه از چهرش خوند...جارو گرفته خم میشه اشغالا و چوبا و پلاستیکارو جم میکنه چنتا اتیش همچنااان تو کوچه روشنن و اخراشونه که خاموش شن... کوچه ی ساکت و اروم و درعین حال با سطل آشغالی داغون ... درررست انگار بعد از جنگه...پیر مرد خم میشه بازم اشغالارو برمیداره ...چقد بعضیا ظالمن...

۰ ۰

چارشمبه سوری:)

۰ نظر

اخرین چهارشنبه سال با سردرد:)

۰ ۰

بی تو نیست آرامم لیــــــــــک آرامم آرامم آرامم!

۵ نظر

میتونم بگم قریب به هشت یا نه تا پست پیش نویس شد تا الان یکم به خودم مسلط شدم

  اشک ریختم و نوشتم 

 حرص خوردم و نوشتم 

 به خاطر خیلی چیزا حرص خوردم به خاطر خیلی چیزا هم شادی کردم و از ذوق لبخند گشااااااااااد زدم به ژرفای چاله گونه طور با اشک شوق حتی...

 نوشتم و نوشتم و نوشتم و خالی شدم،خالی شدم تا الان به این ارامش رسیدم کنار گلای جان و عصرونه میزنم و میگم خدایا شکررررررت :)





۰ ۰

تو را دوست میدارم:)

۶ نظر

و را به جای همه کسانی که نشناخته ام دوست می دارم

تو را به خاطر عطر نان گرم

برای برفی که اب می شود دوست می دارم

تو را برای دوست داشتن دوست می دارم

تو را به جای همه کسانی که دوست نداشته ام دوست می دارم

تو را به خاطر دوست داشتن دوست می دارم

برای اشکی که خشک شد و هیچ وقت نریخت

لبخندی که محو شد و هیچ گاه نشکفت

دوست می دارم ...

تو را به خاطر خاطره ها دوست می دارم

برای پشت کردن به ارزوهای محال

به خاطر نابودی توهم و خیال دوست می دارم

تو را برای دوست داشتن دوست می دارم

تو را به خاطر بوی لاله های وحشی

به خاطر گونه ی زرین افتاب گردان

برای بنفشیه بنفشه ها دوست می دارم

تو را به خاطر دوست داشتن دوست می دارم

تو را به جای همه کسانی که ندیده ام دوست می دارم

تورا برای لبخند تلخ لحظه ها

پرواز شیرین خا طره ها دوست می دارم

تورا به اندازه ی همه ی کسانی که نخواهم دید

دوست می دارم ....

پ.ن:

شاید یه روزی فهمیدی اینجا یکی برات پست عاشقانه میزاره و دلتنگتهههه شاید:)

۰ ۰

دنیااااا نخواهد من بخندم یا شاد باشم!هــــه دنیا چه بخواهی چه نخواهی مسخره بازی هایم تمامی ندارد!!!

۳ نظر

پارت اول:

وقتی خستم فقط کاکاعو و چای داغ میتونه منو از خواب بپاشونه و خستگیمو رفعععع کنه...حالا خدا نکنه برید سراغ سبد کاکاعوها و با یه سبد خالی روبرو شید و بیشتررررر خدانکنه حال نداشته باشین برین شیرین عسل برای یه هفتتون کاکاعو بخرید...مجبوریییید(تاکیید میکنم مجبووووووور) شال و کلاه کنید برید نزدیک ترین مغازه ی طرف خونه تون و هف هشتا اسنیکرز و تک تک و کلی کاکاعوهای خوشمـــزه وردارید با نییش باز و خوشااالی، مثل عاشقی که معشوق رسیده باشه... حالا اقای فروشنده موقع حساب کردن گند بزنه تو حالت بگه"خانم سحریان زیاد کاکاعو نخورید اصلا خوب نیسااااا من دختر خالم کاکاعو خورد چربی دور کبدش جم شد مرد"(نمیدونم کلیش بود کبدش بود کجاش بود!:|) قشنگ نااابودت میکنهههه و با فووووش بر این زندگی نکبتی به منزل بازمیگردی!!!



پارت دو:

از کلاس اومدم تو گوشم حسن فری گذاشته بودم صداشم تا تــــه زیاد بود با اهنگ شااااد و جدید علیرضا روزگار...بعد فک کنید این اهنگ باشه ترجیح بدید اسانسور سوار نشید و از پله برید روی  پله های ساختمون هم باشیییید پله هم خلوت باشهههه و خوشحال باشید و حالتونم خوب باشه خوب ادم قرررش میگیره دیگه؟؟؟همینجوری با حالت رقص داشتم میرفتم یهو حس کردم سررررم رفت تو دیوار چشامو حتی بازنکردم اهنگم همینجوری داشت میخوند بعد چشامو باز کردم دیدم کلم اصن نخورده به دیوار،خوووووورده به پسرههههه همسابه همون پسر ژیگولشون.... بدترررررین حس دنیااااا ینی همین قطعااااااا!هرچیییی فوش بود به خودم دادم و پریدم تو خونه یه اوضاعی بود اصلن درهرصووووورت دنیا جان دوس نداره ما امروز و یکم خوشحال باشیم:/


پ.ن۱:وااای چه هواییییی ملسه ملسه😉


پ.ن۲:چن وقت بود براتون پست با عنوانای دراز ننوشته بودم؟


پ.ن۳:عصر بارونیتون و چجوری میگذرونید؟کتاب و اهنگ و فیلم و گوشی بازی؟یا تفریح و دور دور و خیابون گردی و پیاده روی؟یا شایدم مثل من دررررس و چای و کاکاعو کنار شومینه؟؟؟

۰ ۰

از عشق و خاطرات در،بـــــند نه دربند!

۲ نظر

فک کن عشق و خاطرات اووونی که روانیشی هیچوووقت سراغت نمیاد الا وقتی که داری فیزیک میخونی!نابـــودت میکنه عا!

پ.ن:

عنوان یهو اومد تو ذهنم اونم دقیقا وقتی داشتم مسئله حل میکردم!

امشب تا فیزیک تموم شه شاعرررری خواهم شد😅

۰ ۰
•به دور از همه ی ادم های مسخره و متظاهر دنیای واقعی...
فقط و فقط
برای مقداری آرامش...
اینجا از ته ته ته دل از روزمرگیام مینویسم :)

•دانشجوی رشته ی روانشناسی:)
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان