چهارشنبه ۲۵ اسفند ۹۵
همه ترق و توروقا تموم شده...خوابم نمیبره... اون نسکافه ای که خوردم و سه ساعتی که عصر خوابیدم منو حالا حالا بیدار نگه میداره...
تو سکوت نشسته بودم پشت میزم و خیره شدم به گلا صدای جاروی رفتگر میاد ...مثل همیشه ۰۰:۱۶دقیقه نه اینورتر نه اونورتر... یه پیرمرد با ریش جوگندمی معلومه مهربونه قشنگ میشه از چهرش خوند...جارو گرفته خم میشه اشغالا و چوبا و پلاستیکارو جم میکنه چنتا اتیش همچنااان تو کوچه روشنن و اخراشونه که خاموش شن... کوچه ی ساکت و اروم و درعین حال با سطل آشغالی داغون ... درررست انگار بعد از جنگه...پیر مرد خم میشه بازم اشغالارو برمیداره ...چقد بعضیا ظالمن...