روزمرگی های یک نیمــــــچه روانشناس!

نگران فردایت نباش ،خدا از قبل آنجاست:)

تو بهتم...تو یه بهت بزرررررگ.....

۴ نظر

بلد نبود وحشتناک ترین خبر و چحوری بده...

دوسش داشتم

خیلی اروم بود

اومد گفت احمدی مرد

همه بدنم یخ کرد

وجودم لرزید

بستری بود واسه قلبش

اما اینکه فوت کنه

اینا استوری بزارن

تسلیت بگن

حتی نمیتونم از جام تکون بخورم

هنوز به پهنای صورت دارم گریه میکنم

باور کردنی نیست خوبترین معلم عربیت فوت کنه...کاش یکی بیاد بگه همش شوخیه...همش دروغه...

۰ ۰

شاید امروز اروم ترین رفیقِ دنیا بودم واسه تویِ کنکوری!

۱ نظر

نمیدونم چقدر خیره شده بودم به میزم ولی خودم اونقدر انرژی نداشتم که گوشیمو روشن کنم و بهش روحیه بدم و بگم استرس نداشته باشه...خودمو نمیتونستم گول بزنم خودمم استرس داشتم...بین لباسایی که وسط اتاق ریخته بودم نشسته بودم و دستم به جم و جور کردنشون نمیرفت...فک کردم اولین کنکورشه...چه حسی داره...چه حسی دارم من دوسال دیگه...به همه شعارهایی که بهش دادم پوزخند زدم...غمگین ترین اهنگ داشت پخش میشد...نا آرومترین بودم...ولی الان وقت نا آروم بودن و این حرفا نبود...الان باید آروم ترین میبودم...یه مانتوی آبی پوشیدم با شلوار لی و شال سفید و ابی کمرنگ ارامش بخش ترین رنگ.....اول رفتم شیرین عسل یه مشما پر خوراکی گرفتم بعد اومدم خونه یکم جلو اینه جدی با خودم حرف زدم که جم کن این حالتو خوبه تو کنکور نداری پاشو برو ببین رفیقت در چه حاله...اسنپ گرفتم و رفتم پیشش گفتم پاشه بریم خونمون مامانش نذاشت ولی من اصراااار کردم و اوردمش خونمون...یه عالمه ساسی مانکن گوش دادیم بعدم رفتیم استخر بعد کل راهو پیاده روی کردیم دیگه نمیتونستیم راه بریم استخر خودش همه انرژیمونو گرفته بود....تو راهم بهش گفتم اصلا مهم نیست چی قراره بشه تو درس خوندی میری ازمون تو میدی و میای به اوناییم ک تند تند میزنن اصلا نگاه نکن دیگه نه دربارش حرف بزن نه بهش فک کن...از اول که دیدمش خیلی اروم تر شده بود...خودم هم....قدمت دوستیمون به چهار سال میرسه و اندازه ی چهار ساله یه خواهر بزرگ تر دارم...میگفت سحر من استرس ندارم ولی تو اروم باش خب؟😂نگم چقد خندیدیم حس کردم واقعا حال هردومون بهتر شده...برگشتنی نیومد باهام و رفت خونشون منم اومدم خونه و غش کردم خوابیدم...داشتم فک میکردم باید یه کاری کنم این استرسه رو تو خودم بکشم امسال.....قطعا میره تو لیست هدفام...بعدم پاشدم دیدم شونصدتاااا پی ام دارم... غزل و باز کردم نوشته بود: چطوری خره واست از شمال لواشک محلیه ترش خریدم بخوری بمیری و خنده... همیشه بهونه ی لبخندامه این بشر ...باهم تقریبا دعوا کرده بودیم ولی خب به دقیقه نرسیده بود چه احساس غروووری میکنم ازینکه باهاش دوستم...بعد باااز خوابیدم...خوشال بودم از اینکه نذاشتم روزم خراب شه..تصمیم گرفتم دیگه پیام ندم به دوستم چون مطمعنا الان سرش خیلی شلوغه... رشتشم ریاضیه و شانسش خیلی بالاس قطعا و امیدم بهش خیلیه...رفتم دوش گرفتم اومدم تو تاریکی اتاق با همون روشناییی کمه اسمون ادامه ی هتل لوزان و خوندم و یکمم اگه خدا قبول کنه درس خوندم و چنتا اهنگ دانلود کردم و دیدم بوی سوختگی میاد!کتریمونو سوزوندم😁حالا منتظر نشستم تو کمد دیواری و دارم پست میزارم تا مامانم بیاد ببینم تکلیف چیه با ملاغه میزنه یا با دمپایی😅😅😅





پ.ن۱:امن ترین و دنج ترین و خوب ترین جایه دنیا بعد از اغوشه مامانم ته کمد دیواریه:)لنتی هروقت اونجام احساس میکنم نشستم بالای کوه😂خیلی خوبه در کل ارامش خاصی دارم اینحا:)



پ.ن۲:کنکوریایه فردا و پس فردا پر از انرژی مثبت باشید با همین انرژی مثبت پنجاه شصتا جلویین:)

۰ ۰

از نسیم سحر سرگردان... بى سرو سامان...

۱ نظر

سیل سیال نگاه سبزت
همه بنیان وجودم را ویرانه کنان مى کاود
من به چشمان خیال انگیزت معتادم
و دراین راه تباه
عاقبت هستى خود را دادم
آه سرگشتگى ام در پى آن گوهر مقصود چرا
در پى گمشده ى خود به کجا بشتابم ؟
مرغ آبى اینجاست
در خود آن گمشده را دریابم
و سحرگاه سر از بالش خواب بردار
کاروانهاى فرومانده خواب از چشمت بیرون کن
باز کن پنجره را
تو اگر بازکنى پنجره را
من نشان خواهم داد

پ.ن:

من خیییییییییلی این شعر و دوس دارم از قدیما ندیما هم هر شعری و که دوس داشتم اینجا مینوشتم شاید شما هم خوشتون اومد و یا اگه خواستم تو وبلاگم دور بزنم چشمم بهش بخوره و باز بخونمش:) اگر دوست داشتید کاملش رو از ادامه مطلب بخونید:)

۰ ۰

انقدر فولاد آب دیده شدم که نذارم سه شنبه ی قشنگم و خراب کنی:)

۳ نظر

مطمئن بودم این ترم بالای نود و هفت میشم.... هیچ بهونه ای نداشت... از اون ترم به اینور خیلی ادم بودیم سرکلاسش...هم من هم غزل...

اغراق نمیکنم ولی منو غزل جزو قعال ترینای کلاس بودیم...فاینالمون رو از رو هم نوشتیم(((با امتحانای مدرسه و... نمیتونستیم کامل بخونیم کتابو تقسیم کردیم درسارو باهم))) و بهمون گفت کامل شدین...

امروز اون کلاس مسخره تموم شد خسته رفتم کارنامه زبانمو گرفتم حس کردم خستگیم صدبرابر؟نه هزار براااااابر شد...

نود و یک..

.فاینالمو داده بود بیست و پنج از سی...از فعالیت کلاسیم یک نمره ازم کم کرده بود....هی میگفتم شاید سرکلاسش حرفی زدی...شاید یه بار مشخی چیزی ننوشتی...ولی قانع نشدم هیچ باره "هیچ باره" نکلیف ننوشته نبردم سرکلاسش شده تو مدرسه زنگ ناهار  میشستم سرکلاس و تکلیقاشو مینوشتم...

اومدم خونه بهش پی ام دادم و حدود نیم ساعت با هم بحث کردیم... من ازش دلیل میخواستم قانعم کنه اون میگفت نههه تو خیلی اسپیک اینگ و گرامر و کوفت و زهرمارت خوبه ولی باید بیشتر تلاش کنی به صد برسی:/اخرین پی امم و سین کرد که گفته بودم هیچ وقت ناقص نبودم سرکلاسش هیچوقتم منفعل نبودم سرکلاسش... باید بم بگه حداقل چرا کم داده چون انگیلیسی حرف میزدیم بعضی وقتا واقعا حس میکردم دارم چرت و پرت مینویسم بعد دیدم چقققققققد غلط دارم هههه ولی خب قشنگ نوشته بودم هر حرفی میخواستم بگم و محترمانه گفتم ولی اون هی انکار میکرد بعدش فهمیدم به ضعیف ترین دانش اموزی ک تاحالا تکلیف نیاورده اصلا واسشم مهم نیست داده نود و دو://///

تااااااا عمق وجووووووودم سوختم با همون مانتو نشستم پشت میزم و سر رسیدیم که روش بود و برداشتم و بی وقفه نوشتم انگیلیسی نوشتم خودکار تو دستم له شد ولی باید یه جوری این همه حرصمو خالی میکردم...با یه دنیا غلط نوشتم غزلم هی زنگ زنگ که سحرررررررر چیشد سحرررررر چیشد...گوشیمو خاموش کردم و دوباره نوشتم....ده صفحه پر نوشتم...اخرسر از نوشته هام خندم گرفته بود... ولی خیییییلی خالی شدم حداقلش دلم خنک شد که حرفامو زدم درسته حقمو بهم نداد ولی مطمئنم این یه گوشه از ناملایمتای این زندگیه...در اینده مطمئنم مطمئنم انقدر ازین نامردیا میشه که این پیشش هیجه پس باید از الااااان خودمو امیدوارم میکردم که دربرابر هیچ چی هییییییچ چی انقد راحت وا نمیدم چه الان چه هروقت دیگه برامم مهم نیست نود و یک یا صد یا شصت و یک اخره نوشته هام نوشتم:

 "امیدوارم هیچوقت نگام بهت نیوفته نامرد ترین...."

بعد چایی یخ شدمو سر کشیدم خیره شدم به پرده ی اتاقم که با باد قر میداد و تو تاریکی اتاقم گم شدم...یادم افتاد عههه من وبلاگیم دارم:))بیام یکم حرف بزنم یکم پست بزارم یه عکسی پی نوشتایه درازی چیزی:)




پ.ن1:خیلی زیاد دلم میخواد بشینم بنویسم بنویسم بنویسم و چایی بزنم...نمیشه اون سره فرصته که همیشه میگم گیر نمیاد...روزا خیلی کسل وار میگذرن واسه همین سکوت کرده بودم تو مجازی...که منتقل نکنم این حسم و تو نوشته هام.... نمیدونم تو این پستم موفق بودم یا نه ولی خب مهم اینه بعد از این همه نوشتن الان همون سحره همیشگیم:)


پ.ن2:از داره دنیا یک پسردایی دارم توپولووووووو و دوست داشتنییییی و یه پسر خاله که با عنوان فنچک معرف حضورتونه:)مفتخرررررررم بگم توپولویه دوست داشتنیه عزیزمون علامه حلی و البرز هردو رو قبول شده و من با این خبررررر خوووووووب امروز از خواب پاشدم صدای زنگ تلفنم که جانانمان زنگ زده بود با ذووووق میگف: سحررررررر قبول شدم اولین نفری که بهت خبر میدم اصلا اصلا اصلا نفرت انگیز نبود واسه اولین بار در تاریخِ زندگیه من:)) خداروشکرررر:)



پ.ن3:اقا ما یه دوست کنکوری داریم هرشب نیم ساعت دارم بهش مشاوره میدم(ادم قحطه اخه ههههه)...

"ببین روزه کنکور اگه کل دنیااااا ریختن سرت خواستن نزارن حالت خوب باشه.... اگه ازون روزایه گند زندگیت بود..اگه هرچیزی شد...هر اتفاقی افتاد....اگه داشتی از استرس میمردی...اگه گرمت شد...گرما زده شدی...سرت درد گرفت...هررررررررررررچی....هرچیییی که شد میری مثل "ادم" کنکورتو میدی... خوب و عاااالی و برمیگردی این آسونترین ازمونته.... شک ندارم میتونی... این یه سال و خر زدی پس میشی... یه چیزی میشی....خر نشی استرس بگیرتتاااااااااا تو اونو بگیر:)) نمیدونم چی بگم فردا شب تکمیل ترت میکنم برو بکپ فعلا هههه...." بعد داشتم فک میکردم اگه چن روز دم کنکورم کسی اینجوری نصیحتم کنه چجوری بزنمش بمیره فقط هههههه:)))



پ.ن4:تو 365روزه سال 363 روزش یا کولر اتاق من خراب میشه...یا رادیاتورا...خداااا چرا اخهههه؟پختیییییییم خب:////


پ.م5:تو عمرم انقدر منتظره پاییز نبودم...انقدر منتظر بارون نبودم...انقدر دلم نمیخواست برم بیرون قدم بزنم...کاش این دوسال زودتر تموم شه...ینی هر معلم و مشاور و ...یه دانش اموز گرفتن تو دستشون داره فشااااااارش میدن جونش دراد...بابا چرا یه کاری میکنین بچه اسم درس میاد حالت تهوع بگیره:////هی تو بمن بگو تست بزن ببین اگه من زدم:/ والا به گفتن تو نیست حسش بیاد میرم میزنم:/با اون چشات که شونصد قلم توش مداد کشیدی و ریمل و خط چش و سایه و کوفت و درد و اینا:/


پ.ن6:فقط یک سال بزرگ شدم ولی دیگه عکسای لواشکامو نمیذارم...کسی اعتراضی نداره عایا؟:)))))



پ.ن7:اینکه من مامانمو خیلی کم میبینم و همش درگیره سرکار و ایناس اصلا امره عجیبی نیست...!اما خب کدوم بچه ایه که نخواد حداقل نیم ساعت برای مامانش وراجی کنه؟:))چااااااااااااره اندیشیدم اقـــــــــــــــااااااا:) یه چالش ده روزه گذاشتم با مامانم صبحا ساعت هفت که تقریبا هوا خنکه میریم پیاده روی خیلیم خوش میگذره چه بساااا خالم که شنید استفبالش باور نکردنی بود اصلا:)


پ.ن8:کارنامرو هم گرفتییییییم دهم دیگه واقعنی فررررررررررت؟؟؟؟:)راضی نبودم مخصوصا از اینکه کارنامه اصلی که همه نوزده و هفتاد و پنجارو رند کردن و گذاشتن داخل پرونده و به ما کارنامه دادن با همون نمره های ریز به ریییییز و اصلیه خودمون:/این کارنامه ی بدون رند شدن نمره هام معدلش شد هجده و هفتاد:////اون کارنامه ی به نظره خودم اصلی که میذارن داخل پرونده معدلشو حساب کردم شد نوزده و چهار صدم:/خب فازتون چیه اخه؟:))



پ.ن9:تا حالاااااا ذوق مرگ نشدین ازینکه اینترنتتون مثل چیییییییییی پرسرعته؟؟؟منکه مردم ینی دلم نمیاد پامو بزارم بیرون از خونه در این حد هههه:)



پ.ن10 و اخر:مهمونی دخترونه ای برگزار خواهم کرد که مگووووووو و نپررررررررس:)


::: زیر باد خنک کولر،خوب باشین...خوش باشین....تابستونو و بترکونین:)سحر النصایح جلد دو:)))) :::


۰ ۰

خدا هیچ بنی بشری و بی اینترنت نکنه😅

۲ نظر

سختیه زندگی و وقتی فهمیدم که پست گذاشتم و فرمودم میخوام پستاتونو بخونم و بیانیه دادم😅و زاااارت نتم تا همین امروز قطع گشت...و ایپدم و پسرخاله جان با خودش برده بود و رسماااااا نابود شدم بدون اینترنت😭

دیشب تو خواب میخواستم مرور کنم که نتم وصل شه چی پست بزارم و از کجا شروع کنم که خوابم رف و تو خواب داشتم وبلاگ مینوشتم هی صفحه بسته میشد منـم میگفتم بااااز تقصیره بیانههههه😂تو خوابم راحت نیسیم ایش:)خلاصه که انقد دلم واسه توشتن تنگ شدههه که بکوب مینویسم😁عید فطرتونم پساپس مبارک🙈

۰ ۰

از سری پست های نیمچه طورانه:)

۳ نظر

اینکه من شبا نه نرسیده خوابم میبره و غش میکنم و متعاقبا صب یه رب به نه بیدار میشم صدای جیک جیکاااااای گنجیشکام میشنوم ینیییییییی خووووووووووده زندگی:)))اقاااااا ساعت خواب ما تنظیم شد حااااااااااااالا یاااااارم بیا:)))


امروز میخوام دو تا پست کشدارمو پابلیش کنم و بیااااام وباتونو بخونممم با افتخار:) این مدت که امتحان داشتم تا میدیدم پست جدید گذاشتین میومدم وبلاگتون و عذاب وجدان امتحاااان نمیذاشت بشینم بخونم قشنگ اینه که امروز کلااااااا میخوام تلافی کنم و هییی بخونمتون هیییییی نظر بدم هی بخونمتون هی نظر بدم:)))نظردهیه خونم اومده پایین:))


این نیمچه پستم همینجوری  گفتم بزارم دیگه اهاااااااااااان اقــــــــــــــــــــــــــــااااا؟؟؟؟؟؟؟؟؟نمیشه شمام یه چالش چای بزارید؟؟؟؟مام از چاییمون عکس بگیریم بعد بگیم تشکر از فلانیه عزیزتر از جان بعد شما بیاید کامنت بزارید که نههه سحر جان این چه حرفیه شما عزیزی و منم بگم نهههه این چه حرقیه من خاک کقشتونم و اینا؟؟؟؟شایدم گذاشتین و من خبر ندارم ولی اقا بزارید ما که همیشه از چاییمون تو هرحالتی عکس میگیریم حالا با اسمِ چالشم باشه چه بهتر هههه:))


احساس میکنم همینجوری ادامه بدم یه پست کشدار ازینم درمیاد پـــــــــــــــــس تا درودی دیگر بودوروووووود:)

۰ ۰

اندر مشکلات همیشگی من و بیان موقع پست نوشتنه من:///((موووووووووووووقت))

۲ نظر

اقااااا من دقیقاااا یک و ساعت و نیمه یه پستِ شونصد کیلومتری نوشتم بعد پیش نویس کردم، رفتم اومدم دیدم نییییییییییییییییییییییییست:////الان این تقصیره بیانه؟؟؟به عمش قوش بدیم؟؟؟یا تقصیره منه؟یا تقصیره نتِ منه؟؟؟؟؟سرموووووووو کـــــــجا بکوبممممممممممم؟!!!!!!!!!!:///////

نو عصااااااب:/

۰ ۰

دست و پا زدن تو بدترین خلا زندگی

۳ نظر

خیلی حالِ خوبی بود...همه چیز رو روال بود...نگاش که میکردم قلبم از چشمام میزد بیرون اینو خودش خوب میدونست...اون اما...

خودش بود،ظاهرش،لباساش،خنده هاش،شوخیاش همونی که میدیدمش و مشتاااقانه میومدم تو وبلاگم تعریف میکردم و دلم غنج میرف واسش... همونی که بهش میگفتم "الاااغ جان تو هیچوقت نمیفهمی چقد دوستت دارم..."

اما اخلاقش...

از کت شلوار و ساعت و بوی ادکلنش و مدل موهای میشد مرفه بودنو تشخیص داد و ماشین زیر پاشم که انقدررر خوووشگل و براق بود نور خورشید و تو چشمات منعکس میکرد و معلوم بود خییییلی گرونه...پولدار شده بود و همینم عوضش کرده بود...گوشیش تو دستم بود... دستم میلرزید و بغض راه نفسمو بسته بود با چشایه تار و اشکی پیاماشو میخوندم انگار هیچوقت همچین ادمی و نمیشناختم من عاشق کی بودم؟!؟!...اسامی دخترای مختلف و پیامای عاشقانه ...چن دقیقه بعد،نصف صورتم داغ شد و به یه طرف برگشت و صدای محکم سیلی پیچید تو گوشم...داد؟فریاد؟نه صدایی که شنیدم نعره بود که دره ماشبن هم میلرزید...با ترس و لرز و بغض،فقط یه کلمه از دهنم در اومد:

-چرا؟!

-از اولشم حسی بت نداشتم فقط واسه اینکه عاشق دلخستم بودی اومدم سمتت

- ولی من دوسِت داشتم بی لیاقت

داد زد:-الان باعث ازاااارمی

صدایی میپیچه تو گوشم،آشناس،میشناسمش...میدونم کیه...

-هه،منم دوست داشتم سحر،یادت نیست چقدررر عذابم دادی و پسم زدی؟حالا بکش حقته یه پوسخنده صدادار و صداش دیگه نمیاد

 سرمو بلند میکنم و رو به پنجره جلو ،داشتیم میرفتیم زیره تریلی بوق ماشینا،صورتش که سمته منه و داره عصبانی داد میزنه و حواسش به جلو نیست،جیغ منوووووو و صدای سحرر...سحرررر...و متعاقبش الله و اکبر و اذان...یادم نیست وضو گرفتم یا نه...یادم نیست کدوم طرف رو به قبله وایستادم...یادم نیست چطوری چادرمو سرم کردم فقط یادمِ رکعت اول که سجده رفتم بغضم شکست ...عذاب وجدان داشتم و دارم بغضی که بازم گلومو گرفته و ولم نمیکنه..نمیدونم من نمیخواستم، نمیدونستم، چیکار میکنم الانم نمیدونم فقط میدونم تویه حالت خییییلی بد دارم سر میکنم...با صدای غار و غوره کلاغا و شکمم و صدای گنجشکا بلند شدم سرمو برگردوندم ترررق و توروق کمر و گردنم، همه بدنم کوفته شده،سردرده وحشتناک و بدتر از قبل،تو اینه دو تا چشمِ قرمز موهای باز و شلخته و جای مهر رو پیشونیم وچادره برعکس...خودمو میکشونم رو تخت و دوباره همون صداها...

.

.

.

.

.

.

.

.

.


پ.ن۱:نمیتونم خوابمو واسه کسی که میشناسه بگم،جز غزل و نیلو و فاطی که جز غزل،نیلو و فاطی هردو مشغولن و نمیخوام مزاحمشون شم امیدوارم بتونم به غزل بگم شاید سبک تر و بهترشم وگرنه خودم خودمو میشناسم انقدر تو خودم میریزم که هروزحالم بدتر شه و این جز اخلاقایه بدیه که وقتی بزرگ شدم باید حتما درست شه...




پ.ن۲:اصولا ادم تو داری بودم و هنوزم هستم،ولی نمیخوام ایندفعه جلوی خودمو بگیرم،حس میکنم دارم خفه میشم،احساس میکنم یه گناه بزرگ کردم ولی نمیدونم چه گناهی،احساس میکنم این وسط دل یکی شکسنه ولی دقیقا نمیدونم دله کی...تمام وقتی که سرم رو مهر بود و کاری جز دست و پا زدن تو این خلا مضخررررف برنمیومد فقط و فقط زبونم به التماس باز بود،التماس به خدا که کمکم کنه من نمیدونم هیچی نمیدونم...


پ.ن۳:لرزش دستام کم نمیشه... تنها راهی که الان برای اروم شدن به فکرم رسید نوشتن بود...دیشب هم مثل دو شب پیش نتونستم جوشن کبیر بخونم واحیا بگیرم درست و حسابی... تو پستی که دیروز داشتم مینوشتم از شبای قدرم نوشته بودم و به لطف بیان و محبت همیشگیش به من پستم کلا پاک شد و من افسرده رفتم خوابیدم،امیدوارم دو تا قرص خواب اثر کنه...خواب تو بعضی موقعیتا که بدون کابوس هم باشه بهترین نعمته...تنها چیزی که میخوام لطفااا لطفااااا لطفااااا با خوندن این پست منو قضاوت نکنید🙏

خییییلیییی زیاد التماس دعا‌ 

۰ ۰

مث پـــتک کوبیده میشه تو سرم

۶ نظر

از لحاظ من مرگ فقط خوابِ امروزه منه که اون شده جن من بسم الله...

بعد از سحر ساعت شیش و نیم خوابم برد و هشت و سی پنج دقیقه دیییینگ دینگگگگ ایفون زده شده و صداااای جـــیغه صاحبخونه طبقه اولی که اومده بود دعوا کنه باهاش بلند شد...  از پشت ایفون انقدر جیغ میزد که صداش تا اتاق منم میومد و داد میزد تو کوچه که میترا خانووووم شما شاهد باش و این مستجر منو کشت ....

 من هزااااربااااار به دشمناش لعنت فرستادم و بالشت به دست رفتم اتاق مامانم اینا و خوابیدم ...ساعت نه و رب از طرفی سردردم داشتم از صدای زنگ تلفن پاشدم و باز همین خانومه...ینی رسمااا با ناله و عجززز میگفتم خدااااایاااا...

 دقیقا تا پلکام سنگین میشد یا صدای ایفون بود یا صدای جیغش میومد از پشت تلفن که مامانمم داشت باهاش حرف میزد یا صدایه زنگ تلفن...جالبیش این بود مامانم هی میگف شما حرص نخور،اروم باش درست میشه و...عجب صبری مامانم دارد😅آخرم نفهمیدم مامانم کی اومده کنارم خوابیده و گوشی افتاده کنارش و این خانومه همینجوری همچنان داره حرف میزنه ...جدا چقد ادم میتونه شعور و در حق خودش تموم کنه...

اخرسرم دوباره مامانمم تو حالت خواب و بیداری باهاش خدافظی کرد ساعت بیست دقیقه به ده بود که ده و ده دقیقه دوباره زنگ زد و ده و نیم قطع کرد مامانم میگف درباره خوده طبقه اولیا و همه اجدادشون حرف زد😂از طرفی دوباره خوابیدیم و تلفن و کشیدیم مامانبزرگم زنگ زد به مامانم،به گوشیش ینی و مشغول شدن واسه صحبتای اش نذریه فردا و رسماااا من رفتم تو اتاقم نشستم رو تخت با یه حالت ناله مانند گفتم خدااااایاااا😩و تو اینه دو تا چشم پف کرررده و قرمز میدیدم و رنگ گچه دیوار،موها ژوولیده و هرکودوم یه طرف و کاملا بهم ریخته،تیشرت گربه ای نصف تو شلوار و نصفش بیرون،پاچه های شلوار هردو بالا و نامیزون و خلاصه یه قیافه دااااااغون و بعدم هانیه دوستم زنگ زد که جغرافی خوندی و کلااااا نخوابیدم بعدش اعتصاااابه خواب کردم😣ینی دقیقا قیافم اونموقع😩اینشکلی بود و اینشکلی😢

امیدوارم هیچوووقت اینشکلی بدخواب نشید لامصب تهِ نابودیه:)


پ.ن۱:فک کن تو راهرویه خونتون بوی کباب پیچیده باشه و تو روزه باشی و چه بسا شکموام باشی😭😝ملاحظه نمیکنن ملت یا نمیدونن ماه رمضونه؟!!!ازکباااااب صرف نظر کنبد واسه ناهار مرسی اه😱😨



پ.ن۲:پوتصدمین پست و دیگر هیچ:) 

۰ ۰

کوچکترین کارایی که "ممکنه" بزرگترین انرژیارو بهم برگردونه👈خواب و خواب و خواب😃

۵ نظر

امروز تموم شد...عربیم گذشت...سخت بود ولـی گذشت...حالا حدودا پنج روز تعطیلم و میخوام انقدر این چن روز شب تااا صب،صب تا شب بخوابم که بمیرمممم😁


نمیتونم بگم چقد حرررص خوردم از دیشب، بابت برگه ای که لای دفترچه خاطراتم بوده و افتاده و یه ادمی که نقش سمیه تو زندگی منو داره ورش داشته و خوندش و دقیقا تو همون کاغذ ازش یه عالللمه بد گفتم و یه حرفایی که باید مسکوت بین خودم و خودم میموند و خونده،چحوری بزنمش از جا بلند نشه و طبیعیم جلوه کنه اینووووو اخههههه؟!؟؟!؟!😤



خیلی چیزا دیگه مثل قبل واسم مهم نیست شاید هم هست و خودم به روی خودم نمیارم نمیدونم حس بدیه نمیتونمم بفهمم حتی دقیقا تو چه حالیم،دیشب طی حرکت غافلگیر کننده مامانم گف دوس نداره زیاد با غزل معاشرت کنم:/بنی اون لحظه گچه دیوار رنگه صورتم بود و پوکر فیس شکل و شمایلم😫واسه همینم گف شنا رو کنسل کنم برنامه ثبت نامشو اگه میخواد اون بیاد باهم بریم باشگاه نزدیک خونمون و خلاصه که قشنگ ابِ پاکی و رو دستم ریخت غزززل بی غزل:/نمیدونم چه حرکتی ازش دیده هرچی باشه فعلا دو تا ضربه کاری بهم وارد شده که تو یه خلا دارم دست و پامیزنم و نمیدومم چیکارکنم واسه همین دوس دارم چندین رووووز بخوابم تا این خستگیه لعنتیه روحیم تموم شه کاش بشه کاش کاش کاش...




گفتم از زیست متنفرم؟خب حرفمو پـس میگیرم:)) ضمن اینکه عاشقه زیستم معلمشو در حده مرگ دوس دارم و حاضرم بمیررررم واسش😍امروز تو راهرو سلام کردم بهش و انقدررررر با صمیمیت جوابمو داد و استرس نمره امتحان و از چشام خوند و گف خوب شدییییی چرا انقد نگرانی؟میخواستم بپرم ماچش کنم خدا این بشر دومی ندارهـهههه مهربون ترین معلمی که داشتم،شاید اگه نبود میبردیم از زیسته سنگینِ امسال و کلا میرفتم یه رشته دیگه ...کاش خوبیاشو یادم نره هیچوفت اینم صرفا گفتم بنویسم ابنجا بمونه که بعده ها چندین سال بعد اومدم و خوندمش این پستم یادم بمونه امروز تو بدترین حالت و خیلی نابودطور تنها چیری که انرژی داد بهم خودش بود معلم زیسته جااااان ترین:)




تو راه داشتیم میومدیم سلانه سلانه و فک میکردیم چراااا امتحـانایه این نهم و هشتمیا تموم نمیشه😳وارد کوچه شدیم دوتا پسره ژیگول پیگول کرده که الحقم جذاب بودن جای برادری الـــبته:) ولی خب ما رد شدیم سریع رفتیم،من بروی خودم نیووردم ولی دوسم گف سحررررر باورت مبشه اینا شـــیشمی بودن😁😁😂😂😂خندم گرفتتتت محکممم زدم زیر خنده برگشتم دیدم معلقن همینجوری دارن سره کوچه وول میخورن و میزنن تو سر و کله هم،به قد و قوارشون نمیخورد عصن ششمی باشن ولی خب موجباته شادیـمنو و مسخره بازی دوستمو فراهم کرده بودن که یه لحظهههه همه چیییی یادم رفته بودم حتی تشنگی😅اینم درعوض اون دوتا ضربه کاری کمی تا مقداری انرژی برگشت به وجودمون:)

ما تو ماهررمضون ازینکه ساعت خوابمون بهم میخوره و درست نمیشه در عذااااابی دردناکیم،شماچطور؟:)



لحظاتتون اروووم و باب میلتون باشه همیشه ایشالله:)👋

۰ ۰

امروزانه😃

۲ نظر

بوی فرنی و گلااااب تو خونه پیچید و مستتتت شدیم😃که باعث شد دیگه نتونم عربی بخونم و بیام یه پست بزارم خرسند بشوم😁😂امروز تا یک خواب بودم مامانمم همینطور،بعد از زنگ همسایه محترم بیدار شدیم حدود یک ساااعت داشت پشت سره بقیه حرف میزد مامانمم هی میخواست بپیچونش ولی نتونست😅به این خانومه خیلی من ارادت دارم👩😹،اونموقع ها که منو تازه دیده بود برگشت گف شما خواهره میترا خانومی؟ندیده بودم تونننن تاحالااااا(مامانمومیگف)یرگشتم گفتم نه دخترشونم:///گف ماااشلا خیلی خوب موندن میترا خانوم بهشون نمیخوره دختر همسن شما داشته باشن:///نمیدونم یا ازمامانم تعریف کرد یا منو تخریب کرد😅از سه که نشستم سره عربی بی وقفههه خمیازه کشیدم و دهن دره کردم دیگه خودمم عصبانی شدم:/همینجوری غرق کتاب بودم غزل زنگ زد و انقددددددر بلند بلند خندیدم از دستش و خوش گذشت بهم نفهمیدم یک ساااعته داریم حرف میزنبم و غیبت میکنیم😁بعدم واسه کلاس تابستونیامون برنامه ریختیم قرار شد من هماهنگ کنم بش بگم واسه شنا بریم جایی که اون میگه،واسه والیبالم که من گفتم میریم پیش دوست خالم که قبلانم گفتم مربیه مغلطههه ام نکنه و گف من عربی و دو ساعت پیش تموم کردم ،چون معلمامون فرق دارن نکته هایی ک معلممون گفتو بش گفتم گف سحرررررر هیچی نخوندم من جارومحرور چیه عصننن😂😂😂پشت تلفن انقد مسخره بازی دراووورد نمیذاشت درست بش یاد بدم بعد گفتم برو بمیر دیگه تلفنتون سوخت😅بعد وسط حرف زدن یهو میگف هووو به چی میخندی من هنگ کرده بودم بعد دیدم با ابجیش بود😂😂بخدا قدررر نمیدونه من اگه خواهر داشتمم هعی...😃دیگه ازونور صدای بز و سگ و گرله میومد منم اینور ول شده بودم انقدددر خندیدم😅فردا قرار شد بریم ثبت نام کنیم والیبالو بعدشم من مخ مامانمو بزنم راضیش کنم بریم سینما :/دیگه اینکه باهم والیبالو شنارو میریم کلاس زبانمونم که سرجایه خودشه و میمونه یه کلاس که غزل از بچگی تقریبا میره کاراته بچم😂و چون میخواست تو مسابقات شرکت کنه حتی میخواست مدرسشو عوض کنه و من کلی ابغوره گرفتم و مامانشم نذاشت دیگه بیاد بیرون ازین مدرسه ولی هرووز باشگاه داره و کلی تلاش میکنه و زور مبزنه😂😁😝منم ویولن میرم که کلا باهم تو این یه نقطه تفاوت داریم اون کاراته من ویولن وگرنه بقیه رو باهمیم:))اینم بگم اون روز یه فلش پرررررر واسم فیلم ریخته بود خوشحاااااال گرفتم گذاشتم تو جیبم بعد سره جلسه داشتم با مداد مینوشتم تو چکنویس اومدم پاک کنم فک کردم پاکنم تو جیبمه و دس کردم فلشرو دراوردم همینطوری که تو عمممق مسعله بودم دیدم فلشرو دارم میکشم رو برگم😂😂😂😂فک کردم پاک کنه😅خندیدم اومدم بزارمش تو جیبم از دستم کشیده شد دیدم معاونمون(همونکه اخلاقش چیزه)از دستم گرفتش و با قیااافه میرغضبانانه گف بعد امتحان میای پیش من و اوووف خلاصه درده سری شد و خداروشکر فیلماش مناسب بود و ایرانی بود همه😅

نتیجه اخلاقی:هیچوووقت از پاکن سرجلسه استفاده نکنید ممکنه چیزای دیگه ای بجای پاکن ازجیباتون بیاد بیرون😅😅😅


همینا دیگه اهان راستی دیشبم رفتیم رسدوران و اصنننن کوفتمووون شد،واقعا یه ادم به عنوان عروسه خانواده چقدررررررر میتونه انقدددر همرو بندازه به جون هم:/بعضی وقتااا تو دلم میگم شما حرف نزن نمیمیری بخدا ولی خب زنداییم منو خیلی دوس داره منم خودمو قاطیه این دعواهای خاله زنکی نمیکنم چه بسا خییلیم بامحبته ولی کرمرو داره😂دیگه فقط حرصم میگیره ازش میام اینجا مینویسم ازش ایشالااا که خدا ببخشه😁🙏ماجراشم تو یه پست دیگه میگم فعلا حس میکنم چن وقطیه اشک چشمام نبومده برم یکم ماه عسل ببینم ضدعفونی شن😅عیدتونم پساپس مبـــارک تو پست قبل یادم رف تبریک بگم بسیار پوزش خواهانیم :)

تابستون اومداااااا حاااالااااا لالای لالای لالالای لااااااای💃💃💃👏👏👏😅😂

دقایق قبل افطارتون بخیر😊❤

۰ ۰

بچه ننه نوشت طوری😜😅+امروز طوری😃+زیست طوری😍

۵ نظر

تقریبا یک روز مامانم خونه نبود و اون یک روز خونه از جهنمممم بدتر بود مخصوصا وقتی بابام رف یه سر بیرون و بیاد انگار غم عالم ریخت تو دلم و بی رمق زیست خوندم،ساعت هشت و رب تازه پاشدم بساط افطاری و اماده کردم اش رشته که مامانم درست کرده بود تو یخچال بود و پنیر و سبزی و شیر وچای و ....که با اش شله قلم کاره نذری تکمیل شد و هیچکووودومش بهم نچسبید و همین باعث شد ساعت دو شب که بابام رف فرودگاه دنبال مامانم و بقبه یه عااالمه پیشِ خودم اعتراف کنم خونه بدون مامانه خونه ینی کشـــــک و چقدر از خدا خواستم یه عالمه نگهش داره برام 

اومد بعد ازینکع سوغاتیامو گرفتمممم و ماچ و بوس و تف و اینا 😅توبیخ شدممم که چرا اتاقم بمب زدس،همون موووقعع از ته دلممم خداروشکر کردم که هست و بهم بگههه سحر اتاقتو جممم کنه،سحر جوراباتو از وسطِ اتاقت وردار،سحر لباساتو از رو صندلی وردار صندلی چپههه شد،سحر رو مبل نخواب،سحر جلو کولر نخواب سحر...سحررر...سحر...ایشالله مامانای شمام انقدررر اسمتونو صدا کنن که تو اوج کلافگی از ته دلتونننن شاد باشین واسه داشتنش و مامانای اسمونیم رحمت کنه خداجان:)آمــــــــــــین

امروزم روزه بودم،نمیدونم گفته بودم یا نه ولی با خودم عهد کرده بودم نزارم درسام لطمه بزنه به روزم،سحر،سحری خوردم😁و مثل اون امتحانای قبلی نخوابیدم و بخودم اومدم ساعت شش و نیم بود حاضر شدم و مامانمو بیدار کردم بعد یه رب اماده شدن رسوندم مدرسه و خودش رف سره کار...سره صف بودیم وسط ایت الکرسی خوندنِ دوستم سره صف، سرم گیج رفت و وحشتنااااک ضعف کردم ویهو افتادم زمین ولی چون خیلی نمیخواستم ضعف نشون بدم جلو بچه ها کلا یه حسه بدی بود واسم، سریع با کمک محیا پاشدم و لم دادم بهش رفتیم سره جلسه😁 همچناااان سرِ امتحان سرگیجه داشتم و ضعفه شدیـــد...اومدم خونه از تشنگی افتادم جلو کولر زیر پتوووو با شلوار گل گلی و استین کوتایه خنکش و از یخ زدن زیر پتو کلییییی حالم خوب شد و کلاغه خبرو رسوند به مامانم و مامانمم زنگگگگگ زنگگگ که سحر پاشو یه چیزی بخور وگرنه میااام کتک میدم بخوردتا😁مامانم خیلیییی عاطفیه نمیتونه نشون بده ققط😅گفتم باشه حتما😅 ولی قبلش گفتممم یه پست بزارم اینجا و یکیم اینستا و برم تا هفت و نیم ،هشت که میخوایم بریم رسدوران(😁😂) بخوابم جریانشم که گفتم قبلا دعا کنید کوفتمون نشه خبرای مووو به موشو فردا میگم😃


زیستم هفتاد و پنج صدم فکر کنم یا نیم نمره غلط دارم که خب چون نخونده بودم اونجارو و از خودم نوشتم راضیم از خودم:)فقطططط سه تااا امتحان تا ازادی😭


مامانم گف ان اقاهه که تو بازار بوده گفته از مشهد جیلی بیلی و عصن کلا جم کردن و تولید نمیشه دیگه،چراااااااااااااا؟؟؟؟😣عوضش شکلات سنگی نصیب شدیم😂هی اصرار کردم لواشک اونجا مقدسه بیارن واسم نیاورد هیشکی گفتن تهرانم هس ادم باش سحرجان😁😲البته نه به ابن غلظت ولی خب منم ادم شدم😂و گفتممم نخواستییییییممممممم😒😤😠😅



اهان اینم بگم معاونه گلابیمون امروز میخواس حالمو واسه اون روز بگیره😂که حالم بد شد گف سحریان فک نکن نفهمیدم یه چنتا پسر افتاده بودن دنبالتون اون روزاااااا...چون حالت بده هیچی بت نمیگم...وااااااا یکی راهش میخوره به راهه ما یا اصلا میوفته دنبالمون به قول خوووودتتتتت به توووووو چههه اه واقعا بدم میاد از ادمایی که بهتان میزنن درحالی ک نه اون بدبختا چیزی بهمون گفتن داشتن راشونو میومدن نه ما سبک بازی دراوردیم😒دیگه دوستم بلند گف جوری که بشنوه معاونمون:سحر این دفعه از کوچه های خلوت برو خانوم ببینن یکی راهش اونجاس و میاد و رد میشه از کنارت خببب ناراحت میشن دیگه چقد بیشعوووری سحریان توووو نـــچ تــــچ نـــچ محیا و فاعزه ام خندیدن منم همینطور😅

 بردش دفتر دوستمو واقعا که عقده ایه واقعا...



چیزه دیگه ای ندارم بگم جز اینکه دارم بیهوش میشم از خواب،روزهاتون کلی قبول:)دعا کنید واسم سره افطار لطفااااااا😃🙏✋🌷

۰ ۰

دلتنگی به این گندگی😔

۵ نظر

چای و میخورم و خیره زل زدم به تلوزیون و با دعای سحر دلم میخواد همه ی بغضمو و خالی کنم و بلند بلند گریه کنم تو دلمممم اعتراف میکنم خیلی لوسم و مامانی 🙈ولی خب اولین سفره که مامانم بدون من میره...با هر اللهم انی اسئلک ای که میشنوم دلم میلرزه ینی نمیشد منم بیام پابوست اقا؟زیست ...درس...امتحان...همشششش بهونس همش اگه تو بخوای میشه من خیلی دلم هوای حرمت و کرده...نمیزارم اشکه چشمام بیاد چایی داغ و قووورت قووورت میخورم و بغضم و مثلا قورت میدم...از زیستم متنفرم فعلا😒عقده ای بیشعور😾😼




پ.ن۱:سره شب خیلی دلم پر بود اتفاقی رفتم اینستا و فوران احساسات کردم و غر زدم...کامنتا کلااا دو تا اون دوتاعم پرررر از انرژی منفی و حرفایی که متنفرم ازشون ....خوبه اینستا قابلیت بستن کامنتارو داره وگرنه ....خیلی بده تو دنیای واقعی همو میبینیم تیکه و نیش و کنایه و نصیحت و....تو دنیای مجازیـ یکم بهم انرژی بدیم 



پ.ن۲:قوربون وبلاااااگم برم که هروقت غر زدم و با استرس توشتم بعدش انقدددددر ازتون انرژی گرفتم که میتونم بگم حالم واقعا بهتر شد



پ.ن۳:وقتایی که مامانم شبکاره و سرکاره اگه بگم دلم تنگ نمیشه کلی واسش دروغ گفتم،ولی الان یه حسی دارم که داره میره مشهد و غبطه میخورم بهش...دلم میگیره بعضی وقتا حس میکنم وااااقعا چه گناهی کردم!؟چه گناهی که امام رضا منو دعوت نمیکنه!!!!



پگن۴:مامانم حالا زیادم نمیمونن با خاله جان رفتن مامانبزرگ جان اینا هم که از قبل رفتن و من فقط اینجا تنها از یه طرف بابت اتفاقایی که چن روز پیش تهران پیشومد و اخباری که از میبینم تو تلگرام نمیترسم،وحـــــشت دارم که خدایی نکرده چیزی پیش نیاد این نشه اون نشه بعد میگم نه بابا اونا پیشه امام رضان تو برو فکره خودت باش😓



پ.ن۵:خوابم نمیبره امشب خیلی فکرم مشغوله امیدوارم حالم خوب شه این حاله بد و اصلا دوس ندارم یه غمه سنگین رو دلمه انگار



پ.ن۶:ساعت۰۴:۰۴

😍😃


پ.ن۷:حالا که نتونستم واسه زیستو امتحانم برم،تا خوده صب درس میخونم تا بیهوش شم سره کتاب...تمیدونم با کی لج میکنم...فقط دلم میخواد یه کیسه بوکس داشتم انقددددد مشت میزدم بهش تا خالی شم...حیف




پ.ن۸:اینجا که مینویسم،راحتتتتت،خداروشکر خداروشکر که فضاش مثل اینستا خفقان اور نیس تا ادم یه چیزی بگه صدنفر بیان حرف مفت بزنن البته بگممم دوستایه خوبیم هستنا ولی خب😊



پ.ن۹:دوتا سفره خوشگل واسه واین امتحانای لنتی بهم خورد...



پ.ن۱۰:به جیلی بیلی هایی که به خالم و مامانم و مامانبزرگم جداگونه سفارش دادم فک میکنم و هرکودومشون نمیدونن اون یکی قراره واسم بخره،فکر میکنم😁😁😁😁سحره جلبیان😃


حالِ دلتون آروم:)


۰ ۰

از اون روز تا امروز:)

۴ نظر

اووون چن روز پیشا(هشتِ خرداد) خالمون زنگ زد که سه چهار روزه تعطیلی و اینارو جم کنین بریم شمال،بابام نظری نداش،من وحشتنااااااک دوس داشتم برم و از طرفی حس کردم یه شخص سمجی ام قراره بیاد بچسبه اونجا به ما و کوفتمون کنه گفتم نه من امتحان شیمی دارم و عای سرم در میکنه و عای پام و اینا:/مامانمم قااااطع گف نه ایشالا بعد از امتحانای سحر و وقت بسیار است و فلان...اقااااااا حالا ما نرفتیم اونا با پسرعموی مامانم رفتن... پایه ترین و باحااال ترین شخصه فامیل:(ینیییی انقدررر عصر بهم فشااار اومد و انقدررر ناراحت بودم در حد گریه با اهنگای پاشایی زجه میزدم که زیرپتو و خوابم برد ...از ده دقیقه به یادده صب تا شیش عصر من خواب بودم باورم نمیشه خودمم تو عمرمممم انقد نخوابیده بودم:/دیگه پاشدم کشوووون کشووون با بالشت رفتم جلو تلوزیون کانالارو بالا پایین کردم و شبکه پویا یه کارتون دیدم یکم و بعد سرم همچنان تو گووووشی بود باز خوابم رف تا یه رب به هشت دیگه مامانم میگف پاشو بریم دکتر این بچه چشه😂روزه واقعااا از پا درمیاره ادمو من خودم به شخصه نسبت به پارسال بیشتر از اینکه تشنم شه گشنم میشه:/انقددد که بچه ها امروز میگفتن سحررررر دفه بعد روزه بگیری بیااااای؟ عاره:)))))

خلاصه که شمالللل و لب دریا و ویلای خوشگلمون فرت😢بعد تو اینستا همههه عکس لب ساحل گذاشتن اخههه چرااا😣

دیگههه اهان اون شب ینی نهم خرداد تولد خالم بود،و من از قبل از عید تاااا شب تولدش ندیده بودمش‌دماغشو که گفته بودم عمل کرده بود ینییی فوق العاده عوض شده بودم میگفتم من خالههه خودمو میخوام😂حس میکردم نکنه برم دیگه چن ماهی نبینمش انقد سلفییی انداختم باهاش حد نداش اصن ازونور هرکی رد میشد میگف اینارو... ولی الحق و الانصاااااف چه عکسایی شده بود و اونشب شام غذا گرفتیم بردیم و چون هیچکودوممون روزه نبودیم دیرتر رفتیم بعد افطار،خالم اینام کیک گرفته بودن با سییییبیییل😂😂😂😂ازین سیبیل چسبیا به تعداد و شکلای مختلف ینی نمیتونم بگم انقد سره اون سیبیلا که گذاشتیم و خندیدیمممم خدا میدونه و بهترین شب بود و چون داییم و خالم باهم اختلافات ریزی دارن و مسبب همشم زنداییمه اونا نبودن،عوضش شنبه ای که میاد مامانبزرگم برنامه رستوران ریخته،خاله کوچیکمم زنگ زده به داییم و خالم گفته بیان ولی خب هیچکودومشونم نمیدونن که اون یکی هس:/چه پیچیده خلاصه که قراره اون شب باهم اشتی کنن و تو عمل انجام شده قرار بگیرن ان شاااالله،

دیگه اینکه امتحانا بیش از حد دارن کش میان و حوصلمونو سر بردن😣😒شیمی ام که فقط میتونم بگمممم چراااااااااااا😼😁از دسته خودم خیلبییی زیاد عصابم خورده خیییییلی زیاد...و اماااا ماجرای اون روز بعده امتحان ادبیات😅

اقا ما تعطیل شدیم از مدرسه ینی امتحانامونو دادیم همه نشسته بودن تو حیاط من داشتم بیشهوووش میشدم دیگه دوستمو صدا زدم اومدیم وسطای راه دیدیم یه مشت پسر ریختن دنبالمون:/حالا من با چشای خوابالو داشتم واسه محدثه یه چیزی تعریف میکردم و میخندیدم و خیلی اروم میخندیدیم البته و دقیقااااااا همون لحظه معاونمون با ماشین رد شد از کنارمون و انقدررررر بد نگامون کرد من گفتم الان پیاده میشه جلو پسرا با قفل فرمون میوفته دنبالمون:/دیگه تا خوده کوچمون دنبالمون میومدن بعد کلن خیلی حرفاشون باحال بود بلنددد بلندددد حرف میزدن لاتانه طور منم خندم میگرف ولی خودمو کنترل کردم دوستم نگه سحر چقد جلفه و اینا:/خلاصه که منتظر بودم این معاونه اشکمونو امروز دراره که اصلا نبوود ولی واقعا خیییییلی گنده همههه چیش اخلاقش،اندامش،لباساش،قیافش،لحنش،ااااه😤😡😱تنها با ما اینطوری نیس وسط کلاس قشنگ معلمو تخریب میکنه واقعا خیلی بی شخصیته...استغفرالله روزه بودم:///دیگه همین ایشالا پستای بعدی و با عکس اپدیت خواهم کرد و تابستون شروع شه زودتر خداااااا🙏روزگااارتون خوبه خوب:)موقع افطار منم دعا کنید لطفا:)

۰ ۰

شکــــــــــرت خدا جونی😍❤🙏

۸ نظر

درسته که خیلی خیلی وسواسی و بد درس میخونم و تا یه چیزی و قورت ندم نمیرم سره بعدی و واسه همینه تا صبببب بعضی وقتا یه چیزیو تموم میکنم

🎈

درسته که این اولین امتحان تو عمرم بود که شبش کلا نخوابیدم و یه درس اولشم موند


🎈

درسته که ادبیات خییییییلی زیاد بود و وقت ما کم...

🎈

درسته که خیییلی حرص خوردم سره دوتا درس کشدار و مسخره که دهما قشنگ میدونن کودومارو میگم 

🎈

درسته زحررررر کشیدم و خوتدممم و انقد راه رفتم که زانوم ذوق ذوق میکنه

🎈

درسته امتحانم چار صفحه پر بود و واسه منی که تقریبا درو کرده بودم کتابو اسون بود خیلی اسون

🎈


درسته سره جلسه داشتم رو برگه به معنای واقعی کلمه بیهوش میشدم

🎈


درسته روزه بودم و میگفتم نکنهههه سرجلسه کم بیارم،غش کنم!

🎈

همه اینا درسته


عوضش الاااان با یه حاله عالی😍،نمره عالی😊،اولین بیسته کارنامم بعد دینی😻 اومدم خونه یا تشنگیییی با لباسای مدرسممم نشستم و رو به رو کولر و تا مرز مرررررگ و بیهوووشیم، امااااااااا اماااااااا امااااااااا قبلش تصمیم گرفتم تو لیست ادمای زندگیم که ته دفترچه خاطراتمه سه نفر و خط بزنم،یه خط قرررررمز...اینکه تازگیااا خیلی جدی وقتی یکیو و از زندگیم خط میزنم حتی دیگه ارنجه دست چپمم حسابش نمیکنم و حرص نمیخورم و بهش نگاهم نمیکنم،بهترین و جدیدترین و قشنگ ترین حس دنیاس...حالم خیلی بهتر از قبله خودشونم فهمیدن که دیگه کلا کاری ندارم باهاشون این ایده یادم بمونه 


قبل از پ.ن:اقااااا اینکهههه پسرای همسن خودمون امروز افتادن دنبال منو مهدسه و معاون سگ اخلاقمون دید و از چشاش دهنی ازتون صاف کنم قشنگ داشت میزد بیرون،ینی من زنده خواهم ماند؟بهههه ما چهعه خب اونا افتادن دنبال ما😾😣😏این کلن خودش یه پسته شرحش....کلی دردسر شد اما حالِ خوبم خراب نکرد که هیچ دوبرابرم کرد😅😝معاونمونم بره گمشه فعلا بهش نمی اندیشم😁ولی یادم بندازین قضیشو بگم بخندیم:))


پ.ن:پیشاپیش بگم شیمی خر است؟یا برم بخونم ببینم هیچی بارم نی دوباره بیام بنویسم شیمی خر است؟😅

۰ ۰

ازین صبحای دلبرررررر کی دیده عای کی دیده😅

۰ نظر

این صبحای قشنگ و ارومی که سکوتشو جیک جیک گنجشکای پارک روبروی خونه و روبروی پنجره اتاق من میشکنه،تاریکی اتاق و روشنایی ییرون که باهم قاطی شدن،استرس یهویی و مسخره ی امتحان،این صبحایی که بعد از اذان هرچقدررررر اینور اونوری میشی خوابت نمیبره،صبحایی که از دل درد و بهم خوردگیه معده ناشی از خوردن سحری هر سه دقیقه یه بار دولا دولا تو مسیر دسشویی و اتاقتی...این صبحا فقط میطلبه تو دلت،تو سکوت‌با صدای جیک جیک قشنگگگگ گنجشکای دلبر،با ارامش یه عالمه با خدا تو دلت حرف بزنی و همینجوری که پتو زیر سرته و بالشت روی صورتت،همینطوری که کف پاتو به لبه ی پنجره و گاها خوده پنجره ی مجاور تختت تکیه میدی و از یخ بودتش حاااالت خوب میشه،همین وقتا،تو دلت با یه عالمه خواهش و تمنا از خدا عذرخواهی کنی ک روزه نمیگیری،واسه دروغای مصلحتی که گفتی معذرت خواهی کنی و معذرت خواهی کنی و معذرت خواهی کنی بعد بغضت بشکنه،اروم اروم و فین فین کنان همچنان که بالشت رو صورتته کلیییی با خدا درد و دل کنی و اروم شی،چه صبحی قشنگتر از صبح امروز من میتونه شروع شه؟؟؟؟؟؟سبـــک،بدون خواب الودگی،بدون جون کندن و از خواب بیدار شدن‌ بدونه استرسه زیاد،یا صدای گنجشگا،گاهاباصدای کلاغا و هوهوی یاکریما بینشون...خدایا شکـــــــــــــــــــرت خیلی❤





پ.ن۱:چی میسه یه کوچولوام واسه خدا لوس شیم!😁


پ.ن۲:روزایی که ماه مان سرکار نمیره خوده بهشته واسه من😍


پ.ن۳:تصمیم داشتم بعد از دادن امتحان شیمی ینی چنتا امتحانه بعدی کلا ادم شم و روزمو بگیرم،همونطوری که گفتم معدم وحشتناااک بهم ریخت امروز انقد که خس میکنم موقعیت ممکنع سر جلسه خطری شه...خب من میخوام بگیرم معدم معیوبه چیکارش کنم😜


پ.ن۴:اون روزه امتحان انقد به بچه ها جواب سوال:روزه ای؟نههه نیستم دادم که اخر سر یکیشونو میخواستم انقد بزنم خودش بفهمه روزه ام یا نه بچه ها جلومو گرفتن!به مااااا چهههه کههههه کیییی روزه میگیره کی نمیگیییرررههه😡البته اون روز عصابم نداشتم😂



پ.ن۳:اقا ما رفتیم امتحان بدیم بیایم به امید موفقیت و آسون بودن😉✌💪

۰ ۰

استرس ریاضی وادارمان کرد این وقت صبح بنویسم خب!

۹ نظر
انقدر استرس داشتم که از دیشب تا الان به جز یه چرت کوچیک یه سره تو جام غلت زدم واقعانم نمیدونم دلیل این همه استرسم واسه چیه!تو دلم میگم میری یا عالی میدی اون امتحانه بی صاحابو یا گند میزنی و معدلت کم میشه که فدا سرت یا تجدید میشی زبونت لااااال دیگه بالاتر از سیاهی که رنگی نی😣!بعد میگم واااای نکنه...نکنه....نکنه:/ولیییی الان که چشامو بسته بودم و تو استرس هی نفس عمیق میکشیدم و دلم بالا پایین میشد، ذهنم پر کشید اینجایی که همیشه میومدم استرسامو خالی میکردم و میگفتم واسم دعا کنین...!(شیمی و یادتونه😂)اینجایی که همیشه وقتی مینویسم و میرم بعدش واقعا ارومه ارومم...خب این اخرین امتحان استرس زا بعد از فیزیکه،امتحان ریاضیه امروز و دادن ینی برداشتن وزنه های شش صد کیلویی از شونه های من...هوووووف😤
انفد دلم میخواد یه دلللل سیر بیام بنویسم قولشم دادم به خودم حتی😂 که اگه خوب دادی امتحانتو با یه مشمبا تنقلات از سوپرمارکت جلوی کوووولر رو مبل میشینی وبلاگ مینویسی و اهنگ گوش میدی اگه نه هم که اینکه بازم اینکارو مبکنی فقط بدون تنقلات😁درهرررررحال امیدوارم همتووووووون امتحاناتونو شیک و عالی بدین:)🌹




پ.ن:اولین رور ماه رمضون بری امتحان بدی واسه اولین بار تو عمرت!ثبت شدن داره😉

پ.ن بعدی:انقدرررر حواسم پی خوندن بود که سحر وقتی بیدار شدم یادم رفت حتی سحری بخورم...هی گفتم الان میرم الان میرم دیگه اذان و گفتن...بعد ماه مانم اومده میگه عههه تو مگه میخواستی روزه بگیری؟😅


پ.ن بعدی تر:اقا کاش یه دکمه داشتیم میزدیمش فول خواب میشدیم!الاااان قشنگ کل اتاق دوره سرم داره میچرخه،قفلی نزنم سر جلسه😰


دیگه بای تا بعد امتحان😉
۰ ۰

وقتی با یه سادیسمیییییییی مشورت کنی!

۵ نظر

ماکلاس داشتیم،همه رفته بودن و هنوز استاده وقت شناسمون نیومده بود...دوتا پیشی(پیش دانشگاهی)، صندلی کنارمون نشسته بودن...غزل باهاشون گرم گرفته بود منم سرمو تکیه داده بودم بصندلی و چشامو بسته بودم... یهو دیدم چه فرصتی بهتر ازیییین بذار ازشون یه مشورتی چیزی بگیرم اینا بالاخره سه ساله اینجا درس میخونن و میتونن قشنگ راهنماییم کنن و اینا...یکم حرف زدیم خیلی ریلکس میگفت سال اخر مهرمااااه شروع کنی جدی بخونی تهران صد در صد قبولی...تو دلم میگفتم چی میگی عاااامو😂ولی واسه احترام و این صوبتا سر تکون میدادم...یکم گذشت گفتم من تجربیییمااااا!چشاشون گرد شد...یکیشون با یه حالتی کج شد سمت من گفت وااااااای بدبختیییییی کهههه!این حرفش یه بشکه استرس و اضطراب و بغض و حس منغی ریخت تو دلم...لال شدم...با چشای اشکی نگاش کردم نفهمیدم کی پاشدن رفتن،نفهمیدم کی گذشت اون روز،اما این حرفش انقدرررر روم اثر گذاشته بود واقعا ته ته ته دلمو خالی کرد...چرا فک میکنین اینایی ک تجربین هیچی نمیشن و شانس قبولیشون کمه؟چرا اتقدر چشمتون به یه دانش اموزه تجربی به قول خودتون یه خرررخون و بیچارس که درصد قبولیش خیلی کمه!ای بابا اخه از الان چرا لاقل این حرفارو بهشون میزنین!فرداش رفتم پیش مشاورشون،مشاور چهارما،درصوتی که خودمون دوتا مشاور داریم و من از هردوشون متنفرم،میخواستم همه سوالامو ازش بپرسم ازش اون حداقل بگه مطمعن میشم راست میگه،یه دختر چهارمیه رو صدا کرد،دختره درررررسخون و ترازاش عالی،و یکم از دختره واسم گفت و اینکه تو ازمون سنجش بررررتره و... با دختره صوبت کردم مشاوره هم داشت دفتربرنامه هارو میذاشت تو فایلاش،نفهمیدم کی یه زنگ کااامل تموم شد و ما هنوز گرررم حرف بودیم فققققط میدونم خدا دلش واسم سوخت که گذاشت باهاشون حرف بزنم،دلم اروم شد خیلیییی اروم،تو دلم گفتم واقعا اگه مشاور خودمون بود ابدا نمیذاشت یک زنگ کامل بشینم ور دلش و وقت یه دانش اموز چهارمشم بگیرم ولی انقدرررر اروم تر شدم که حد نداشت....بعدش اومدم خون و تلافیه این دو روز کلی غذا خوردممم😅همه اینارو گفتم تا بگم هیچووووووقت با یه ادم احمق مشورت نکنید:)



پ.ن:با امتحانا:)


پ.ن تر:همچیییین سره انتخابات باهم بحث میکردن انگار حق رای دارن😂


پ.ن ترین:یه روزی میرسه که اون دختره رو پیدا میکنمممم و تا میخووووره میزنمش😤😠

۰ ۰

چاپار نویسی طور:)

۰ نظر

۱-از ساعت سه بعد از ظهر که تموم شده یکسررره تیکه های قشنگش میاد تو ذهنم و بغض گلوم و میگیره و اشک تو چشمام جم میشه و همینجوری ادامه پیدا میکنه این مراحل... اینکه خیلی روم تاثیر گذاشت خیلی جاها باهاش خندیدم و بیشترجاها باهاش گریه کردم و گوله گوله اشک ریختم بماند ولی حسااابی فکرم و مشغول کرده و وقتی بهش فک میکنم اصلا نمیفهمم کی یه قطره اشک ریخته رو لپم!"دختره شینا" بیشترین تاثیر و گذاشت رو من و خیلی خییییلی منو برد به فکر! اینکه تو کتابخونم چندین ماه خاک میخورد و چقدر خودمو سرزنش کردم ازین بابت هم بماند ولی انقدر کلمه کلمه اش تو وجودم رسوخ کرده که نمیدونم از کِیه از اتاقم نرفتم بیرون!


۲-اولین نیمه شعبانی که با بچه ها نرفتیم بزنیم به دل کوچه خیابونا و شربت زعفرونی بخوریم!اولین نیمه شعبانی که خونه ایم و هیجا نرفتیم! مامان شیفته منم که حوصله ندارم و بسیار کسل وار میچرخم تو اینستا، انقدر بی حوصلم که از وقتی تاریک شده هوا من همچنان چراغ اتاقمو روشن نکردم!کتاب زبانمو باز کردم دیدم اصلا حسش نیست و دوباره برگشتیم به مجازی خلاصه تو شربت خوردناتون امشب واسه منم دعا کنید و اینا:)



۳-اولین شبی که بابام پیشنهاد داد بریم دور بزنیم و گفتم نه!از منی که خونه واسم مثل زندونه اوینه بعید بود این حرف!!! سرماخورگی و سردرد ام شده مزید بر علت:)


۴-چرا هی میخوام درباره یه چیز دیگه پست بزارم و میام درباره یه چیزه دیگه پست میزارم؟😁😂


عنوان مخفف "چهار پارت نویسی" طوره ایراااان مهد دلیران😂😂😂

اخر هفته خیلی بهتون خوش بگذره و خیلی عیدتون مبارک:)

۰ ۰

وقتی خدا سورپرایزت میکنه:)

۲ نظر

خدایا قبل ازینکه دستم بره و از امروز بنویسم از ته ته تههه دلمممم میگم مررررسییی فقط همین مرسی دوباره سربلندم کردی دوباره رتبه اول و مال من کردی من عاشقتم انقدر که میخوام تو دلم باهات حرف بزنم کل صورتم خیس میشه از اشک،مرسیییییی که هوامو داری عاشقتمممم من!❤❤❤


پ.ن:بهترین روز عمرم بود!اگر شوق و ذوقم فروکش کنه و بتونم اروم بشینم حتما حتما حتما تا اخره امشب شرح خواهم داد😆😉

۱ ۰
•به دور از همه ی ادم های مسخره و متظاهر دنیای واقعی...
فقط و فقط
برای مقداری آرامش...
اینجا از ته ته ته دل از روزمرگیام مینویسم :)

•دانشجوی رشته ی روانشناسی:)
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان