اتفاقا اومدن که دم کنکورم حسابی مورد عنایتم قرار بدن
مریضی بابا
و رفتنشون به مسافرت
به خاطر کارای واحب
واسه راست و ریست کردن کارای کوچ:)
خالم اومده پیشم نگم واستون که چقدر سختمه...
من ادم وسواسی ای نیستم
نمیدومم شایدم باشم
خوشم نمیاد یکی لباساش و بندازه گوشه اتاقم
و یا بشینه و امر کنه
سحر خاله قربون دستت درو ببند
سحر فداتبشم یه لیوان چایی بریز
سحر دورت بگردم چهارتا همبرگر بنداز تو روغن میزو بچین
سحر قربونت خاله غذات هضم شه میزو جمع کن...
و...
من می گم وقتی غذایی میپزیم من میز و میچینم و جمع میکنم اگه تو غذارو پختی و برعکس
بیکار نباشیم
کمک کنیم
ولی خب متاسفانه
خاله ی تنبل من همش سر گوشیه
منم مور مورم میشه ظرف بمونه و تلنبار شه تو اشپزخونه
حسابی کفریم و با غر زدن سر امیرحسین الان اروم و اوکی نشستم اینجا و واستون پست میزارم
اخرم که ناراحتش کردم رفت
رفتم دیدم خوابیده
اشپزخونه بمب زده
خوراکیای خراب شدنی هم تو یخچال نذاشته
اومدم کاهورو بزارم با ظرفش
که سبزی از دستم سر خورد ریخت
هرجورس بود خوراکی هارو گذاشتم تو یخچال و اومدم تو اتاق و نشستم تو مامن گاه و اشک ریختم
در هرصورت دلم یه عالمه گریه میخواد
این حسای متضاد قبل کنکوری که رخنه کرده وجودم
واقعا واقعا واقعا غیر قابل باوره
پ.ن:مامن گاه من بغل مامانمه:)و وقتی نباشه کمد دیواری بین لباسای اویزونم تو تاریکیِ وقتی یه بالشت نرم بغل گرفتم و اروم بغضمو میشکنم
مامن گاه شما کجاست؟این اخلاق و توقع من وسواسه یا واقعیت؟