روزمرگی های یک نیمــــــچه روانشناس!

نگران فردایت نباش ،خدا از قبل آنجاست:)

آن جا روم آن جا روم بالا روم بالا روم....زین سختیای بی ثمر تنها روم تنها روم(مولانا با بسیاری تلخیص سحرانه:)) )

۲۴ نظر

سحر؟

جونم مامان؟

قوز نکن

:/

من کی قوز کردم؟

همیشه

:/چشم

سحر؟

جانم بابا؟

چرا قوز میکنی؟

:/

ببخشید واقعا

دیگه قوز نکنیاااا

چشم:///

سحر؟

بله خاله؟

خاله تو چرااا قوز میکنی؟صاف بشین خاله جان رو دستمون میمونیااااااا کوزه نداریماااا از من گفتن بود

خالههههه :////

سحر؟

جونه دلم؟

چرا انقد قوز میکنی واقعا؟به حرف بزرگترات گوش نمیدی به حرف من گوش کن

چشم فنچک جان چون تو گفتی://///


خببب بریم سراغ پی نوشت جاتمان:)


پ.ن1:یه چند روزی نبودم ولی تک و توک میخوندمتون و کامنت میزاشتم ببخشید برای بعضی وبلاگا وقت نشد سر بزنم ماشالله رگباری ام پست میذارین بعضیاتون خدا زیاد کنه قلمتونو:)


پ.ن2:این مدت که ننوشتم میخواستم بنویسم ولی نتونستم... انقد تو بد حالی بودم که حتی به خودم اجازه ی فکر کردنم نمیدادم که مبادا ناشکری کنم مبادا به خدا و مصلحتش گلگی کنم... مبادا حرفی بزنم به خدا که بعدش پشیمون شم تنهااا تنهااا تنهاااا فقط وقتی چشمامو میبستم از خدا صبر و آرامش میخواستم و خب حقیقتا همینم باعث شده بود اصلا از اینکه چقد از درون در حال منفجر شدنم کسی چیزی نفهمه این اواخرم که واقعا همه چیزو سپردم دست خودش همه اتفاقای تلخی(تلخ فقط واسه خودم)که میوفته رو سپردم به خودش و اینکه امتحان خداس و چقدر حالم خوب بود واقعا :)


پ.ن3:من هیچ سالی برای هدیه روز دختر از هیچکس توقع کادو ندارم ولی خب امسال بر خلاف پارسال که رفتیم دور دور و خوش گذرونی با خانواده؛ ایشون بهم دستبند طلا هدیه دادن منم که راضی نبودم اصلا نمیگرفتم:))تف به ریا و دروغ تففف:))البته جنبه ی مادیش مهم نیست ولی جنبه ی معنویش خیلی واسم ارزش داره:)


پ.ن4:دو تا اتفاق خیییلی تلخ واسم افتاد نادوست داشتنی طور گفتم که فقط و فقط و فقط برای من به شخصه... ولی باهاش کنار اومدم اون دو تا مشکلاتم انگار تصمیم گرفتن با من راه بیان:)دو تا از دوستای قدیییمیییییم امروز بهم زنگ زدن واقعااااا خیلییی انرژی گرفتم انگار واسه یه لحظه دنیا وایستاده بود و من قهقه هام بودیم و بس:)


پ.ن5:آبجیای خوشگلم؛دوستای خوب و نازنینم؛ عشق لواشکیای تررررررش؛عشق ناخونک زدنیای رب انارای تو یخچال به صورت یواشکییی؛بابا پاستیل و تلخ70درصد یادت نره هااااااای مااااهتر از ماه؛ روزتون مبارررررررک:)


پ.ن آخر: فردا صبح با وسایل و کتابایی که الان تو کولی جمع کردم میرممم خونه مامانبزرگمینا دو روز اونجا میمونم جیییییییییغ:))بعد از 17هم تا 21ام شمالیییم اونم بدوووون پارساشون و این یعنی اوووج خوشالی واسه من:))و از27ام تا 28ام میریم دماوند با یکی از دوستای بابام که من مخالفم سرررسخت به دلایل واقعااااا منطقی ولی کی میتونههه مامان باباهارو راضییی کنه که من دومیش باشم:))

 خودم باورم نمیشه با وجود تماااام سختیا و مشکلات دارم با صبر و صبر و صبر و از همه مهمتر توکل بخدا ادامه میدم ...خیییلی دوس دارم این ایمانم به صبر و توکل مثل همیشه سرسخت بمونه:)


این از من به همتووون به یادگاری بمونه البته کوچیکتر از اونیم که بخوام نصحیتی بکنم ولی چون واقعا از یه چیزایی تو زندگیم درس گرفتم دلم نمیخاد که شما هم تو اوج تنگناها بمونید(خدایی نکرده):

 تو اووووج سختی و مشکلات بخند بی دلیل توکل کن بخدااا وااقعا از ته ته ته دل به یه آرامشی میرسی که میتونی دیگرانم مثل خودت به این آرامش برسونی با حرفات حتی اگه کوووه سختی رو دوشت باشه همه سختیارو جارو کن بریز گوشه ی ذهنت اونوقت با چشای خودت به عینه میبینی با وجود همهههه موانع و ناراحتیا و سختیا؛ تو با آرامش و شادی و صبر از پسشون بر اومدی:)


 ببخشید که تو این مدت نمیتونم نظاره گر قلمای زیباتون باشم و ببخشید ک باز زیاد شد شدم مثل اکبر عبدی که میگفت بازمممم مدرسم دیر شد منم میگم بازمممممم پستم زیاد شد:))))


در آرامش باشید:)

۰ ۰

اولین تجربه ی کدبانو گریمان در منزل پدربزرگ همراه مهمانان همراه تر با دعاهای شماها که گند نزده باشم:)

۱۷ نظر

با عجله شوت میشوم به حمام و با سرعت جتتتتت میایم لباس و مانتو مقنعه میپوشانیم و با برس به جان موهای نمناک به لطف سشوار میوفتیم ویولن به کول با قدمای بلندددد خودمان را به کلاس میرسانیم و بعد از اتمام کلاس با نیلو به کافی میرویم و همچون عکس بالا کالری می افزاییم چرا که فردا میروییم باشگاه همه اش را میسوزانیم اماااا من همیشه فکر میکردم اینها که  در کافی با عشووووه نصف کیک و شیر پسته شان را نمیخورند میخواهند کلاس بگذارند ولییییییی وقتی با خوردن نصف شیر پسته به صورت دولا دولا راهی بیرون کافی شدم فهمیدم سخت در اشتباهم:)

حال دلم بحاااال اون کیک که مزه اش را هم نچشیدم میسوزددددد و گشنم میشوووووووود آخر حیف پول نیست:/نیلو شکمویی نثارمان میکند و میگوید دو تا گاز گنده ب کیک من زده و دوییده بیرون و نگران نباشم {سحر خسیسیان}:)بالاخره پول داده است گور پدر کلاس عصن:)

بعد از بوس بوس و ماچ ماچ و خوش گذشت و قربانت و ممنون و لوس نشو برو گمشو دیگه ی نیلوجان، به سرمان زد به منزل مادربزرگ بتازانیم:)

گوشی موبایل را از جیب دراورده و با اهل خانه تماس حاصل فرماییده و اطلاع داده که امشب به خانه پدربزرگ میرویم:)

از دم کافی تا منزل مادربزرگمان مشغول "باشه چشم باشه باشه آشه باشه چش باشع چشم ناشه باشه باشع باشه بابا نه نه باشه باشععععع"به مادرمان بودیم و وقتی رسیدیم طبق معمول با کلید در حیاط را باز کردیم و وارد حیاط خوشگل مادربزرگمان که در آن دو سه عدد درخت انگور و انجیر قرار دارد میشویم و مانند همیشه مقنعه ی کوفتی را از چانه به روی کله میکشانیم و از فرط تشنگی شلنگ حیاط را تا ته در حلق خود فرو مینماییم و مانند قورباغه آب مینوشیم:))دور از جانم که:))

سپس همانطور که درحال پیموییدن پله که ما را به در منزل اصلی میرساند بودیم، دکمه های مانتویمان را نیز با میکنیم و آهنگ همنفس پازل باند را با صدای سرما خوردگیانه ی حاصل از لم دادن جلوی کولر میخوانیم و جیییغ میزنیم سلااااااااام و وقتی با دکمه های باز و بسته و مقنعه ی روی سر کشیده شده با دوعدد لپ صورتی حاصل از گرما وارد منزل پدربزرگمان میشوییم خانواده پارساشون و یک خانواده ی دیگر که نمیشناختمشان درحال میل شربت بودندی!

بنده نیز به صورت وحشت زده به حیاط دوویدم و خود را مانند آدم درست کردمی و پا به داخل منزل نهادمی و گویا هیچ اتفاق نیفتاده سلام کردمی و به خود فوش دادمی که چرا بد موقع مزاحم شدمی...فکرش را بکنید با لپان گل انداخته و قرمز و داغ از گرمای تابستان و و مقنعه من در جمع نشسته بودندی و دعا دعا میکردمدی تا مادربزرگمان بگوید تو خسته ای جانه مادر برو استراحت کن امااااااااااااا اماااااااااا امااااااااااا...مادربزرگمان گفت سحرجان حال که آمدی شام امشب را میسپاریم به تو:/

حقیقتا من تنها غذایی که بلد بودم عالی بطبخمی استانبولی پلو بودی:/ حال با حاله زار به آشپزخانه رفتمی تا خاکی به کله کنمی:)

جایتان خالی زرشک پلو با مرغ و عدس پلو و قرمه سبزی و سالاد درست کردمی:)

بعد از ان نیز دیدمی تمام وسایل باسلوق را دارندی دو سوت باسلوق درست کردمی تا بعد از شام با چای بزنند تو رگ :)

در واقع من فقط زرشک پلو و عدس پلو و سالاد درست کردمی بقیه را که در یخچال بود گرم کردمی{ههههه کی به کیه بابا}:)

و دوغ و دلستر استوایی و نوشابه را که دادم پارسایشان برود بخرد {خودش اصرار کرد} و از آنجایی که خستگی مان را فقط لواشک رفع میکرد داخل لیست خرید نوشتمی: لواشک لقمه ای پاک نژاد... آلوچه باغلار...آلوچه ی قرمز ازین شورا...لواشک کیوی و انار و آلو کنار کاکاعوهای روی صندوق قرار دارد...{آدرس لواشک ها هم گفتمی تا اشتباه نخرد هههه}

 بنده خدا کف کردی اما نه تنها او بلکه کل خاندان سحریان میدانند من دیوانه ی لواشک هستم به خصوص هرچه کثیف تر خوشمزه تر:)))

الانم لب تاب خاله مان را از اتاقش کش رفتیم و رو تخت دراز کشیدمی و دارم الوچه میخورمی و پاهایم را تکان میدهمی انقدر حال میدهد:)))خصوصا که لب تاب خاله مان آلوچه ای شده عست:))کرم درون عست دیگر:))

 

اولین و آخرین پی نوشت:من شامو نخورم اگه اتفاقی افتاد یکی باشه زنگ بزنه اورژانس...نظرتون؟هوم؟خوبه نه؟؟؟

عههههه چقد زیاد شد!عخی!بخونید دیگه ایندفه رم:)

:))))

تنها آهنگی که از خواننده مورد علاقم تو لب تاب خالم بود این آهنگه:/تفاوت تا چه حد:/

 

همین دیگه در آرامش باشید:)

 

۰ ۰

خداااااااااااااااااااااااااااااااا مهربونی کرده تو رو سپرد دست خودممممممممممممممممممم:))))

۲۲ نظر

با دستایی که رو ویبره بود چارتا صلوات فرستادم آب دهنمم با سر صدا قورت دادم و گوشی تلفن و برداشتم و شمارشو گرفتم

(خالمو دیگههههه کیوووو خواجه حافظ شیرازیو!!!!ببخشید من یکم عصابم ضعیفه)...

بوق اول

تپش قلب بالا رفته ی اول

بوق دوم

یه قطره عرق سرد اول رو پیشونی

بوق سوم

دوتا قطره عرق سرد رو کمر

بوق سوم

دومین قطره عرق سبز شده رو پیشونی

بوق چهارم

منوووو کچل کردیییییییی بابا هیچی نیست گفتن زخمه حالا ولمون کن{ملایم تر انگار رییسش اومده باشه} سحر جان بیمارستانم کار دارم بعدا 

بزنگ...

جیییییییییییییغ اول

قطره اشک اول

خنده ی بلند اول

قطره اشک دوم

جیییییغ دوم

قطره اشک سوم

خدالیاااااااااا مرسی اول

جیغ سوم

قطره اشک چهارم

خدایا عاشقتم دوم

حملهههههههههه به تلفن اول


:)))))))))))))))))))))))))))))


خدا مهربونی کردهههه:)


تو رو سپرد دس خودمممممممممممم:)))


هیچی نبوووووووووددددددهههههه وااااااااااااااااهااای :)))))))))


هیییییچییییییییی نبووودهههههه واهااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای:))))خدایاااااااا شکرررررررت:)


از خوشالییی کنترله تلوزیونمونو شکوندم ههههههههههه وااااااای مرررررسی واسه دعاهاتوووون خدایااااا دیگه هیچی نمیخوام....چرا میخوام...

نه دیگه ولش کن پرو میشم تا الانم هرچی بهم داده واسه دعاهای شماها بوده...:)))

 به مناسبت این خوشالی عکس چیپس با کمی سس از نزدیک بببینید قشنگ هوس کنید:))))مام که رژیم ندارییییییییم پس حملهههههههههههههه:))


۰ ۰

آن استرس از بین رفته و استرس دیگری از گونه ی بدترترترترترتر به عضو دیگر بدن این این نویسنده منتقل گردیده شد...تماس فِرت...

۱۰ نظر

قبل ازینکه تو کامنتا عصاب خوردی پیش بیاد بگم:

"""از حضورت ممنون دوست عزیز اگه میخوای بهم بگی طولانی بود و اینا همین الان صفحه رو ببند..."""

همه ناراحتی ها رو زیر پا گذاشتیم و پاشدیم با مهمونای عزیز راهی شمال شدیم...تو راه خیلی معمولی و خانومانه به خواجه امیری گوش میدادم که از خاله جان2 اس اومد که از مدرسه بهمون زنگ زدن و گفتن سحر خانوم شماااا میتونه بره تجربی جونش پاشید بیاید مدارکش و بگیرید ببرید ثبت نامش کنید دست از سره کچله ما بردارید:)) 

همین اسمس کافی بود تا گوشی و هنذفری بیفته زیره صندلی راننده و من کلمو از پنجره کنم بیرون و مث دیوونه ها جیغ بزنم...این رفتار از من بعید نیست تو تونل معمولا، ولی اینبار انقد جیغ زدم و خدایا عاشقتم عاشقتم کردم  ملت با انگشت منو نشون میدادن:)))

هرکی از کنار ماشینمون رد میشد به راحتی از نگاهاشون و اشاره هاشون میتونستیم بفهمیم داره میگه همون دختره اس آره آره همون هههه

خلاصه یه آبرویی بردم:))

من از اولشم دلم روشن بود که میتونم برم تجربی...تف به ریا و دروغ:)شما شاهد:)

حسابی که انرژیم خالی شد تو راه همرو یه بستنی مهمون کردم ...:/

یه حسی بهم میگه بعضیا الان به طور کش دار میگن: بابا پووولــــــدار:))

اینطوری نیست بابا من پولدار نیستم ماهیانه یک ماهمو که پدرجان دیروز لطف کرده بود ریخته بود تو حسابمو و دادم به فنا:/به همین سادگی:/جوگییییر شده بودم جوگیییییر:///تازه هی با عمو و بابا و پارساشون کلههه میزدم میگفتم امکــــــــااااان نداره بزارم دست کنید تو جیبتون داشت دعوا میشد دیگه:)))

 

خلاصه با توجه به اینکه این استرس از  بین نمیره بلکه از عضوی به عضوه دیگر منتقل میشه و ما 1روزی میشد که رسیده بودیم شمال و درحال عشق و حال خاله جان1(مامان فنچک) زنگ زد...و بعد از هزارتااااا مقدمه چینی  اینا گفت که دو روزه خون بالا میاره امروزم که رفته دکتر گفتن آزمایشش مشکوکه(به سرطان معده واااااااایییییییی حتی ازینکه اسمشم بنویسم سلولای بدنم عربی میزنن)...به هیچکسم نگفته بود:/

منم خیره شده بودم به سرامیکا...همچنان خیره بودم اصن زبونم نمیچرخید... بعدش با بغض شروع کردم به شوخی...دقیقا هیچوقت تو این وضعیت قرار نگرفته بودم.....اون شب گذشت و من اشک و گریه و بغض و میذاشتم تو همون گلو بمونه و مثلا از مسافرت لذت میبردم...فرداش که به اصرااااااااار من به تهران بازگشتیم من صب با کلهههه رفتم خونه خاله...گفتم نمیشه به کسی نگه اولش باید به مامان بزرگم بگه بعدشم مامان من بعدشم به خاله ی1 و دایی 1و2...اینجوری هیچی پیش نمیره..از گریه های مامان من و مامانبزرگم بگذریم...هیچکودومشون میگفتن ما مَرمرَ(مخفف اسم خاله جان) و ببینیم گریمونو نمیتونیم کنترل کنیم و روحیش خراب میشه و اینا...ولی خب تلفنی در تماس بودن...

 

کلاس ویولون و باشگاه و استخر و کلاسای درسی همشششون و به درک واصل کردم و هروز که خاله میره بیمارستان (خانوم دکین ایشون-ماما)منم فنچک و میزنم زیر بغلم و میارمش خونمون...مامان منم خونه مامان بزرگم...ینی پامو میزاشتم خونه ماامااان بزرگم اینا تنها تنها تنها کاری که باید  میکردم و خیلی سخت بود این بود که بشم سحره شیطونه حتی شیطون تر از قبل...تا یکم حداقل از اشکا و حالت دپ بودنشون کم شه(مگه میشه حالا!)...هرکیییییی واسه خودش یه نذری کرده ..یکی ختم صلوات..یکی آش...یکی شله زرد..و خاله هم با روحیه اش که کم کم داره تحلیل میره ادامه میده...منم اونقدرام نمیتونم خوددار باشم بالاخره....

 شبا کلمو تو بالش فرو میکنم و تا صبح گریه و گریه و گریه خیلی از حجم اون نارنگیه ای که تو گلومه کم میکنه...فنچک جان همچنان خونه ی ما هست و شام و ناهار ما شده شیر و بیسکوییت یا غذای بیرون یا چایی و کاکائو و ازینا(عکس بالا نمونش)...هرجور که هست نباید بزاریم یه ذره این فنچک سه ساله ی باهوش چیزی بفهمه..بالاخره اون خیلی بچس...

خلااااصه تا صدای هق هقمان بیرون نرفته است برویم به دامان خدا و متوسل بشویم و نماز بخونیم....اونموقع که واسه انتخاب رشتم نا امید بودم همش میگفتم فقططططط تجربی هیچوقت نگفتم خدایا هر چی صلاحه.... اونموقع که میگفتم فلان مدرسه فلان جا... هیچ موقع به خدا نگفتم سلامتی فقط و فقط اون چیزی که جلوچشمام بود و میدیم نه اطرافمو...

مامان من که تو این چن روز آب رفته و کلن رنگ به رخساره نداره..مامانبزرگم بدتر..پدربزرگم بدترتر...منم هروز از یدونه از بچه های سره چهارراهی که گل میفروشه گل میخرم و راهی میشویم خونه ی خالمون تا ببینیم چهارشنبه خاله جان بره برای تیکه برداری ببینیم چه میشود...

کلیک

حیف حیف حیف صد هزار باااار حیف که نمیتونم خیلی چیزارو بگم...گفتنش تا همینجا کلمه به کلمش تلخه واسم....نیلو و فاطی و صبا که میان خونه پیش من تا ارومم کنن مثلا چهارتایی میزنیم زیره گریه ...چون ما خیلی با این خالم جوریم و میریم بیرون اینا واسه همین اونا از من بدترن صدای فین فینشون تا ناکجا آباد میره...

 

به طرز وحشتناکییی نمیتونم  بخوابم کمبود خواب دماری از روزگارمان دراورده دماااااری دراورده....قرص خوابم به پاش نمیرسه....خدایا واسه سلامتی ای که داریم شکررررت هزااار بار شکررررر شکررر شکررررر کاش اینبارم بزرگی کنی و عزیزترین عضوه خانواده سحریان رو بهمون برگردونی

 

 

التماس دعا دارم خییییییلی زیاد خیلی خییییلی دعام کنید یهو منم نشکنم بیفتم بغل دس مامانم و مامان بزرگم چون دیگه واقعا دارم کم میارم... ای خداااااااا توانم و بیشتر از همیشه کن... نزار خودمو ببازم...

مثل همیشه که دعاهاتون همراهم بوده مطمئنم اینبارم هست...

 

ببخشید که زیاد شد نمیخواستم انقد شه...نمیدونم چرا اینجوری شد یهو...

 

گر نگهدار من آنست که میدانم.......                                

                                             شیشه را در بغل سنگ نگه میدارد...

 

#کامنتای-حال خراب تر کن-مطقا ممنوع حتی شما دوست عزیز#

 

۰ ۰

سوتی دادن تا چه حد؟؟؟جدا تا چه حد؟من دیگه شووووووورشو درآوردم....به جانه الاغه چشم قشنگه راست میگم:)

۳۱ نظر

وقتی آرنج نیلو در پهلوی چپم فرو رفت به خودم آمدم دیدم آرشه رو بر عکس گرفتم و  با ویولن دارم واسه خودم صداهای عجق وجق درمیارم...

وقتی داشتم واسه مهمونا شربت درست میکردم تا وقتی شیشه ی خورد شده ی لیوان تو دستم فرو نرفته بود و خون تک و توک رو شیشه ها نریخته بود...

تا وقتی مقنعمو برعکس پوشیدم و به کلاس زبان رفتم...

تا وقتی که میبینم یکی دیگر به من فکر میکنه و من به تو و شاید تو به دیگری...

"""انگار دارم بهت خیانت میکنم الاغه چشم قشنگ من..."""

تا وقتی یه ابراز علاقه ای خیلی کم از او میبینم...

فرو رفتن شیشه های لیوان شربت آلبالو تو دستم دربرابر درد قلبم اصلا حس نمیشود الاغه چشم قشنگ من....

با آهنگ های غمگین که سهل است...با صدای حمید معصومی نژار خبر گذاری اعزامی صدا و سیما روووووم در بیست و سی هم دلم هوایت را میکند...

به اصطلاح سوتی های من را پای قلبی بگزارید که داره از سینه میزنه بیرون خانواده ی عزیزتر ازجانم...

وقتی دلتنگت هستم...تلاقی کردن یک لحظه ای نگاهم با نگاه او واسه من مثل طعم زهر است...طعم تلخ خیانت به عشقت که در قلبم است الاغه مهربانم...

به وضوح سوزش قلبم را حس میکنم در پشت این هیاهوهای لبخند اجباری و رفتن به سفری که از همه اش اجباری تر است...من واسه بیرون رفتن و تفریح یه آن هم فکر نمیکنم و با کله میشینم داخل ماشین اما این بار را دیگر نمیتوانم...طاقتم طاق شده است...

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

پ.ن1:در اوووج اووووج نابودی با هزارتا لبخندی که تصنعی بودنشان از دور پیداست به شمالی میروم و شب تا صبح کنار ساحل با آمدن و رفتن موجها قطره قطره واسه دوس داشتنت اشک میریزم...احساس یک دلتنگ را فقط یک دلتنگ میفهمد...

 

پ.ن2:من چراااااااا جلو اینا این همه سوتی میدم؟ واقعا دیگه حواسم سرجاش نیس میز و جمع میکنم نمکدون و فلفل و میزارم تو یخچال...!قاشق چنگالو برعکس میگیرم و حالا فک کنید همه در سکوت با یه جو سنگین زل زدن به تو ...بزرگترین شانست اینه بری گوشیت و که داره زنگ میزنه جواب بدی تا از اون فضای خفقان آور خلاص شی که از قضا پله رو نمیبینی و تتتتق با مخ رو زمین مبارک...

 

پ.ن3:لِه لِه لِه لِه لِه دعا کنید لاقل زنده بمونم راستش اصلا نمیخواستیم بریم شمال هم کلاسای من هم اینکه من قلبا دوست نداشتم بریم باهاشون مسافرت ولی خییییلی زود رنجن....فعلا به گفتن یه آه غلیـــــظ اکتفا میکنم....چه ماجراها داشتم من بهتره بگم داشتیم ما...میگم  تو پست یا پستای بعد همه اینا که گفتم فقط یه گوشه ی خیلی کوچیکشه...

ماه کامل است...درست مثل دلتنگی من...

چقد فلسفی شدم امشب من :))

عکاس عکس بالا: سحر دلتنگیان:)

در آرامش باشید:)

 

۰ ۰

در فراقت درین بامداد با قلبم چه کنم؟چه گویم تا که آرام شود جانا تو بگو چه کنم...{{{شاعر خودم}}}

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

حــکـــــایـت این دوروز پر ماجــــــــــــــرا...مبســــوط و مفصـــــل همراه با رسم شکل:))

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

پیتزا پزون به سبک سحرانه طور :))

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

الاغ نوشت آرین آنه طور واسه الاغ چموشه سحر:)))

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

منه جدید...

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

وقتی عمم به گلوله بسته شد:/

۲۱ نظر

امروز صب در یه حرکت آنی تصمیم گرفتم بعد از کلاس زبان برم خونه عمه جان:))کلاس زبانمون نزدیک خونشونه منم حال نداشتم برم خونه و انر انر پاشدم رفدم خونشون:))

 کلا ی از دار دنیا یه عمه بیشتر ندارم  که اونم عقشه نمیدونم ولی عمه من عصن بد نیس فقد بعضی وقتا یه چیزی میگی که ناراحت میشم ولی به روی خودم نمیارم که ناراحت نشه:)

حالا  تو خونشون نشسته بودم سر تلگرام که اسما یکی از دخترای کوشولو و نازش که از زهرا یه سال کوچیکتره و چهارسالشه اومد بدو بدو با اون قدش رف تو آشپزخونه و از عمم پرسید:

مامان تو زنی یا مردی ؟
عمه : زنم دیگه پس چی ام ؟ 
اسما : بابا ، چی اونم زنه ؟
عمه : نه مامانی بابا مرده . . .
اسما : راست میگی مامان ؟
عمه: آره چطور مگه ؟
اسما : هیچی مامان ! دیگه کی زنه ؟
عمه : خاله مریم ، خاله آرزو ، مامان بزرگ . . .
اسما : دایی سعید هم زنه ؟
عمه : نه اون مرده ! 
اسما : از کجا فهمیدی زنی ؟
عمه : فهمیدم دیگه مامان ، از قیافه ام .
اسما : یعنی از چی ؟ از قیافه ات ؟
عمه : از اینکه خوشگلم .
اسما : یعنی هر کی خوشگل بود زنه‌ ؟
عمه : آره دخترم !
اسما : بابا از کجا فهمید مرده ؟
عمه : اونم از قیافش فهمید . یعنی بابایی چون ریش داره...سیبیل داره...
اسما : یعنی زنا خوشگلن مردا زشتن ؟
عمه : آره تقریبا !
اسما : ولی بابایی که از تو خوشگل تره !!
عمه : اولا تو نه  و شما بعدشم باباییت کجاش از من خوشگل تره ؟
اسما : چشاش !
عمه : یعنی من زشتم مامان ؟
اسما : آره !
عمه : مرسی واقعا ! 
اسما : ولی دایی سعید هم از خاله خوشگلتره !!
عمه : خوب مامان بعضی وقتها استثنا هم هست !
اسما : چی اون حرفه که الان گفتی چی بود ؟!
عمه : استثنا یعنی بعضی وقتها اینجوری میشه !
اسما : مامان من مردم ؟
عمه : نه تو زنی !
اسما : یعنی منم زشتم ؟
عمه : نه مامان کی گفت تو زشتی تو ماهی ، ولی تو الان کودکی.
اسما : یعنی من زن نیستم ؟؟؟
عمه : چرا جنسیتت زنه ولی الان کودکی...

من از تو حال داد زدم:اسما منظورش ازاین کودکی ینی کوشولویی فسقلی فهمیدی؟

اسما : اونو که آره ولی یعنی چی ؟
عمه : ببین مامان همه ی آدما شناسنامه دارن که توی شناسنامه شون جنسیتشون مشخص میشه جنسیت تو هم توی شناسنامه ات زنه دیگه .
اسما : یعنی منم مامانم ؟
عمه : اره دیگه تو هم مامان عروسکاتی
اسما : نه ، مامان واقعی ام ؟
عمه : خوب تو هم یه مامان واقعی کوچولو برای عروسکات هستی دیگه.
اسما : مامان مسخره نباش دیگه من چی ام ؟ 
عمه : تو کودکی.
اسما : کی زن میشم ؟
عمه :  وقتی بزرگ شدی.
اسما : مامان من نفهمیدم کیا زنن ؟
عمه : ببین یه جور دیگه میگم . کی بتو شیر داده تا خوردی بزرگ شدی؟
اسما : بابا

من:خخخخ 
عمه : بابات کی بتو شیر داد ؟! 
اسما : بابا هر شب تو لیوان سبزه بهم شیر میده دیگه .
عمه : نه الان رو نمی گم ، کوچولو بودی ؟
اسما : نمی دونم یادم نمیاد !
عمه : نمی دونم چیه ؟ من دادم دیگه !
اسما : کی ؟ 
عمه : ای بابا ببین مامان جون خودت که بزرگ بشی کم کم می فهمی .
اسما : الان می خوام بفهمم .

من:اسماااااااا بیا با گوشی من بازی کن کچل کردیییییی عممو.

اسما:عه خو صب کن به دارم حرف میزنم بت یاد ندادن تو حرف دیگران نپری؟

من:ببخشید واقعا!!!!

اسما:مامااااان بگوووو دیگه.

عمه : خوب هر کی روسری سرش کنه زنه هر کی نکنه مرده.
اسما : یعنی تو الان مردی میریم پارک زن میشی !
عمه : نه ببین ، من چیه تو میشم ؟
اسما : مامانم 
عمه : خوب مامانا همشون زنن و باباها همشون مردن.
اسما : آهان فهمیدم .
عمه : خدا خیرت بده که فهمیدی ، برو با سحر بازی کن ! بدو آفرین !

من:خخخ عمه خوبی؟سالمی؟نابودت کرداااا:))


عمه:سحرررر میری یاد بیام؟

من:میرم میرم خخخ ولی قبول کن به گلوله بستت خخخخ 

جعبه دستمال کاغذی اومد تو سرم...

 هیچی دیگه تا نیم ساعت داشتم باش خاله بازی میکردم برگشت گف:الان میام...

و رفت پیش عمم...

اسما : مامان یه سوال بپرسم ؟
عمه : بپرس ولی در مورد زن و مرد نباشه ها ! 
اسما : در مورد سحره.
عمه : خوب بپرس.
اسما : مامان سحر زنه یا مرده ؟!

عمه:اسماااااااااااا:/

اول دلم به حال عمم بعدشم دلم به حال مامانم میسوزه ینی ما تو دوران طفولیت با مامانامون چیکار کردیم :))

۰ ۰

دنیا چه پدر کشتگی با من داری که آرامشم را صلب میکنی؟که فقط پست های غمگین بنویسم؟

۲۰ نظر

دخترم دیگر...

شکننده ترین موجود روی زمین...

وقتی مجبور میشوم به کاری...

وقتی اعصابم بهم میریزد...

وقتی حق ندارم با سیگار خودم را آرام کنم...

وقتی نمیتوانم راحت با قدم زدن در پیاده روهای خلوت شهر خودم را آرام کنم...

پوست لبم را میکنم...

گوشه ی انگشت شصتم را که نگو چند صباحی هست دیگر آرامش ندارد از دست من...

وقتی بغض میکنم...

باز هم به پوست لب بیچاره رحم نمیکنم...

گریه؟

کار من که دیگر از گریه گذشته است...

میبینی؟

تو بیداری که روی افکارم رژه میروی و  میگویم تقصیره خوده خرم است که دل به تو دادم اشکالی ندارد ملالی نیست...

اما تو خواب دیگر چرا؟!

چرا نقش اول خواب های عصرم میشوی؟!

آخر میدانی از دست فکر و خیال تو شبا خواب ندارم...

نه اینکه نخواهم بخوابم...نه...

من برای خواب های شبانه مثل قدیما له له میزنم...

اما...

فقط فکرم درگیر توست...

که کجایی و چه میکنی...

که کی تمام میشود این روزها؟

اگر هم تمام شود باز هم امیدی به دیدنت هست؟

این روزها بی صبرانه منتظر شبهای قدرم...

که گریه هایم دلیلی داشته باشد...

و حرف های دلم شنونده ای...

+تو پست قبل نوشته بودم خوشبحال اونایی که خواهر دارن و خواهراشون نمیذارن آب تو دلشون تکون بخوره...اشکاشونو پاک میکنن وغیره...

سومین نفر کامنت دهنده نوشته بود:

من بیام خواهرت بشم گوگولی ؟! 

او کسی جز بهار پاتریکیان نبود...

و داشت خواهرم میشد که بغض هایش گرفت از من او را...

مجازی است دیگر...

++بهار از رفتنت خیلی ناراحتیم خیلییییی:(

۰ ۰

د اخه لامصب منه خر دوست دارم احمق...

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

بچه که بودم خیلی آنااااچ بودم.....عاشق خودمم به مولا دومی ندارم عصن تو دنیا...

۱۶ نظر

میگن بچه که بودم خییییلی آروم بودم ولی الان از دیوار راست میرم بالاシンプル のデコメ絵文字من تکذیب میکنم من فقط شادم وگرنه شیطنت که عصن تازه شیطنتم بد نیس کهシンプル のデコメ絵文字ولی خوب قبل از شروع سال تحصیلی جدید خانواده بام اتمام حجت کردن دس از این کارام بردارم ینی آدم شم چون امسال نمره انضباط مهمه واینا ولی من تخس تر و شیطون تر شدم:))))اینقدم حال داد که نگو کمالمم تو دوستام اثر کرد نمونش نیلو باش حرف میزدی صداش از ته چاه درمیومد لپاش سرخ میشد بچم الان دیگه منو گذاشته تو جیبش فک کنم زیادی بش اثر کردمシンプル のデコメ絵文字

این عکسو از تو آلبوم انداختم تار شد دیگه حال نداشتم دوباره بندازم ولی باحال شده نه؟؟؟シンプル のデコメ絵文字

طی کلنجارات تصمیم گرفتم ویلون و اعلام کنم بخرن دیگه چیکار کنم عاشق ویولونم ولی جدن هیچ استعدادیم ندارم تو یادگیریشم خنگم خیلیم بد میزنم ولی دوسش دارمシンプル のデコメ絵文字

یهویی از مغز خطور کرد نوشت:هروقت تونستی لواشک ترش با نمک و بزاری گوشه لبت و نجویی میتونی بگی به نفست مسلطیシンプル のデコメ絵文字

امروز یه مدل موی ساده و خشگل تو اینترنت دیدم میخواستم عین اون موهامو درست کنم هیچی دیگه 4ساعت درحال کوشش بودم شیک و مجلسی گند زدم تو موهامシンプル のデコメ絵文字وقتی داشتم سشوار میکشیدم گیر کرد به شونه منم تافت و خالی کرده بودم روش هیچی دیگه با کمک پدر و مادرجان و جیغ و دادای من نصف موهای نازنینم کنده شدシンプル のデコメ絵文字

من نمیدونم فازشون چیه یه روز واسه مطالعات خوندن وقت گذاشتن 4روز واسه زبانシンプル のデコメ絵文字

عنوان و بگیرین نریزهシンプル のデコメ絵文字

چن روزه دیگه ماه رمضونهシンプル のデコメ絵文字 من تو ماه رمضون بیشتر از اینکه تشنم شه گشنم میشه حتی دیده شده نزدیکای عذون عر میزدم و به موذن زاده التماس میکردم عذونو بگهシンプル のデコメ絵文字

از بعد از ظهر قراره 5دقیقه دیگه شروع کنم مطالعات بخونم シンプル のデコメ絵文字

و در نهایت هرجا سخن از باحال بودن است نام ایرانی ها میدرخشدシンプル のデコメ絵文字

کامنت یک ایرانی زیر پست هیلاری کلینتون به زبان فارسی: رئیس جمهور شدی واسه ایرانیا شاخ بازی در نیاریا گل من!シンプル のデコメ絵文字


۰ ۰

وقتی به نمونه سئوالات عولوم مینگرم درمیابم هیچی بارم نیست.....

۷ نظر

چـه رســم تلخــی سـت
 
تــــو ، بــی خـــبـر از مــن
 
و
 
تمـــام مـن ، درگـــیر تــو
 
پ.ن1:انگار خدا داشتنت را برایم حرام کرده است...((آی با کلا-سین))
 
پ.ن2:عنوان عصلا به متن شباهت نداره....چیزی به ذهنم نرسید خب...
 
من کلن هیچوقت هدف بیان و از "این فیلد اجباریست با رنگ قرمز" و نفهمیدم...بیان تو دیگه چرا؟؟
 
عکاس:خودم

غیر ممکن یعنی...

بشنوید...

 

 

۰ ۰

شبایی که بی خوابی دیوونت میکنه و دلتنگی بلایی به سرت میاره که تو نوشته های ویلسون دست میبری...

۲۹ نظر

یه شبایی هست در حد مرگ خوابت میاد ولی هرکاری میکنی خوابت نمیبره...

یه چیزیه که مانع خوابیدنت میشه...

یه چیزایی مثه فیلم از جلوی چشمات رد میشن و عذابت میدن....

خاطرات...

دلتنگی...

فکر...

خیال...

نمیدونم اسمشون چیه...

هرچی که هست داغونت میکنه...

حتی دیگه آهنگ های سامان ومهدی و میثم و مرتضی و بابک و ....هم ازکلافگیت کم نمیکنه...

اونوقته که دفترچه خاطراتی که خیلی وقته توش ننوشتی رو باز میکنی...

خاطراتت قبلت و مرور میکنی...

خاطراتی که باهات چه ها که نکرده...

خوب...

بد...

فرقی نمیکنه هرخاطراتی که ازش باشه و خودش نباشه

مثله نمکیه که رو زخم دلت میپاشن....

آخرش دلت و به دریا میزنی و...

مینویسی...

از هر دری...

از چیزای بی ارزش که ناراحتت میکنه...

از همه چی که باعث شده بیشتر از همیشه تو خودت بشکنی و دم نزنی...

و درنهایت...

 به قرص خواب متوصل میشی که بخوابی...

دوازدهمین نوشته ای که دیشب داخل دفترچه خاطراتم نوشتم:

  • هر شب برای خودم دعا میکنم که آرام باشم...
    وقتی طوفان می آید، همچنان آرام باشم تا طوفان ازآرامش من آرام بگیرد...
    برای خودم دعا میکنم تا صبور باشم؛ 
    آنقدر صبور باشم تا بالاخره ابرهای سیاه آسمان کنار بروند و خورشید دوباره بتابد...
    برای خودم دعا میکنم تا خورشید را بهتر بشناسم... 

  • اما پیش از این ها دعا میکنم هیچکس برای آروم خوابیدن به قرص خواب متوصل نشود...
  • این دعاها کوچکند اما پذیرفته شدنی...مگرنه خدا؟
  • #کتاب: "کوچک آرامش" با اندکی تلفیق سحرگونه ای:)
  • نویسنده کتاب:پاول ویلسون


۰ ۰
•به دور از همه ی ادم های مسخره و متظاهر دنیای واقعی...
فقط و فقط
برای مقداری آرامش...
اینجا از ته ته ته دل از روزمرگیام مینویسم :)

•دانشجوی رشته ی روانشناسی:)
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان