بوی خاک می آید...
صدای ریز باران می آید...
بوی باران و خاک باهم...
صدای جیغ جیغ بچه ها در پارک کوچک روبروی پنجره اتاقم از انرژی و لبخند سرشارم میکند....
...دلم میخواهد از زیر پتو بلند شوم بارونی مشکی ام را بپوشم کتونی هایم را بدست بگیرم و شالم را آزاد رو سرم بندازم بدون اینکه ظاهرم را در آینه قدی نگاه کنم بروم و روی پیاده رو بدوم...
تو تاریکی بدوم
خیس بشوم و صدای شرشر ماشین ها هم مرا از این همه ارامش و حس و حالِ خوب بیرون نکشد...بوی خاااک می آید...دیوونه میشوم...از بوی آن ادکلن لنتی اش هم که قبلا اسمش را در پست هایم میگفتم و الان یادم نیست هم خوشبوتر است....دلم همه این هارا میخواد اما همچنان با صدای شرشره بارون سعی میکنم بخوابم و خودم را در جایِ همیشگی ام در بام تهرانم جان تصور میکنم فکر میکنم؛
الان کی آنجا، جایه من نشسته است...ته ته تهِ بام...نزدیک تلکابینها... روی لبه ی پرتگاه مانند...کی به چراغ ها خیره شده و از جهان دور شده است... کی به آسمان و اشک هایش نزدیک است و کی بوی خاک و کاج های بارون خورده را به جان میخرد .... کی پاهایش را بالا پایین میکند و کی مامانش با دلهره میگوید دختر جان پاشو بیا اینور ...کی آنجاست الان جایِ من و کی برای این آرامش میمیرد!
مطمئن بودم این ترم بالای نود و هفت میشم.... هیچ بهونه ای نداشت... از اون ترم به اینور خیلی ادم بودیم سرکلاسش...هم من هم غزل...
اغراق نمیکنم ولی منو غزل جزو قعال ترینای کلاس بودیم...فاینالمون رو از رو هم نوشتیم(((با امتحانای مدرسه و... نمیتونستیم کامل بخونیم کتابو تقسیم کردیم درسارو باهم))) و بهمون گفت کامل شدین...
امروز اون کلاس مسخره تموم شد خسته رفتم کارنامه زبانمو گرفتم حس کردم خستگیم صدبرابر؟نه هزار براااااابر شد...
نود و یک..
.فاینالمو داده بود بیست و پنج از سی...از فعالیت کلاسیم یک نمره ازم کم کرده بود....هی میگفتم شاید سرکلاسش حرفی زدی...شاید یه بار مشخی چیزی ننوشتی...ولی قانع نشدم هیچ باره "هیچ باره" نکلیف ننوشته نبردم سرکلاسش شده تو مدرسه زنگ ناهار میشستم سرکلاس و تکلیقاشو مینوشتم...
اومدم خونه بهش پی ام دادم و حدود نیم ساعت با هم بحث کردیم... من ازش دلیل میخواستم قانعم کنه اون میگفت نههه تو خیلی اسپیک اینگ و گرامر و کوفت و زهرمارت خوبه ولی باید بیشتر تلاش کنی به صد برسی:/اخرین پی امم و سین کرد که گفته بودم هیچ وقت ناقص نبودم سرکلاسش هیچوقتم منفعل نبودم سرکلاسش... باید بم بگه حداقل چرا کم داده چون انگیلیسی حرف میزدیم بعضی وقتا واقعا حس میکردم دارم چرت و پرت مینویسم بعد دیدم چقققققققد غلط دارم هههه ولی خب قشنگ نوشته بودم هر حرفی میخواستم بگم و محترمانه گفتم ولی اون هی انکار میکرد بعدش فهمیدم به ضعیف ترین دانش اموزی ک تاحالا تکلیف نیاورده اصلا واسشم مهم نیست داده نود و دو://///
تااااااا عمق وجووووووودم سوختم با همون مانتو نشستم پشت میزم و سر رسیدیم که روش بود و برداشتم و بی وقفه نوشتم انگیلیسی نوشتم خودکار تو دستم له شد ولی باید یه جوری این همه حرصمو خالی میکردم...با یه دنیا غلط نوشتم غزلم هی زنگ زنگ که سحرررررررر چیشد سحرررررر چیشد...گوشیمو خاموش کردم و دوباره نوشتم....ده صفحه پر نوشتم...اخرسر از نوشته هام خندم گرفته بود... ولی خیییییلی خالی شدم حداقلش دلم خنک شد که حرفامو زدم درسته حقمو بهم نداد ولی مطمئنم این یه گوشه از ناملایمتای این زندگیه...در اینده مطمئنم مطمئنم انقدر ازین نامردیا میشه که این پیشش هیجه پس باید از الااااان خودمو امیدوارم میکردم که دربرابر هیچ چی هییییییچ چی انقد راحت وا نمیدم چه الان چه هروقت دیگه برامم مهم نیست نود و یک یا صد یا شصت و یک اخره نوشته هام نوشتم:
"امیدوارم هیچوقت نگام بهت نیوفته نامرد ترین...."
بعد چایی یخ شدمو سر کشیدم خیره شدم به پرده ی اتاقم که با باد قر میداد و تو تاریکی اتاقم گم شدم...یادم افتاد عههه من وبلاگیم دارم:))بیام یکم حرف بزنم یکم پست بزارم یه عکسی پی نوشتایه درازی چیزی:)
پ.ن1:خیلی زیاد دلم میخواد بشینم بنویسم بنویسم بنویسم و چایی بزنم...نمیشه اون سره فرصته که همیشه میگم گیر نمیاد...روزا خیلی کسل وار میگذرن واسه همین سکوت کرده بودم تو مجازی...که منتقل نکنم این حسم و تو نوشته هام.... نمیدونم تو این پستم موفق بودم یا نه ولی خب مهم اینه بعد از این همه نوشتن الان همون سحره همیشگیم:)
پ.ن2:از داره دنیا یک پسردایی دارم توپولووووووو و دوست داشتنییییی و یه پسر خاله که با عنوان فنچک معرف حضورتونه:)مفتخرررررررم بگم توپولویه دوست داشتنیه عزیزمون علامه حلی و البرز هردو رو قبول شده و من با این خبررررر خوووووووب امروز از خواب پاشدم صدای زنگ تلفنم که جانانمان زنگ زده بود با ذووووق میگف: سحررررررر قبول شدم اولین نفری که بهت خبر میدم اصلا اصلا اصلا نفرت انگیز نبود واسه اولین بار در تاریخِ زندگیه من:)) خداروشکرررر:)
پ.ن3:اقا ما یه دوست کنکوری داریم هرشب نیم ساعت دارم بهش مشاوره میدم(ادم قحطه اخه ههههه)...
"ببین روزه کنکور اگه کل دنیااااا ریختن سرت خواستن نزارن حالت خوب باشه.... اگه ازون روزایه گند زندگیت بود..اگه هرچیزی شد...هر اتفاقی افتاد....اگه داشتی از استرس میمردی...اگه گرمت شد...گرما زده شدی...سرت درد گرفت...هررررررررررررچی....هرچیییی که شد میری مثل "ادم" کنکورتو میدی... خوب و عاااالی و برمیگردی این آسونترین ازمونته.... شک ندارم میتونی... این یه سال و خر زدی پس میشی... یه چیزی میشی....خر نشی استرس بگیرتتاااااااااا تو اونو بگیر:)) نمیدونم چی بگم فردا شب تکمیل ترت میکنم برو بکپ فعلا هههه...." بعد داشتم فک میکردم اگه چن روز دم کنکورم کسی اینجوری نصیحتم کنه چجوری بزنمش بمیره فقط هههههه:)))
پ.ن4:تو 365روزه سال 363 روزش یا کولر اتاق من خراب میشه...یا رادیاتورا...خداااا چرا اخهههه؟پختیییییییم خب:////
پ.م5:تو عمرم انقدر منتظره پاییز نبودم...انقدر منتظر بارون نبودم...انقدر دلم نمیخواست برم بیرون قدم بزنم...کاش این دوسال زودتر تموم شه...ینی هر معلم و مشاور و ...یه دانش اموز گرفتن تو دستشون داره فشااااااارش میدن جونش دراد...بابا چرا یه کاری میکنین بچه اسم درس میاد حالت تهوع بگیره:////هی تو بمن بگو تست بزن ببین اگه من زدم:/ والا به گفتن تو نیست حسش بیاد میرم میزنم:/با اون چشات که شونصد قلم توش مداد کشیدی و ریمل و خط چش و سایه و کوفت و درد و اینا:/
پ.ن6:فقط یک سال بزرگ شدم ولی دیگه عکسای لواشکامو نمیذارم...کسی اعتراضی نداره عایا؟:)))))
پ.ن7:اینکه من مامانمو خیلی کم میبینم و همش درگیره سرکار و ایناس اصلا امره عجیبی نیست...!اما خب کدوم بچه ایه که نخواد حداقل نیم ساعت برای مامانش وراجی کنه؟:))چااااااااااااره اندیشیدم اقـــــــــــــــااااااا:) یه چالش ده روزه گذاشتم با مامانم صبحا ساعت هفت که تقریبا هوا خنکه میریم پیاده روی خیلیم خوش میگذره چه بساااا خالم که شنید استفبالش باور نکردنی بود اصلا:)
پ.ن8:کارنامرو هم گرفتییییییم دهم دیگه واقعنی فررررررررررت؟؟؟؟:)راضی نبودم مخصوصا از اینکه کارنامه اصلی که همه نوزده و هفتاد و پنجارو رند کردن و گذاشتن داخل پرونده و به ما کارنامه دادن با همون نمره های ریز به ریییییز و اصلیه خودمون:/این کارنامه ی بدون رند شدن نمره هام معدلش شد هجده و هفتاد:////اون کارنامه ی به نظره خودم اصلی که میذارن داخل پرونده معدلشو حساب کردم شد نوزده و چهار صدم:/خب فازتون چیه اخه؟:))
پ.ن9:تا حالاااااا ذوق مرگ نشدین ازینکه اینترنتتون مثل چیییییییییی پرسرعته؟؟؟منکه مردم ینی دلم نمیاد پامو بزارم بیرون از خونه در این حد هههه:)
پ.ن10 و اخر:مهمونی دخترونه ای برگزار خواهم کرد که مگووووووو و نپررررررررس:)
::: زیر باد خنک کولر،خوب باشین...خوش باشین....تابستونو و بترکونین:)سحر النصایح جلد دو:)))) :::
۱-از ساعت سه بعد از ظهر که تموم شده یکسررره تیکه های قشنگش میاد تو ذهنم و بغض گلوم و میگیره و اشک تو چشمام جم میشه و همینجوری ادامه پیدا میکنه این مراحل... اینکه خیلی روم تاثیر گذاشت خیلی جاها باهاش خندیدم و بیشترجاها باهاش گریه کردم و گوله گوله اشک ریختم بماند ولی حسااابی فکرم و مشغول کرده و وقتی بهش فک میکنم اصلا نمیفهمم کی یه قطره اشک ریخته رو لپم!"دختره شینا" بیشترین تاثیر و گذاشت رو من و خیلی خییییلی منو برد به فکر! اینکه تو کتابخونم چندین ماه خاک میخورد و چقدر خودمو سرزنش کردم ازین بابت هم بماند ولی انقدر کلمه کلمه اش تو وجودم رسوخ کرده که نمیدونم از کِیه از اتاقم نرفتم بیرون!
۲-اولین نیمه شعبانی که با بچه ها نرفتیم بزنیم به دل کوچه خیابونا و شربت زعفرونی بخوریم!اولین نیمه شعبانی که خونه ایم و هیجا نرفتیم! مامان شیفته منم که حوصله ندارم و بسیار کسل وار میچرخم تو اینستا، انقدر بی حوصلم که از وقتی تاریک شده هوا من همچنان چراغ اتاقمو روشن نکردم!کتاب زبانمو باز کردم دیدم اصلا حسش نیست و دوباره برگشتیم به مجازی خلاصه تو شربت خوردناتون امشب واسه منم دعا کنید و اینا:)
۳-اولین شبی که بابام پیشنهاد داد بریم دور بزنیم و گفتم نه!از منی که خونه واسم مثل زندونه اوینه بعید بود این حرف!!! سرماخورگی و سردرد ام شده مزید بر علت:)
۴-چرا هی میخوام درباره یه چیز دیگه پست بزارم و میام درباره یه چیزه دیگه پست میزارم؟😁😂
عنوان مخفف "چهار پارت نویسی" طوره ایراااان مهد دلیران😂😂😂
اخر هفته خیلی بهتون خوش بگذره و خیلی عیدتون مبارک:)
دندون پزشک:سحر جان رشتت چی بود؟
من:شششرشی
شلنگه که از توش صدای فیش میاد و از تو دهنم برمیداره
من:تشربی(دهنم سِر بود ج تلفظ نمیشد😅)
دوباره لوله ی باریک که صدای فیشه اب میده رو میذاره تو دهنم و من همچنان دهنم مث تمساحای کنیا باز و او همچنان میگه باز کن و من همچنان تر دهنم رو همونجوری میزارم بمونه(والا خب باز نمیشه دیگه پارهههه میشه دهنم بیشتر باز کنم والا😒) با لحن های مختلف همین جمله رو تکرار میکنه و قشنگ میشه از تک تک"دهن و باز کن"هاش خوند که منظورش"دِ لااااامصب اون دهن بی صاحاب و باااااز کن دیگه"اس اما مستقیم نمیگوید...
دندون پزشک:ایشالله چه رشته ی پزشکی میخوای بخونی؟؟؟
تو دلم:بهههه تو چهههه؟؟؟؟کارتو بکن از دندون درررد ب فنا رفتم😒
میگم:هشش دن ششه ه پششه نمیشام ششم😅😅😅
اون شلنگرو که صدای فیش اب میده رو از دهنم برمیداره میگم:
هرررر رشته ای بِئَم دندون پژشکی نمیـَم(ســـــره دهنم ســــرررر😳)
دندون پزشک:ههه چرا؟
من:شون عمه مو دوش دارم نمیحـــوام روزی شونشدباش(شونصدبار) فوش بحـــوره
دکتر تا آخرش فقط به افق خیره بود و بس😅😅😅
هنوز جای سوزنای سرنگش رو زبونمه به چه عمــــق حالا باز فردا صب باید برم سوزنشوووو بزنه تو زبون بی نوای من بااااز اون لحظه همه انواتم و با هم میبینم😪
.
.
.
.
-دندونم خوب شه خیلیارو زخمی میکنم😝😜
-زیست ۵۰درصد میزنه فیزیک۶۷ و شیمی۵۹درصد...نابود شدم چون فیزیک و شیمی و نخونده بودم اصلاااا و زیست و جویده بودم خیره سرم😂ادبیات و عربی رم که قشنگ اره🙊رباضی ۳۴درصد ،دینی صد در صد زبان۷۰درصد😌
یه مجتهد بالقوه هستم سوال شرعی چیزی داشتین هستم در خدمتتون😂😂😂😅😅😅
-هنوز باورم نمیشه آخربن رمانِ مجازی ای که خوندم ۱۷مردادماه بوده باشه اونم کی؟منِ معتادِ به رمان که همه رمانارو شیک کرده بودم...هی روزگاااار😭
-این چن روزه هزاااارتا داستان و تعریفی جات پیش اومده مشتاااقانه منتظرم یه فرصت پیش بیاد بشینم قششششنگـو ملیییح همشو شرح بدم:)
شبتون شیــــک و پــــــیک💐
واااای ینی خدا نکنه در این حد حالت بد باشه که متوجه نشی تو خونتون تو اون کمده کابینته زیر اوپِن تو سبدخوراکیا کلیییییی لواشک و پاستیل و کاکاعو و تک تک دارید من برم سرمو بکوبم به دیوار!😅
پ.ن:اینستا شده یا تبلیغ کتونی و لباس،یا این کنکوریایی که هی زارت و زورت عکس از میزشون میگیرن با قهوه و چایشون و خودکارای رنگیشون پخشهههه رو کتاب و هروز مینویسن "سلامممم صب بخیر خانوم دکترتون اومد"و "رتبه یک ماله منه" و "نفس کش" و فلان یا شده محل گذاشتن عکس غذااااااا و نوتلا و پیتزا و اینا:|||||زشته بخدا خارجیا مسخرمون میکنن:[ الان اونایی که جز این دسته هان میان میگن آهااااااااای سحررررر حیا کن بلاگ بیان و رهاااا کن😅😅😅
عنوان خیلی خلاصه از این روزها که غذامون شده ورمیشل و آش و غذاهای رقیق!ینی تو داغون باش خب؟هموووون زمانی که تو داغونی دونه دونه گند میزنن تو اعصابت!!!! انقدر حکایتا دارم براتون تعریف کنم فقط بزارید خوب بشم😜💪
همین الان از کلاس زبان رسیدم انقد خسته ام که حس میکنم دارم یه متر از زمین بالاتر راه میرم بعد تو راه یه دختره بچه رو دیدم توپولوو سفییییید لپای قرمز با کلاه چشای قهوه ای روشن همرنگ چشام میخواستم بغلش کنم محکمممممممممم ماچش کنم مامانشم خیلی محجبه بود اصن دیگه قدمام دست خودم نبود وایستادم خیلیم قدش کوتاه بود هیچی دیگه ادم میخواست بچلونتش... به مامانش گفتم خانوم ببخشید کوچولوتون ماشالله خیلی نازه خدا حفظش کنه.... خانومه چشاش خندید گفت مرسی عزیزم لپشو اروم کشیدم(لپ بچه هرو نه مامانشو ههههه) تو دلم گفتم خب الان یکاره بپرم بچه هه رو بوس کنم شاید مامانش یه چیزی بم بگه ولی حسرتشششش رو دلم موندددددد همینجوری داشتم میومدم رفتم شیرین عسل یه عالمه چیز میز خریدم کارت کشیدم و کلا میخواستم کارتم خالی شده باشه برگردم خونه هههه:) نزدیک خونه دیگه اصلا حال نداشتم زنگ بزنم انقد درس و اینا سنگینن منم خیلی شیطونی میکنم سر کلاس زبان این خستگی طبیعیم و شیش برابر میکنه سرکلاس زبان داشتیم با غزل آهنگ میخوندیم معلمه عم داش به سوال یکی از بچه ها جواب میداد مام تو حال و هوای خودمون بودیم خلاصهههه به منفی های قرمزمون یکی دیگه ام اضافه شد هههه این ترم میوفتم من شک ندارم فردام همه درسارو به جز فیزیک امتحان داریم بعد به شوخی سرکلاس فیزیک گفتیم اره خانوم همه همکاراتون فردا میخوان از ما امتحان بگیرن میخواید شمام بگیرید تعارف نکنید خب؟! گف باشه:/هیچی دیگه فردا کلااااااااااا امتحان داریم زنگ اول ادبیات دوم فیزیک سوم ریاضی چهارم دفاعی://///بعدم میخوام برم از عمه لیلا لواشک بگیرم مامانمم میگه حالا میری ترشی ام بگیر فردا خالت اینا میان اینجان ترشیمون تموم شده:/ینییییییییییییییییییی الان کاملا پتانسیل اینو دارم دهنمو از دو طرررررررررررررررررف پاره کنم://///////
دیگه صوبتی نیس جز اینکه دعا کنید برای من و میگرنم که باز مثل قبلا با هم دوست باشیم کماکان:)
.
.
.
.
پ.ن:هتل لوزان...هنوز صفحه ی 23 24 ـــِشم....نثرشو دوس دارم روونه یه جاهاییم ادم میبره تو فکر... انقد که سر زنگ عربی همش داشتم میخوندم جواب تمرینارم از رو گام به گام نوشته بودم هرکودومو میگفت بخون دیگه غم نداشتم ههههه اخرم هیچی بهم نگفت معلم با شخصیت به معلم عربی ما میگن هرچند اسکی میره ولی خب:)
دیدم تو این عکسای اینستا اینا مده گلاشونو میارن تو عکس گفتم منم دلبرجانمو بیارم تو عکس بچه های کوچولوشممممم به رخ بکشم:)
همینجوری نوشت:تا یادم نرفته خاطر نشان کنم کپی برداری از عکسام حرام است:/
دیروز ولنتاین بوووود میتونم بگم گندترین روز مااااااااااااه....سر هرچیزی دلم میگرفت:/نه اینکه بخاطر این باشه که خرس گنده نگرفته باشما نه!میخواستم برم خونه ی مامانبزرگمینا پیش خالم دماغشو ببینم مامانم نذاشت گفت خودمم دارم میام خونه:/همیییییین کافی بود من بعد ازینکه قطع کردم تلفن و بزنم زیر گریه بی بهونه ی بی بهونه....
تو مدرسه ام اخه ما بساطی داشتیم!بعضی از بچه های ما خیییییییییییییییلی پروعن ینی اکثرشون.... منم تازگیا خییییلی ساکت شدم و به قول صبا مظلوم!نشسته بودیم سره زنگ فیزیک سره حای همیشگیم میز سوم ....
یکی از پروترین و رومخ ترین و خرخون ترین و احمق ترین و نادون ترین و ایکبیری ترین(خدایا ببخشید ولی خیلی ایکبیریه خب!)اومد نشست پیش من و سارا گفت من میز دوم اون ردیف نمیتونم کامل تخته رو ببینم میگیم عینک بزن میگه نهههههه زشت میشم!
هیچی نگفتم فقط تو دلم گفتم..نمیگم چی گفتم فوشههه فووووش اینجا خانواده رد میشه:))))کیفمو گذاشتم زمین اون نشست بین من و سارا...
میز دوم اون ردیفم کماکان خالی!میز پشتیمون ماءده میشینه... بسیااااااااااااااااااااار با ادب و عالی عاشقشم خیلیییی خوبه این دختر از همه لحاظ!گفت خانوم ایکس(همونی که بین ما نشسته بود توصیفش کردم براتون) خوب ما نمیبینیم لازمه بگم خانومه ایکس که پیش ما میشینههههه درازترین دانش اموزه کلاسه!معلم فیزیکمونم خیلی این خانوم ایکس و دوس داره و میگه به نکااااااااااات ریزی توجه میکنی خانوم ایکس و اینا گفت شما نمیبینی برو میز ته...فک کنید دوتا نیمکت پشتی با حرص نفسشونو بیرون دادن و پاشدن وایستادن ته ته کلاس...یکم گذشت یکی از بچه ها بلند شد گفت خانم ینی چی خانوم ایکس قدش بلندهههههههه ما نمیتونیم ببینیمممم تخته رو ....خانوم ایکسم برگشت گفت مشکله خودتهههه منم فقط نگا میکردم معلممون گفت خانوم ایکس پاشو بشین میز دوم خب ؟گفت نمیاااااااام همینجا دیدم به تخته عالیه و دلم نمیخواد بشینم اونجا به کسیم ربطی نداره:/گفتم الان معلمه با پس گردنی میندازش بیرون هیچی دیگه یه بارکی معلمه رو به من گفت سحریان دخترم شما بشین میز دومه اون ردیف.... همه بم نگاه کردن اصلا نگاشون معنی نداشت ولی جو طوری بود که انگار باید من فداکاری میکردم بدون هیچ حرفی رفتم نشستم رو اون میز و انقد کوتاه بودددددددد و کوچیک انگار برای مهده کودکیاس انقددددددد دلم سوختتت برا خودم فک کردم اگر سحر قبلن بودم میگفتم خانوم؟ خانوم ایکس همیشه اینجا میشسته حالا...!کمرم تاااااا شد خلاصه...
کنارم پنجره باز بود بارونم قطره قطره میومد هوا عالی قطره های بارونم چسبیده بودن به نرده تا اخره زنگ خیره بودم به بارون حتی استخونااااااااام یخ زدددددن ولی دلم نمیخواست برم پالتومو از چوب لباسی بردارم یا بگم فلانی پنجره رو ببند چون داشت درس میداد دلم نمیخواست باز کلاسش بهم بریزه ولی همه ی تمرکزم برای درس به فنا رفت نگاهم افتاد به خانوم ایکس نگام کرد اخم کردم سرمو برگردوندم یک ساعت میگذشت یکی از بچه ها پاشد گفت خانوم وافعا انصاف نیس یکی دیگه میخواد زشت نشه عینک نزنه بیچاره سحر نشسته رو اون نیمکت بچه های پشتم که همه وایستادن به میزم به اون کوچیکی سحر کمرش درد گرفت حالا اون هیچی نمیگه کلاس شلوغ شد.... خانوم ایکسم نه گذاشت نه برداشت با بغغغغغغغض گفت ارررررررهههههه تقصیرهههه منه اینجا نشستم من از فردا دیگ میشینم رو زمین و اینا.... پاشد رفت نشست جلوی تخته رو زمین...خیلی هوچیه.... منم اصلا نرفتم بشینم سرجاش ینی سرجام.... زنگ خورد همون موقع..... معلممونم کلافه بود مام همینطورم خواستم برم معلممون گفت سحریان خیلی با معرفتی کردی دخترم منم یکم ارومتر شدم اینارو گفتمممم که بگم کلا این مشکله روز کلاسمونه همه ی اینا روزانه سره دلم جم شد بود مثل بغض اون روز مامانم گفت نه نیااااا خودمم دارم میام خونه فقط یه جرقه بود تا من باهاش همه ی بغضای مونده سره دلمو خالی کنم ....یکی از علتایی که میگرنم امسال عود کرده همین اعصاب خوردیاس اگه به مامانم بگم فردا بدون یه لحظه مکث پروندمو میگیره شده ببره غیرانتفاعی اینکارو میکنه ولی نمیخوام من خییییلی آسون تو مدرسه به این خوبی ثبت نام نشدم... خیلی اسون نیومدم تو این رشته که بخوام همه چیزو خراب کنم تنها کارم مداراس... حتی با نیش و کنایه های محیا که باعث میشه کلا بهم بریزم ناخونامو تو پوستم فشار بدم ولی بعدش لبخند بزنم و بگم هیچی نشده..... بهتریییییین دوستم که با اینکه رتبه اول مرآت شده یا از هرنظری من دوسش دارم غزل بوده تا الان....مثل محیا به اینکه من نمرم بالاتر شه یهو رفتارش عوض نمیشه تنهام نمیذاره تو هیج شرایطی خیلی خوبن اینجور آدما.... حتی مثل سارا که هی میگه
"سحررررررررر موهااااااات خیییییییلی قهوه ایش روشنه رنگ کردی الکی میگی رنگ خودشهههه ایش" حتی با این حرفای کوچیکم دلمو نمیشکنه ادم باید یدونه ازینا تو زندگیش داشته باشه تا در مقابل همههههه ی ادمای به ظاهر دوست لبخند بزنه و تو دلش بگه"برید به درک" دوستایی که از پسرفتت خوشحال میشن و پشتت هزارتا حرف میزنن...اگه یدونه غزل تو زندگیت داشته باشی با یه نیلو و فاطی قدییییییمیه قدیمی دیگه از بقیه هیچ انتظاری نداری!
قررررررررراااااااااار نبود انقدر شهههه انگشتمممم گرم شد کلی طولانی شد پستم!:)
ببخشید دیگه:)روز و شبتون آروم:)
-سحر؟
هوم
-هوم و زهررررررماااار
جانم مامان؟
-چرا رنگت پریده؟
نه باباااااااااا کو
-پاشو بیا چای ریختم
نمیخورم
-سحرررررر تو چته این چن روز؟؟؟؟؟عه هی هیچی نمیگم دستاتم که یخه یخه چیشده؟
مامان
-جان
میشه کتلت درست کنی؟:)
گور پدر اون همه گریه و دبه دبه هق هق زیر پتویه پریشب
بغض دیشب
ناراحتی و سکوت امروز
امتحان ادبیات فردا
جغرافیه شمبه
نفس عمیق بکش و
بستنی و لواشکت و بزن:)
انقد خسته ام که هرچی میخونم نمیره تو مخم برعکس یه سری حرفا اکو میشه پشت سره هم خسته ی روحی ام خیلی خیلی! انقد که هرچی میخونم انگار فایده نداره یک لحظه تمرکز ندارم و ۱۱ ۱۲ ایی اگر بیارم کل بیان و کباب میدم با دوغ!
یکم دعا کنید گند نزنم این استرس امتحان فردا شده قوزه بالاقوز!هرچی از قبل یادم بود اونام یادم رفت:|
و فردا وبلاگ و بروز میکنم انقدرررر دلم میخواد هرچی زودتر اون پستی که میخوام و بنویسم که هی دوس دارم لحظه ها برن جلو و فردا ساعت یازده بشه از طرفی این استرس الکی و لعنتی! میگم استرس الکی چون اونی که خونده استرس داره نه منی که هیچی بارم نیس شایدم فک میکنم اینجوریه در به هرحال از شیمی بدم میاد!
در میان کل کشیدن خانوم های فامیل، عشوه های عروس و نگاه های مردان فامیل بین یک دیگر یک نگاه روی من کم بود!!!
یک نگاه خاص...!
یک نگاه ناب...!
نگاه" تو" رویه منی که با مظلومانه ترین حالت ممکن در گوشه ای ترین و خلوت ترین جای باغ ایستاده بودم و با ناخن ها و انگشت هایم ور میرفتم و دستمال کاغذی ام را ریز ریز میکردم یک نگاه تو کم بود
من سر به زیر افکنده در یاد تو، هیچ چیز تا پایان عروسی نفهمیدم اما نگاه های مامان را میفهمیدم که داد میزدند چرا وایستادی اون گوشه یا نگاه یک پسر کت شلوار آبی رنگ که پارسا (پارسای کوفتی عجیب نیس دست به دست داده بودند من را نابود کنند پودر کنند دق مرگ کنند وسط عروسی و بروند) نامی بود را میدیدم زیر چشمی شاهد تمام اتفاقات بودم و صداها و نجواهایی که" بیا داخل سرده سرمامیخوری" "بیا بشین چرا ایستادی" "سرت چرا پایینه خب" "چته تو سحر" پاسخ همه شان بغض خفه ام بود و ای لعنت،هزاران لعنت بر یاد تو که کام مرا در شیرین ترین شب دی ماهم تلخ کرد همیشه همین است بساط یاد تو در وسط شادی ها و خنده های من گند زدن به بهترین لحظات من
پ.ن:
اگر خوش اخلاق شدم شرح اتغاقات امشب و فردا تو یه پست مینویسم و الان که دارم این پست و مینویسم شرمنده ی روی تک تکتونم که نتونستم کامنتاتونو جواب بدم چون میخواستم قشنگ و با فکر باز و آسوده جواب بدم بهشون به بزرگواری خودتون ببخشید!اگر این پست و نمینوشتم تا صبح از بغض خفه میشدم و میمردم و مرسی از این که همراهید خیلی مرسی❤
چیه!درس خوندن انگیزه میخواد خب:))
همونطور که میبینییییییید حسابی موقع درس خوندن خودمان را تحوییییییل میگیریم کما اینکه باید برای دوشنبه چارتا درس بخونیم برای امتحان معلم دفاعیم گفت چون چهارشنبه تعطیل شدید امتحان چارتا درس و دوشنبه زنگ اخر که خورد نمیرید خونه میمونید امتحان میدید بعد میرید مام گفتیییییییییییم چشممممممم رو جفت چشامون:)))
دفاعی!!!از اول سال بجز اینکه زنگ ناهار یا زنگ تفریح بشینم بخونمش تو خونه لاشو باز نکردم و حالا امتحان داریم چهار درس!!!خیلی سختهههه این دفاعی از دینی بدتره!!باز معلم پارسالمون خوب بووووووود حالا فک کنید معلم دینی مون معلم دفاعیمونم هس ینی دیگه:))))
درس درس درس...!!!!خیلی سنگین شدن و سخت مام که اول راه موتورمون هنوز کامل روشن نشده مثل عذابه قشنگ....!
امروز برای اربعین ساعت 12 و نیم تعطیلمون کردن اصن از خوشالی تو خیابون عررررررررر میزدیم:)))))و خوب بیشتر بچه های مدرسه مون تصمیم گرفتن برن مدرسه قبلیشون...
منم به فاطی و صبا پیشنهاد دادم بریم مدرسه قبلیمون که گفتن نهههه و سرویسمون میره و حسش نیست پیاده برگردیم تا ایستگاه تاکسی و این حرفا...خلاصه بیخیال شدم و زنگ خورد با اینکه خوشحــــــــال بودم اخجووووون تعطیلی و اینا ولی ته دلم میگفتم کاش مام مثل بقیه میرفتیم مدرسه قبلیمون و تو دلم برایه خودم میشمردم واااااای دلم برای خانوم فلانی تنگ شده و مثل همیشه درحالی که کلم پایین بود دو تا دختر هم قد و قواره ی خودم هرررررررهررررررر از کوچه هه که تقاطعش میشد اون کوچه ای که من داشتم میرفتم اومدن داخل کوچه چون سرم پایین بود توجه نکردم و محل ندادم که پقییی زدن زیر خنده برگشتم با اخم بگم اخهههه این جلف بازیا چیه خرس گنده اید شماها اید که که مملکت و...!
حرف تو دهنم ماسید و با نیش باااااااااز صبا و فاطییییی روبرو شدمممم و افتاااادم دنبالشوووووون و خوب تو اون تایم کوچهههههه خلوت بود و مام قااااااه قاااااه میخندیدیم و فاطی هییی مسخره بازی دراورد تا رسیدیم مدرسه اونجام دیدیم بهههههه بهههه ده نفر دیگه از بچه های مدرسمون که پارسال اینجا بودن اونام اومدن اقای سرایدار رامون نمیداد حالا هی میگفتیییم بابااااااااااااا ما از انضباط بییستای مدرسه بودیم!!!! یهوووووو معلم قران پارسالمون اومد رد شه مارو دید و کلییییییییی ذوق زده شدیییییم و ماچ و بوس و بغل و اینا:)))
بعدش گفتیمممممم خانومممم تروخدا برید اجازه بگیرید بیایم تو!!!!دیگه خانوممون و یکی دیگه از بچه ها که بینمون بود و خیلی باباش تو مدرسمون شاخ بود رفتن تو اجازه گرفتن و ما رفتیم داخل منم که احساااااااسااااتی هرکوووودم از معلمامو میدیم اشک تو چشمام جم میشد و سریع اون یه قطره اشکییییی که از کنار چشمم می اومد و پاک میکردم و مشاورمون و معلم ریاضیمون و ول نمیکردم هههه هرجا میرفتن منم میرفتم بعد مدیرمون برگشت گفتتتتتت خانوووووم سحریااااان ما شمااارو فروختییییییم به مدرسه ی "عین" برگشت خوردی هههه گفتم اگه میدونستم دبیرستان انقد کمرشکنهههه تجدید میشدمممم خانوم پیشتون بمونم باز هههه (جون عمم):))))
دیگهههه یه عالمهههه با مشاورمون حرف زدم دلممم لک زده بود برایه صداش یعنی عشق به تمام معنا ... تو تلگرام باهاش در ارتباطم و میتونم بگم بهترییییین الگووووی منه واقعا!!! جوونه و بیست و خورده ای سالشه و انقد خوشرووعه که حد نداره!یادمه ما پارسال مثلا تو یه روز چارتا امتحان داشتیم میومد با معلمامون صحبت میکرد مثلا شفاهی بگیرن یا یکیشون فقط کتبی بگیره که ما اذیت نشیم خلاصه این خانوووم عشقولی ما دومی نداره:)یه عالمه ام جلوی معلم ریاضی پارسالموووون غیبت معلم ریاضی امسالمونو کردم هههه ولی جدنی معلم ریاضی پارسال ما یه جااااااااای خالیم تو کتاب جواب میداد و حتی یه سوال از کتاب و بی جواب نمیذاشت کما اینکه وقتمون کم بود و هروز صبم ما از ساعت هفت تا هشت که کلاسا شروع شن میومدیم نمونه سوال حل میکردیم تست میزدیم و خودشم میومد زوتر با اینکه وظیفش نبود تا اشکالایه مارو رفع کنه (و انقد امتحان میگرفت خودش بهمون گفت خیییییییلی اذیتتون کردم ولی ارزشش و نداشت؟مام گفتیم چرا خانوم واقعا داشت.)خلاااااصه اصلا دلم نمیخواست از مدرسه بیام بیرون دیگه صبا و فاطی منو از زیر دست معلما کشیدن بیرون ههههه قبل ازینکه بیام خونه رفتمممم مغازهه دم خونمون که شبیه فروشگاهه و کلی باکلاسه خوراکیایه فوق و خریدم تا هی بخورم و هی درس بخونم:)))))دیگه چون همرام پول نداشتم زیاد و ماهیانه ای که پدر جااان داده بود رو به ته کشیدن بود به همین چن قلم رضایت دادم ههههه:))) اومدم خونه زنگ زدم به مامانم با ذووووق براش تعریف کنم که رفتم مدرسه قبلیم کهههه گفت سحر سرم شلوغه زنگ میزنم بعدا:///منممم مغنعمووو شوتیدم گرفتمممممم از ساعت سه تا شیش و نییم خواااابیدم آی چسبید:)) و تو خواب هی فکر و ذکر درس نمیذاشت ارامش داشته باشم واقعا این هفته پرررررررره از درس و تکلیف و تست و امتحان و من از الان استرسشو دارم مخصوصا دوشنبه و سه شنبه که هفت شب میرسم خونه و کلاس دارم دیگه هیچی!!!!
خلاصهههه امروز کلییی انگیزه گرفتممممم و حالم خوب شد و قوول دادم تاااااا باااا رتبه ی خووووووب دانشگاه خوب قبول نشدمممم نرم مدرسه قبلیمون و این سری با دست پر برررررم حتی موقع خدافظی با معلم ریاضی پارسالمون دوباره گریم گرفت و دیگه جلوی خودم و نگرفتم یکم مسخره بنظر میاد ولی من واقعااا جدا ازینکه کلی احساساتیم کلیییی ام این معلمم و دوس داشتم و تنها درسی بود که برام تو اولویت بود هییی...
امیدوارم ب معلمای مدرسه ی جدید بتونم عادت کنم!!!فردا منزل مادربزرگ جونی دعوتییییم برای ناهار و من دقیقا کلا امشب و تا صب که باید درس بخونم فردارو خدا بخیر بگذرونه:)))
این پستای دراز و طولانی نشون میده چقد حرف تو گلومه و چقد کم میام مینویسم(نسبت به قبل) و فردا نقشه ی خبیث دارم که رفتیم خونه ی مادربزرگِ جاناننننننن چنتا ازون گلدون عشقولیااااااااش بیارم خونمون هههه اصلااااانمممم بخاطر گلدون و اینا نمیرممممممم:)
روز و شبتون در آرامش:)
پنجره را باز میکنم...
بوی خاک باران خورده مشامم را نوازش میکند...
هوای خنک...
ابرهای تیره....
نفس عمیق میکشم...
جای گلدان های نقلی را جا به جا میکنم و برایشان حرف میزنم...
خیره میشوم به بخار نسکافه و دستانم را با بدنه ی لیوان داغش گرم میکنم...
هوای پاییز...
گل ها...
بوی خاک...
صدای بنیامین...
تاریکی...
سکوت...
همه چیز رو روال است...
همه چیز ارام است...
جز دل من...
دل آسمان....
بوووووووووومب....
پنجره ها تکان میخورند و درها را صدای باد تکان میدهد...
بوی خاک را نفس میکشم... از ته دل....
بوی باران...
بوی پاییز...
پرده ی اتاق را که در هوا میچرخد و با باد میرقصد کنار میزنم...
بیرون را نگاه میکنم...
بادها برگهای پاییزی درختان را رقصان رقصان پایین می آورند و با شدت این طرف و آنطرف میبرد...
به خودم می آیم،..
یک ساعت گذشته و من چایی به دست خیره شدم به نقطه ی نامعلوم ...
باد خنک همچنان صورتم را نوازش میکند؛
بخودم میگویم:
"فکر و خیال و ول کن؛نسکافه ات یخ کرد!!!!"
پ.ن1:اولین بارون پاییزی امروز(ینی دیروز،چهارشنبه12آبان) ساعت ده دقیقه به دوازده سر زنگ ریاضی و صدای بومب بومب در و پنجره های کلاس و باد خنکککککک و بوی بارون از حس و حال ریاضی پرتمون کرد بیرون:)
پ.ن2:هفته ی پر درسی رو به پیش رو داریم پر از امتحان و آزمون تستی!!!شروع شد استرس.... امتحانای تستی انقد سخته که دوس دارم همه ی حرصمو سر معلم دینیمون خالی کنم!!!داستان داریم باهاش فقط اینو بدونید که با بچه هایی که بهش بی احترامی میکنن و جوابشو میدن خوبه و به ریششون میخنده به ما که میرسههه یه چشم غره ای میره نگاه میکنه انگار ارث باباشو خوردیم!!!استغفرالله حیف فوش بلد نیستم:))
پ.ن3:امروز از آموزشگاه کلاسای شیمی و ریاضی که قرار بود شروع شن زنگ زدن و گفتن کلاسا شروع میشن ازین هفته! و ازونور ازون یکی اموزشگاه زنگ زدن که کلاس زبانتون و گذاشتیم یکشنبه ها و سه شنبه ها از 3 تا 5خانوم سحریان!!!از الان خودم داغون شده فرض میکنم!!!
پ.ن4:انشام آخه درسه!!!شنبه امتحان انشا داریم!!!!بعد مثلا هرکی میره انشا میخونه بهش نمره میده بالاتر از هفده نداشتیم تا الان!!!حساب کنید من رفتم انشا خوندم هیچ غلط املایی و نگارشی ایم نداشتم بم داد چهارده چرا؟چون برای سین یه جااااااا فقط یه جاااااااا یه دندونه اضافه گذاشتم یه دندونه...هوف!!!
پ.ن5:کلاس خلاقیت و تمرکزم پنجشنبه ها شده یه پنجشنبه درمیون نه تا12 ینی فردا(امروز) نداریییییییم و ویولنم هر 5شنبه 4تا6ونیم و نیم!!!!اصلا درگیر این همه کلاس شدن استرس ایجاد نمیکنه برام اصلانااااااااا!!!!
پ.ن6:دوستای بیانیه جان که دانش آموزید روزتون مبارک:)فقط نگم مدرسه ی ما چی هدیه داد بهمون:////
پ.ن7:ماگِ جدید خانواده ی سحریان:)
پ.ن8:من این پست و دیروز غروب نوشتم و قشنگ تو حـــــــــــــــــس بودم که نت قطع شد و هرکاری کردم درست نشد!ولی هنوز تاریخ مصرفش نگذشته با این الان هوا آفتابیه بازم خواهد بارید باشد که مقبول افتد:)
مرسی از نگاهتون و ببخشید که طولانی شد:)
لحظه های پاییزیتون در آرامش:)
میداند وقتی درس میخوانم گرمم میشود و فقط نوشیدنی خنک خستگی سلول هایم را به طرز فجیعی در میکند....
وقتی خسته و کوووووووفته 119تست زیست و 70تست شیمی میزنم و از خستگی روی کتاب ها نیم ساعتی چرت میزنم؛
وقتی مخم بخار میکند و ذهنم خسته میشود حتی توانایی جمع 2با 1 را ندارم؛
می آید بالا سرم؛
بیدارم میکند؛
میگوید:
نگا کن همه آب دهنش ریخته رو کتابش!بچه جون خب با دهن بسته بخواب...اصن اینجا جایه خوابه....!
یه لیوان خاک شیر خنک با لیموترش تازه برایم آورده است؛
با منگی نگاهش میکنم؛
میگوید:
بسه بسه جم کن برو بگیر بخواب چشات انقد پف کرده که داره از حدقه میزنه بیرون...!
و از اتاق بیرون میرود....!
خیره خیره به خاکشیر روی میز نگاه میکنم...
خاکشیر مرا میبرد به وقتی که مهد کودک میرفتم و برگشتنی از مهدکودک مامان را مجبوووور میکردم با نیلو اینا به خانه ی شان برویم تا با هم کارتون خرگوش زبل2 را که عمو علی؛پدر نیلو تازه برایش خریده بود و نیلو کلی تعریف کرده بود را ببینیم؛
لبخند محوی روی صورتم نقش میبندد...
من...با لپای سفید و موهای نسبتا بلند خرگوشی و چتری های جلوی صورتم همراه نیلو با موهای لخت و بلند و مشکی و صورت سفید و گوگولی روی شکم جلوی تلوزیون دراز کشیده بودیم و پاهایمان را جلو عقب حرکت میدادیم و خرگوش زبل میدیدیم...
خاله برایمان دو لیوان خاکشیر با یخ می آورد همراه نی های با مزه که رویش شکلک های بچگانه دارد و ما را ترغیب به نوشیدن خاکشیر میکند...
اما من به خاک شیر لب نمیزنم...و خصمانه نگاهش میکنم....
راستش را بخواهید از دانه هایش میترسیدم که بروند بچسبند به بالا و پایین دهانم و یا در گلویم گیر کنند...با اخم لیوان خاک شیر را از دست نیلو میکشیم و میگویم: "نخووووووووور میچسبن به گلوووووت دیگه نمیرررررن!"
مادر میخندد و خاله نیز هم...
متعجب نگاهشان میکنیم
مادر شروع میکند به تعریف کردن ماجرای ناسازگاری من و خاکشیر را که هیچ وقت با یک دیگر ارتباط برقرار نکردیم؛
من تا میخواستم آن را بنوشم ته نشین میشد و آن به دیواره ی لیوان میچسبید و اعصابم را داغان میکرد؛
تعریف میکرد که با اخم برای خاکشیر رجز میخواندم و هروقت گرما زده میشدم و خاک شیر به دستم میداد و میگفت "همهههه اش و میخوریا" اخر همه اش را در باغچه خالی میکردم و به مادر میگفتم" "همه اااااش و خووووردم" و به این ترتیب ماجراهای من و خاکشیر ادامه پیدا میکرد....
الان بزرگتر شدم.....امااز آن روزها خیلی دور نشدم...صدای دعوا کردنم با لیوان خاکشیر هنوز در گوشم میپیچد...
اما الاااان در این فکرم که چیشد خاکشیری که از دستش شکار بودم حال شده است بهترین نوشیدنی دنیا برایم؟!!!
فکر میکنم شاید مزه ی عرق بهار نارنج مادربزرگ ساز داخل آن مرا به خوردنش ترغیب میکند...شاید هم....!!!!
پ.ن:از وقتی نوشابه رو ترک کردم خاکشیر شده یکی از نوشیدنیای "بیشتر اوقات طوریم"❤‿❤
پ.ن تر:هنوزززززم بعضی وقتااااااا که ته نشین میشه و زود دوباره باید همش بزنم و هووووورتی بکشم، بالا اذیتم میکنه ولی خیییییییلی دوسش دارم♡!
پ.ن ترین:این حجم درس خوندن و امرووووز وااااقعا از خودم بعید میدونستم تبریک میگم به خودم ههههه:))))راستی بعد از اینکه پست قبل و گذاشتم دقیقا سه ساعت بعدش عطسههه کردم به چههه گندگی هههه شیشتاااااااا پشت سر هم☋
پ.ن ترترین:مخاطب جمله های اول متن مای مادر عست◕‿-
درباره عکس:خودم اعتراف میکنم که میز و مرتب کردم بعد عکس گرفتم که اگر این کارو نمیکردم میز نبود باااااااازار شام بود هههه اون گلای گوگولی پگوری عم داستان دارن که الان حال تایپ ندارم تو اون پست کش داره میگم فقط اینو بدونید که کاکتوسم که گل صووورتییی داره و الانم غنچه های قلمبه ایه ریز و درشت زده سوووووگولی منه≧◡≦
همین دیگه=)
شبتون خاکشیری (≧◡≦)
شمعدونی های حیاط را خیره خیره نگاه میکنم...
هوا سرد است...
میدانی؟
وقتی نفست تنگ شده باشد...هوای دلت گرفته باشد.... سوز سرد هم نمیتواند از حس و حال چایی داغ به دست و صدای علیزاده و حس خوب شمعدونیا بیرون بکشتت...
وقتی برای خلوت با خودت وقت میذاری باید مهارت زیادی در نگه داشتن این بغض لعنتی داشته باشی...شمعدونیا گناهی ندارند زارت و زورت اشکای تو را ببینند...
هوای دلم ابری است...آسمان نیز هم...اتفاقات اخیر به این حال و هوای ابری دامن میزند...بغض به گندگی یه سیــــــــب که روی حاشیه و نوشته های کتابام جای قطره قطره اشک گذاشته است....خیلی چیزها به گنده شدن این بغض دامن میزنند و من فقط دلم میخواهد بلند بلند گریه کنم تا سبک بشوم و ای کاش میشد...
پ.ن:اینکه زیاد نمینویسم واسه اینه که اصلا تمرکز ندارم...نه برای وبلاگ نویسی (چون وقتی میخوای وبلاگ بنویسی ذهن باید باز باشه) نه برای وبولن نه برای درس و نه هیچ چیز دیگه... این جو اخر هفته خیییییلی روح و روانم و بهم ریخته...سرماخوردگی ام که دیگه هیچی...
هر روز دلم در غم تو زارتر است
وز من دل بیرحم تو بیزارتر است
بگذاشتیم غم تو نگذاشت مرا
حقا که غمت از تو وفادارتر است
نگاهم میکند...
نگاهش میکنم...
با لبخند شیطانی مختص به خودش که دلم را به غنج رفتنای پی در پی وا میداردهمچنان نگاهم میکند...خیره خیره...
میگویم:چیه؟چرا اینجوری نگام میکنی؟
شانه هایم را در یک دستش اسیر میکند طوری که دیگر نمیتوانم جم بخورم...
بعد میگوید:به کی میگفتی الاغ؟
دوزاری کجم میفتد با تته پته
میگویم: من نه!من کی! من چیزه اخه الاغ حیوونه گوگولی ایه دوسش دارم واسه همین میگم....
بیشتر مرا در حصار دستانش فشار میدهد...
میگویم"قلوه م زد بیرون ول کن میخوام برم ....اقا اصن الاغ با خودم بودم ....
ولم میکند و میگوید
"تکرار نشه"
چار پنج متری آنور تر میروم و با زبان دراز و شکلک دراوردن های مسخره میگویم
"باشه الاغ جان حالا سعی خودمو میکنم..."
سمتم خیز بر میدارد و با خنده میگوید:
با کی بودی؟
فرار میکنم و میگویم:
" با تووووو دیگه الاغ جان کم حافظه شدیاااااا یادم باشه کندور بخرم برات نوچ نوچ از دس رفتی..."
دنیالم کند....
فرار می کنم...
درست مثل بچه های تخس...
میدوویم و میخندیم و گویی دنیا متوقف شده و سمفونی خنده های ما آوای زندگی را سر میدهد...
دستم میسوزد....
با صدای مادر که میگوید:" سحر سحر چت شد تو دخترررر" از رویا بیرون می آیم... اب را میبندم و به سمت حوله میرم دستانم را خشک میکنم و بغضم را مثل همیشه کمی تا مقداری قورت میدهم ...
سمت مسواک میرم...درش را باز میکنم و روی دست قرمز شده ام میمالم...میسوزد...اما سوزش قلبم کجا و سوزش دستم کجا...
بغضم بیشتر لجبازی میکندو پایین نمیرود...
به اتاقم میروم و بغض لجبازم را داخل بالشت خالی میکنم...
یه اهنگ با صدای بلند میزارم و درو قفل میکنم و های های در بالشت خود را خفه میکنم و گریه میکنم و گریه میکنم...جیغ میکشم و از شدت بی حالی خوابم میبرد...
باز هم کابوس لمس موهای قهوه ای موج دارم با دستان مردانه ی تو...
باز هم اول شهریور و تولدت در این ماه و منی که نمیدانم تولد بهترینم در کدام روز شهریور است...امان از این شهریور..دلتنگ ترم میکند...از غروب جمعه بیشتر...
خسته میشوم از همه ی کابوس ها و رویاها و خواب های تو....
دیوانگی مرا تا مرز انزجار میکشاند...شرمنده میشوم...پیش خودم و تک تک اعضای بدنم...
مخصوصا قلبم...
بهش آسیب زدم...
با دوست داشتن تو هر موقع و هر وقت با شنیدن اسمت تپش هایش بالا و بالاتر میروند...
شرمنده میشوم پیش انگشتان دستم...
انقدر برایت با قلمم نوشتم و پیش نویس شد و شد و شد و اخرش هم تمام حرف های دلم به سطل اشغال روانه شدند....
شرمنده میشوم پیش تو....تویی که "دوستت دارم هایم" هم نمیتواند توصیف کند اوج عشق مرا بتو...تویی که نمیدانی چقدر برایم عزیزی و دوستت دارم...
آه از این عشقِ ناعادلانه....