يكشنبه ۱۷ بهمن ۹۵
باران
میراث خانوادگی ما بود.
کوچک که بودم…
از سقف خانه ی ما میچکید
بزرگ که شدم،
از چشمانم...
👤 حسین پناهی
پ.ن:
داشتم نوشته های پارسال وبلاگمو میخوندم...
اعتراف میکنم چقد دلم برای قبلنای وبلاگم تنگ شده...برای سحره شنگول که بعد از صبحانه میومد پست میذاشت و روزشو شروع میکرد...
برای قلم شنگولم...سحره شیطون درونم...اصلا این روزا چش شده؟نمیدونم...
چقد دلم تنگ شده برای خودم
برای خیلی چیزا
خیلی چیزا که فقط "الان نباشه"
مثلا تابستون پارسال باشه!
یکی از روزهای تابستون پارسال باشه...
نمیشه ...
کاش میشد بشه...
الان بشه یکی از اون روزایی که حسرتشو داری برگرده حتی یه لحظه...
ولش کن
بغض نکن
شاید مثل اینایی که میگن"میگذره"گذشت!