روزمرگی های یک نیمــــــچه روانشناس!

نگران فردایت نباش ،خدا از قبل آنجاست:)

چراااااااااااااااااااااا با من اینکارو کردی؟:////

۱۱ نظر

یک ماه پیش با خالم بودیم...یه  عینک دودی خریدم حدود450تومن.....چقدم زورم اومد:/....تا امروز نزده بودمش...امروز میخواستم برم کلاس وسوسه شدم این عینک دودیم و بزنم!!!!بعد کلاس ازششدت گرما رسیدم خونه کولر و عینک دودی و مقنعه ارو شوت کردم رو مبل  کولر و زدم...یه لیوان اب خوردم رفتم لباسامو عوض کردم مشغول گشت و گذار تو تلگرام شدم....یک ساعت بعد یهو دیدم فنچک اومده لنگون لنگون با لپای اویزون و چشای متعجب و عینک دودیمو گرفته دستش بعد میگه سحر این واسه توعه؟؟؟میگم اره چطور...میگه نمیدونم چرا نشستم رو مبل یهو صدا داد.....تازه برش داشتم یهو دستشم درومد...بیا بزن سرجاش!!!!!!!!!!!!!!اخه چرااااا تو شکوندی لنتی من کیو بزنممممممممممممممم خالی شم الان؟؟!!!!!!!!

۰ ۰

روزنوشتِ540ام:)

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

روزمرگی نوشتِ شبانه:)

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

به چیزی بیشتر از یه خواب....

۱ نظر

از خواب خسته ام؛

به چیزی بیشتر از خواب نیاز دارم

چیزی شبیه بیهوشی، 

برای زمان طولانی

شاید هم از بیداری خسته ام

از این که بخوابم

و تهش بیداری باشد 

کاش می شد سه سال یا شش سال

 یا نه سال خوابید 

و بعد بیدار شد 

نشد هم...

نشد ...

👤 عباس معروفی

۰ ۰

ذوق مرگ مثلا:)

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

یک شبِ بسیار خوب مرداد:)

۶ نظر

درسته که از الان تا ساعت نمیدونم چند باید درس بخونم برای کلاس فردا...ولی ولی ولی امشب هیچوقت از ذهن من پاک نمیشه و نخواهد شد....چقدررر بهم خوش گذشت...اصلا حس میکردم اون شخص تو تلوزیون یکی دیگس اینی که جلومه کلا یه ادمِ دیگه....و دیگه دیدم مثل خودم شیطونِ نفهمیدم عقربه ساعت از نه  چطوری شد یک و نیمِ شب....خیییییلی زیاد انرژی دارم الان!!!!!حس میکنم یه عالمه پتانسیل اینو دارم که تا خوده صبح درس بخونم....چقدر خوبه که امشب خوابید پیشمون و فردام صبونه رو باهامونه...قطعا دوشنبه ها و سه شنبه ها که تهرانِ و تو قرارایی که با خالم داره و میرن گردش ولشون نمیکنمممممم ههه:)

اما توجهتون و جلب میکنم به کلمات تغییر شکل یافته ی کتاب زیست امسال....چقدددر مسعولین به فکرن!!!اگه این کلمه ها به مصوب فرهنگستان تغییر نمیکرد ما چجورییی زیست میخوندیم؟شدنی بود عایا؟:))))


بعدا نوشت:کروموزوم و دیگر هیچ:)))


۰ ۰

.....he wants to save you

۱ نظر

Sometimes, God closes all the doors and locks all the windows. During those times it's nice to think that maybe there is a storm outside and he wants to save you

۰ ۰

تا حالا با یه ادم معروف دیدار کردین؟!^◡^

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

همینجوری نوشتن که عنوان نمیخواد برادرِ من:)

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

امشب یه غم تو دلمه که باز اصلا ته نداره....

۰ نظر

 

گاهی

دلم می خواهد

بگذارم بروم 

بی هر چه آشنا...

گوشه ی دوری گمنام

حوالی جایی بی اسم

گاهی واقعا خیال می کنم 

روی دست خداوند مانده ام

خسته اش کرده ام...


 

۰ ۰

همینجوری:)

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

همون پستی که یهویی ثبت شد و ارزش خوندن هم ندارد حتی فقط از دل برآمد:)

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

روزمــــــــــــــــــان عسد^ـــــــــــــــــــ^ مبارکماااااان:)

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

مضخرف ترین روزای تابستون....

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

اگه یکبار دیگه به دنیا میومدم....:)

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

جمعه طور:)

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

گاه گاهی بک بزن به پست های قبلیت...خیلی خوبه... نمیدونی،نمیدونی:)

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

نصف شب نویسی:)

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

پاییز را در تابستون نفس میکشم...خدا میدانست انقدر مشتاق بارانیم؟!

۳ نظر

بوی خاک می آید...

صدای ریز باران می آید...

بوی باران و خاک باهم...

صدای جیغ جیغ بچه ها در پارک کوچک روبروی پنجره اتاقم از انرژی و لبخند سرشارم میکند....

...دلم میخواهد از زیر پتو بلند شوم بارونی مشکی ام را بپوشم کتونی هایم را بدست بگیرم و شالم را آزاد رو سرم بندازم بدون اینکه ظاهرم را در آینه قدی  نگاه کنم بروم و روی پیاده رو بدوم...

 تو تاریکی بدوم 

خیس بشوم و صدای شرشر ماشین ها هم مرا از این همه ارامش و حس و حالِ خوب بیرون نکشد...بوی خاااک می آید...دیوونه میشوم...از بوی آن ادکلن لنتی اش هم که قبلا اسمش را در پست هایم میگفتم و الان یادم نیست هم خوشبوتر است....دلم همه این هارا میخواد اما همچنان با صدای شرشره بارون سعی میکنم بخوابم و خودم را در جایِ همیشگی ام در بام تهرانم جان تصور میکنم فکر میکنم؛

 الان کی آنجا، جایه من نشسته است...ته ته تهِ بام...نزدیک تلکابینها... روی لبه ی پرتگاه مانند...کی به چراغ ها خیره شده و از جهان دور شده است... کی به آسمان و اشک هایش نزدیک است و کی بوی خاک و کاج های بارون خورده را به جان میخرد .... کی پاهایش را بالا پایین میکند و کی مامانش با دلهره میگوید دختر جان پاشو بیا اینور ...کی آنجاست الان جایِ من و کی برای این آرامش میمیرد!

۰ ۰

کدبانوگری که میگن:))))))))

۷ نظر

ساعت یک پاشدم غذامو انداختم تو ماکروفر بلند شدم انقد آت آشغال خوردم یادم رف ناهارم تو ماکروفره:/ داشتم برش میداشتم دستم سوخت افتاد همش ریخت:/حواسم نبود یک ساعته کتری روشنه بوی سوختگی اومد و اونم واسه بار دوم سوخت:/



برای اولین بار دوس دارم خییییییلی کم بنویسم کمااینکه چهارتا پست نوشتم از قبل همه زیااااااااااااد:/



شما گشنتون میشه مامانتونم سرکاره غذاتونم نابود شده و  تخم مرغم دوس ندارین چیکار میکنین؟:/



عنوان:))))))))

۰ ۰
•به دور از همه ی ادم های مسخره و متظاهر دنیای واقعی...
فقط و فقط
برای مقداری آرامش...
اینجا از ته ته ته دل از روزمرگیام مینویسم :)

•دانشجوی رشته ی روانشناسی:)
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان