الان که دارم این پست و مینویسم ساعت به وقت محلی ۲:۱۳دقیقه اس و من تلاش میکنم که بخوابم و فقط تلاش میکنم!درگیره فکرم اصلا نمیتونم بخوابم یه کلمه ی"پلاسکو" تو مغزم هجی میشه تصویری که به عینشو شاهد بودم فیلما و عکسای شبکه های مجازی اخبار دلهره و استرس... همش مث خنجر قلبمو تیکه پاره کرده اره خداروشکر که تو اقوام کسی اتش نشان نیست و اگرم هست من نمیشناسم چون اگر بود من افسرده و دیوانه میشدم باید میبردنم تیمارستان ولی همه این ماجراها چیزی از افسردگی کم ندارن!وقتی دیدم اون دختره بغل باباش زجه میزنه درصورتیکه خیلی عادی داشتم چای میخوردم ناخوداگاه بغضم ترکید و زدم زیر گریه... حس میکنم برای یه روز فشار سختی و تحمل کردم... ادبیات تمرینای درس ۵ و نمیدونم کی شروع کردم که رسیدم به درس ۱۰ برگه های خیس دفتر و جوهرای پخش شده خود به خود بی تمرکزی و دل پرم و فریاد میزد...دست خودم نیست از همه فاصله گرفتم تو لاک خودم فقط دلشوره دارم فقط دستم سمت اسمونه و بهش میگم رحم کنه میگم کمک کنه میگم ارومم کنه... صدای آژیر که میشنوم همه ی بدنم میلرزه بغض دوباره راه گلومو میبنده... وقتی فکر میکنم میبینم اون روز چون مردم فرداش اول بهمن میرن برای خرید عید و درست ۳۰ ام همهههه ی جنسا و سرمایه ها دسترنجوو زحماشون با اتیش و بعدشم اوار لعنتی دود میشه میره هوا و مانکنای خاکی زیر دست و پا له میشن... نمیتونم فکرم و متمرکز کنم رو چیزی فقط پلاسکو درگیری همه ی ذهن و فکرم شده نمیذاره هیچ جایی و واضح ببینم چنگ میزنه به گلوم و اشک چشمامو دوبرابر میکنه و قلبمو تو دستاش له میکنه از سردردا که دیگه نگم...فقط نشستم پای تلوزیون و دارم پرپر میزنم اون جا حرص میخورم که اقاااااا بیاید اینور کارشونو بکنن تورو خدااااا میزتم یه شبکه ی دیگه دعای کمیل میخونم که اصلا نمیفهمم چی میخونم فقط یه خط مشکی تار میبینم با قطره های داغ اشک که میوفتن رو دستم و زمزمه ی خدایا کمکشون کن...