دکترا گفتن اگه لخته خونی که تو مریشه تا فردا رفع نشه ممکنه بره تو سرش و سکته مغزی کنه خدایی نکرده...
همسن منه
خوشگلتر از منه
خوش خنده تر از منه
اسمشم که صدبرابر قشنگتر از منه
"مریم"
ولی الان رو تخت بیمارستانِ...محیا میگفت دست و پاش باد کرده و صورتش پف داره...هممون داریم گریه میکنیم و زار میزنیم...حال مامانش و باباش و محیا که دوست خیلی صمیمیشه که دیگه گفتنی نیست...هرکیو میبینم بعد سلام میگم میشه دعا کنید؟تا فردا لخته رفع شه؟الان اومدم به شماها بگم....میشه دعا کنید لخته رفع شه و باز حالش خوب شه؟؟؟میشه هرکی که این پست و میخونه دو تا صلوات بفرسته برای سلامتیش؟میشه از ته دلتون همین الان از خدا بخواید لخته لعنتی هرچی زودتر از بین بره؟
یکی از دوستای محیا که دورادور میشناسمش و دختر بانمکیه یه مریضی بد داره که از آوردن اسمش حالم بهم میخوره...چون چند سال پیش همین مریضی لعنتی مامانبزرگمو ازم گرفت...حالا افتاده تو بدن دوست خوشگل محیا اسمشم مریمِ...زده به معدش و الان تو ای سی یوعه...میشه واسش دعا کنین خوب بشه؟از دیروز که شنیدم پا به پای محیا عصابم خورد شد و گریه کردم...خدا همه مریضارو شفا بده از جمله این دوستمونو...دعا کنید لطفا!
1-ساعت سه صبحه..داشتم شیمی میخوندم تا همین الان...بخاطر چشام یه خط در میون میخوندم و میزدم زیر گریه...شانسم نه گذاشت نه برداشت زد تو گوش ما موقع امتحان شیمی...هووووووووف...
2-رمانرو دیشب تموم کردم با اینکه اوضاع چشام افتضااااااااح بود و حال روحیم افتضاح تر از چیزی که بوام بگم ولی خوندمش و باهاش های های گریه کردم....
3-نتونستم بگم چشمام چی شده براتون...شما فعلا دعا کنید خوب شن تا بعدا با چشای سالم واستون مفصل توضیح بدم و دعا کنید شیمی رو گند نزنم لطفا...
4-هوای اتاق سرد است....هوای دلم ابری...آهنگ لعنتی میثم ابراهیمی هوا را سرد تر و دلگیرتر از حد ممکن میکند و من از شدت چشم درد و بی خوابی و گریه که برایش سم است دلم میخواد خره خره ام را بجوم از حرص و بمیرم تا تمام شود درد ...اشک....اشششششک...
5-این درد لعنتیِ قشنگ عشق چیه اخه؟
6-یکم آرامش ابدی و ازلی میخوام..فقط یکم... .
ناراحتم غمگینم دنیا دنیا بغض لعنتی دارم که نمیشکنه...از دیروز وقتی دیدم وشنیدم و شنیدم وشنیدم...حتی شنیدنش بدن ادم و به رعشه میندازه..حالم خیلی بده...دنبال اخبارش نمیرم چون اگه برمو بیشتر ببینم و بیشتر بدونم حتما تا چن ماه مثل پلاسکو مثل زلزله کرمانشاه مثل هواپیمای یاسوج مثلسانچی روحم بیشتر متلاشی میشه از اینکه ای کاش من بین این مردم و اینجا نبودم... تا ببینم پدر و مادری داغ جوون عزیزشونو میبینن.. بغض کنم و تسلیت بگم...کاش زندگی جور دیگه ای رقم میخورد برام...کاش یه صبح از خواب بلند میشدم و میدیدم روحم در کالبد یک ادم دیگه تو سه سرزمین دیگه ای به دنیا اومده...درکالبد یکدخترک شاد و خندون بی دغدغه تو سرزمین قشنگش که خبری از ناراحتی و گروه گروه مرگومیر دل خراش و مظلومانه و معصومانه نیست...تو سرزمینش پلاسکویی نمیریزه نمیسوزه اتش نشان هاش زیر اتش مدفون نمیشن و نمیسوزن...هموطنانش تو سرزمین قشنگش بخاطر زلزله سرما نمیکشن...عزیز از دست نمیدن...تو یه کشتی یهویی دود شدن و سوختن فرهیخته های مملکتشو نمیبینه..روح از تنش جدا نمیشه....نمیبینه از اسمون یه گروه ادم فهیم داخل هوایپما وسطای کوه دنا سقوط میکنن که حتی جنازه هاشون قابل تشخیص نباشه... جیگررررررش اتیش نمیگیره...
...دیگه چنتا چنتا ایرانم عزیز از دست بده؟چقدر بهم دیگه تسلیت بگیم؟چقد دانشجو و پزشک و مهندس و اتش نشان و هموطن از دست بدیم؟چقدر؟چرا هیچکس صدای مارو نمیشنوه؟خدایا صدام میرسه اون بالا؟فریادمون میرسه؟زجه های پدر و مادرهای داغ دار؟اشک دلی که هر روز و هر لحظه تازه میشه؟الوخدا؟میشه تو یه چیزی بگی؟حس میکنم دیگه روحم تو جونم جایی نداره...داره پرواز میکنه...میشه تو مقصد و بم نشون بدی؟دلم طاقت دیدن و شنیدن خبرهای دردناک تسلیت و مرگ ادمهای حسابی سرزمینم و ندارم...پس کی روحمو زنده میکنی تو کالبد اون دختر بچه ی شاد و خوشحال؟
#تسلیت_معنی_خودشو_از_دست_داده
#تسلیت_دوباره
#این_دل_آتیشه
#هرگز_نمیرد_آنکه_دلش_زنده_شد_به_عشق
#سهل انگاری را گردن#گلچین_روزگار نندازیم
#هر_روز_یک_تسلیت
#به_هم_رحم_کنیم
#کارمان_را_درست_انجام_دهیم
#خدا_می بینه
پ.ن:انقد زیست خونده بودم و دوره کردم ولی خیلی خوب از پیش برنیومدم...عب نداره..وسط امتحان شکلاتمو باز کردم بخورم از دستم افتاد پایین بغلیم یه دهمی بود به زور شکلاتشو داد بهم رشته اشم ریاضی بود..مهربونیش رفت نشست وسطقلبم💗
روزی که گذشت بهترین و قشنگ ترین و خاطره انگیز ترین روز سال نود و هفتم قرار بود بشه ولی در واقع بدترین و زهرترین روز عمرم شد...از شب قبلش یعنی چهارشنبه و چه بسا سه شنبه یه اتفاقا و بحثایی پیش اومد که همه برنامهریزی هایی ک از یک هفته پیش کرده بودیم ،همه ی همه ی همه ی رویاهای قشنگی ک میخواست امروز ساعت پنج و خورده ایه عصر به وقوع بپیونده، به باااااااد فنا رفت...امروز بجای اینکه شاد باشم و بخندم همش خواب بودم و کسل و بغض و اشک شدم تو غروب و تاریکی وسردی اتاق... انقدر برام سخت و سنگین تموم شد که حسمیکردم انگار کاخ ارزوهام خراب شده...ولی چیزی که یکم ارومم میکرد این بود که از اول هفته هی میگفتم کاش روز تولدم بارون بیاد و اومد ...و من فک کردم اگرچه امروز به پهنای صورت گریه کردم و زجه زدم و با بغض و صدای لرزون جواب تبریکات رو میدادم،ولی یکی اون بالا حواسش به دلم بود و بارونشو فرستاد...هرچند امروز گذشت، روزی که میخواست بشه بهترین روز زندگیم بهترین روز عمرم، روزی که قرار بود از قهقهه اشک بریزم ولی از شدت ناراحتی و غصه ای که تا بیخ گلوم رسیده بود و داشت خفم میکرد اشک ریختم... ولی خب گذشت ...میگن همه دردا یه روزی تموم میشن منم با این بغض و ناراحتی و با این روحیه ی داغون که از دیشب با اون وضعیت و امروز صبح زود که با بدن درد شدید و رخوت هرچه تمام تر پاشدم اشک تو چشام بود و بغض توگلوم و تا الان که فقط لبخند الکی زدم و تو خلوتم اروم اروم فین فین کردم و با یقه ی لباسم اشکامو پاک کردم و سعی کردم بخابم نفهمیدم امروز چجوری گذشت، هرکی روز تولدش یه جوری دفتر زندگی اون سالش و میبنده و میزاره تو گوشه ای ترین و عمیق ترین جای قلبش که همیشه براش یادگاری بمونه، میزارش داخل یه پارچه ی زیبای ابی فیروزه ای و یه پاپیون روش میزنه و داخل یه صندوقچه نقلی قرمز ،اروم و با احترام میزاره توگوشی ای ترینجای قلبش و لبخند میزنه، ولی من تمام تمام تماااااااااااااااام امسالی که هجده ساله بودم و تمام تمام تمااااام حرفا و ناراحتیای که شنیدم و دیدم و بغضایی که قورت دادم و حس بدی که رو دوشم کشیدم و لبخندی که به زور وسط بغض میزدم و با شدت هرچه تمام تررررررررررر و با توهین و فوش و ناسزا و حرص میریزم تو یه مشکلی زباله ی بزرگ مشکی و با لگد پرررررررت میکنم عمیق ترین جای قلبم و جوری سر این مشمای زباله رو گره میزنم انقد سفت و محکمممممممممممممم و محکمممممم که بوی ناراحتیا،اشکا،خاطره ها و بوی تعففن تیکه ای از وجودم که از دست دادم هیچوقت هیچووووقت به مشامم نرسه و امروز نامبارکی که بر من گذشت خیلی سخت و بد هم گذشت و هم میندازم کنارشون و با شونه های سنگین و دلی پر و بغضی سنگین تر، از فردا که ازمونم دارم، یه صندوقچه دیگه میزارم کنار و روزای نوزده سالگی و شروع میکنم به سپری کردن انقدر اروم و بی تلاطم که سال بعد این موقع که میخوام با نوزده سالگی خداحافظی کنم هیچوقت اینجوری صورتم خیس از اشک نشه و دلم اروم باشه...امیدوارم روزای نوزده سالگی جذابیت بیشتری داشته باشن برام....امروز،۱۵اذر نود و هفت...با تمام تمام تمام ناملایمتی و نامبارکیش،مبارکم...🎈
پیامش روی صفحه ی گوشی بالا اومد
"جلوی در دانشگاه منتظرتم. تموم شدی بیا"
یکم خیره به صفحه ی گوشی موندم. با مکث تایپ کردم:
"کلاس دارم"
فوری جواب داد:
"یکشنبه ها تا سه کلاس داری"
انگشتامو رو کیبورد به دروغ لغزوندم
"جبرانی انداخته استاد هماتولوژی"
یه دقیقه نگذشت که پیامش رسید:
"همکلاسیات دارن میرن همه. منتظرتم"
از روی نیمکت جلوی دانشکده بلند شدم و بی عجله و قدم زنون رفتم تا دربِ فنی. اونور خیابون با همون استایل همیشگیش وایساده بود، دست به جیب، با لبخند یه وری مغرورش!
خیابونو رد کرد و رسید کنارم. فکر کردم قدم به زور تا بازوش میرسه!
دستشو که تکون داد سمتم، هردوتا دستامو فرو کردم تو جیبامو نگاهمو دوختم به کفشام. آروم زمزمه کردم:
"هوا یهویی خیلی سرد شد"
جرئت نکردم دیگه نگاهش کنم. صدای خنده ی زورکیشو شنیدم
"بریم آب هویج بستنی؟!"
آهسته گفتم:
"سرده هوا! قهوه ی تلخو ترجیح میدم"
دیگه نخندید. سرمای هوا دلیل خوبی نبود برای رد کردن پیشنهاد بستنی از طرف منی که بستنی به قول خودش دینم بود!
دستاشو برد تو جیبش. قبلنا بهش گفته بودم این ژاکتتو دوست دارم، جیباش اندازه ی دستای جفتمون جا دارن. اما این بار دیگه حسرت نخوردم به گرمای دستایی که...
دستشو حائل کمرم کرد و راه افتادیم. زیادی جنتلمن بود مرد من، گویا برای همه!
توو کافی شاپ همیشگی، کنار شیشه ی بخار گرفته ی رو به شلوغی خیابون دم غروب نشست جلوم. با انگشت اشاره خط انداختم رو بخار شیشه، یکم که گذشت شیشه به گریه افتاد.
پرسید:
"مطمئنی بستنی نمیخوری؟!"
باید از یه جایی شروعش میکردم که تمومش کنم
بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:
"میدونی؟!
وقتایی که توی برف و کولاک زمستون میومدیم و بستنی میخوردیم و میخندیدی بهم و میگفتی دختر تو دیوونه ای، دیوونه نبودم، دلم گرم بود!
دستامو که میگرفتی و میذاشتی توو جیب خودت، دستام گرم میشد و سلول به سلول جون میگرفت و راه میگرفت تا دلم. بعد دلم گامب گامب میزد واس عشقی که مال من بود. الان سردمه، شاید یه فنجون قهوه گرمم کنه!"
نمیدونم چقدر توو سکوت گذشت، به حرف اومدم دوباره
"دیروز با زهرا رفتیم تا ولیعصر"
دستش روی میز مشت شد. چقد رگای برجسته ش بهش میومد
"من به دلم نبود بریم، زهرا اصرار کرد. بعد نمیدونم کجا بود که زهرا گفت:
هی! اونجارو! این پسره رو، چقد شبیه آقاتونه! بعدم خندید.
من بازم به دلم نبود نگاهش کنم، هیشکیو جز تو نگاه نمیکنم آخه!
بعد که زهرا گفت این...
این همون دستبندی نیس که تو براش گرفته بودی؟! نگاهش کردم. شبیه تو نبود، همه چیز همون بودا!
همین قد و بالا، غرور، پالتوی مشکی، دستبند چرم مشکی، همین دستای مردونه با رگای برجسته که قفل شده بود توو دستای هرکی غیر از من، خودت بودیا...
اما تو نبودی!"
خواست حرفی بزنه که انگشتمو گرفتم جلو بینیم
"هیس!
یادته میگفتم هیشکی مثل تو نیست؟!
از دیروز هر مردی که دیدم و دست دختریو گرفته بود شبیه تو بود.
نمیخوام بعد از این با دیدن دستای توو هم قفل شده ی دونفر دلم بلرزه که شاید تو...!"
صداشو به زور می شنیدم
"تو عشقی...
اون فقط...
یعنی من..."
کیفمو چنگ زدم و بلند شدم، بازم نگاهش نکردم
"اگه عشق بودم چشمات جز من کس دیگه ایرو نمیدید. اگه عشق بود گرمی دستاتو حروم هر رهگذری نمیکردی، اگه عاشق بودی، اگه بودی...!"
یه قطره اشکی رو که میومد راه بگیره رو گونه م پاکش کردم
"کاش لااقل نمیبردیش پاتوق همیشگیمون"
دستشو دراز کرد دستمو بگیره، اما وسط راه پشیمون شد انگار، مشتش کرد و محکم کوبید رو میز.
بی صدا از کنارش گذشتم. شنیدم یه بیت از شعرامو زیر لب زمزمه میکرد:
"چقدر ساده از دست دادم تورو..."
#طاهره_اباذری_هریس
پ.ن:بعضی وقت ها ادم با خوندن یه متن هزارتا ورق برمیگرده به خاطرات قبلتر زندگیش و توش غوطه ور میشه و باز یه سوزش ته دلش حس میکنه!مثل انگشتی که با کاغذ بریدهشده باشه،مثل دردی که همیشگیه،مثل بعضی که همیشه سنگیه،مثل.......!
پ.ن تر:نه بی تو سحر.....!
وقتی با بغض دارم یه متن تند تند مینویسم و شادمهر گوش میدم و یهو صفحه میپره و سفید میشه و دوباره باز میکنم و مینویسم و بعد با یه صفحه روبرو میشم که همش انگلیسیه و چرت و پرت، دلم میگه میبینی دیگه هیچ جا نمیشه حرفاتو بزنی بزار همین جا بمونه...
پ.ن:ای خواننده های خاموش روشن باشید لطفا!
خب قول داده بودم یه همچین چیزی بزارم براتون فقط قبل از اینکه گوش بدین:
1-صدای سرما خورده و غمِ نوشته رو بر من ببخشید...اوضاع بدتر از اونی بود که بتونم شاد تر بنویسم چندبارم امتحان کردم که مچاله راهی اشغالی شدن:)
2-اولش اهنگ گذاشتم که بخونم و اهنگ زمینه باشه و خوشگل شه بعد دیدم اااااه بییییییی کلام نیست همزمان که میخوندم صدارو قطع کردم و سعی کردم قه قهه نزنم.....
3-اینی که میشنوین اولین چیزیه که خوندم و واسه چندبار دیگه ضبط نکردم ایرادی اشکالی چیزی بود بازم ببخشید...
4-هم متن هم خوانش بای سحر سحریان:))مخلص همتون....:)
داشت میگفت تو چرا اینجوری شدی
چرا نمیشه یه کلمه باهات حرف زد
یا میزنی زیر گریه یا زود عصبی میشی
تو چرا دیگه مثل قبل نیستی
آروم ترین آدم توی جمع ما تو بودی
تو همرو ساکت میکردی
هروقت کسی عصبی میشد میرفتی آرومش میکردی
الان ولی ما باید همرو بذاریم کنار بیایم تورو آروم کنیم
چرا اخه تو که....
دور آخر کش موهامو پیچیدم
تکیه دادم به میز آرایشم!
گفتم داری میگی قبلا...داری میگی من همرو آروم میکردم
ببین خودت داری جواب خودتو میدی...
من اونی بودم که همرو آروم میکرد ولی خودم چی؟
رژ گونمو برمیدارم میکشم روی گونه هام
از توی آینه نگاش میکنم میگم من آروم بودم
من از دست هیچکسی عصبی نمیشدم
کسی سرم داد میزد خودمو جمع و جور میکردم تا چند روز نمیرفتم جلوی چشمش
تاچند روز حرف نمیزدم باهاش که نکنه عصبی ترش کنم...
اون روزا فک میکردم برای همه عمر میتونم آروم باشم
فکر میکردم برای همه ی عمر میتونم مقابل همه سکوت کنم
که بگم مهم نیست که بهم ظلم میکنی
مهم نیست که سرم داد میزنی که بهم بدی میکنی
ولی تو آروم باش....
من نشستم و به همه گفتم بیاید اینجا
درداتون مال من...خستگیاتون مال من بدی هاتون مال من نامردی هاتون مال من
تلخیای زندگی خودمم مال من...
من دوتا شونه بیشتر نداشتم که
من به بند بند انگشتامم مشکلاتو آویزون کرده بودم و گفتم مهم نیست من میکشم میبرمشون اونجایی که یروز بهم بگن تف کن همه ی سختی هایی که قورت دادی رو
خودتو بتکون از همه دردایی که کشیدی...
من فکر کردم میرسه اونروز....
تا خواستم گله کنم چشمِ آدمایی رو دیدم که خودشون به امید این داشتن زندگی رو ادامه میدادن که من لااقل گله ای نداشتم
تا خواستم بگم که ببین من دارم کم میارم من شونه هام خم شده دستام بی جوون شدن
یه عده آدمی رو روبروی خودم دیدم که پیش دستی کردن و قبل از من گفتن قوی باش...تو نباید کم بیاری!
منم قبول کردم...من اونروزا جاداشتم برای درد،برای غصه...برای تحمل بدیا!
ولی هر روزی که گذشت منم طاقتم کمتر شد!
من یهو عوض نشدم ،یهو نشکستم
باهربار که بهم گفتن نباید خسته بشم نباید گله و اعتراض کنم یه مرحله جلوتر رفتم توی خستگیام!
درست مثل ساختمونی که کم کم ازش آجر برمیدارن و یروز کلش میریزه زمین...
الانِ من حاصل قوی بودنای طولانی توی گذشتمه!
الانِ من حاصلِ روزاییه که سکوت کردم تا بقیه نشکنن
تا بقیه کم نیارن!
غافل از اینکه خودم داشتم میشکستم
خودم داشتم کم میاوردم .....
تو نمیدونی...هیچکسی نمیدونه...اون آدمی که کم طاقت میشه و بهش میگید عصبی،یروزی خیلی آروم بوده و دقیقا از صبر و طاقت زیاد الان به این روز افتاده
شماها نمیدونید که!
#نیلوفر_رضایی
پ.ن:به شکوه گفتم برم ز دل یاد روی تو آرزوی توبه خنده گفتا نرنجم از خلق و خوی تو یاد روی توولی ز من دل چو برکنی، حدیث خود بر که افکنی؟ هر کجا روی وصله ی منی، ساغر وفا از چه بشکنی؟گذشتم از او به خیره سری، گرفته ره مه دگری گذشتم از او به خیره سری، گرفته ره مه دگری کنون چه کنم با خطای دلم، گرم برود آشنای دلم کنون چه کنم با خطای دلم، گرم برود آشنای دلم به جز ره او، نه راه دگر، دگر نکنم، خطای دگربه جز ره او، نه راه دگر، دگر نکنم، خطای دگر به شکوه گفتم برم ز دل یاد روی تو آرزوی توبه خنده گفتا نرنجم از خلق و خوی تو یاد روی توولی ز من دل چو برکنی، حدیث خود بر که افکنی؟ هر کجا روی وصله ی منی، ساغر وفا از چه بشکنی؟هر کجا روی وصله ی منی، ساغر وفا از چه بشکنی؟هر کجا روی وصله ی منی، ساغر وفا از چه بشکنی؟…نخفته ام به خیالی نخفته ام به خیالی که می پزد دل من خمار صد شبه دارم خمار صد شبه دارم، شرابخانه کجاست؟
پ.ن تر:اهنگ جدید شهاب مظفری و میخواستم بزارم رو این پست ولی این اهنگِ انگار بیشتر شبیه حال الانمه!
پ.ن ترین:داغون تر از خودم،خودمم
تو مجبور نیستی همرو از خودت راضی نگه داری....
مجبور نیستی حرف دلتو نزنی...
مجبور نیستی یه نقاب بزنی به صورتت و مث احمقا از رویه چیزی به اسم "سیاست" حرف بزنی...
مجبور نیستی هی بغض کنی و نم اشک گوشه چشتو پاک کنی...
توام مثل همه...
قلب تو با قلب هیچکس فرقی نداره...
ادمه دیگه نمیبینه یه لگد میزنه و تق...میشکنه...
ادمه دیگه یه حرفی میزنه و قه قهه سر میده و این قلب لامصب بازم تق میشکنه
ادمه دیگه...
قلبه دیگه...
شکست اش با نشکستش اش چه فرقی داره؟؟؟
توام ادمی دیگه....
مث احمقا تو تاریکی شب میتونی پشت پنجره ای که روبروش دیواره و زیر اسمون سیاهه بدون ماه و ستاره و روی درختا و گلای تو حیاط اشک بریزی حتی بلند بلند گریه کنی...هق هق کنی...گله کنی...به حماقتات فکر کنی...
.
.
.
.
.
.
پ.ن:نت داشته یا نداشته حس کردم اینو نگم و ننویسم قلبم وامیسته...حس میکنم مدام یه چیزی تو قفسه سینم فرو میریزه...یه چیزی مثل گدازه که دلمو میسوزونه...که قلبمو میسوزونه...که گلومو میسوزونه...ازونور اشکام صورتمو....کاش میشد دل سنگ ترین و سردترین ادم این دنیا بودم ای کاش ای کاش ای کاش...
ارغوان شاخه همخون جدا مانده من...
آسمان تو چه رنگ است امروز؟
آفتابی ست هوا؟
یا گرفته است هنوز ؟
من در این گوشه که از دنیا بیرون است...
آفتابی به سرم نیست ...
از بهاران خبرم نیست...
آنچه می بینم دیوار است...
آه این سخت سیاه ...
آنچنان نزدیک است...
که چو بر می کشم از سینه نفس...
نفسم را بر می گرداند...
ره چنان بسته که پرواز نگه ...
در همین یک قدمی می ماند ...
کورسویی ز چراغی رنجور ...
قصه پرداز شب ظلمانیست ...
نفسم می گیرد ...
که هوا هم اینجا زندانی ست ...
هر چه با من اینجاست...
رنگ رخ باخته است ...
آفتابی هرگز ...
گوشه چشمی هم ...
بر فراموشی این دخمه نینداخته است ...
اندر این گوشه خاموش فراموش شده ...
کز دم سردش هر شمعی خاموش شده ...
یاد رنگینی در خاطرمن ...
گریه می انگیزد ...
ارغوانم آنجاست..
ارغوانم تنهاست...
ارغوانم دارد می گرید ...
چون دل من که چنین خون آلود ...
هر دم از دیده فرو می ریزد ...
ارغوان ...
این چه رازیست که هر بار بهار ...
با عزای دل ما می آید؟
که زمین هر سال از خون پرستوها رنگین است...
وین چنین بر جگر سوختگان...
داغ بر داغ می افزاید؟
ارغوان پنجه خونین زمین...
دامن صبح بگیر ...
وز سواران خرامنده خورشید بپرس ...
کی بر این درد غم می گذرند ؟
ارغوان خوشه خون...
بامدادان که کبوترها ...
بر لب پنجره ی باز سحر غلغله می آغازند ...
جان گل رنگ مرا ...
بر سر دست بگیر ...
به تماشاگه پرواز ببر ...
آه بشتاب که هم پروازان...
نگران غم هم پروازند...
ارغوان بیرق گلگون بهار ...
تو برافراشته باش ...
شعر خونبار منی ...
یاد رنگین رفیقانم را...
بر زبان داشته باش...
تو بخوان نغمه ناخوانده ی من ...
ارغوان شاخه همخون جدا مانده من...
"هوشنگ ابتهاج"