روزمرگی های یک نیمــــــچه روانشناس!

نگران فردایت نباش ،خدا از قبل آنجاست:)

روزمرگی،روز دوم ماه رمضان....

۱ نظر

مورد داشتیم بلاگری با نامی که اولش سین می باشد،با حرص تمام مینویسد که امان از کلاسهای هشت صبح تا دو بعد از ظهر و کلی غر میزند اما کاشف به عمل می اید که یکشنبه را در دوشنبه ریخته و فقط دو تا کلاس داشته ،و میتوانسته هشت صبح را بخسبد اما با پلک هایی ک بزور باز میشوند استوری خویش را چک میکند که ان پدرصلواتی سین کرده است یاخیر،که سین هم نکرده است!

آقا دیروز زبان داوطلب شدم،قبلشم به مامانم سپردم جیغ نزنه ک "خفه شو بزار بخوابم " و صداش نره تو کلاس ابروم بره تو خواب و بیداری گف باشه بعد استاده میکروفونو واسم روشن کرد اقا قلبببببم اومد کف دستم خیلی استرس داشتم صدام میلرزیدددددددد، ولی خوندم صدا اکو میشد خیلی باحال بود معنیم کردم و میکروفونمو بستم،بعد گفتم اخجون هشت به بعد که کلاسا سیو میشه میرم میبینم صدام چجوری بوده ولی گویا سیو نشده بود و احتمالا امروز سیو شه،چدومبه!بعد،مامانم ک تو خواب شنید گف خوب بودی باریکلا باعث افتخاری😂بعد منتظر کلاس مباحث دو موندم و اونم تموم شد،و یکم کانتر بازی کردم اندی گوش دادم فقط یه نگااااه😂(حکایت من و استوریام و بی تربیتی که سین نمیکند) و نت و تمدید کردم و نزدیک چهار رفتم تو اتاق خودم و تخت سفت و نووو و روتختی های یخ و نوووووم ک تمیز مونده خوابیدم و فک کردم چ خوبه هی روتخت مامانم اینا بخوابم تفم بریزه رو بالشتشون و واسه خودم تمیز بمونه😂

ساعت شیش دیدم یکی اروم داره میگه بیا برو بیرون پیشت پیشت تا ته چش باز کردم دیدم پایین تختم گربه هه با خنگی تمام داره نگام میکنه،جیغی سرش زدم ک به جان خودم شنیدم گفت چیز خوردم خدافظ😂دیگه خوابم نبرد نزدیک هفت و پنج دقیقه اینا رفتم اتاق مامانینا یه دمپاییم پرت کردم سمت گربه هه،درسته دوسش دارم ولی در بازباشه نباید بیاد تو ،اونم تو اتاق مت،نمیدونم چ علاقه ای ب اتاق من داره:////بعد بابام گفت عههههه نزنش(کسی هست منو به سرپرستی قبول کنه؟)خلاصه رو تختشون لنگر انداختم هشت کم کم سفره افطار چیدیم و شام مامام قرمه سبزی درست کرد که کم خوردم یکمشم سحری خوردم که صدتا چایی و بیستا لیوان اب خوردم هنوز تشنمه:///// انگار نمک خورده باشم،و این حسو  من داشتم فقط...دیگه بعدش هیچ اتفاق خاصی نیوفتاد،اها راستی میز تحریرمم از اتاق خودم ب اتاق مامان اینا منتقل کردم که حجت را تمام کرده باشم برخویشتن😂و اینکه یه غـــر ریز بزنم ک هشت صبح ب بعد دوتا کلاس بلکم بیشتر دارررررممممممممم و کمبود خواب دارم خیلی...😭😔😩😓😤

و رو اهنگ دست به یکی ارش و مسیح قفلیم بد بد بد😭❤

همینا دیگر،

بای بای تا روزمرگی دیگر💙🌺

۳ ۰

روزمرگی،روز اول ماه رمضان...

۰ نظر

از حرص داشت گریم میگرفت،شونه چپم گرفت،وقتی یکی یکی استوریارو میزدم جلو میدیدم همه بیرونن و با وقاحت استوری میزارن،وقتی میدیدم کسی ک فلانی و بهمانی میخوان بیاد خونشون رک میگه ک ما قرنطینه رو رعایت میکنیم و هیشکی به هیچ جاش نمیگیره،کاری از دستم برنمیاد جز اینکه حرص بخورم و شونه ی چپم بگیره،یه وقتایی ام گریم بگیره...

روز اول ماه رمضون برا من اینجوری بود ک بعد سحر نزدیک ساعت شیش خوابیدم و ده پاشدم واسه کلاس مجازی زبان و چک کردن میکروفون که داوطلب شم یه ریدینگ بخونم یا معنی کنم که لاقل دونمره رو بگیرم،ولی ساعت ده و نیم دقیق نت من رفت و یه رب بعد درست شد و یازده و بیست دقیقه کلاسو تموم کرد بقیشو گذاشت واسه فردا ک ایشالا بزاره و داوطلب بخواد!(اگه این شانس منه.. )

بعد نماز خوندم و تا شیش خوابیدم،شیش پاشدم ولو بودم تا هشت،یه رب به هشت اینا،پاشدم افطاری درست کردیم هول هولی،سبزی خوردن سیب زمینی و پنیر پیتزا،فرنی و خرما و اینچیزا، خوردیم و بعد من نشستم احساس و ادراک و نصف دیگه ی جلسه اولشم جزوه کردم البته چکنویس(کی پاکنویس میشه ینی؟)و بعد سراینستا..

همین،بعد تا سحر بیدار بودم و مامان مرغ درست کرده بوده خوردیم و یه چایی روش،بعدم نمازمو خوندم الانم گفتم یکم روزمرگی بنویسم بخوابم که هشت صبح فلسفه دارم و ده زبان و دو مباحث اساسی دو و قراره کور بشم انگاری!

همینا دیگه،این روزای عجین شده با بادبهاری و ماه رمضون و کرونا و خونه نشینی و قرنطینه و اموزش مجازی و دنگ و فنگ افطار و ظرفای ریز و درشت زیادش حسابی کمر شکنه،هرچند که اردیبهشت باشه.... .

 

پ.ن:وقتی کسی که باید استوری تو ری اکت بده،ری اکت میده و همون شخص که باید سین کنه،سین نمیکنه و همون شخص وقتی یه استوری دیگه میزاری سین کنه همچنان سین نمیکنه و منو حرص میده!

 

پ.ن تر:طاعات و عباداتتون و روزه هاتون قبول درگاه خدایاجان❤

 

پ.ن ترین:صاحب درخت گوجه سبزی که رو دیوار خونمون افتاده،به بابا گفته کل گوجه سبزهای این درخت واسه شما،هروز چشمم بهشه،هرلحظه،حال پتوس خوبه،شمعدانی قرمز غنچه هاشو باز کرده،توت فرنگی ها هم..

 

 

 

پ.ن ترترترین:دوساعت بخوابی،روزه باشی،هیچی از فلسفه نفهمی و درساتو گیج بزنی،مسئولین دانشگاه حتی به یه ورشونم نگیرن..انصاف نیس!

 

۲ ۰

اردیبهشت و ماه رمضان

۰ نظر

نوبهار است در آن کوش که خوشدل باشی

که بسی گل بدمد باز و تو در گل باش

من نگویم که کنون با که نشین و چه بنوش

که تو خود دانی اگر زیرک و عاقل باشی💚🍃🍀🌸

.

.

سلاممممممم سلاااااام 

.،اردی 🌸🍃بهشت🌸🍃 قشنگ تون از اتفاقای رنگی و حال خوب،سلامتی و آرامش ،شکوفه بارون باشه الهی عزیزان همراه و خاموش و ناخاموش من❤

امروز از اون پست کشدار ،طولانی و کیلومتری عا داریم که نزدیک یه هفتس دارم مینویسمش،اگر دوست دارید همراهم باشید،پاشید بیاید ادامه مطلب💛

۲ ۰

من این روزها...!

۵ نظر

پنجره ها را بازگذاشتم

شعر میتراود از شکوفه ها

نبض احساسم

ارام تر بزن.....

 :)❤💚🌸🍃💐

۵ ۰

سیزده به در💚🌿

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

رفع ابهام

۰ نظر

سلام

یک:

تو پست قبل منظورم از طلوع و غروب،طلوع و غروبِ یه قلب بود،یه قلبی که بیست و پنجم فروردین نود و هفت پر عشق شد،و پونزدهم دی ماه،سرد شد،همه ی اون عشق شد خاطره واسش،پر پر شد،له شد،نا امید شد،گریه کرد،زار زد،زجه زد و در نهایت و مُرد......همین قد بسه:)

دو:

روزای خیلیییییی گسل کننده ی گندی رو میگذرونم،دیروز حال روحیم اصلا خوب نبود،مازیار فلاحی گوش دادم و ساعت کش اومد،ساعت شیش زنگ زدم مرجان گفت دوشنبه و سه شنبه امتحانا لغوه،داشتم به بدبختی درس میخوندم،حالم بد بود و نیاز داشتم به این معجزه،کتاب و پرت کردم و رفتم تو حیاط رو برفای کثیف و تمیز دست نخورده راه رفتم،انگار صدای برفایی که زیر پام له میشدن قلبمم اروم میکرد،سرماخوردم و اومدم تو،اخرشب محیا زد تصویری،پیش مهدیه سادات بود،رفتم تو حیاط و برف و حیاط و نشونشون دادم و حرف زدیم،شب لم دادم زیر کرسی که دوباره گزاشتیم و تا چهار و نیم صبح خوابم نبرد و حجت اشرف زاده گوش دادم،امروزم تا چهار بعد از ظهر خواب بودم،پاشدم دو سه تا قاشق ماکارانی خوردم و ولو شدم،الانم میخوام پا شم برم دوش بگیرم،بیخیال همه چیز بشینم رو تخت و ارایش کنم و دلگیریمو پشت یه نقاب پنهون کنم و قرص بخورم بلکه سردردم ول کنه...

 

 

پ.ن:این رورای دی ماه به کسلی و دلگیری هر چه تمام تر میگذره ،به یخیِ برف و سوزِ هوایِ ارومیه....

 

[🎵سفر نرو-حجت اشرف زاده]

 

۱ ۰

روری که مزین شده بود به سردیِ برف و استرسِ امتحان❄📚

۲ نظر

یکم روزمره:

امروز صبح ساعت ده از خواب پاشدم و نم نم برف میومد و صبحونه خوردم و شروع کردم دوره ی قسمت دوم،رفلکس ها به بعد که تا دوازده طول کشید

بابا برام میخواست ساندویچ بخره که گویا نون نداشتن و مجبور شد سیب زمینی تخم مرغ بخره(مثل تهران که فلالفل خیلی مرسومه اینجا سیب زمینی تنوری و تخم مرغ اب پز با خیارشور گوجه و سبزی خوردن و فلفل و نمک و لای نون سنگک میپیچن و یه ترکیب معرکه میشه که با سس فرانسوی و دوغ محلی شون حسابی میچسبه ،تو تهرانم هست ولی اینجا خیلی بیشتر و روبورس تره)

خلاصه تند تند اماده شدم و رفتم دانشگاه کتابخونه فنی پیش مرجان

یکم غر زدیم

اون گفت من بلد نیستم میوفتم

من گفتم همه چی یادم رفته

رفتیم سمت کلاسا

و متاسفانه دو تا کلاس بود که ،من صد و ده بودم و اونا صد و نه،کنارم توپولو(همون پسر اهوازیه)نشسته بود ینی پشتم بود بعد دید اشتباه نشسته😂وای پشتمم اون پسره که ازش متنفررررررم و خیلی مسخرسسسس،ر.ص😂😂😂😂

بعد همه هی میگفتن ما امیدمون به توعه و اینا

صورت جلسه رو اوردن امضا کنیم انقد استرس داشتم بیضی کشیدم😂واقعا حس میکردم با وجود اینکه یه دور خوب و عمیق خوندم و دوره کردم شدیدا خالیم.

اینا هی مرور میکردن من دیدم قاطی میکنم گوشامو گرقتم

ولی خیللللی خندیدیم این پسرای کلاس ما واقعاااا مسخره ان

بعد تو دانشگاه یه پسره هست خیلی باحاله من فقط ازین نظر ازش خوشم میاد و چون شبیه یه بنده خداییه و چندبار باهم تداخل داشتیم😂😂😂

ایشون به اسم سوژه پیش دوستای من معرفی شدن

بعد من گفتم عه سوژه مرجان هی گفت کوکو رفت سمتش وای منو دیمن رومونو کردیم ب دیوار داشتم میمردم از خجالت😂😂😂😂😂

دیگه اوشون تو راهرو بود جاش،یک ربع از دو گذشت و یه اقایی اومد و برگه هارو پرت میکرد رو هوا باید میگرفتی

تند تند پرت میکرد و حرف میزد نفس نفس میزد

پیر بود موهاش سفید بود ولی خیلی جدی و سگ بود

خیلی بد برگه هارو مینداخت😒به شعورم توهین شد😁اقااا میگفت نیم ساعت بزن بره😂برگام ریخته بود نیم ساعتتت لعنتیــــاااااا؟

دیگه دو یه تای اولو زدیم یهو گفت پاشین بیاین تو سالن

هیچی دیگه رفتیم تو سالن و کل نقشه های قبل امتحان واسه تقلب پررررر😂😂

چهل تا سوال چهارگزینه ای بود و گزینه ها بسیاااااار بسیار نزدیک بهمممممممم

خیلی سخت بود

نمیدونم 

هرکدوم و حس کردم درسته زدم در صورتی که یه حسمم میگفت نکنه این گزینس😂اینجوری😄

بعد دیدم عه سوژه برگشو داد😅منم برگمو دادم و بدوووووو بدو رفتم برسم بهش که نرسیدم و دیگه با نا امیدی کاغذمو دادم و کیفم و از انتظامات گرفتم کههه سوژه ام همونجا بود که خیلی سوسکی حواسم بهش بوت یهو گمش کردم😭

یهو دیمن جلوم سبز شد گف چیطوری😁و دوتایی رفتیم بیرون و من همش پشتم و نگاه میکردم بلکه سوژه رو ببینم دوباره😒عین برف ندیده ها تو دانشگاه هزارتا عکس انداختیم هی من میگفتم زشتههههههه ابرومون رفتتتتتت دیمننننننن😂😂😂😂😂دیگه وقتی حسابی خودمونو با عکس خفه کردیم رفتیم و پدر منتظر بود خدا ببخشد دختر قرتی ای را که عکس زیر برف را ترجیح میدهد بر معطل شدن پدر😅😅😅😅دیگه گفت چقد دیر اومدی هی گفتم دیر شروع کردن خب😂بعد دقیقا تا اومدم سمت ماشین سوژه دقیقا پشت ماشین بود حواسشم نبود

سوژه اصلا به من توجه نمینموعهههه😒😒😒😒😒😒😒همینا

دیگه اومدم و رفتم تو حیاط واسه خودم با برف عشق کردم،عکس و فیلم گرفتم و دلم میخواست یه وَری برم😔

مامانم احتمالا فردا میاد تهران مراسم ختم مادر دوستش و انشالله دوشنبه شب برمیگرده

منم فردا هیچی ندارم

پس فردا ایین زندگی

و فرداش معرفت شناسی دارم

همینا دیگر

 

 

 

بی انگیزه ترین:

دلم میخواد این تن لش و از جلو بخاری جمع کنم،پاشم قخوه درست کنم و همینجوری که خونه تو سکوت مطلقه و تاریک،دل گرفتمو وردارم و برم تو تراس و واسم قلوپ قلوپ قهوم و بخورم و رقصون رقصون قر دادن برف و ببینم که میشینه رو زمین،رو گل یاس،ولی به خودم میگم تو که میدونی حتی دیگه با اینا هم حالت خوب نمیشه بغضت و بشکن،ولی مگه این بغض تمومی داره؟؟نه...نداره...

 

حرفِ دل:

کمتر پیش میاد آهنگی دقیقا کلمه به کلمه اش حرف دلم باشه و جیگرمو بسوزونه،

آهنگ عادلانه نیستِ رضا بهرام ولی جیگرمو سوزوند،تک تک کلمه هاش حرف دلم بود،دلم دلم دلم

چقد اینروزا داغونه این دلم

کاش نمیریختم تو خودم تا انقد لبخند نزنم،تا یکی بیاد دستشو بزار رو شونم و بگه چیه چی انقد داغونت کرده؟!

و من مثل بز نگاش گنم و سکوت کنم 

میدونی حوصله ندارم توضیح بدم حرف بزنم

ولی دلم میخواد یکی ببینه چهره پشت نقابم و....!

 

بی حال ترین:

فعلا❤

فعلا❤

۱ ۰

۱۷ آذر به بعد...

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

سحریان آن بلاگر کوچک پس از سالها به بیان بازگشته است،چه برایمان اورده ای سحر؟فانوسا هیچی:)))

۷ نظر

از اینکه چقد فرفره وار اسباب کشی تموم شد و من پرت شدم این نقطه از جهان...از تمام روزایی که نبودم و ننوشتم تا مبادا انرژی منفی منتقل کنم،از همه ی ماجراها و ناراحتی ها و....میپرم و میخوام امروزم و قشنگ کنم...صبح زودتر از خواب پاشدم و صبحانه کره و مربای البالوی مامان پز خوردم و میخوام به باغچم برسم و علف هرزای دور درختا و گل و گیاهامو با دست زخمیم بکنم و برم دوش بگیرم ماندلا بکشم و تابلوهای اتاقم و نصب کنم و بعدش با یه لیوان شیر نسکافه اخرشب بیام و یه دل سیر وبلاگ بنویسم

تلگرام نامردم که خراب شد دیگه دل و دماغیم برا اینستا نداشتم اماااااا امروز درستش میکنم :)

خوبین؟:)

۱ ۰

مووووردی:))

۲ نظر

اصن موردی نوشتن واسه منی که دیشب پنجونیم خسبیدم و هشتونیم پاشدم و با هنذفری نشستم تو ماشین که بریم دنبال اوکی کردن یه سری کارا و خریدن موکت و کابینت دیدن و اینا بسسسسسسسس واجب است

:))



یک.۲۰ام تولد مامانم بود و ساعت یازدهونیم شب یه قنادی و دیدیم داره کر کره اشو میکشه پایین خرشو گرفتیم گفتیم داداش صبرررر کن کیکو زدیم زیر بغل رفتیم پارک ساحلی دو تا از دخترعموهای بابارو دیدیم که با بقیه خواهرا اومده بودن و مامانم میگفت داشتن هی سرتا پاتو برانداز میکردن میخوردنت:////من خودم متوحه نشدم ولییییی خلاصه شب خوبی بود دو تا قاشق یک بار مصرف و سه تا ظرف یکبار مصرف پیدا کردیم از همونجا و بقیه با دست کیک زدیم بسیار چسبیدددد و بچه هارو سوار چرخو فلک کردیم چایی زدیم برگشتیم خوابیدیم



دو:در پی دماغ عمل امیرحسین پدرررررررمون درومد ینی ...من کمتر اون بیشتر ولی مهم کمیت نیست ک مهم کیفیتههههه:)))خداییش بچم کلی اذیت شد ولی خیلی خوب بده حس میکنم ....هوس عمل دماغ نمودگانیم




سه:دیروز عصر رفتم البالوهای درخت حیاط و کندم و فیلم گرفتم روش اهنگ گذاشتم و گذاشتم استوریم تو پیج شخصیم...کیک تولد مامانم همینطور قبلشون بود...بعد چنتا عکس و یه ویدیو از گلای رز خوشرنگم با صدای بلبلا که بعدا تو پیج عمومی خواهم گذاشت...بعد خیلیا تبریک گفتن از دوستام بگیر تا فامیل...بعد یه دختره هم خیلی صمیمانه تبریک گفته بود منم گرم تشکر کردم و گفتم به جا نیاوردم اونم گفت عزیزم همینجوری فالوت کردم(چون من تو پیح شخصیم فقط دخترارو ک اشنا باشن و از دوستام فالوش کنن اکسپت میکنم خلاصه گفتم عزیزممممم مررررسی و فالوش کردم اونم کل پستامو لایک کرد خیلی انتحاری:))))))


چهار:دیشب شام عمه اینا پیشمون بودن و شام خوردیم و بودن و بعد رفتن همینننننننننن انشالله دوشنبه صبح میایم که جمع کنیم بیایم واسه همیشه...همین فقط بگم خیلی دارم میترکونم الان تابستونو:///////بهترین سه ماه سال:///////حوصلمم اصلا سر نمیره:///////////////روزام خیلی زود میگذرن:////گرم نیست://///رتبه یک کنکورم://////با نمکم هستم:)))))اقاااااااا همینااااااااااااا بهترین سه ماه سالتونو بترکوووووووونیددددددد اودابز:)❤


۰ ۰

۶تیر...امان امان امان:)

۲ نظر

اتفاقا اومدن که دم کنکورم حسابی مورد عنایتم قرار بدن

مریضی بابا

و رفتنشون به مسافرت

به خاطر کارای واحب

واسه راست و ریست کردن کارای کوچ:)

خالم اومده پیشم نگم واستون که چقدر سختمه...

من ادم وسواسی ای نیستم

نمیدومم شایدم باشم

خوشم نمیاد یکی لباساش و بندازه گوشه اتاقم

و یا بشینه و امر کنه

سحر خاله قربون دستت درو ببند

سحر فداتبشم یه لیوان چایی بریز

سحر دورت بگردم چهارتا همبرگر بنداز تو روغن میزو بچین

سحر قربونت خاله غذات هضم شه میزو جمع کن...

و...

من می گم وقتی غذایی میپزیم من میز و میچینم و جمع میکنم اگه تو غذارو پختی و برعکس

بیکار نباشیم

کمک کنیم

ولی خب متاسفانه

خاله ی تنبل من همش سر گوشیه

منم مور مورم میشه ظرف بمونه و تلنبار شه تو اشپزخونه

حسابی کفریم و با غر زدن سر امیرحسین الان اروم و اوکی نشستم اینجا و واستون پست میزارم

اخرم که ناراحتش کردم رفت

رفتم دیدم خوابیده

اشپزخونه بمب زده

خوراکیای خراب شدنی هم تو یخچال نذاشته

اومدم کاهورو بزارم با ظرفش

که سبزی از دستم سر خورد ریخت

هرجورس بود خوراکی هارو گذاشتم تو یخچال و اومدم تو اتاق و نشستم تو مامن گاه و اشک ریختم

در هرصورت دلم یه عالمه گریه میخواد

این حسای متضاد قبل کنکوری که رخنه کرده وجودم

واقعا واقعا واقعا غیر قابل باوره

پ.ن:مامن گاه من بغل مامانمه:)و وقتی نباشه کمد دیواری بین لباسای اویزونم تو تاریکیِ وقتی یه بالشت نرم بغل گرفتم و اروم بغضمو میشکنم

مامن گاه شما کجاست؟این اخلاق و توقع من وسواسه یا واقعیت؟



۰ ۰

کتابخانه یا...؟

۴ نظر

اومدم کتابخونه 

مامان زنگ زد یه خبر خیلی خوبی داد بهم

یکی داره ناخوناشو میگیره تق تق تق:/

بغلیم یه دیقه یه بار میگه میشه میز و بکشی اونور

کتابخونم شبیه بازاره یکی میره دو تا میاد سه تا میره چهارتا میاد

چتونههههه لعنتیا:/

پ.ن:یه پست داریم ازون غرغرا و دعواهای خاله زنکونه

منتظر باشید له از کتابخونه رسیدم خونه جلو کولر غش کردم بزارم واستون

خدافظ:)

۱ ۰

فروردین نامه قسمت اول

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

پذیرای سحر و پستای رگباری از ماجراجات این چند وقت اخیر هستین؟:)

۵ نظر

سلام

چن روز پیشا که اکثرا شمال بودین 

بنده تو خونه مشغول زیست خوندن بودم شدید

واسه درومدن از این کسلی وبلاگ نوشتم...البته شرح ما وَقَع رو از اردیبهشت تا اول خرداد ماه...فروردین هم که به صورت فروردین نامه از قبل نوشتم..در اصل یه کانال ده ممبری هست که من و محیا  توش عضویم و گاهی که نمیتونم بیام اینجا اونجا غر میزنم و پست میزارم...بگذریم...خواستم بگم که اگر رگباری پست گذاشتم بدونید و اگر خواننده ی منید که رو چشمام جا دارید مثل من تیکه تیکه بخونید که خسته نشید ...

یکمم از اینروزا بگم

که روزای زوج خونم

تایم خوابم مه بعد ماه رمضون بهم ریخته بود درست شده، شبا یازده دوازده غشم و صبحا هشت بیدار...

و روزای فردم تا شیش کتابخونه

لطفا واسه من و همه کنکوریا دعا کنید:)

(یه ست هم که بردیم و خلاصه عجب روز خوبی کهههه😊)

۱ ۰

پسِ تک تک کلماتِ این پست بغضِ و دردِ و دردِ و درد!

۵ نظر

هیچوقتِ هیچوقت مث ایــــــن شبا و این روزایی که داره میگذره محتاج دعا نبودم...به این و اون با بغض،ملتمسانه نمیگفتم میشه واسه من خیلی دعا کنی؟نه واس درس و چیزای الکی!نه...!

واسه اتفاقی که قراره ۲۳تیر  ماه واسم بیوفته....واس رفتن از این شهر.....واسه شهری که بهش دلبستم...واسه تصمیمی که گرفته شد و علنی نکردم چون یه کورسوی امید داشتم به اینکه شاید کنسل بشه...و نشده تا الان....شاید رفتنی نشدیم...این روزا شدم مث اون ادمایی که بهشون گفتن تا چند ماه دیگه بیشتر زنده نیستن.....پر بغض پر التماسم به خدا..هروز..هرشب هرلحظه..قدر اتاقم و تختم و خونمون و پنجره ی کنار تختم که به حیاط نقلی خونه که به روی درخت پرتقال و مو و گلای یاس پیچیده شده ی توش باز میشه...دلم خیلی هوای گریه میکنه این روزا و گریه هاش و نگه نمیداره حتی زیر پتو و تو بالشتم خفه نمیکنه....بلند یا اروم هرجا که هست از دو ماه دیگه ای که قرار سرنوشتش رقم بخوره و از همه مهتر، همه دوستاش و شهرشو و زندگیش و عشقش و ارامشش و بگیره و ببره بندازه گوشه ای ترین جای دنیا که دلم اونجا نیست و ناچارم...ناچار...ناچار به "پذیرفتن".




پ.ن1:پریشب نرفتم احیا توفیقش و نداشتم... ولی فایل صوتی گذاشتم و جوشن کبیر خوندم و واستون خیلی دعا کردم...امشب ولی توفیقش و داشتیم که با مامانم و خاله ها و مامان و مامانبزرگ محیا اینا رفتیم مسجد و احیا گرفتیم و پر از حس معنوی شدیم و انقد گریه کردیم که روحمون اروم گرفت...محیا صورتش خشک بود ..این و تو اون تاریکی با یه تور لامپ سبز خوب تشخیص میداوم...بلند شدیم رو به قبله ایستادیم...هرچی ورت اون خشک بود صورت من خیس از اشک و اشک و اشک...همه ی اشکا و بغضام و برده بودم اونجا...پر حرف بودم و گریه...اون خوب میدونست واسه چی انقد نا ارومم و زار زار گریه میکنم.. گف سال دیگ اینموقع نه معلومه تو کجایی نه من....بیشتر و بلندتر تو صدای بلنده بلندگو گریه کردم و بغض محیا شکست...دلم یه اغوش میخواست که بجای ضجه فقط توش هق هق کنم ...بی گلایه...بی اعتراض....اروم...تسلیم...ولی پر تشویش بودم ...پر تر از دلنگرانی شدم....از الان دلم واسه همه جیز تنگ میشه....مطمئنم...

پ.2:عاجزانه ازتون میخوام واسم دعا کنید.....دعا کنید اون چیزی که به صلاحه بشه و امیدم از این نا امیدتر نشه...شاید یه موضوعی باشه عادی واسه همه و حتی مامانم یا بابام ک مشتاقن ولی نه برای منی که تو شرایط اجبار و رفتن قرار گرفتم و مهر سکوت زدم به لبم و اشک چشمای لعنتیم از هشتم فروردین تاحالا خشک نشده که نشده..خیلی التماس دعا خلاصه:)


پ.ن3:فردا روزه آش نذریمونه...خواستم بگم به یادتون هستم زیاد:)

۱ ۰

اینا دیگه آخرین دلخوشی های سحر کنکوریه...

۵ نظر

دلخوشم به:

۱.این هفته ای که دیگه دوران دانش آموز بودن رو با افتخار و با یه لبخند گشاد ترک خواهم نمود... یک تو گوشی بسیار محکم به امتحانات نهایی زده و کنکور را شتک و پتک خواهم کرد(به قول بزرگوار محسن زاده)


۲.امتحان شیمی منطقه ای که انقد شیک و مجلسی خوب دادم اصن شست برد ناراحتیای دیشب و... قربونت برم خدا یه همچین کاریم تو کنکور کنی و دست نوازش خوشگلت و بزاری رو سرم من قول می دم جبران کنم.. قووووووول! 


۳.آرین یاری... بله.....من یه کنکوری سرخوشم که جلو آینه با قیافه خوابالو و  بسیار ژیگول قر می دم و با آهنگ می خونمممممم و هو میکشم(مادرش با تیمارستان تماس میگیرد) 


۴.موتوری که روشن شد... بله..  موتور درس خوندنم خیلی شروع خوبی داشت تا اینکه یه مدت به پت پت افتاد و تو تعمیرگاه بود. . فکر کنم دیشب اوکی شد



۵.شما یادتون نمیاد... شایدم بیاد... من یه زمانی پنج صب پامیشدم مطالعات اجتماعی و دفاعی دوره میکردم میرفتم بیست میشدم میومدم... قبل رفتن هم نمازمو میخوندم هم تو وبلاگ پست میذاشتم.... 


۶.الان که کنکوریم و تا پایان این دوران قشنگ:|دو ماه مونده، نمی گم حالا ولی کنکورم و که بدم میام میگم ازین استاد محسن زاده ی لعنتی... ازون استاد مرجانی لعنتی تر... از اون سروشه ی لعنتی ترتر... ازون سیگارودی خیلی لعنتی ترترترترتر... میام می گم که چقددددد خوب بودین که هنوز هیچی نشده دلم گرفته از تموم شدن کلاسا.... وقتایی که دایورت میکردم و کره کره رو میکشیدم پایین و استاد محسن زاده میگفت نکشی پایین کره کره رو.. وقتایی که استاد مرجانی میگفت دایورت کردیااااااااااا. .  وقتایی که استاد سیگارودی میگفت امروز شیطون شدیاااااااااااا وقتایی که استاد سروشه میگفت امروز حواسم بهت هستاااااا... یا وقتایی که میگفت سحر و وصل میکنیم به یه آونگ... یا اون موقع که میگفت «استاااااد بدیع الزمان فروزانفررررر»

بهترین لحظات کنکوری من وقتی بود که سرکلاساتون میخندیدم و درس یاد میگرفتم و با انرژی کلاس و ترک میکردم... اگر گذرتون افتاد و این پست و خوندین به روی خودتون نیارین که چقد اذیتتون کردم و حرصتون دادم و شیطنت کردم.. مخصووووصا سرکلاس شما استاد سیگارودی. . یا شما استاد مرجانی... :))) 



۷.چهارشنبه که خابیدم به محیا پی ام دادم صب هشت پاشو نخابیاااا میخوایم بریم کتابخونه شب بخیر...پنجشنبه با بدبختی و غرغر پاشدم از تو اتاق داد زدم مامان ساعت چنده؟گفت دو..گفتم نه ساعت و میگم...گفت دو دیگه...مثل برق گرفته ها نشستم گوشی و چک کردم دیدم محیا کاشته شده بنده خدا بخاطر من اونم نرفته..خونم زنگ زده بود حتی...خلاصه عرق شرم بر پیشانی پاشدم رفتم نیمرو و چایی شیرین زدم :////بعد دست محیا و مهدیه  رو گرفتیم سه تایی رفتیم کافه ی همیشگی مون سالاد سزار و پاستا الفردو و چیکن استریپس گرفتیم..(حالا نمی گم که موقع سفارش با یه لبخند احمقانه به اقاهه گفتم ببخشید این چیکن چی چیه؟آها همین)بعدتر زدم تو گوش پولای تو کیف پول و کارت عزیزم و لوازم آرایش و جاکلیدی خریدم...چن وقتی بودی نگامون میوفتاد به هم که دلم و برد و رفتم خاستگاریش:))))دلبرررمهههههه چووووون❤جاکلیدی قلبی گل گلیمو می گمممممممممممممممممم❤


نکات:

یک. عکس پروفایل اینستام من نیستم... گفتم بگم مهمه بالاخره.. چون۱۰۰کا فالوور دارم ترسیدم چشم بخورم عکس خودم و نذاشتم... 


دو. حضور سبزتون و تو پیجم ندیدم و استپ شدم ولی کلی عکس براش گذاشتن دارم و می ذارم.. 


سه.شمام مثل من اینروزا سرتون و رو بالشت که میزارید پنج ساعت غش میکنید یا فقط منم؟ #خواب_خرسی


چهار.فنچک و یادتونه؟ مردی شده واسه خودش چهار روز دیگه میخوایم بریم واسش زن بگیریم... حالا اسمشو چی بزاریم؟ فنچ بزرگ؟ بزرگ فنچ؟ گنده فنچ؟ فوج گنده؟ ف. گ؟ گ. ف؟ فنچ چاقالو؟



پنج. اسما رو چی؟ اون و یادتونه؟؟؟ اونم بزرگ شده زبون دار و بلا

.. بلا نه ها... بلاااااااااااااااااااااااااااااااا. . 


شیش:فهمیدین که از همون موقع که حمید هیراد از دایره آهنگ ام بیرون رفت از همون موقع هم گل گلی و خال خالی سفید با زمینه ی قرمز یا مشکی به دایره ی رنگام گرویید! حالا می دونم مهم نیست واستون گفتم بگم ولی حالا ضرر نداره


هفت:آقا من دیگه قلم چی و طلاق دادم و چن روزی هست با سنجش وارد رابطه شدم که چون ارتباط خوبی تو اولین برخورد با هم نداشتیم و با شیمی و ریاضیش زد تو دهنم رفتم ازش شکایت کردم که طلاقش بدم.  ولی میگن این تو بمیری دیگه ازون تو بمیری ها نیست باید بسوزی و بسازی..  هعی... 



هشت:کاری ندارین؟ خدافظ:) 

۰ ۰

نظرسنجی:)

۳ نظر
هر وقت شروع میکنم به نوشتن بی برو و برگرد به یه قصه میرسم که ادامه داره و ادامه داره انگار خودش میخواد ادامه داشته باشه تا یه جایی تموم شه...بی اراده ی من.... که حتی بعضی وقتا خودمم از خوندش هیجان زده میشم...چنتایی تاحالا قصه شدن و به سرانجام رسیدن و تو سررسید جا خوش کردن و دادم دوستام خوندن...میگفتن دوس داشتن و کلی کیف کردن...ینی من هروقت دلم میگیره و قلم به دست میشم و میرسم به قصه ی دخترا و پسرا و آدمای مختلفی که نمیدونم از کجا سر در میارن اصلا و تو زندگیشون غرق میشم...دوست دارید یدونه قصه بزارم اینجا تو چند قسمت؟سعی میکنم خیلیم طولانی نباشه...با لایک و دیس لایک نشون بدید اگه حال ندارید تایپ کنید و بگید ولی حتما بگید مهمه برام:)



پ.ن:امروز با اون چشمای باد کرده و بغضی که محیا داشت همه مون ناراحت شدیم و بغض نشست تو گلومون منکه خیلی حالم بد بود ولی انقد شوخی کردم باهاشون تو اون حال قهقهه میزدن دلم اروم میشد بغضم بیشتر... بعد سر انشا نوشتن همه نوشته هام رنگ غم گرفت...صورت مریم و حالش و محیا...هیچی از جلو چشمام نمیره کنار...

پ.ن تر:حس کلاس تست زیست امروز و تست زدن زیست نیست فقط میخوام چندین و چند سااااااااعت بخوابم و بیدار نشم یه مدت.... .


پ.ن ترین:بعد کلاس مامانم اومد یکم پرس و جو برای اردوی مشهد که قرار اسفند ببرن...اگه امام رضا بطلبه و برم همتونو دعا میکنم...فعلا تو مرحله راضی کردن محیاییم...خلاصه بعدش با مامانم رفتیم جامبو چهارتا کیک و لواشک و شیر خریدیم صد و خورده ای پیاده شدیم اومدیم....واااااااقعا چی میشه خرید دیگه؟؟؟؟قبلا با این پول چه کارایی میشد کرد... هزارتا چیز میز با نصف همین پول میخریدیم...یهو همه چیز گرون شد...این وسط ینی چنتا پدر شرمنده و سرافکنده ی زن و بچه هاشون شدن؟میخوام پستم و با دوتا دعا تموم کنم شمام بگید آمین..اول اینکه هیچ پدری... هیییییییچ پدری شرمنده خانوادش نشه تو این اوضاع اسفناک بار اقتصادی ،کمرش خم نشه و بغض نکنه..... دوم اینکه خدایا از ته دلممممممممم ازت میخوام از عمق وجوووووودم میخوام همه مریضارو شفا بدی به خصوص بچه ها و نوجوونا و جوونارو...تورو به بزرگی و بزرگواریت حال "مریم" ما رو هم خوب کن... .


۵ ۰

موتور روشن میشود...انگیزه باز میگردد...لتس گو:)

۴ نظر

سلام:)به وقت روز یکشنبه ی زمستوووون گفتم زیست و بزارم زمین بیام یکم ویلاگ بنویسم یکم انرژی بگیرم، یکم حالم خوب شه باز برم سراغش...ولی خب نمیدونم آخرین پستی که گذاشتم برا کی بوده:////برم دوره کنم بیام:/خب همش ازون پستای نا امیدی و بی انگیزه طوری بوده ولی دلم میخواد یکم دلیییییییی بنویسم جیگرم حال بیاد:))))

جونم براتون بگه چن وقتی بود انقددددد مشاور و معلم و استاد و کوفت و زهرمار خلاصه هر ننه قمری مارو میدید یه نسخه مشاوره میداد بهمون:/یکی میگفت سحر نهایی نخون یکی میگفت کنکورو بچسب یکی میگفت به سال بعد فک کن یکی میگفت هیچی نمیشی و من روانییییییییییی شده بودم به معنی واقعی کلمه .....منی که انقدر مقاوم بودم و در برابر حرفاشون همیشه لبخند میزدم و قورت قورت چاییمو میخوردم میگفتم "بله بله" دیگه حالم از هرچی درس و کنکور بود بهم میخورد.... چند هفته فقط خوابم میومد ینی اگه شب تا صب،صب تا شبم میخوابیدم بازم دلم میخواست بخوابم فقط بخوابم...بدن درد شدید و سردرد شدید به کنار درد قفسه سینه امووووووونم و بریده بود خیلی حال و روز بدی داشتم.... از لحاظ روحی که وحشتناک... چند روز اصلا مدرسه نرفتم و روز تولدمم این وسط به مسخره ترین حالت ممکن بخاطر یه آدم خراب شد...اونروز بدترین حال ممکن و داشتم حس میکردم دیگه دارم تموم میشم من از صبح تا شب فقط گریه میکردم روز و روزای قبلش از کلاس میومدم میخوابیدم یهو سه و چهار صبح پا میشدم و تا فرداش بیدار بودم خلاصه مرورشونم خیلی تلخه برام ولی اصلا خودم نبودم و تو اون حالم باز یه سری مشاوره هاشونو شروع کرده بودن تا اینکه یه مدت به بیخیالی گذروندم و این وسط بیست و چهارم ینی جمعه ای که پنجشنبه اش تولدم بود نه جمعه بعدش محیا اومد پپیشم تیپ زدیم رفتیم بیرون انقددددددر به من خوش گذشششششششت که نگوووووو اومدیم خالمینا و مامانبزرگمینا اومده بودن خونررو تزیین کرده بودن و کیک گرفته بودن و جینگیلی جات واسه تولدم درست کرده بودن و حانیه ام اومد کلی رقصیدیم و عکسیدیم حالم بهتر شد...و فرداشم که شنبه بود امتحان ریاضی داشتیم نشستم دو ساعت خوندم و قرار شد بهشون من برسونم که سوال اول و درحال رسوندن بودم که معلممون من و بلند کرد جامو عوض کرد:///////////////خلاصه که اتفاقای زیادی افتاد من مهماشو میگم بهتون...شب یلدا رم بگم....صبح پاشدم و به بطالت گذروندم تا عصر.... عصر رفتم حموم  ماسک گذاشتم موهامو اتو کردم و لباس خوشگل پوشیدم و اسنپ گرفتیم رفتیم خونه مامانبزرگم منم هندونه تزیین کردم مثلاااااااااااا و همش خوردیم و کالری افزودیم:////و دل و قلوه گرفتییم کلی و خاله مامانمم بود کلی خوش گذشت ...عکساشو میزارم  بببینید....بعدش  اومدیم خونه من تا دو اینا چرخیدم  تو نت و  شنبه ظهر  پاشدم یه دستی به سر و روی خونه کشیدم مامانم از سرکار اومد و چیز میز حاضر کردیم  زنگ زدم محیا اومد پیشم تا شب که بره انقدر خوش گذشت اصن حد نداشت.... داب گرفتیم یه عالمه... اصلا نگم هرکودومشو میبینم کلییییییی میخندم از  بس مسخره بازی دراوردیم و  بعد محیا رفت و منم اتاقو جم کردم  و  شام خوردیم و  مقاله مامانم و هندل کردیم و خاببییدم امروزم که دیدم حالم  بهتره گفتم یکم وبلاگ بنوییسم و مقداری هم  زیست خوندم ....به خودم قول دادم اگه فصلای 1و2و3 رو امشب  تموم کنم سه تا جااااااایزه میدم به خودم و اینجا رونمایی میکنم براتووووووووووووون....دو تا اتفاقا دیگه ام افتاده که گذاشتم آخر پست بگم...یکی اینکه حانیه چند وقتیه یکی از دریچه های قلبش مشکل پیدا کرده و حال خوبی نداره یهو حالش بد میشه و فعلا کنکور و ول کرده محیام که میگه نمیخواد کنکور بده(شما ببیین چی برامون ساختن  از کنکور منی که خودم همیشه به همه انگیزه میدادم هر روز به مامانم  میگم  اگه نشد...اگه نشد....اگه  نشد...)از اونورم یه مشکل پیچیده ای برا  عمه جانم پیش اومده که گفتم  اینجا بگم دعا کنید و برا منم دعا کنید دوباره اون حال لعنتی برنگرده و  حالم بد نشه ترم اول و با ارامش و خوبی و خوشششششششی بگذرونم و  بعدش نهایی و  اخرسرم کنکور و یه نففسسسسسسس راحت از ته دل بکشم ولی مطمعنم خودم در آینده هیچوقت نمیزارم بچم درس بخونه://// اصن با این وضعیت اموزشی که داریم و ایییییین همه فشار....حتی به مغزمم خطور نمیکرد سال کنکور این همه فشار به دانش آموزا وارد کنن...میگن سال کنکور پر از فشاره ولی به نظرم سال کنکور یه عاالمه مشاور احمق هیچی ندون دورتو میگیرن که بهت فشار وارد میکنن و تو نباید بزاری هیچکودمشون درباره ایندت نظر بدن و  شیشه انگیزتو بشکونن...همینا دیگه.....دعاااااا یادتون نره عکسارم میزارم ادامه مطلب دوست داشتید ببیبنید...روز زمستونیتون بخیر رفقا...

۰ ۰

من از بیگانگان دیگر ننالم که با من هر چه کرد آن آشنا کرد

۸ نظر

 

صدا کن مرا

صدای تو خوب است

صدای تو سبزینه آن گیاه عجیبی است

که در انتهای صمیمیت حزن می روید

در ابعاد این عصر خاموش

 من از طعم تصنیف درمتن ادراک یک کوچه تنهاترم

بیا تابرایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است

و تنهایی من شبیخون حجم ترا پیش بینی نمی کرد

 و خاصیت عشق این است

کسی نیست

 بیا زندگی را بدزدیم آن وقت

میان دو دیدار قسمت کنیم

 بیا با هم از حالت سنگ چیزی بفهمیم

بیا زودتر چیزها را ببینیم

 ببین عقرباک های فواره در صفحه ساعت حوض

 زمان را به گردی بدل می کنند

 بیا آب شو مثل یک واژه در سطر خاموشی ام

 بیا ذوب کن در کف دست من جرم نورانی عشق را

مرا گرم کن

و یک بار هم در بیابان کاشان هوا ابر شد

و باران تندی گرفت

 و سردم شد آن وقت در پشت یک سنگ

 اجاق شقایق مرا گرم کرد

 در این کوچه هایی که تاریک هستند

  من از حاصل ضرب تردید و کبریت می ترسم

 من از سطح سیمانی قرن می ترسم

  بیا تا نترسم من از شهرهایی که خاک سیاشان چراگاه جرثقیل است

مرا باز کن مثل یک در به روی هبوط گلابی در این عصر معراج پولاد

 مرا خواب کن زیر یک شاخه دور از شب اصطکاک فلزات

 اگر کاشف معدن صبح آمد صدا کن مرا

 و من در طلوع گل یاسی از پشت انگشت های تو بیدار خواهم شد

 و آن وقت

حکایت کن از بمبهایی که من خواب بودم و افتاد

حکایت کن از گونه هایی که من خواب بودم و تر شد

 بگو چند مرغابی از روی دریا پریدند

در آن گیر و داری که چرخ زره پوش از روی رویای کودک گذر داشت

 قناری نخ زرد آواز خود را به پای چه احساس آسایشی بست

بگو در بنادر چه اجناس معصومی از راه وارد شد

چه علمی به موسیقی مثبت بوی باروت پی برد

چه ادراکی از طعم مجهول نان در مذاق رسالت تراوید

و آن وقت من مثل ایمانی از تابش استوا گرم

 ترا در سر آغاز یک باغ خواهم نشانید

سهراب جانِ سپهری

 

۰ ۰

سرماخوردگیه بی ادب😡

۱ نظر

هی دلم میخواست بیام بنویسم ولی هیچ جذابیت و اتفاق جالبی پیش نیومده بود که بیام تعریف کنم...جز اینکه یه سری اتفاق اعصاب خورد کن پیش اومدش و از دیروز صب گلودرد و الان که دیگه حس میکنم دارم بای بای میشم با دنیا😂بدن درد ابریزش بینی سردرد دل درد تهوع...استراحت میکنیم تا عصر تشریف فرما شیم بیمارستان و خوب شیم...این وسط دندون پزشکیم شده قوز بالا قوز....خلاصه که همینقد داغون که دعا کنید خوب شم بتونم تستا رو بزنم یکمم درس بخونم...ازدیروز تا همین الان پخشم و ولووووو...همین دیگه شما چطورین؟!😃

۰ ۰
•به دور از همه ی ادم های مسخره و متظاهر دنیای واقعی...
فقط و فقط
برای مقداری آرامش...
اینجا از ته ته ته دل از روزمرگیام مینویسم :)

•دانشجوی رشته ی روانشناسی:)
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان