پارسال امروز زنگ ناهارمون تموم شده بود و مثل همیشه من تو فاعزه سارا مهنا حانیه پیش هم بودیم و مسخره بازی درمیاوردیم،از روزی که به خاطر مریضی مریم حالت بد شد ،امتحان انشای ترم اول داشتیم و منتظر شروع امتحان تو حیاط بودیم،سعی میکردم بیشتر از قبل مسخره بازی دربیارم ک بخندی و حالت عوض شه...
همه ی اونروزا گذشتن تا رسیدیم به امروز
که ساعت سه رفتیم خونه
که ساعت هفت و نیم هشت شب وسط چتمون
بگی یاخدا مریم...
من سکته کنم و عرق سرد بشینه رو کمرم و فکر کنم حتما مرخص شده و فکرای منفی و پس بزنم،و هی زنگ بزنم برنداری
اشغال باشی،هی پی ام بدم
پی ام...
پی ام....
و چند دقیه بعد تیر خلاص به گلوی جفتمون بخوره...یادم نیست چرا نمیتونستم گریه کنم حرف بزنم ،مگه تیری که به گلو میخوره بغض ادم و نمیشکنه؟
وای چه شبی بود
وای وای وای وای....حتی تصورشم باعث میشه یخ کنم....اون شب تو خونه ما سکوت بود و سکوت....
شام نخورده غذاها برگشت تو قابلمه...
و من...من نمیدونستم چی بگم ...نمیدونستم چی بگم غمتو کم کنه...سخت بود... کاری از دستم برنمیومد واسه صمیمی ترین دوستم که دلش آتیش بود...حتی جرعت نداشتم زنگ بزنم بهت و یا وویس بدم..نمیخواستم تویی ک همیشه با حرفا و مسخره بازیای من میخندیدی حالا با صدای گریون و لرزون من بیشتر گریت بگیره......
صبح روزی ک قبلش بخوان مریم و خاک کنن زنگ زدم بهت من لال لال لال شده بودم و تو پشت تلفن گریه میکردی و این غم انگیز ترین لحظه ی دوستی ما تو این چند سال بود...
من بغضم و قورت میدادم و تو گریه میکردی...
من سر جمع فقط دو کلمه حرف زدم و بی خدافظی قطع کردم و یه عالمه گریه کردم.....سرکلاس هیچی نفهمیدم اونروز و فرداش که رفتم مدرسه انقد حالم بد بود ک بازم هیچی از درس متوجه نشدم...گلوم عین یه کوره اتیش بود ک هرچی اب دهنم و قورت میدادم اتیشش شعله ورتر میشد و اشکام.....من روزای سخت و کنارت گذروندم..روزای غمبار و....
میدونی،بجز کلاس اول که بغل دستیم فرزانه بخاطر تومور فوت کرد و من با اون بچگی یه عالمه اشک ریختم و همه گفتن رفته پیش فرشته ها، من تاحالا تو جایی قرار نگرفته بودم که صمیمی ترین دوستم ،بغل دستیم،دوست صمیمیشو از دست بده و نمیدونستم باید جیکار کنم،
باهات گریه کردم ولی تو دایرکت میگفتم قوی باشی
چه روزای سیاهی بود
چه روزای سختی بود...
حالا که از اون روزی که بغل دستی کلاس اولم و از دست دادم حدود ده یازده سال گذشته
حالا که یکسال از غمگین ترین و سیاه ترین روز زندگیه من و بیشتر تو گذشته
نمیخوام بگم گریه نکن
نمیخوام بگم عکساشو نبین
نمیخوام بگم یادش نیوفت
میخوام بگم هر لحظه ممکنه اون غروب غم انگیز و لعنتی که هممونو شوکه کرد
که هممونو لال کرد
ممکنه واسه هر کدوم از اطرافیانمون پیش بیاد
ماها از یه لحظه بعد خودمون خبر نداریم
میخوام بگم این شاید یک هزارم از غم تلخ خاطرات حاصل از بزرگ شدنمون باشه
میخوام بگم بیشتر قدرتو بدونم و قدرم و بدونی
قدر لحظه هامونو حتی وقتی انقد دوریم....
قدر دوستیامونو...
من بازم مثل پارسال نمیدونم چی بگم محیا..تسلیت بگم؟هنوزم نمیچرخه زبونم...دعا میکنم اول روح مریم و بعد دل تو آروم بشه...
ببخشید ک رفیق بی معرفتی شدم و نمیتونم کنارت باشم اینروزا...اما دلم پیشته...
همین رفیق...💔
پ.ن:از ته ته دلم نوشتم واسه محیا❤برای مریم ما یه صلوات میفرستید؟💔