روزمرگی های یک نیمــــــچه روانشناس!

نگران فردایت نباش ،خدا از قبل آنجاست:)

اندر احوالاتِ این روزهایِ سرد و کشدارِ دی ماه💫

این چندروز نتمون قطع بود(هنوزم هست) چون خط تلفن قطع بود چون یه دزد با شعوری کابلای تلفن رو دزدیده!!الان که فکر میکنم میبینم خیلیم بد نشد...

بی ارادگی و سستی نمیذاشت جم بخورم،تونستم بدون نت به کارای عقب افتادم برسم 

سردردای ول نکن و عجیب غریبی که داشتم واقعا بداخلاق و بی حوصلم کرده بود و مدام به زمین و زمان غر میزدم

ولی درس خوندم

شخصیت مباحث اساسی و فیزیولوژی که فردا باید تمومش کنم چنتا مبحث مونده رو و یه مرور رو اولای جزوه

ریاضی یه جزوشو خوندم و یکیش مونده

نصف بیشتر جزوه امار و خوندم و کاش بتونم کتابشم بخونم تو همین روزا

عصابم مثل موهام و اتاقم بهم ریختس،شلوغه،سردرگمه،گره خوردست..ولی خب..

این دختری که اینجوریه،انقد پژمرده و بی جونِ...سحر درونمِ..سحریه که شما میدونید شما میبینید شما میخونید...

اون یکی سحر..

یه ساعت پیش یه عالمه رقصید

مامانش بهش گفت چقد خوبه که انقد شادی،اصلا دختر باید شاد باشه و قوی

اینو گفت چون خیلی وقت بود که منو انقد شاد ندیده بود

ولی ندید من تو اوج ناراحتی و غم انقدر شادم

ندید با چه بغض کفتری ای کز کردم و تو خودم مچاله شدم

ته چشامو ندید که یه قطره اشک جوونه کرده

چه خوب شد که ندید..

من دختر قوی و شاد و خندون و شوخ و مسخره ی عالم میمونم

اما تو

باور نکن!

 

یکم روزمره:

پ.ن:امروز از خواب پاشدم کل بدنم درد میکرد،نزدیک ظهر بود،سمت گوشی نرفتم چون میدونستم هیچ خبری نیست و نبود

دست و صورتم و شستم و موهام و بالای سرم جمع کردم و محکم با کش بستم و یه راست رفتم ناهار خوردم

یکم شخصیت خوندم و ساعت پنج با مامان رفتیم من کارتمو پرینت بگیرم که هنوز نیومده بود

رفتیم شیرینی فروشی و یه جعبه شیرینی تر به بهونه ی هوسونه ی من خریدیم،معلوم بود تازه و خوشمزه است،بیرون خیلی سرد بود،سریع اسنپ گرفتیم و اومدیم و خزیدیم بغل بخاری و چای دارچین داغ لیوانیِ دستِ دار و شیرینی خوردیم رو تخت مامانینا،کیف داد،روز آرومی بود اگه سردردارو فاکتور بگیریم

چند وقته که تو اتاق خودم و رو تخت خودم نمی خوابم ...دقیقا از روز بعد از زلزله پامو تو اتاقم واسه خوابیدن نذاشتم،چون تنها بودم این ترس افتاده به جونم که هنوز بهش غلبه نکردم

ازونروز تشک میندازم جلوی بخاری پایین تخت مامانم اینا و اونجا میخابم و کیف میکنم با گرمای بخاری.کرسی و چند وقته مامان جمع کرده حالا شاید باهاش حرف بزنم دوباره بزاره،اصلا حس میکنم حسابی گرمم نباشه بخوابم اون خواب مزه نمیده بهم😁...امروز یکمم درباره آینده ی نزدیک فک کردم...شاید یه کار هیجان انگیز انجام بدم،شاید بتونم،اگه تونستم انجامش بدم اینجا میگم باشه؟؟فردا بتونم یکم جامعه شناسی و ریاضی و امار و بخونم خیلی خوب میشه،درسته نت ندارم و دیتا هم نمیزنم،ولی انقد سست شدم و به قدری دلم میخواد بخوابم،و کز کنم کنار بخاری که حد نداره،واسه همین اونجوری که بتونم بخونم نمیتونم..

 

 

پ.ن تر: ده/ده/نود و هشت

تاریخه خوشگلیه،به فال نیک بگیر و روزتو معرکه بساز💪

همین

سخن کوتاه میکنم و به آغوش تشکم لبیک میگم😅

شبتون بخیر دوست جونام❤💫

۱ ۰
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
•به دور از همه ی ادم های مسخره و متظاهر دنیای واقعی...
فقط و فقط
برای مقداری آرامش...
اینجا از ته ته ته دل از روزمرگیام مینویسم :)

•دانشجوی رشته ی روانشناسی:)
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان