بعد سه روز متوالی سرماخوردگی و بدن درد و سردرد و...دیشب نتونستم واسه اش نذری دایی مامان جان پز مثل هرسال برم...البته پارسال و پیارسالم قسمت نشد که برم...بگذریم...امروز که پاشدم با اینکه عصابم خورد شد واسه سه روز برنامه ای که انجام نشد،ولی خب بهتر شده بودم و بدن درد و تهوع نداشتم،تا یک ولو بودم و دو به خودم اومدم زیست خوندم و هفتاد تا تست زدم دینی و درسای دیگرم خوندم تا حدودی بابام از چرت عصرونه که بلند شد رفتیم حیاط و شستیم(اب زیاد استفاده نکردیم چون بالای درختا همش کبوترا و کفترا،یاکریما میشینن حیاط پره دسشویی شده بود و گلام همینطور😃) بوی خاک بلند شد و عشق کردیم...حسن یوسفای قشنگم که هی دارن زیاد میشن قلمه زده میشن تو کل ساختمون از خودشون یه یادگاری میزارن..تو پشت بوم...رو پله ها...رو جاکفشی...تو پارکینگ...تو حیاط...خونه مون سبزه سبزه ...زنده ی زندس...
پ.ن:فکر میکردم کار خیلی مزخرفی باشه نون و برنج بریزم پشت پنجره ی اتاقم واسه یاکریما و کبوترا..ولی گفتم امتحانش مجانیه...از نون خشکا یک مشت خورد کردم تو ظرف و یکمم اب زدم نرم شه و ریختم رو پشت پنجره و توری رو کشیدم و پنجره ام باز کردم..محو درس خوندن بودم صدای قوقو اومد دیدم سه تا یاکریم پشت پنجره ان...پرده رو کنار نزدم ولی از همون زاویه که دیدم دارن میخورن انقد ذوق کردم و همرو اوردم نشونشون بدم که به جز یکیشون همشون رفتن😹خلاصه که تشویق شدیم😝
عنوانم یهو اومد تو ذهنم ازون شعرا که تو مهدکودک میخوندیم😂خیلی لوسانه😁
پ.ن تر:شما در چه حالید این روزای پاییزی؟؟؟!