روزمرگی های یک نیمــــــچه روانشناس!

نگران فردایت نباش ،خدا از قبل آنجاست:)

جمعه ای که قصدش فقط صاف نمودن دهن ما بود و بس!


-امروز دیگه گفتم اقااااا بشینم درس بخونم دیروز عیدم بوده و روز منه بوده امروز روز درسه و فلان...ساعت هفت پاشدم ساعت و خاموش کردم خوابیدم:////تا چند؟تا دوووووووووووی ظهر:////////وقتی پاشدم مامانمم رگ گردنش شدیددددد گرفته بود هیچی خونه منفجر اشپزخونه منفجر خیلی شلم شوربا بود همه چی...دیگه گفتم سححححححررررررر چاره بیندیییییییش:))))))یه اهنگ گذاشتم و دیدم با این اوضاع ناهار نهایتا تخم مرغ داریم://ولی گفتم جمعه باید خییییلی خوب تر ازینااااااااا بگذره....ناهار قیمه بادمجون درست کردمممممم اقاااااااااا خیلی خوب بودا....دستور پختشو از مامانم میپرسیدم و توامان انجام میدادم خیلی خوب بود به نظرم و خیلی سخت:////اخر سر که غذارو گذاشتم یه کوه ظرف شستم و اشپزخونه رو جمع کردم به مامانمم گفتم بره دوش بگیره رگ گردنش بهتر شه و دست اخرم فک کنم رگ لعنتیه گردن جان پماد63 تومنی تو گلوش گیر کرده بود://///تازه خوب خوبم نشد...

واسه علاقه مندا و دختر خانوما نخواستین این قسمتو نخونین:)))

-اشپزی سحرانه طور:پیاز و خلالی تفت دادم و گوشت و گذاشتم از فریزر بیرون یخش باز شه  قبل از اینکه پیاز طلایی بشه گوشت و ریختم توش و هم زدم و تفت دادم بعدم ادویه جات و دست اخر ظرفی که توش لپرو پاک کرده بود و شسته بودم و اومدم بردارم که مچ دستم خورد به ظرفش و پخش زمین شد://////////تو این اوضااااااع فک کن دیگه لپه ام نداشتیم...بدون لپه ادامه دادم...رب مامانبزرگ پز و ریختم و تفت دادم و اخرسر چنتا لیوان اب ریختم بجوشه...بادمجونارو پوست کندم و از وسط نصف کردم گذاشتم تو یه قابلمه اب نمک که تلخ نباشن و بعد شستم قشنگ و خشک کردم و سرخ کردم و سر سرخ کردن بااادمجونا حس کردم دارم له میشم و موتورم به تپ تپ افتاده یه چایی و شکلات خوردم و رفرش که شدم موتورم روشن شد و پاشدم پیاز داغ کردم و رب و ادویه و فلفل و اینا زدم و بادمجونارو چیدم توش و یکمم ابجوش ریختم و روشم گوجه هارو حلقه حلقه چیدم و درشو بستم زیرشم کم کردم.... برنج و گذاشتم تو پلوپز و زعفرون دم کردم و سیب زمین پوست کندم سرخ کردم و واسه کنار خورشت .... دوغ درست کردم و سالاد شیراز... غذارو اوردم ...ساعت هفت ناهار خوردیم و خییلی چسبید...ولی صااااف شدم دیگه:))))


-این هفته هفته ی اخرکلاسای تابستونه...زود تموم شد به نظرم...شاید بقیشم به همین زودی تموم شه... اون دوشنبه سرکلاس غزل گف سحر هوس ساندویچ کردم...ازون ساندویچا بووود که تو کلاس زبان میخوردیم؟؟پرررره پنیر؟؟با یه نوشابه و دو تا سس که سفیده همیشه برا تو بود...وااای بعد کلاس بریم؟؟انقدددد دهنم اب افتاده بود سریییییع گفتم مهمون تو بریم و رفتیم جای همیشگی ازونجایی که ما روانیه پیتزاییم پیتزا خوردیم و چقدم چسبید بعد میخواستم با اتوبوس برم خونه که غزللل اصرار کرد خب دیوونه با مترو بروووووو گفتم خب میترسم گم شم  گفت واا گفتم خب اون سری همین جا گم شدم دیگه کلی خندید بعد باهام اومد تو مترو دیگ من رفتم گف گم شدی بزنگ خداروشکر گم نشدمممم ههه میترسم از مترو این هوااااااااااااااااااا:))))خلاصه این دوشنبه به بهونه تموم شدن کلاسا سارا گفت بری شاپی کاف(کافی شاپ عادما هههه:)) )که مییخوایم یه حرکت هییجاااانی بزنیم کلیم واسش ذووووق داریم اگههههههه مامان منننن موافقت کرد و تونستم سوتی مو جم کنم نتیجشو میگم اینجا:))))


-فردا کلاس فیزیکمونه استادمون به دلاایل خیلی مسخره ای بعد چن جلسه نیومد البته بیمارستان بستری شدنش خیلیم مسخره نیست نه؟:))))خلاصه که میریم بببنیم استاد جدید چی میگه!

-امروز سرشب انقد دلم گرفته بود و کلی حالم بد بود و بغض داشتم و میخواستم بزنم زیر گریه های های گریه کنم... بیشترشم سره حال بد مامانم ولی خب بابام برم داشت رفتیم خونه مامانبزرگمینا بگوووووو با چی؟؟؟؟؟با موتوووووووور....وای دلم میخواست از شدت هیجااااان و ذوق جیییییییییییییغ بزنم بابام فقط میگفت سحر شالتو باد نبره خیلی کیف داشت خیییییییلییییی واقعا اگه پسر بودم همش ببا موتور دوستامو سوار میکردم کل تهرانو میچرخیدیم.... باااور کن:))))بعد اومدیم و من نذاشتم مامانم پاشه (اینجا تو پرانتز بگم مامانم خیییلیی وسواس و خیلی حساسه مریضم باشه باااید پاشه کارارو انجام بده و همه چی اوکی و مرتب باشه اینه ک با این حالش نمیتونم بزارم پاشه و واسه اینکه راضی بشه باید خودم اونکارارو انجام بدم)پاشدم کل ظرفای ناهار و شستم و خونه رو باز جم و جور کردم و الانم اتاق خودمو مرتب کردم که صب تا عصر که میرم کلاس سه روز برنامه عقب افتادمو اوکی کنم و عصرم زنگ زدم به مشاورم اونم اوکی کردم الانم باز دلم  هوای گریه کرده بود و هوای بااااارون زیااااد و هوای ابری و پاییز....پاییز...پااااااییز......که گفتم بیام یه پست بزارم بعد برم گریه بازی:)))این روزا دلم هوای بارون میکنه این اهنگ باران ایهام رو به یاد روزای بهاری  که باورن میومد میزد به پنجره و من پرت میشدم به خاطره ها گوش میدم...گوشیمم که خدا بیامرز شد:(  (قول ایفون بعد کنکور گرفتم ولی خب باشد که عمل کنند:)))))همین حرفی ندارم زیاد شبتون اروم:)


۰ ۰
ali samady
۱۱ شهریور ۱۵:۲۰
عالی بود. 

پاسخ :

مرسی:)
.Faber K 
۱۰ شهریور ۰۷:۳۱
قیمه بدون لپه؟ شاهکار جدیده یحتمل :)

پاسخ :

اره اره به روم نیار:)))))))))
mohammad javad
۱۰ شهریور ۰۵:۳۰
سلام:)
قیمه که سخت نیست,اب می‌بندی می‌پزه دیگه:|
ولی خدا قوت پهلوان:)))


گوشیتون درست میشه,درستم نشه شرف داره به ایفون→_→


پاسخ :

قیمه باااااااادمجون:/
مرسی مرسی تشویقم نکنین:))))))

جدی؟؟؟؟؟ایفونم خوبه هاااا خفنه:/
دنیای کامپیوتر ...
۱۰ شهریور ۰۴:۲۸
برای خوندن این مطلب، هنگ کردم........

پاسخ :

هههههه چراااااااا:))
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
•به دور از همه ی ادم های مسخره و متظاهر دنیای واقعی...
فقط و فقط
برای مقداری آرامش...
اینجا از ته ته ته دل از روزمرگیام مینویسم :)

•دانشجوی رشته ی روانشناسی:)
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان