هیچوقت فکر نمیکردم نزدیک ترین نزدیک هام انقد امیدم و نا امید کنن و انقد نسبت بهم نا امید باشن...
یکیشون گفت:فلانی سال اول شده سی هزار امسالم شده نوزده هزار میخواد بره مدیریت...
اون یکی گفت:نیلوفر و یادت نیست؟ همین امسال کنکور داااد من خودم شاهد بودم انقدددددر خوند حالا شد پنج هزار تو چن میشی دیگه..
سکوت کردم که فک کنن حرفاشون واسم اهمیت نداره ولی چیزی که هست و یکی از عیب و ایرادای بزرگ منه اینه که حرف نزدیکا و اونایی که روشون حساب باز میکنم خیلی خییییلی روم تاثیر داره...انقد که حس میکنم کل برنامه ی انجام نشده و کتابای رو همی که کوه ساختن و رو تخت دارن بهم میفهمونن راهم و اشتباه اومدن دارن میگن شاید واقعا نمیتونی...ولی خب امتحان کردنش ضرر نداره...این ادما هیچکودومشون بهم نگفتن چه رشته ای برو چه رشته ای نرو خودم دوست داشتم برم "تجربی" درحالیکه خودمم میدونستم تو انسانی خیلی خیلی موفقم ولی رشته ها و اینده شغلیش و دوست نداشتم و ریاضیم یه خط قرمز کشیده بودم روش و هنرم که به دلایلی موافقت نکردن برم...حالا که این مسیرو اومدم و تو سربالاییشم...روزا تا عصر درس میخونم جمعه ها یکی درمیون میرم ازمون و هروز عصر تا شب کلاسم و جسارتش و دارم با هر رتبه ای با هرررررر رتبه ای که بیارم انقد تلاش کنم که حتی اگه همه ی درسارم منفی زدم تو کنکور لبخند رضایت از خودم داشته باشم که کم کاری نکردم...
پ.ن1:یه وقتایی انقد حالت بده که تنها راه درمانش نه دکتر رفتن نه قرص و شربت خوردن نه امپول زدن نه خوابیدنه بلکه سکوت و ارامشه تو خلوت خودت و کنسل کردن کلاس زیست مضخرف امروز شاید باید به این حال و احوال که مثل خوره افتاده به جونم عادت کنم...یه وقتاییم یهو به خودم میگم شاید واقعا نمیتونی واقعا راهتو اشتباه اومدی شاید واقعا این سختیا نتیجه نده شاید اگه اینکارو میکردی موفق بودی ولی وقتی بهم گفتن تجربی اینه ایندش اینه انسانی اینه ریاضی اینه فنی دلم گفت تجربی تجربی تجربی...و الان این دو دلی عجیب گذاشتم لای منگنه ی نا امیدی و حال بد و داره تک تک سلولای بدنم و سوراخ سوراخ میکنه....
پ.ن2:عذاب وجدان واسه کلاس زیست نرفتن دیگه چی میگه؟!