بعضی وقتا مثل الان از بی حوصلگی داری خفه میشی....
از دلتنگی...
بعد کلی کتاب رو هم و کلی جزوه و سررسید کنارش چشمک میزنه زودتر شزوع نکنی باید منتظر توبیخ و حرف باشی...
از طرفی حس میکنم یه وزنه سنگین گذاشتن رو شونه هام که ولو شم و اهنگ گوش بدم....
از طرفی با یه اهنگ میری به چندسال پیش و تو خاطرات قل میخوری...
از طرفی باید پاشی کارارو هندل کنی و اتاقتو جم کنی چون شب مهمون دارین...همون فامیل بابام که گفته بودم قبلا دو تا پسر دارن که پسر بزرگشو بچه بودیم دهنشو سرویس کرده بودم:))) تهران سربازه و میخواد شب بیاد اینجا تا فردا...
از طرفی سردرد لعنتی مثل خوره افتاده به جونم...
از طرفی دلم میخواد پست طولانی و اتفاقات و ماجراجاتشو بنویسم...
از اونور با اهنگ جدید حمید عسگری دارم پس میوفتم...
از اون طرف دلتنگ یه صدام...
از اون طرف کلی عکس میخوام بزارم که لپ تاب هنوز درست نشده و شاید فرجی شه و عصر درست شه راستی یه کتابم خوندم بعدا بهتون میگم:)
همین