اصلا مهم نیست که نصف شبه و خسته و کوفته بعد ساااعت ها تازه تونستم دینی و تموم کنم...مهم اینه یه سری اتفاقای قشنگ قشنگ برام افتاد ظرف این چند روز که تلخی دو تا پست قبل و که با یه حال وحشتناک بد نوشتم و شست و برد...میخوام الان که هنوز تازس اتفاقا و وقتی به یادش میوفتم ذوق میکنم بگم...
_زنگ ناهار بود...دم آب خوری داشتم بطریمو پر میکردم ماعده و فاطمه هم بودن...یهو گفتن عهههه سحز داشتیم دربارت حرف میزدیممم عکست و کی گرفتی؟
هنگ نگاشون کردم گفتم عکس چیه؟؟؟؟؟؟؟:/
ماعده گفت بااااابا عکست که زدن تو راهرو رو دیگه:/
من:تو راهرو؟؟؟؟؟؟؟؟
فاطمه:سحرررررر عه واسه رتبت
بطری از دستم افتاد رتبمممممممممم؟؟؟؟؟؟؟؟؟
اره دیگه مقاله نویسی اول شدی
چییییییییی؟؟؟؟؟
بعله تو فقط اول شووووو
دیگه بغل و روبوسی و جیغ جیغ و....پرواز کردم سمت راهرو و دیدم بعلهههههه زده سحرسحریان رتبه یک مقاله نویسی
غشششش خوشالی و خرذوقی بودم و نیشم تا ناکجا ابااااد باز بود...انقد که یادم رفت برم پیش معاون پرورشیمون که فرستاده بود دنبالم...یاسمنم طراحیش اول شد....
یه اتفاق خوب دیگه اینکه امتحان ریاضیمو عالی دادم....
اتفاق خوب دیگه اینکه اولین بارون بهاری وقتی بود که سرخوش یه نفس عمیق از راحتی امتحان و اینکه تونستم همرو جواب بدم کشیدم پیش محیا و دوستام بودم و خندیدم و چقددددددددر به من مدرسه خوش گذشت امروز...
دعا بفرمایید دینی و بقیه امتحانارم تا اخر خوب بدهیم
شب خوش:)