سه شنبه ۱۴ ارديبهشت ۹۵
لحظه هایى هستند که هستیم ...
چه تنها ، چه در جمع
اما خودمان نیستیم...
انگار روحمان مى رود...
همان جا که مى خواهد...
بى صدا...
بى هیاهو...
همان لحظه که راننده آژانس مى گوید رسیدیم...
فروشنده مى گوید باقى پول را نمى خواهى؟
راننده تاکسى مى گوید صداى بوق را نمى شنوى؟
و مادر صدا مى کند حواست کجاست؟
ساعت هایى که..
شنیدیم و نفهمیدیم...
خواندیم و نفهمیدیم...
دیدیم و نفهمیدیم...
و تلویزیون خودش خاموش شد...
و آهنگ بارها تکرار شد...
هوا روشن شد ...
تاریک شد...
چاى سرد شد...
غذا یخ کرد...
درِ یخچال باز ماند...
درِ خانه را قفل نکردیم و نفهمیدیم کِى رسیدیم...
و کِى گریه هایمان بند آمد...
و....
کِى عوض شدیم؟
کِى دیگر نترسیدیم؟
از ته دل نخندیدیم و دل نبستیم !
و چطور یکباره آنقدر بزرگ شدیم
و خاله بازی هامون تموم شد؟
و از آرزوهایمان کِى گذشتیم؟
کِى دیگر "او" را براى همیشه فراموش کنیم؟
کــــــــــی...
.
.
.
یک لحظه سکوت براى لحظه هایى که خودمان نیستیم .