♥یه روز میاد که من و تو یه نی نی داریم،کوچولوی کوچولو...
♥اونقدر که بلد نیست راه بره...
♥پوشک می پوشه...
♥چهار دست وپا راه میره...
♥دستاشو میگیریم تا یکم واسه اما میوفته...
♥دیگه خسته میشی ،دراز میکشی و بغلش میکنی و داد میزنی :عسل بابا کیه؟؟؟!
♥اما اون نمیتونه حرف بزنه...
♥گنگ بهت خیره میشه...
♥می گی : بهت گفتم عسل بابا کیه توله من؟؟؟!
♥منم شاهد این لحظه هام...
♥اما یه روز میاد دوسالش میشه ،یکم حرف میزنه...
♥لباسامو میپوشه و میگه:بابایی خوشگل شدم؟؟؟!
♥می گی :بزغاله اینا که لباسای خانوم منه...
♥میگه :بهش نگیاااا،من این لباسارو پوشیدم تا باهات ازدواج کنم...
♥یهو من میگم :نه خیر قبول نیست...این شوهر منه...عشق منه...مال منه...کسی حق نداره باهاش ازدواج کنه...
♥تو می گی:عیب نداره این توله میشه هوووت...قبوله؟؟؟!
♥منو نی نی هم جیغ میکشیم ،قبوله ،و محکم بغلت میکنیم...
♥مطمئنم می رسه اون روز...
♥من و تو بهترین مامان و بابا میشیم...