روزمرگی های یک نیمــــــچه روانشناس!

نگران فردایت نباش ،خدا از قبل آنجاست:)

برای آن عهد شکن(۴)

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

به بهانه تولدم...🍁🎈

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

بغض،بغض،بغض..

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

این نویسنده تنها به دنبال آرامش بود...

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

کتاب چین

۱ نظر

امروز همون روزی بود که تصمیم گرفتم برم،برای آروم کردن این وجدانِ لعنتی ، برای رها شدن از کابوسایی که باعث میشن تمام روز سردرد داشته باشم و خودم و ببندم به مشروب و سیگار و قرص و این آشغالا...
رفتم...از همسرم حرف شنیدم ،دعوامون شد و بشقاب و لیوانای رو میز ناهار خوری و کوبیدم تو دیوار،
چون باید میرفتم،
چون من،بین زندگی و مرگ تدریجی تا مردن واقعی،زندگی رو انتخاب می کنم و برای این زندگی باید وجدان آسوده داشته باشم،می‌رم چون پسره حسن،پسر رفیقی که وقتی از دستش دادم،تازه فهمیدم چه گنجی سالهای سال کنارم داشتم و قدرش رو ندونستم،می رم چون اون بچه نباید بخاطر اصل اش و افغان بودنش اذیت بشه، می رم چون اون آدمه،حق زندگی داره،مثل من،مثل بچه ی من، مثل حسن،که نداشت..،که نذاشتن،می رم چون یه حسن معصوم و مظلوم  دیگه نباید قربانی بشه،اینبار دیگه از دستت نمیدم حسن...
انقدر سیگار کشیدم و فکر کردم که نمیدونستم سر دردم بخاطر سیگاره یا فکر زیاد،ماشینی که سوارشم یه وانت سفید درب و داغونه که رنگ بدنه اش فقط چند جاش سفیده،وگرن قهوه ایه و کثیف،مجبور بودم راننده ای که بوی سگ مرده میده رو تا مقصد تحمل کنم و مدام شیشه رو بکشم پایین و وقتی غر میزنه "ببند مرتیکه،سرده"،  باهاش جر و بحث کنم و دست آخر، باز بکشم بالا..
شبه،توراهیم،یکی کنار جاده دست تکون می ده  خودشو اورده تقریبا وسط جاده، انقدر کنجکاو شدم که هر جوری بود باید می فهمیدم کیه،،پس به راننده گفتم بزن بغل،انقدر تحکم تو لحنم بود که بی هیچ حرفی اطاعت کرد،شاید اونم مثل من کنجکاو بود،پیاده شدم،یه پسربچه  نوجوون چاق با صورتی پر از جوش،غرور و تکبر با اون تیپ و قیافه و تو اون شرایط از صورتش مشهود بود،می گه:میخوام تا مرز بیام،یا پشت وانت داغونت بهم جا میدی و میبریم با خودت،یا میزنمتون،جفتتون و میزنم کله پوکا،حرکاتش،منو یاد همکلاسیای شر و کله خر دوران نوجوانیم می ندازه،،یک بار که بخاطر حسن زدمش،حسن، امیر آقا گویان حسابی تشویقم کرد،بدم نمیومد اذیتش کنم،درگیر شدیم،همو زدیم،خوشم اومد ازش،سوارش کردیم اون پشت،تو مسیر کوهستانی پر از سنگ و کلوخ ،صبح زود،رسیدیم به یه قهوه خونه،املت و چایی سفارش دادم ،صبحونه رو زدیم،تو ادامه مسیر،متوجه شدم هنری چیسناسکی ،پسر تخس و قلدری که حالا بعد ساعت ها حرف زدن از گذشته ی هم،دلمون یکی و دوستی مون شکل گرفته بود،داشتم فکر می کردم که همه گریزانیم 
من از خودم،از امیری که به بهترین رفیقش خیانت کرد و حالا دنبال راه چاره اس،دنبال راه آزادی وجدان و دنبال برگشتن آرامش به خوابش،چیسناسکی دنبال فرار از پدرش،از جو مستبدانه،از آدمهای سطحی نگر،از پرستاری که وقتی داشت جوشهاشو درمان می کرد ازش خوشش اومده بود،از هویتش،پسره حسن که دارم میرم دنبالش،که بشم وسیله،که بشم فرشته نجات برای آزادی اش،برای رها شدنش از دست طالبان لعنتی،
ما همه زندانی بودیم،
ما همه در بند بودیم،
ما همه گرفتار بودیم،
هرکدوم،به هر نحوی،حتی این راننده ای که چشمهاش از فرط بیخوابی به زور بازه و داره با ماشین داغونش مارو میبره ،ما همه یک جورایی در بندیم و در پی آزادی...
از خانواده،طالبان،وجدان،یا...! 

#کتاب_چین


پ.ن:دقیقه نودی بودن از شخصیت های بارز وی بود:)))

وممنون از یسنای عزیزم بخاطر دعوتش به این چالش فوق العاده و بلاگردون عزیز

پ.ن تر:حاصل تراوشات ذهنی من،شد آمیخته از شخصیت امیر کتاب بادبادک باز و شخصیت هنری چیناسکی کتاب ساندویچ ژامبون...
و در نهایت دعوت می کنم از همه علاقمندان (هرچند تایمش تموم شد فکر کنم!)

۴ ۰

وقتی کرونای کذایی گریبان گیر عزیزانم میشه...

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

برای آن عهد شکن(۳)

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

برای آن عهدشکن(۲)

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

برای آن عهدشکن (۱)

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

برف پاییزی❄

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

تولد یا تحول،مسئله این است...

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

چته؟

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

خزعبلات طوری...

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

الهه گاف در یونان باستان

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

زندگی،اینروزا...

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

دلتنگ ترینم...

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

خوشبختی...

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

کاملا شاکی!

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

بازآی و...♡

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

سعدی چو جورش می بری،نزدیک او دیگر مرو...

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
•به دور از همه ی ادم های مسخره و متظاهر دنیای واقعی...
فقط و فقط
برای مقداری آرامش...
اینجا از ته ته ته دل از روزمرگیام مینویسم :)

•دانشجوی رشته ی روانشناسی:)
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان