وقتی اومدم اینجا،بچه بودم،۱۷ مرداد ۹۴ بود،هیچ کس و نمیشناختم،ماه ها گذشت و با وبلاگ نویسای دیگه ،برای پستای هم کامنت میذاشتیم،دقیقا مثل خاله بازی،خیلی جذابیت بچه گونه داشت برام اوایل،روزایی که مدرسه میرفتم،از امتحان دفاعی مزخرف مینوشتم تا ناراحتیا و دغدغه های اون روزام، یه سریا همون سال و سالای بعد با خداحافظی و بی خداحافظی رفتن،یه سری دوستای جدید پیدا کردم که بازم دیر به دیر ستاره وبلاگ شون روشن میشد یا اونا هم بعد یه مدت میرفتن ،بعضیا شون که بعد چندسال برمیگشتن میگفتن عه سحر تو هنوز هستی و مینویسی؟و من به این فکر میکردم آدم چرا باید جایی که مثل یه خونه،با کلماتش و احساساتی که با اهنگا و عکسا داخل پستاش گرما بخشیده ،خونه اش و ول کنه و بره؟؟؟؟
تو این مدت،حدود یکی دوساله که با گوشی مینویسم،ولی سعی کردم روال نوشتن و حفظ کنم چون این مرور خاطرات حس و حال عجیبی بهم میداده همیشه،امروز دیدم حریر و چند نفر دیگه از وبلاگ نوشتن خداحافظی کردن ،دلسرد شدم و ته دلم خالی شد،دلم میخواد از روزای فوق العاده سختی که دارم میگذرونم بگم و بعدها با خوندن شون به خودم بگم دمت گرم سحر ولی دیگه اینجا نه،آدمی که مینویسه،و با نوشتن زندگی میکنه و آروم میشه هیچوقت نمیتونه از این معجزه ی ارامبخشِ بی توقع، دوری کنه،ولی ...ترجیح می دم قبل از اینکه اینجا هممثل بلاگفا و جاهای دیگه خاموش و ویران بشه خودم چمدون ببندم و برم ،شاید یه جای دیگه،شاید دفترچه یادداشت گوشی،شاید یه سر رسید...
به قول معروف هر سلامی خداحافظی به همراهش داره و من از تک تک تون که الان این پست و میخونید و تو این ۶ سال تو شادی برام کامنت انرژی مثبت گذاشتید،و تو ناراحتی و غمام مرهم گذاشتید رو زخمم با حرفاتون،ممنونم و از ته دلم مطمئنم روزایی که تو مجازی صرف نوشتن اینجا میشد،جز بهترین حسایی بود که تجربه می کردم
مراقب خودتون باشید
خدا حافظتون👋🏻❤