روزمرگی های یک نیمــــــچه روانشناس!

نگران فردایت نباش ،خدا از قبل آنجاست:)

یادت در دل طوفان......!

پیامش روی صفحه ی گوشی بالا اومد

"جلوی در دانشگاه منتظرتم. تموم شدی بیا"

یکم خیره به صفحه ی گوشی موندم. با مکث تایپ کردم:

"کلاس دارم"

فوری جواب داد:

"یکشنبه ها تا سه کلاس داری"

انگشتامو رو کیبورد به دروغ لغزوندم

"جبرانی انداخته استاد هماتولوژی"

یه دقیقه نگذشت که پیامش رسید:

"همکلاسیات دارن میرن همه. منتظرتم"

از روی نیمکت جلوی دانشکده بلند شدم و بی عجله و قدم زنون رفتم تا دربِ فنی. اونور خیابون با همون استایل همیشگیش وایساده بود، دست به جیب، با لبخند یه وری مغرورش!

خیابونو رد کرد و رسید کنارم. فکر کردم قدم به زور تا بازوش میرسه!

دستشو که تکون داد سمتم، هردوتا دستامو فرو کردم تو جیبامو نگاهمو دوختم به کفشام. آروم زمزمه کردم:

"هوا یهویی خیلی سرد شد"

جرئت نکردم دیگه نگاهش کنم. صدای خنده ی زورکیشو شنیدم

"بریم آب هویج بستنی؟!"

آهسته گفتم:

"سرده هوا! قهوه ی تلخو ترجیح میدم"

دیگه نخندید. سرمای هوا دلیل خوبی نبود برای رد کردن پیشنهاد بستنی از طرف منی که بستنی به قول خودش دینم بود!

دستاشو برد تو جیبش. قبلنا بهش گفته بودم این ژاکتتو دوست دارم، جیباش اندازه ی دستای جفتمون جا دارن. اما این بار دیگه حسرت نخوردم به گرمای دستایی که...

دستشو حائل کمرم کرد و راه افتادیم. زیادی جنتلمن بود مرد من، گویا برای همه!

توو کافی شاپ همیشگی، کنار شیشه ی بخار گرفته ی رو به شلوغی خیابون دم غروب نشست جلوم. با انگشت اشاره خط انداختم رو بخار شیشه، یکم که گذشت شیشه به گریه افتاد.

پرسید:

"مطمئنی بستنی نمی‌خوری؟!"

باید از یه جایی شروعش می‌کردم که تمومش کنم

بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:

"می‌دونی؟!

وقتایی که توی برف و کولاک زمستون میومدیم و بستنی می‌خوردیم و می‌خندیدی بهم و می‌گفتی دختر تو دیوونه ای، دیوونه نبودم، دلم گرم بود!

دستامو که می‌گرفتی و می‌ذاشتی توو جیب خودت، دستام گرم میشد و سلول به سلول جون می‌گرفت و راه می‌گرفت تا دلم. بعد دلم گامب گامب میزد واس عشقی که مال من بود. الان سردمه، شاید یه فنجون قهوه گرمم کنه!"

نمی‌دونم چقدر توو سکوت گذشت، به حرف اومدم دوباره

"دیروز با زهرا رفتیم تا ولیعصر"

دستش روی میز مشت شد. چقد رگای برجسته ش بهش میومد

"من به دلم نبود بریم، زهرا اصرار کرد. بعد نمی‌دونم کجا بود که زهرا گفت:

هی! اونجارو! این پسره رو، چقد شبیه آقاتونه! بعدم خندید.

من بازم به دلم نبود نگاهش کنم، هیشکیو جز تو نگاه نمیکنم آخه!

بعد که زهرا گفت این...

این همون دستبندی نیس که تو براش گرفته بودی؟! نگاهش کردم. شبیه تو نبود، همه چیز همون بودا!

همین قد و بالا، غرور، پالتوی مشکی، دستبند چرم مشکی، همین دستای مردونه با رگای برجسته که قفل شده بود توو دستای هرکی غیر از من، خودت بودیا...

اما تو نبودی!"

خواست حرفی بزنه که انگشتمو گرفتم جلو بینیم

"هیس!

یادته میگفتم هیشکی مثل تو نیست؟!

از دیروز هر مردی که دیدم و دست دختریو گرفته بود شبیه تو بود.

نمی‌خوام بعد از این با دیدن دستای توو هم قفل شده ی دونفر دلم بلرزه که شاید تو...!"

صداشو به زور می شنیدم

"تو عشقی...

اون فقط...

یعنی من..."

کیفمو چنگ زدم و بلند شدم، بازم نگاهش نکردم

"اگه عشق بودم چشمات جز من کس دیگه ایرو نمی‌دید. اگه عشق بود گرمی دستاتو حروم هر رهگذری نمی‌کردی، اگه عاشق بودی، اگه بودی...!"

یه قطره اشکی رو که میومد راه بگیره رو گونه م پاکش کردم

"کاش لااقل نمی‌بردیش پاتوق همیشگیمون"

دستشو دراز کرد دستمو بگیره، اما وسط راه پشیمون شد انگار، مشتش کرد و محکم کوبید رو میز.

بی صدا از کنارش گذشتم. شنیدم یه بیت از شعرامو زیر لب زمزمه می‌کرد:

"چقدر ساده از دست دادم تورو..."


#طاهره_اباذری_هریس 

پ.ن:بعضی وقت ها ادم با خوندن یه متن هزارتا ورق برمیگرده به خاطرات قبلتر زندگیش و توش غوطه ور میشه و باز یه سوزش ته دلش حس میکنه!مثل انگشتی که با کاغذ بریده‌شده باشه،مثل دردی که همیشگیه،مثل بعضی که همیشه سنگیه،مثل.......!

پ.ن تر:نه بی تو سحر.....!

۰ ۰
مِلوچِک .
۰۴ آذر ۲۳:۵۱
چه ماشین زمانی بود این متن:)

پاسخ :

اوهوم
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
•به دور از همه ی ادم های مسخره و متظاهر دنیای واقعی...
فقط و فقط
برای مقداری آرامش...
اینجا از ته ته ته دل از روزمرگیام مینویسم :)

•دانشجوی رشته ی روانشناسی:)
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان