روزمرگی های یک نیمــــــچه روانشناس!

نگران فردایت نباش ،خدا از قبل آنجاست:)

من از بیگانگان دیگر ننالم که با من هر چه کرد آن آشنا کرد

 

صدا کن مرا

صدای تو خوب است

صدای تو سبزینه آن گیاه عجیبی است

که در انتهای صمیمیت حزن می روید

در ابعاد این عصر خاموش

 من از طعم تصنیف درمتن ادراک یک کوچه تنهاترم

بیا تابرایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است

و تنهایی من شبیخون حجم ترا پیش بینی نمی کرد

 و خاصیت عشق این است

کسی نیست

 بیا زندگی را بدزدیم آن وقت

میان دو دیدار قسمت کنیم

 بیا با هم از حالت سنگ چیزی بفهمیم

بیا زودتر چیزها را ببینیم

 ببین عقرباک های فواره در صفحه ساعت حوض

 زمان را به گردی بدل می کنند

 بیا آب شو مثل یک واژه در سطر خاموشی ام

 بیا ذوب کن در کف دست من جرم نورانی عشق را

مرا گرم کن

و یک بار هم در بیابان کاشان هوا ابر شد

و باران تندی گرفت

 و سردم شد آن وقت در پشت یک سنگ

 اجاق شقایق مرا گرم کرد

 در این کوچه هایی که تاریک هستند

  من از حاصل ضرب تردید و کبریت می ترسم

 من از سطح سیمانی قرن می ترسم

  بیا تا نترسم من از شهرهایی که خاک سیاشان چراگاه جرثقیل است

مرا باز کن مثل یک در به روی هبوط گلابی در این عصر معراج پولاد

 مرا خواب کن زیر یک شاخه دور از شب اصطکاک فلزات

 اگر کاشف معدن صبح آمد صدا کن مرا

 و من در طلوع گل یاسی از پشت انگشت های تو بیدار خواهم شد

 و آن وقت

حکایت کن از بمبهایی که من خواب بودم و افتاد

حکایت کن از گونه هایی که من خواب بودم و تر شد

 بگو چند مرغابی از روی دریا پریدند

در آن گیر و داری که چرخ زره پوش از روی رویای کودک گذر داشت

 قناری نخ زرد آواز خود را به پای چه احساس آسایشی بست

بگو در بنادر چه اجناس معصومی از راه وارد شد

چه علمی به موسیقی مثبت بوی باروت پی برد

چه ادراکی از طعم مجهول نان در مذاق رسالت تراوید

و آن وقت من مثل ایمانی از تابش استوا گرم

 ترا در سر آغاز یک باغ خواهم نشانید

سهراب جانِ سپهری

 

سلام چطورین؟من الان رسیدمممم از مدرسه... اتاقمو جم و جور کردم لباسارو تو کمد مرتب کردم چایی گذاشتم رفتم دوش گرفتم الانم با دونات کاکاعویی چش تو چش نشستیم براتون پست بزاریم:))))))حرف دارم خیلی خیلی خیلی شاید این پست همون پست شونصد کیلومتری باشه که هی میخواستم بنویسم و نمیشد...خب اول بگین کجایییییییییین؟؟؟نه نظری نه خبری یه سریاتون که بستین رفتین بی خبر یه سریاتونم که بسته بودین و اینجا میومدین کووووووووووووووشین؟؟؟؟ من دلم تنگ شده براتون خب:( 

حالا اینارو ولش:)))))

 از دیروووووز گفتم بیام یه پست بزارم ولی انقد کار رو هم ریخته بود که نشد... کلی حرف دارم غر غر و خبر و چنتام ماجرای خاله زنکی جاااااااااااااات:)))))))

اول یکم از مدرسه بگم...و معلما و بچه ها...

ممکنه بدونین مدرسمون کلاسای تستشو شرکت نمیکنم...تقریبا از اول تیر تا خود شهریور مدام داشتیم تحقیق میکردیم با غزل و پرس و جو...رشته ریاضی که درصد قبولیش خیلی بالاست یدونه اطراف تهرانم این اخیر از مدرسمون نداشتیم تجربیامون که معدلاشون و میدیدی برگات میریخت یکیشون یزد مامایی قبول شده اون یکی هوشبری سمنان(امسال) و از چند سال پیشم یکی از دوستای مامانم دخترش چهارم اومده بود این مدرسه و نتیجه نگرفته بوده متاسفانه... سال اول با این که کل کلاسارو اومده بود و چقدم بنده خداها هزینه کردن... فک کنم حدود شونزده هفده میلیون... ولی هیچی به هیچی(رشتش ریاضی بود)مامانم بهم میگفت و خب  من قانع نمیشدم یه روز غزل اومد اینجا زنگ زدیم و گوشی رو زدیم رو اسپیکر و کلیییییییی مشاوره گرفتیم ازش میگفت من سال اول با مدرسه و کلاسا قبول نشدم و سال دوم اینکارارو کردم و شما اشتباه منو نکنید و کارایی که کرده بود و کلاسایی که رفته بود و شیوه ای که درس میخوند همرو بهمون گفت الانم برق شهید بهشتی میخونه...این اخرین تحقیق و پرس و جوی ما بود که پامونو بزاریم رو ترس و تردیدمون و بریم به مدیر بگیم که ما نمیایم کلاس تست مدرسه رو(واقعانم شما حساب کن هشتاد نفر تو یه کلاس ادغامی دو تا کلاس تجربی چهل نفره تو یک کلاس... ما یه روز واسه این درس مزخرف سلامت و بهداشت ادغام میشیم من روانی میشم حساب کن حالا هروز تا هفت و شیش عصر این باشه اوضاع ادم واقعا روانی میشه)خلاصه که از همون تابستون تصمیم گرفتیم با همین استادای اموزشگامون که رفتیم برا تابستون دوازدهم و پیش دانشگاهیم پیش بریم که الحق و الانصاف نه حاشیه داشتیم نه هیچ چیز دیگه خوندیم تست زدیم و مبحث بستیم کل کلاسمونم ده نفره و همه اکتیو و سطح کلاس فوق العااااادس هرچند که استادامون کلی شاکین ازمون:)))))))) ولی خب:)امروز سرکلاسمون اینطور که از صحبت بچه ها شنیدم گویا استاد ریاضیشون گفته دیگه سرکلاس تجربیا نمیاد و یکی دیگرو پیدا کنن تا چند وقت... بسکه حرف میزنن و کلاس تمرکزی که باید و نداره و نمیتونه با این شرایط کنار بیاد... معلم ریاضی خودمونم کلی شکایت کرده که تجربیا تمرکز ندارن و اینا ....

اول سالم واسه اینکه تسارو نمیام ازمونای مدرسه رو که گزینه دو باشه شرکت نمیکنم کلی برو بیا داشتیم و کلی جواب پس دادیم و کلی دردسر کشیدیم و کلیم اذیتمون کردن که مطمعنم بعد کنکور یه روز پرت میشم به روز اول مهر امسال و می گم براتون شاید اونموقع تلخیش برام کمتر شده باشه و از یاداوریش عصابم کمتر خورد شه...خلاصه که به شدت شدت شددددددددددددددددت معتقدم کسی بخون باشه مطمعنا میخونه و رتبه ی خوبیم میاره بدون حاشیه بدون دردسر بدون کلاسای مختلف ولی خب بقیه فک میکنن استادا یدونه چوب جادو دارن میزنن به سرشون و میگن بیبیییی بیدی بابیدی بووووووووووووووو یوهوووووووووو و یه نور زرد دور سرشون میچرخه و اونا رتبه میارن و قبولیشون صد درصده://///// ولی من تا اونجایی که از فارغ التحصیلای حوزه ازمونام و اموزشگا پرس و جو کردم همشون گفتن بهترین کارو کردی که تستارو برا اختصاصیا میری عمومیارو خودت میخونی و وقت ازاد داری برای درس خوندن و مطالعه و تست زدن...یکیشون که سی هزار شده و الان دوستمم شده بهم گفت شاید اگه مارو هروز تا شیش عصر مدرسه نگه نمیداشتن شاید اگه بیشتر میخوندم و تست میزدم و خودم درس میگرفتم تا اینکه بهم درس بدن جام الان اینجا نبود...اینارو میگم که انشالله اگه بودم و وبلاگمم بود یکی سال و سالهای بعد مثل من و غزل سرگردون و مظطرب بود یا حتی هزینه هاشم زیاد بود و نمیتونست بده اطمینان پیدا کنه که بخدا تو درسای مشکلتو برو کلاس حالا هرجا پیش هرکی و واقعا خودت حس میکنی پیشرفتتو و حفظ زمانت و....شنبه ها تا یک رب به سه کلاسای خود دوازدهمه تا چهار و نیم کلاس تست عربیه که اون تایم و من تو حیاط دردندشت مدرسه تو هوای ملس پاییزی تنها یا یکی دونفرم هستن رو نیمکت درس میخونم و درس میخونمممممممممم و خیلی زیاد مفیده برام و از ساعت یک رب به پنجم تا ساعت شیش زیست دوازدهمه...اولش خیییییلی ناراحت بودم که خب جا به جاااااا کنین این دو زنگوووو من برم خونه ولی الان میگم شاید خدا خواسته این یه زنگی که میخوام برم خونه بخوابم و بشینم اینجا و شده یک هزار درصد رتبمو جا به جا کنم...یکشنبه ها تا ساعت یک رب به سه مدرسم دوشنبه های قشنگمممممم که تا یازده و فقط دو زنگ...حالا چرا قشنگ؟نه که چون زود میام خونه؟؟ اون فقط یه دلیلشه...دلیل دیگش استاد شیمی و کلاس شیمیه دوشنبه ها عصرِ...استاااااااااااااااااااااد شیمی نداریم که گللللللللل گللللللللللللللللللللل گللللللللللللللللللل:)))))))))خیلی خوبهههههههههههههه!!!!!!!!ینی قبلنیا میدونن من پارسال امتحان شیمی داشتم چه ختم صلواتی تو وبلاگ برا اون امتحان من راه میوفتاد ولی خب خدا بم نظر کرد و هم معلم مدرسمون مولف کتاب شیمی مونِ و محشر تدریس میکنه و هم استاد اموزشگاه که اصلا نگم اونم اولین سالیه اومده تو این اموزشگاه و ترکونده به معنای واقعیه کلمه بهترینه!زیست و ریاضیمونم خوبه فیزیکمممممم که محشر!

خب مدرسه و اینا به کنار یکم از دیروز و امروز بگم واستون...ازینجا به بعد قضاوت باش ما و حتما نظرتونو بگید بهم!!!

اقا اول بگین ادما چطوری میتونن یهو عوض شن و رنگ عوض کنن؟؟؟؟؟ینی حسادت ادم و تا اینجا میکشونه یا منافع شخصی؟؟؟؟؟؟واقعا چجوری میشه یکی که اسمشو میزاره رفیق یهو ساکت شه حرف نزنه محل نزاره چشم غره بره و خودشو کج و کوله کنه؟؟؟؟؟؟؟؟بی هیچ دلیلی!!!!!چجوری واقعا؟؟؟؟؟شنبه دینی داشتیم معلم دینی مون قربونش برم شیوش اینه کتابو میبنده میگه ما به این کاری نداریم باید تعقل و تفکر و یاد بگیریم و انقد لا به لای حرفاش کلمه قلمبه سلمبه استفاده میکنه ادم نمیفهمه چی شد درس چی بود اصلا... برا همین دینی ای که پارسال پیارسال تستاشو میگرفتم و تشریحیاشو هر معلمییییی صحیح کرد بدون یه ایراد بهمون نمره رو داد، شده ایشون که خیلی زیاد محترم و باشعوره ولی روش تدریسش جوریه که من واقعا متوجه نمیشم شما فک کن یک دورم از درس نمیخونیم که من از جلسه اول فهمیدم باید یه فکری به حال خودم کنم!!!!امتحان دینی درس یک و دورو  داشتیم خیلی خوندم واقعا خیلی!!!!دو تا برگه بود که بچه ها تقلب نکنن جدا جدا داده بود بهمون یه سوال اولشو یادم نمیومد بعد چنتا سوالی که به محیا رسوندم و تقریبا اخر امتحان اولشو گفتم و مغزم جرقه زد و نوشتم|(دینی حفظیه مفهمومیه هرسال با بیان خودم حرف کتابو مینوشتم و امسال انقد که متوجه نشدم چی به چیه فقط ناچار به حفظ کردن شدم که بدبختانه اینشکلی شد)برگرو دادم و حانیه ازون پشت(به معنای واقعیه کلمه ی ادم حسود ایشونه دختر بدی نیست ولی خیلی حسوووووود و بخیله خیلی خیلی... دوست صمیمی محیاس که یکمم با من دوسته ولی من هرکاری میکنم بتونم باهاش ارتباط بگیرم و فازشو بفهمم نمیتونم و یه چیزایی محیا بم گفته که واقعا نمیتونم باهاش دوست بشم چون ذهنیت بدی ازش دارم  ولی کاریم بهش ندارم در حد یه سلام که چون همکلاسی ایم)میزد به کمرم با خودکار و منم داشتم فک میکردم و همیشه تا یادم بیاد سی چهل ثانیه طول میکشه حداکثر بعد یکی حرف بزنه و بزنه بهم کلا تمرکزم بهم میریزه |(اون سوالو از دس دادم)برگشتم گفتم میشه نزنی؟؟؟؟؟؟؟دارم مینوسم!!!!برگش سفید بود و بیخیال من شد...محیا شروع کرد بهش رسوندن که گفتم خداروشکر که یهو گفت چیییییی اه درست بگو من باز حواااااسم پرت شد محیا مثل دیکته شروع کرد کلمه کلمه براش خوندن...منم نیشخند زدم گفتم مگه دیکتس؟:/چن ثانیه بعد برگشتم دیدم زد زیره گریه سحر خانوووووووووووم بتوچه تو فلان و تند تند و پشت سر هم حرف میزد و دندوناشو فشار میداد رو هم://///////من هنگ بودم:///بعد همه میگفتن چته زار زار اشک میریخت و کولی بازی:/ منم هیچی نگفتم خب معلمم سرکلاس بود فک کنم حرصش گرفت محلش ندادم که توهین کرد و با مشت کوبید تو کمرم.....حالا منو میگیییییییی وای ینی اگه سحر درونم نبود و من سحر چهار سال پیش بودم همون لحظه کوبیده بودم تو دهنش زدم رو شونش گفتم دست بمن نزن حرف دهنتو بفهم تا زنگ تفریحم لال شو حداقل احترام معلمو داشته باشه سرت نمیشه باید بگه یکی بهت؟(خیلی عصبانی بودم)که محیا برگشت گفت حانیه بسه داری خیلی حرف میزنی خدایی سحر هچی بت نمیگه... داشت گریم میگرفت ولی من هیچووووووووووقت زیر گریه نزده بودم جلو دوستام عصبانی میشدم ولی گریه نه... همیشه خنده و قهقه دیدیدن از من...جامو عوض کردم و سعی کردم اروم باشم زنگ بعدش شیمی داشتیم رفتم سر جام و هم اون ساکت شده بود هم من میخواستم برگردم و بگم الان هرحرفی داری بزن تا جواب بگیری که گفتم ول کن سحر خدایی تو خودتو با این مقایسه میکنی که میخوای دهن به دهنش بزاری و عصابتو خورد کنی؟؟؟؟؟چیزی نگفتم و زنگ شیمیم خیلی اروم و ملایم گذشت...زنگای دیگم گذشتن که محیای رفیق:)))))نیومد با ما مثل همیشه و دوتایی با حانیه رفتن...منو سارا و مهنا و فاعزه و زهرا مثل همیشه با هم بودیم اینبار اون دو تا نبودن که سعی کردم بیخیال باشم...زنگ ناهار تموم شد اونروز خیلی خوشحال بودم از طرفی واقعا از وقتی اشک ریخت خیلی ناراحت شدم و فک کردم شاید واقعا تقصیر من بود نباید میگفتم مگه دیکتس ولی خب من قصدم شوخی بود فقط نه ناراحت کردنش داشتیم میخندیدیم یه چیزی گفتم همه بلند زدن زیر خنده حانیه ام خندید زدم بهش گفتم نمیدونم از چی ناراحت شدی یا از چی ناراحت بودی که اینجوری خالی کردیش ولی ببخشید اگه ناراحت شدی من قصد بدی نداشتم و بغلش کردم گفتم تو قهرباش من نمیتونم بد باشم با بقیه... که تموم شد قاعله ...اومدم خونه برا مامانمم تعریف کردم و گفت افرین و یکم گفت اینجور مواقع فلان کارو کن و خیلی خوشحال شدم و لاقلش این بود کسی ازم ناراحت نبود و خودش خوب بود...فرداش...زنگ ریاضی اوکی بودیم تموم شد رفتیم زنگ تفریح رو نیمکت حانیه و محیا نشستن بغلشون فاعزه بغلشون سارا بغلش مهنا بغل مهنام من نشسته بودم و رفتم ذرت و سالاد ماکارونی خریدیم و الوچه(ما خوردیم ولی شما نخورید هههه:) )گفتیم و خندیدیم مثل همیشه ولی خب محیا اینا دور بودن نمیتونسم با اونام بحرفم بعدش از زنگ عربی دیگه محیا با من حرف نزد و خودشو کج کرد...من فک کردم از چیزی ناراحته حرف میزدم باهاش روشو کرد اونطرف و یه چیزی میگفتم جواب نمیداد و هر لحظه من هنگ تر که چیکار کردم؟؟؟؟و چون برگه های ریاضی رو دادن و من از همشون نمرم بالاتر شده بود یه نمره ،خودمو قانع میکردم شاید برا اینه و بالاخره حسادتو همه دارن و اینا....از دیروز زنگ دوم محیاااااااااا قهر کرد  حرف نزد که نزد...و خودشو کج کرد...زنگ ناهار دیروز من اروم ترین سحر دنیا بودم که بچه ها هنگ بودن...سرمو انداختم پایین غذامو خوردم و بعد ظرف غذامو و قاشق چنگالمو گذاشتم تو مشمبا دستیم خودمو تکوندم که برم سارا اشاره کرد وایسا باهم میریم سارام تموم کرد رفتیم .... سارا رفت اب بخوره سر کلاسم کسی نبود...و سه زنگ من تو بهت بودم چیشد یهو محیا اینجوری شد؟خب اگه از چیزی ناراحت بود میگفت؟؟؟چیشد مگه و از شب قبلشم سر یه چیز دیگه از یکی دیگه ناراحت بودم تو دلم گفتم واقعا من کی واسه کی بدخواستم؟کی و اذیت کردم؟با کی لج کردم؟به کی بد کردم که بعضیا اینجوری میشن؟نفهمیدم کی چیشد که زدم زیر گریه بلند بلند... های های...دست خودم نبود انگار یه چیز خیلی خیلی زیاده به اسم بغض سر دلم سنگینی کرده بود سارا اومد هنگ کرد بیچاره بهش گفتم اره دیشب اینجوری محیا اونجوری اونم هی سعی میکرد منو بخندونه که محیا اومد بگو بخند کنان با حانیه اصلا نفهمید من دارم گریه میکنم با اون شدت یا خودشو زد به بیخیالی که بمن چ!!!نمیدونم.... زنگ زبان خیلی حالم بد بود چشام اشکی و گذشت اومدم خونه خوابیدم پاشدم ناهار قرمه سبزی دو تا قاشق خوردم و همه چیو فراموش کردم رفتم کلاس ریاضی...بعدشم خونه که یه داستان دیگه پیش اومد ادامه همون داستان دیشب که میخوام تو یه پست جدای رمز دار بگمش....خلاصه که صبم رفتم مدرسه تا الان محیا همونجوری بود دریغ از یک کلمه حرف زدن و سلام کردن حتی!!!!!!!!!و من تو دلم فک کردم چیکار کردم که شدم دشمن واسه یکی که فکر میکردم دوست صمیمیمه؟؟؟یکی که پنجشنبه باهاش رفتیم باغ نگارستان و خندیدیم؟؟؟کسی که شده بود رفیق صمیمی؟؟؟بعد فکر کردم نه...این اولین نفر نبوده و نخواهد بود...خیلی خیلی زیاد دلگیرم ازش و بیشتر از خودم که به ادما اون ارزشی رو میدم که لیاقتشو ندارن و اشتباه تر اینکه فکر میکردم دوست صمیمیه!!!و فکر کردم کسی که جلوی من پشت حانیه حرف میزنه کارایی که کرده رو بمن میگه و آبروش و میبره کسی که میگه زهرا دلاااااااااله زهرا فلانه کسی که جلوی من میگه سحر این سارا فلانه...سحر فاعزه دماغش فلانه اخلاقش فلان قیافش فلانه.... کسی که جلو من پشت سر همه حرف میزنه و عیب میزاره روشون و مسخره شون میکنه و میگه فلانی به هیچ جا نمیرسه و با همشون در ظاهر خوبه و انقدر دو رو و متظاهره رو اشتباه کردم اسم مقدس رفیق و گذاشتم روش...کسی که انقد زوووووور خودشو زد منو غزلو به جون هم بندازه با دروغ گویی  نتونست و همون لحظه فک کردم واقعا چرا من نفهمیدم؟؟؟؟و تصمیم گرفتم بیشتر از این دو روز خودمو اذیت نکنم و یه معذرت خواهی گنده از خودم کردم به خاطر این ادم اشتباه و اسمشو تو دفترچه ی دلم پین کردم تا یادم بمونه حداقل کمتر اشتباه کنم و به ادمای اینجوری ای بگم "رفیق" حالا شاید شاید شاید بعدها خوب شیم ولی هیچوقت اون واسم رفیق نمیشه و هیچوقت ناراحتی اینه دوروز از دلم پاک نمیشه...

امسال سال کنکوره جو ، جو کنکوره قشنگ یه تنش خیلی گنده تو کلاسمون هست...حس میکنم دوستام همه عصبی تر شدن حتی خودم...سریع ناراحت میشم و جبهه میگیرم...و فکر میکنم علتش همش و همش فشار عصبی و فشار کنکور(هرچند هنوز شروع نشده و به قول معلم ادبیاتمون مونده تا اشکتون دراد) باشه...امروز سر سرویس و ...زنگ تفریح اول جنجاااااااااااال بپا شد... بزارید بگم قشنگ...من رفتم تو حیاط با سارا که براش دیشبو تعریف کنم که یکی از دوستام ینی همکلاسیام مریضه ...مریضیشم خیلی بده تا اونجایی که میدونم ..پاش پیچ خورده بود داشت میرفت خیییییییلی حالش بد بود بم گفت کمکم میکنی پله هارو برم بالا گفتم اره حتما عزیزم اروم اروم داشتیم میرفتیم...معلم فیزیکمون پشتمون بود و بچه ها سر سوالاشون دورش کرده بودن...یهو سارا دویید همه دوییدن و معلم فیزیکمونم دویید سرکلاس...من فک کردم یکی غش کرد رفته بودم واسه همون همکلاسیم خودکار ببرم بره امتحان دینی شو بده که مهنا با داد داشت میومد میگفت:" ببین توووووو حق نداررررررررری فلان فلان شده" و داشت میومد بیرون کلاس منکه خداوکیلی ترسیده بودم هههه نصفی دور صبا نصفی دور مهنا و مهنا اومد بیرون خب مهنا دوستمه ترجیح دادم فعلا سکوت کنم و دورتر از چن نفری ک سعی داشتن ارومش کنن واستاده بودم و بیسکوییت میخوردم ههههه:))))) صبا همون دقیقه که من اومدم رفت بیرون و خب عاسم داره حالش بد شد(میگفتن خودشو زده به مریضی:/)رفتن دفتر معاونمون ساجده دوست صبا اومده بود میگف صبا حالش بده من اومدم جواب بدم مهنا گفته بوده مگه تو وکیل وسیشی؟؟؟؟؟ و باز دعواشون شده با ساجده تو دفتر معاون ...همشم سر راننده سرویس که غیرقانونی پنج نفرو سوار میکرده و....خلاصه که واستاده بودم همون دور یکی از بچه هایی که تازه اومده خودشو انداخته بود وسط دعوا(شما میدونین که تو دعوا شش هفت نفر همیشه خودشیرینن؟)بمن برگشت گفت ببین میشه بری تو بازومم گرفته بود!گفتم جااااااااااااااااان؟؟؟؟؟؟ببین اونی که بچه ها ریختن سرش رفیقمه واستادم خودمم از جریان خبر دارم سعی نکن ادای ادمای خیلی خفن و با مرام و دربیاری... داشت مام دعوامون میشد که رفتم سرکلاس تقریبا خالی پیش فاطمه یه نفس عمیییییییییییق کشیدم گفتم واقعا امسال چرا انقد پاچه میگیرن همه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟چرا هیشکی اروم نیست؟؟یکم حرف زدیم رفتم نشستم و باز محیا با همون قیافه اومد نشست ینی من فک کنم باید یه فکر اساسی به حال این اوضاع کنم چون یه انرژی منفی وحشتناکی داره بم منتقل میشه جامو باید عوض کنم باد کی و کی حاضر میشه از جلوییا یا حتی تهیا جاشو بمن بده؟؟؟؟؟؟فعلا که میخوام چن هفته همینجوری بگذره اگه خودش اوکی نشه برم بپرسم خدایی چته!://///همین دیگه از قشنگیای این روزام میتونم به کفترا و کبوترا اشاره کنم پشت پنجره اتاق که میان نوک میزنن به پنجره که غذای ما چیشد حاجی:)))))))))بچه پروهای خودم...دیشب که داشتم واسه صبشون دون میریختم و ظرف ابشونو پر میکردم دیدم خونه روبرویی رو بالکنش شیش هفتا کفتر نشستن رو نرده و قوقو میکنن ملوم بود خوابن و تو دلم ازشون خواستم دعا کنن برام...با اینکه پشت پنجره رو افتضاح میکنن و گند میزنن و مامانم با اینکه اولش مخالف بود هروقت یادم میره یادم میندازه میگه سحر دون ریخته واسه بروبچ؟:)))))))))خلاصه که این بود داستان امیدوارم روزای اروم تر درپیش داشته باشیم شمام روزاتون اروم و بی دغدغه بگذره...یه پست رمز دار میزارم که در رابطه با این پسته بوده که گفتم بهم بگید و بیشتریا موافق بودن و خب من گوشی ندارم و از طرفی یه انشا نوشتم سر کلاس و خوندم همه استقبال کردن از چن نفر پرسیدم سفت و سخت گفتن همینو بزار دوستای مجازیتم کلی عشق میکنن مثل ما.... این بود که اعتماد به نفسم رفت بالا و با صدای سرماخورده و عجله ای با تبلت ضبطش کردم رمزی پست میکنم و اگر خواستید  بهتون رمز میدم پیشاپشیم عذر میخوام اگر بد شده

اهنگ این پستم اهنگیه که این چند روزه قفلم روش و چه گریه ها نکردم باهاش:)

 

پ.ن:عکس واسه اردیبهشته یه روز با محیا رفتیم پارک...وقتی یکی نمیخواد باهات دوست باشه و بیخود و بی جهت اینجوری رفتار میکنه یه معنی بیشتر نداره... گلایه ای نیست عکسام بشن خاطره..چه باک؟؟؟:))(سمت راستی محیاس)

خلاصه که همینا:)

حال و احوال دلتون خوب:)

۰ ۰
رضا محبی
۱۸ دی ۱۶:۳۲

بهترین خواهر دنیا

چو قلب شب تاریک تنهایی هایم دوستت دارم

چو بامداد خوش دوستت دارم

به یاد تو و یادهایت شب نشستم بیدار

چه خواب باشم چه بیدار باشم دوستت دارم

faezeh soleyani
۰۶ آبان ۲۳:۳۱
خوبم 😊 درس میخونم واسه کنکور فقط خداکنه بشه قبول شیم باهم بعد اونجام بیشتر دوست بشیم :))))) دیوونه ای؟من نصف این وبو خوندم و منتظر بودم تو بیای پست های طولانی طور بنویسی من با اینجا کلی خاطره دارم بعد فراموش کنم؟
سحر کلاس تست و اینا میری؟اخه یه منبع میشناسم دی وی دی داره فکرکنم همه درسارو خیلیییییی خوبه تخصصش واسه تجربیاس راستش پیج اینستاشُ دارم بدم‌ بهت؟ببین اگه خوبه سفارش بده 

پاسخ :

خداروشکر امیدوارم همیشه خوب باشی
اووووووم ایشالله
ای جانم منم ممنونم💗💗💗💕💕💕
من فقط واسه اختصاصیا کلاس میرم
اوهوم اگه لطف کنی ممنون میشم😻
faezeh soleyani
۰۳ آبان ۱۹:۲۶
اوهوم خوبم تو چطوری؟تابستون خوش گذشت؟من ک هیچی نفهمیدم امسال اصن چیجوری رفت برمیگردم نگاه‌میکنم میگم من هیچکار نکردم..حال خود‌خود خودت چطوره؟چیکارا میکنی؟

پاسخ :

مرسی عزیزم
ن بابا چه خوشی:////همش درس خوندیم:///مثلا:///
اره واقعا منم
فدای تو بشم خوبم چقد خوشالم منو یادت بود:)
faezeh soleyani
۰۲ آبان ۱۶:۳۸
سحر شیوا و یادته؟میومدم کلی کلی پیگیر بودم کامنت میذاشتم ؟از اسفند یا بهمن نیومدم دیگه بلاگ پاک کردم وبمو.الان با اسم اصلیو همه چی واقعیم اومدم..همسنیم منم ۹۸ کنکور دارم ولی انسانیم.چطور پیش میره درس خوندنت؟

پاسخ :

بله که یادمه عزیزم خوبی چخبر ازینورا خوبی؟
ای جانم اونونموقعم حدس میزدم
خیلی خیلی خیلی بد
دنیای کامپیوتر ...
۰۱ آبان ۲۳:۵۵
موهام سفید و سفید تر شد‌‌...

پاسخ :

😁
آدم و حوا ..
۰۱ آبان ۰۲:۲۸
شبت آروم 

پاسخ :

همچنین💗
yasna sadat
۳۰ مهر ۱۸:۵۱
سحرجااان

اره واقعااا درست میگی  حتی ادم خودشم بخواد دیگه اون ادم رو  و مثلا رفیق رو مثل قبل نمیدوونه...
خیلی درکت میکنم تو این موضوع :)
ناراحت نباااش

معلم.ادبیاتتونم بیخود گفته اشکتون درمیاد اینا فقط بلدن جو بدن استرس رو ببرن بالا اییش:/

من مطمعنم تو  موفق میشییی  تو این کنکور  مطمعنااااا*_*

پاسخ :

عشق خودمی یسنا سادات جونم😍
اره دونه دونه میگن هی بهمون همش عصابمونو خورد کردن بخدا
مرسییییب انرژیییییی مثبت خودم😍🌼💮🌹
صبورا کرمی
۳۰ مهر ۱۶:۲۷
موهام به پای خوندن پستت سفید شد :/   :))))


پاسخ :

ای جااااااانم ببخشید دیگه زیاد شد:)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
•به دور از همه ی ادم های مسخره و متظاهر دنیای واقعی...
فقط و فقط
برای مقداری آرامش...
اینجا از ته ته ته دل از روزمرگیام مینویسم :)

•دانشجوی رشته ی روانشناسی:)
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان