روزمرگی های یک نیمــــــچه روانشناس!

نگران فردایت نباش ،خدا از قبل آنجاست:)

دست و پا زدن تو بدترین خلا زندگی

خیلی حالِ خوبی بود...همه چیز رو روال بود...نگاش که میکردم قلبم از چشمام میزد بیرون اینو خودش خوب میدونست...اون اما...

خودش بود،ظاهرش،لباساش،خنده هاش،شوخیاش همونی که میدیدمش و مشتاااقانه میومدم تو وبلاگم تعریف میکردم و دلم غنج میرف واسش... همونی که بهش میگفتم "الاااغ جان تو هیچوقت نمیفهمی چقد دوستت دارم..."

اما اخلاقش...

از کت شلوار و ساعت و بوی ادکلنش و مدل موهای میشد مرفه بودنو تشخیص داد و ماشین زیر پاشم که انقدررر خوووشگل و براق بود نور خورشید و تو چشمات منعکس میکرد و معلوم بود خییییلی گرونه...پولدار شده بود و همینم عوضش کرده بود...گوشیش تو دستم بود... دستم میلرزید و بغض راه نفسمو بسته بود با چشایه تار و اشکی پیاماشو میخوندم انگار هیچوقت همچین ادمی و نمیشناختم من عاشق کی بودم؟!؟!...اسامی دخترای مختلف و پیامای عاشقانه ...چن دقیقه بعد،نصف صورتم داغ شد و به یه طرف برگشت و صدای محکم سیلی پیچید تو گوشم...داد؟فریاد؟نه صدایی که شنیدم نعره بود که دره ماشبن هم میلرزید...با ترس و لرز و بغض،فقط یه کلمه از دهنم در اومد:

-چرا؟!

-از اولشم حسی بت نداشتم فقط واسه اینکه عاشق دلخستم بودی اومدم سمتت

- ولی من دوسِت داشتم بی لیاقت

داد زد:-الان باعث ازاااارمی

صدایی میپیچه تو گوشم،آشناس،میشناسمش...میدونم کیه...

-هه،منم دوست داشتم سحر،یادت نیست چقدررر عذابم دادی و پسم زدی؟حالا بکش حقته یه پوسخنده صدادار و صداش دیگه نمیاد

 سرمو بلند میکنم و رو به پنجره جلو ،داشتیم میرفتیم زیره تریلی بوق ماشینا،صورتش که سمته منه و داره عصبانی داد میزنه و حواسش به جلو نیست،جیغ منوووووو و صدای سحرر...سحرررر...و متعاقبش الله و اکبر و اذان...یادم نیست وضو گرفتم یا نه...یادم نیست کدوم طرف رو به قبله وایستادم...یادم نیست چطوری چادرمو سرم کردم فقط یادمِ رکعت اول که سجده رفتم بغضم شکست ...عذاب وجدان داشتم و دارم بغضی که بازم گلومو گرفته و ولم نمیکنه..نمیدونم من نمیخواستم، نمیدونستم، چیکار میکنم الانم نمیدونم فقط میدونم تویه حالت خییییلی بد دارم سر میکنم...با صدای غار و غوره کلاغا و شکمم و صدای گنجشکا بلند شدم سرمو برگردوندم ترررق و توروق کمر و گردنم، همه بدنم کوفته شده،سردرده وحشتناک و بدتر از قبل،تو اینه دو تا چشمِ قرمز موهای باز و شلخته و جای مهر رو پیشونیم وچادره برعکس...خودمو میکشونم رو تخت و دوباره همون صداها...

.

.

.

.

.

.

.

.

.


پ.ن۱:نمیتونم خوابمو واسه کسی که میشناسه بگم،جز غزل و نیلو و فاطی که جز غزل،نیلو و فاطی هردو مشغولن و نمیخوام مزاحمشون شم امیدوارم بتونم به غزل بگم شاید سبک تر و بهترشم وگرنه خودم خودمو میشناسم انقدر تو خودم میریزم که هروزحالم بدتر شه و این جز اخلاقایه بدیه که وقتی بزرگ شدم باید حتما درست شه...




پ.ن۲:اصولا ادم تو داری بودم و هنوزم هستم،ولی نمیخوام ایندفعه جلوی خودمو بگیرم،حس میکنم دارم خفه میشم،احساس میکنم یه گناه بزرگ کردم ولی نمیدونم چه گناهی،احساس میکنم این وسط دل یکی شکسنه ولی دقیقا نمیدونم دله کی...تمام وقتی که سرم رو مهر بود و کاری جز دست و پا زدن تو این خلا مضخررررف برنمیومد فقط و فقط زبونم به التماس باز بود،التماس به خدا که کمکم کنه من نمیدونم هیچی نمیدونم...


پ.ن۳:لرزش دستام کم نمیشه... تنها راهی که الان برای اروم شدن به فکرم رسید نوشتن بود...دیشب هم مثل دو شب پیش نتونستم جوشن کبیر بخونم واحیا بگیرم درست و حسابی... تو پستی که دیروز داشتم مینوشتم از شبای قدرم نوشته بودم و به لطف بیان و محبت همیشگیش به من پستم کلا پاک شد و من افسرده رفتم خوابیدم،امیدوارم دو تا قرص خواب اثر کنه...خواب تو بعضی موقعیتا که بدون کابوس هم باشه بهترین نعمته...تنها چیزی که میخوام لطفااا لطفااااا لطفااااا با خوندن این پست منو قضاوت نکنید🙏

خییییلیییی زیاد التماس دعا‌ 

۰ ۰
Va hid
۱۲ تیر ۱۴:۵۲
وبلاگ جالب و مطالب خوبی  داری  مطالبتان هم جذاب و گیرا بود. اگر تمایل به تبادل لینک دارید اطلاع بده .مطالبتون خیلی ساده و در عین حال صادقانه است موفق باشی.
SHIVA gh.s
۲۸ خرداد ۱۹:۴۹
Sahariii Maha Haghe Ghezavat Nadarim :)
Dr Ahmadi
۲۸ خرداد ۰۸:۰۴
مام اتماس دعا خییلی :)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
•به دور از همه ی ادم های مسخره و متظاهر دنیای واقعی...
فقط و فقط
برای مقداری آرامش...
اینجا از ته ته ته دل از روزمرگیام مینویسم :)

•دانشجوی رشته ی روانشناسی:)
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان