روزمرگی های یک نیمــــــچه روانشناس!

نگران فردایت نباش ،خدا از قبل آنجاست:)

این همون پستیه که باید نوشته میشد:)

بهترین زمان و الان میدونم که لب تاب پر از شارجه و روی تخت با بالشتا و پتوهای گرم و نرم بشینم از این مدت یه گزارش هفتصد هشتثد کیلومتری بدم چون واقعا لازمه که بگم و حتی چنبارم نوشتم درمورد اون چیزایی که میخواستم بگم ولی نتونستم انتشار کنم تو وبلاگم چون حس میکردم اونارو با یه ذهن بسته نوشتم و اونجوری که میخوام حس و حالمو منتقل نمیکنه!خب بریم سراغ تعریف کردنیا که وقت تنگه بله سحر قشنگه بله اون عقبیا:)))


دو هفته ی پیش جمعه 26آذر بود که ما هنوز وارد ماه نحس دی نشده بودیم و تو ماه زیبا و قشنگ آذر بودیم و من برای عروسی بهترین دوست(خب خیلی تعجب ناکه الان براتون که اوووووو دوست سحر سنی نداره و اینا ولی دوستم جان رفت قاطی مرغا الان سوالتون اینه که اووون کیهههه کدوم دوستت؟بهار یه دوست قدیمی که دوستیمون انقدر قدیمیه که مربوطه به بدو تولده تا الان که من هفده سالمه و اون هجده سالشه و قاطی مرغ پرغاس بچمممم) مامانبزرگمینا و خاله ها و ماه مانم از اون وقتی که بچه بودن با هم دوست بودن و منزل مامانبزرگ من و ایشون کلا دیوار به دیوار چسبیده به هم بوده و هست و به تدریج که ما میومدیم خونه مامانبزرگم  اینا و اونام اونجا بودن میرفتیم تو پارکی که روبروی منزل مامانبزرگامون بود و با پسرا(اون موقع کوچولو بودیم خب:)) ) گرگم به هوا بازی میکردیم که اونموقع الاغمم بود و باهم قایم موشک بازی میکردیم حتی دیده شده سلام سلام خاله بزغـــــــــاله هم رفتیم:)))

 اینارو تا اینجا داشته باشید تا بگم براتون:)

من تا جمبه (جمعه ههههه)که قبلش خیییلی وضعیت روحیم خوب نبود کلا داغون بودم و اصلا دلم نمیخواست جایی برم و حتی شوق و ذوقیم واسه لباسی که مدل پرنسسی بود و خاله جان به مزون دوستش سفارش داده بود نداشتم حتی به حالت چین چینیه دامنش که واقعا پرنسسیش کرده بود حتی به مدل نرمالوی پارچه حتی به سادگی و شیکی لباس حتی به اینکه فرداش عروسیه کسیه که از بچگیی باهم بزرگ شدیم و از یه خواهرم به هم نزدیک تر بودیم نسبت به هیچکودوم ازینا حال خوبی نداشتم خنثی بودم...

جمبه عصر بهار اومد تو پی ویم و عکسای اسپرتشونو فرستاد و ویس فرستاد و اهنگ تا اینکه من یه لحظه با خودم فک کردم گفتم سحر تموم شد این زورا بگذره دیگه تویی و یه حسرت پاشو جم کن خودتو خدایی نکرده بابات معتاده؟چیزی کم داری؟موشکوووولت چیه بشر؟دوشواریت چیه؟؟؟؟هیچی نشستم خاطراتمونووو از بچگی که دوچرخه باری میکردیم و من میفتادم ودوچرخه چپه میشد روم و بهار با اون موهای سیاش میدویید میومد دوچرخه رو برمیداشت دستش به زانوی شلوارک لی من که جای پارگی روی زانوش هویدا بود میکشید و دبه دبه اشک ریختم برای وقتایی که میرفتیم بقالی سره کوچه که لواشک ترش بخریم و میدوییدیم تا سریع بیایم و ماه مانامون نگن چرا رفتیین اون بالااای کوچهههه!!!!یا وقتایی که میرفتیم دو تا کوچه اونورتر و با قد و قواره های کوچیکمون بین مردم میدوییدیم و میرفتیم داخل مغازه تا نوشمک آب زرشکیییییی بخریم درسته که همه ی مغازه ها داشتن ازون نوشمکا ولیییییی این مغازهه از نظر ما نوشمک آبزرشکیش ترررررررررررش بود و باب میل ما!

اشک ریختم خندیدم بین اشکا و آلبوم عکسارو نگاه کردم شاید زیاده روی میکردم و خیلی احساساتی شده بودم اما قوطی قوطی اشک بود که میریختم و غرق میشدم تو خاطراتمون که بزرگ تر شدیم و سنگین تر!!!! دیگه نمیدوییدیم از این کوچه تا اون کوچه ولی بازم میرفتیم دو تا کوچه اونورتر برای خریدن لواشک شور  و ترش و نوشمک آبزرشکی!دیگه با پسرا گرگم به هوا بازی نمیکردیم اما وقتی میدیدیمنشون که چقد بزرگ شدن اون پسر بچه های قد کوتااااه و بامزه ای که حالا شده بودن یکی هم قد ما و بلکه بیشتر میفهمیدیم که چند سالی از بهترین سال های بچگیمون گذشته و ما غافل موندیم!!!!

بزرگتر شده بودیم اما توی همون پارک وقتی پسرا یه گوشش فوتبال بازی میکردن و داد میزدن شوووووووت کن پاس بده مام یه گوشه ی دیگه ی پارک اسکیت بازی میکردیم و ژست میگرفتییم و و پاهامونو حالت هفت هشت باز و بسته میکردیییم و خم میشدیم دستم هم و میگرفتیم و قااااااه قاااااه میخندیدیم و از نوجوونی و بچگیمون لذت میبردیم و کم کم اون روزای قشنگ تموم شد و ما بزرگتر شدیم بهار رفت تو نخ عمل دماخ و من غرررررق درس شدم و گاها بهم زنگ میزدیم و خاطراتمونو مرور میکردیم یا یه وقتایی  میرفتم خونشون یا میومد خونمون و خرابکاری میکردیم دیده شده پشت بوم آتیش زدیم هههههه:))))


همه ی این خاطرات با اشکای من ریختن رو صورتمممم و لحظه های قشنگمونو دعواهامونو و خنده هامونو شیطنتامونو همه و همروو مثل فیلم از جلوی چشمم رد کرد یه آه کشیدم و از اون به بعد کلی اهنگ قششنگ دانلود کردم و براش فرستادم و با هم تو تلگرام شادی کردیم و باز شده بودیم دختر بچه های هفت هشت ساله ی شیطون که برنامه ریزی میکردن کرم بریزن:)


چون شمبه ولادت حضرت محمد(ص) بود یعنی27 آذر که اون روز من عذا گرفته بودم که خودممممممم نمیتونم در حدهههه عروسییی خودمو درست کنممممم کههههه ارایشگاهام کههه وقتشووووون پره که ماه مان جااااااااان گفت خسته نباشی دخدره گلم ههههه دخدره گلم و خیلی قشنگ گفتن مادر یه جوری شبیه دخدر خلم مثلا:))))))

دیگه گفت از اون هفته رفتیم ارایشگاه وقت گرفتیم مثلا عروسیه دوستته خودتم که هههه:)))

دیگه خیالم از این بابت راحت شد و شمبه رفتیم آرایشگااااه با ماه مان و خاله جان اصلا نمیخواستم خیلی شینیون مینیون کنه چون متنفرم از این که یه تپه رو کلم درست کنه و گل مول درست کنه و گیره بارونش کنهههه و رو صورتم لوازم ارایش بپاشه به هیچ عنوان اینو نمیخواستم بنابراین یه تونیک داشتم که یقش شل بود و وقتی میخواستم دربارم لباسمو بپوشم موهامو خراب نمیکرد تونیکه ابی اسمونی بود با شلواز لیم پوشیدم چکمه هامم پوشیدم و پالتورم انداختم رو تونیکم و شال بافتم انداختم رو سررررم و دِ برو که رفتیم اونجاااااام ارایشگررررره انقدددد بی اعصاب بود بکمم سنش بالا بود که میخواستم یعنییی جیغ بزنم از دستش بگم هوووووووی میام میخوابونم تو دهنتااااا تو دقیقه بند اون فکو://////عای عم قاطی:/

دیگه خودم گفتم کل موهام و اتو بکشه و باز بزاره و دو تاره موی مصنو عیییی پر از نگینم بندازه تو موهام و چنتا رییییییییییز رو موهام بافت بزنه که چون لباسم لختی بود موهام که بلندتر شده بود و لخت خییلی تضاد قشنگی درست شده بود خانومه گفت بیا بششین اینجا خانووووووم صورتت و ارایش کنم گفتم جاااااااااااااااااااان؟؟؟؟ارایش؟؟؟نه ممنون خودم یه روج(رژ) میزنم ازین قرتی بازیا بدم میاد این قسمت آخرشو یواش گفتم ولی شنید چون خب واقعانم لازم نمیدیدیم هرعروسی ای میرفتیم من از همیشه کمتر ارایش میکردم کرم و ریمل و روج لب بعد یه باز با دستمال کاغذیم میکشیدم رو روجه کههه کمرنگ شه ههههه خالمم میخنده و میگه رؤ لب نزنی سنگین تری سحر جان گل من ههههه


دیگه بگیر بببند و بیار و ببند و تشکیلات مارو نشوندن و گفتن ببند چشارو بستم باز کردم دیدم بببببحححححححح این کیه جلووووم اصن تو اینه یکی دیگرو میدیدیم یکم ارایش غلیظ شده بووووود و استرس داشتم کههه وای نکنه بد شده باشه در صورتی که خوب بود و خلاصه رفتیم خونه ام مورد پسند بابایی واقعا شد و با خیاال راحت یه پنجاهی خورد از بابا گرفتم با عطرو تشکیلات انداختم داخل کیف محترم و رفتیم انقد شلوووووغ بودو تراافییییک که وقتی رسیدیم ماشیین عرووس و داماد تازه پارررک کرده بود و بهار هنوز داخل ماشین بود ساعت هشت بود منم ذووووووق زدههههههههه بای بای کردم با بهار اونم از من بدتررر دیگه با آسانسور رفتیم بالا و چون تالار مجموعه بود انقدر شلوووووووووووغ بود تا برسیم طبقه ی پنجم من حرص خوردم چقققققد این سانسور یواش میرهههه بالا خب!!!!بعد دیدم وای بلند فک کردمم دو سه تا پسر تو اسانسور همینجوری دارن نگام میکنن و بقیه ام دارن حرف میزنن باهم و حواسشون نیست درحال اب شدن بودم که خانومه گفت طبقه ی پنجمممم اول کسی که شیرجه زد بیرون من بودم انقد شرایط بد بوووود که مجبور شدم که از قضا این سه تا پسررر محترمه فامیلای بهار اینا دراومده و هی به بهار بعد از عروسی گفتهههه سحرو برام تور کن://///شیطونه میگه....!!!!!


و اون شب منو و پنجتا از دوستای بهار بعد از اینکه داماد رفت مردونه منفجرررر کردیم تالار و فقط ما وسط بودیم و دوررر بهار حلقه زده بودیم و دونه دونه یه قر میدادیم با عروس و یک ساعتم سلفی و عکس گرفتیم و ملت هی مارو نگاه میکردن و کم رقصیدیم منکه فقط بشکن میزدم  به قول معروف دور خودم میچرخیدم ولی خب بقیه خیلی قشنگ میرقصدن و اون شب اولین عرووووسی عمرم بود که خیلی زود اعلام شام کردن و من تند تند یه تیکه کباب انداختم تو دهنم و یه نوشابه ام خوردم روش بشوره ببره پایین کههه بدوعم برم اتاق عقد عکس بگیریم که مامان جان خیلی شیک زدن تو پرموووون و گفتن شامتو بخور بعد دیگه اروم ارووووووم و بازی بازی دو تا قاشق برنج خوردم و مامان رضایت داد رفتیم باز تو اتاق عقد عکس گرفتیم و دیگه گوشیه من خاموش شد و بقیش و با گوشیه بهار گرفتیم و اون شب بهار اصرااااار کرد که یادتون نره بیاید دنبال ماشین ماهاااااا منم گفتم چششششم میااااااایم:)

بعد به مامان جان گفتم و گفت نهههه فردا من شیفتم بابات میخواد بره شرکت و تو مدرسه داری و کی بری خونه و بری حموم و ازین حرفا مام خییلی ضااااایه طووووووووور خدافظی کردیم و رفتیم و من بهارووووو ندیدم قشنگ میخواستممممممم بکوبم تو سره خودم اون لحظه دیگه انقد دلم سوخت بعدم تو دلم گفتم اختیارتووو با خانوادس سحر خانوم تا همینجاشم خیلی لطف کردن اومدن!!دیگه از مامان بهار خدافظی کردیم و رفتیم.

دیگه خاله ها و مامان منو بهار و مامانبزرگ منو بهار و تو عروسییییی باید یکی از هم جدا میکرد ههههه:)))

اون شب تموم شددددد و من فرداش از مدرسه اومدم خونه گرفتم تختتتتت تا ساعت 8شب خوابیدم و کلللللییییی سرحال شدم واز خواب بلند شدم انقد سرم درد میکرد حس درس خوندن نبود یه قرص انداختم بالا و رفتم خوابیدم دوباره:)

اینم وقتی عروسمون داشت سلفی میگرفت گلشو کش رفتم عکس گرفتم هههه:) کلیک

فرداش رفتم ترکوندیم باز :))کلاس خیلی پااایه و در عین حال بی نظمی داریم هرررررررر زنگ تفریح همه میریزن وسط و قر و دست و اینا مدیونید فک کنید من میزنم رو مییز یا هوووو میکشما مدیونید:)


فردا و پس فرداشم به همین منوال درس و اینا گذشت چهارشنبه ام تعطیل بودیم برای امتحان فیزیییییک که سه شنبه شب رفتیم شب یلدا منزل مادربزرگ که اینم باز یه جریان دارررره:)


سه شنبه من تا ساعت5 کلاس زبان بودم که خییلی خوش گذشت پریسا دوستم گوشی اورده بود و توش فیلم باحال ریخته بود (فک کنم گرگینه بود گرگ و میش بود!!!نمیدونم تو این مایه ها بود اسمش) دیگه داشتیم میدیدیم معلمه ام فک کنم قبلا گفتم فیلیپینیه و کلا خیلی باحاله فقط فااارسیییی نمیفهمه که رو مخ میره قشنگ البته به تازگی دریافتیم فوشای فارسی و فوله که من و غزل با یه واااااااااااااااااااااای کشیددددههههه اشهدمونو خوندیم ههههه هیچی همینکه فیلم داشت صحنه دار میشد من که اونجا دنبال تسبیجــــــم بودم یهو یه دوست عزیزی که تو کلاس زبان داریم اومد دستشو گرفت جلو گوشی و گف اوی اوی شما بچه ایدااااااااا زشته و امر به معروف کرد و منم که اونجا دنبال تسبیحم میگشتم تسبیحمو پیدا کردممممم رفتم که ذکر بگم و از خدا بخوام این فیلمای خاک بر سری و ورداره از رو زمین:)))

دیگه مارلی(اسمه معلمس) درس داد و یکم چرت پرت گفت ما مث خنگا نگاش کردیم بازم چرت پرت گفت که ایندفعه دیگه مثل خنگا نگاش نکردیم و یه چیزایی فهمیده بودیم بعد ساعت چهار گفتیم درس بسه و خسته شدیم بااااااااازی کردییییم که خییییییییلی خوش گذشت ههههه نشون به اون نشون که منو غرل باختیم و قرار بود هرچی اونا بگن انجام بدییییییم و اونام گفتن برقصید هههههه مام گفتیم چی بهتر از این؟؟؟!!! خلاصه پریسا یه آهنگ خز گذاشت و یه رب رقصیدیم ههههههههه(تو محیط مقدس مدرسه چه کاراااااااا انجام ندادییییم ما)همینطوری گذشت دوباره یه بازیه دیگه کردیم حالا من بازیارو براتون شرح نمیدمممم کهههه اونموقع باورتون میشه دارید وبلاگ سحر 5 ساله از تهرانو میخونید ههههههه:)


اخر کلاس سلفی گرفتیم منو غزل که ترکوووندیم کلاسووووو هههه رفتیم رو میزا و سلفی گرفتیم در حده بنزززززز خوشحال دیگه نخود نخود شدیم و رفتیم خونه هامون و من تو اون سرمااااا رسیدم خونه حالا هرچی زنگ میزنم کسی در و باز نمیکنهههه قشنگ میخواستم دست بندازم دهنهههه خودمو جر بدم://///خلاصه اون ته ته ته کیفم کلید و پیدا کردم تا اومدم کلید بندازم در باز شد://////////////


در باز شد و یکی از پسرایه همسایه فک کنم همسن خودم بود!!! تو حیاط بود میخواست سوار اسانسور شه!!! پدرجان قبلنا به من امر کردن هیچوقت اسانسور خواستی سوار شی اگر یه اقا بود یا یه پسر بود سوار نمیشی ایشون میره بعد دوباره اسانسور و میزنی میاد پایین بعد میری بالا:/

مام که حررررررررف گوش کن گفتیم چشششم:)بعد چون میدونستم این اقا پسره میخواد بره سوار اسانسور شهههه دوییدم هههه واقعا دوییدم دم اسانسور سرررررررییع درو بستم زدم 5 یههههههو دیدم اسانسور رفت پارکینگ باز:/

در باز شد پسره خواست بیاد سوار شههه پوکر فیس نگاش کردم برگشت گفت:سحر خانوم چرا میدویی مث بچه ها بیا اول شما برو بالا بعد 5 و زد و پیاده شد قشنگگگگگگ نابود شدم از خجاااالت اب شدممممم بعد دوزاریه کجم افتااااد این اسم منو از کجا میدونه؟!!://///


هیچی رسیدم بالا کلید انداختم رفتم خونه تارییییییییییییییییییییییییکککککک همه جارو سرک کشیدم برقارم روشن کردم زفتم اتاق ماه مان جان  دوباره دوزاریه کجم افتاد ماه مان دیشب شیفت بوده و خوابه الان دیگه خودمم با همون لباسایه مدرسه ولو شدم پیش ماه مان و خوابیدم ساعت هشت قشششنگ به معنای واقعی کلمه انقدددد ماه مانم اومد بالاسرررررررم و بیدارم کرد روانی شدم:))))با غررررر غررر پاشدم رو استین کوتام پالتو پوشیدم با چشای بسته شلوار لیمم پوشیدم و شال و یاعلی رفتیم تو ماشین فقط خواب بودم پدرجانم سرکار بود دیگه منو ماه مان با هم رفتیم خونه مامانبزگینا و من یادم رفت یه تونیکی چیزی بدارم اونجا بپوشم:////


هیچی رفتیم دیدیم ببببح خاله اینام میاااان اینجا من عذااای لباس گرفتم ههه:)بعد یه سارافووون کوتاه داشتم خونه مامانبزرگیمنا همونو پوشیدم و شبمونم یلدا کردیم و من همه چی و دوتا میدیدیم از بببببببببس خوابم میومد و همون شب دور هم نشسته بودیم داشتیم اجیل میزدیم خالم همینجوری یه چیزی گفت و من انقدددررررر ناراحت شدم میخواستم تو جمع بزنم زیر گریه خودمو کنترل کردم درسته خب از روی منظور چیزی نگفت ولی من کلا اون شب ناراحت بودم به بهونه ی اینکه خوابم میاد و اینا رفتم بالا اتاق خالم گرفتم خوابیدم و یکمم گریه کردم بعد پاشدم شام و زدیم و با اون یکی خالم انقد دابسمش درست کردیییییییم و خندیدیم کلی خوش گذشت بعدم مامانبزرگارو که دیدید؟؟؟ادم لاغرررر میره خونشون توپول برمیگکرده هههه حالا مامانبزرگ من آپشنش یکم بالاس علاوه بر اینا هرکودوممونو بار میزنه میفرسته خونه هههه دیگه من یه دو تا دستم مشماااا بود و مامانممم دوتا دستش مشما دوییدیم رفتیم سره کوچه ماشین و اونجا پارک کرده بودیم چون جا نبود که یههه شخص که انگار خیلی اشنااااااس از کنارم رد شد یکم مکث کرد ولی من سرمو انداختم و رفتم و یه قدم رفتم جلوتر و دوزاریه کجم افتاد این بویه عططططررررر کی بودددددد؟؟؟؟کدوم عاشقیه الاغشو حتی تو تارکی تشخیص نده؟؟؟؟؟تو اون تاریکی کوچه ی خلووووت مامانم رفته بود ماشینو روشن کنه جلوتر از من بود و من تو فکر این بووودم ای واااای چقد قدش بلند شده بود؟؟!!!بعد به خودم گفتم  باز یه اشنا ماروووو دید و ما با لباس و سر و وضع معمولیییییییی ظاهر شدیم(اون قانون نانوشته هرو که گفتم هر وقت تیپ بزنی پرنده پر نمیزنه و هروقت بیحوصله لباس بپوشی همه انواتتم میبینی و کی یادشه؟؟؟همون قانونه باز اینجاااااا خودشو نشون داد:) ) 

دیگه رفتیم خونه و چهارشنبشم که گفتم تعطیل بودیم خوابیدممممممم تا شب هی اهنگ دانلود کردممم و شاد بودم الکی:)) ساعت شش عصر یکمممم فیزیک خوندم بعدش نشستم پایتخت دیدم و خوابیدم:) فرداشم که هیچی درس نخوندم و یکم تعریفارو خوندم باز کتابو بستم جمبه ام از هر فصل دوتا مسعله حل کردم و اخرشببببببب استررررس گرفتم و بعد با اعتماد به سقف گفتم منکهههه نمره های کلاسیم خوب بوده و بلدم و تو طی سال خر زدم و اینا یه پستم تو وبلاگ گذاشتم استرسم کمتر شد و رفتممم مدرسه صبم تو مدرسه یکم فصل اول و نگاه کردم و چون ساعت 4 خود به خود به صورت هوووشمند بیدار شده بودم داشتم میمردم از خواب رفتیم سر جلسهههه میز سوم بود شمارم نشستم و داشتم از استرس سکته میکردم اون لحظه یهو یه دختره سوم اومد زد زو شونم و با اون صدای جیغش گف پاشو میخوام برم بشینم هووووووووووووو!هنگ کردم تو دلم گفتم وای چقد وحشیه این انقد استرس داشتم که نتونستم جوابشو بدم ولی تو دللللللم مونده که باید جوابشو بدمممممم!!!!!!انقدم تنبل بود برگش سفیده سفیده قشنگ به خودم امیدوار شدم و انقدرررررررررررر سخت بود امتحانموووون من عالی ندادم ولی خوب بدم ندادم دخترررره حرص منو دراورده بود بعد هی ماشین حسابمو صداشو زیاد میکردم اینم هی مثل میر غضب نگام میکرد منم سرمو تکون میدادم یعنی چته؟:))))))))))))))

بعدش اومدم خونه کوچه ام خلوووووووووت یه گربه رد نمیشد که پسره ام افتاده بود دنبالم اهنگ گوشیشم گذاشته بود صداشو زیاد کرده بود باهاش میخوند دیگه من با حالت دو راه میرفتم یهو دیدم یه دختره فرم مدرسشون مثل فرم لباس مدرسه ی ماس حدس زدم تو مدرسه ی ما باشه رفتم پشتش که اگه این پسره نزدیکم شد خواست بلایی سرم بیاره من جیغ بزنم این دختره نجاتم بده ههههههه اون لحظه هب چی فک میکردم!!!

دیگه یواش یواش راه رفتم تا پسره بره جلو و همقدمه همین دختره ام بودم یهوووو دیدم صدای اهنگ بیشتر شد و حدس زدم پسره داره میاد طرفه من دیگه اومدم جیییییییییییییغ بزنم که یارو از کنارم رد شد و من اون لحظه اگه بگم سکته رو رد کردم دروغ نگفتم دیگه شل شل راه میرفتم انقد که ترسیده بودم  یواش یواش راه میرفتم تا اون یارو رفت منم پریییییییییییییییییدم تو کوچمون و رفتم خونه و خدارووووووشکر میکردم که هورا کسی نیسسسست من تنها الان با اسانسور میرم که تا اومدم 5 و بزنم در باز شد و همون پسر ژیگوله خودکار دستش بود معلوم بود از امتحان اومدم منم انقد عصبانی بودم اخم کردم بدون اینکه جواب سلامشو بدم از اسانسور رفتم بیرون و با پله رفتم بالا و همهههه انواتم اومد جلووووو چشام طبقه چهارم این پسره پیاده شد منو دید که نفس نفس میزدم گف لجباز فک کرد نشنیدم منممممم قشنگ یه جوری که بشنوه یه جواااب دندووون شکن بهش دادم گفتم خودتی ههههه نابود شد:)

اومدم خونه نشستم سره گوشی عصرم دیدم شکم جان غارغور میکنه سیب زمینی سرخ کردممم و با سس زدم و دیگه ساعت هفت یکم دینی خوندم سره سریال پایتخت کتااااااب به دست  که داشتم تخمه میشکستم بیهوش شدممم از خواب...!

صبم ساعت 12 و نیم پاشدم و اومدممممم وبلاگ بنویسسسم حس میکنم دستم داره قطع میشه دیگه همینا بر ما گذشت و دوشنبه که فردا باشه ما عروسی دعوتیم اینم ماجرا داره که میگم براتون حالا:) فقط مرسی از چشماتون که میخونید و ممنون بابت انرژی ای که پست قبل دادین خیلی خوبه که هستین:)


در آرامش باشید:)

۰ ۰
ستایش
۰۶ دی ۱۹:۱۰
ایول ایول ایول
هر بار از این پستای هفتصد هشتصد کیلومتری مینویسی بیشتر به خانوم دکتر و نویسنده شدنت امیدوار میشم
ینی تو ساخته شدی فقط گزارش بنویسی برا انشا
عااااااااالی بود
سحر از این اصطلاحاتت تو گزارش انشام استفاده کردم کلاس غرق در شادی شد
مثلا میگی سبک سحرانه طور
و کلی تو این مایه هااااا
من میام اینجا فقط ازت اصطلاحات جدید یاد میگیرم استفاده میکنم
خییییییلی باحاله:)))
با امتحانات چه میکنی خاهر جان؟!؟!؟!
چقد از این شعر بی سر و ته موسوی گرمارودی بدم میاد
این که سر و ته نداره آدم با سواد
به ی نتیجه کلی رسیدم شاعرا وقتی میخاستن شعر بگن
اول فک میکردن توش ی پنج شیش تا آرایه بزارن بعد میگفتن 
به خداااااااااااااااا
این عربیم قوز بالا قوزه تو این باب هاشو یاد گرفتی؟!؟!
من که والا قاط زدم حسابی
خدا به دادمان برسد....
در کل عاشق پستای طولانیتم ٬کلی طول کشید تا بخونمش ولی عجییییییییب به دلم نشست حالمو خوب کرد...
با آرزوی موفقیت هر چه بیشتر در امتحانات ترم اول هم وطن عزیز!

پاسخ :

😅😅😅😅
فدات
اره
میخونیم دیگه😊
♥️ っ◔◡◔)っ ♥️ mohammad)
۰۶ دی ۱۷:۱۳
نچ نچ نچ
دختر چه خبره؟!
میدونی به جای نوشتن این متن میتونستی چقد زیست بخونی؟!
میدونستی؟!
آی چشام...
آی دستم...

نه حالا از شوخی گذشته همین که خوش گذشته بسه...

پاسخ :

عههه😡زیست خوندن نداره که😡

مرسی که😊
بای پولار
۰۶ دی ۱۵:۳۶
سحر دختر نازم، این دوستت بهار رفت بغل خروس نه اینکه قاطی مرغا!!!

از عروسی و آرایشش گفتی. واه که چقدر بدم می آد از این آرایشای غلیظ توی عروسیا. بماند که تا حالا نشده بود برم مجلس زنونه ولی برا عقدی داداشم که رفتم خداییش به سختی تشخیص می دادم اقوام و فامیلا رو. آخه چرا ؟!!!! این چه قیافه هاییه ؟!!!

راستی مگه شمام مثل ما عروسیاتون مردونه زنونه داره و مختلط نیست؟

معلم زبانت خارجیه؟! مگه آدم قحطیه! مگه آموزشگاهتون برا خطوط هوایی کشورای عربیه که مثل مهمانداراشون معلم فیلیپینی استخدام می‌کنن؟!!!

با اینکه نمی دونم خاله ت چی گفته که بهت برخورده اما خوب درکت می کنم و می فهمم چی گفتی. تجربه ی این حس تلخ رو زیاد دارم...

برا اون دختره توی جلسه امتحان حرفی ندارم بزنم. فقط به حالت پوکرفیس یه دقیقه سکوت می کنم!!!

مصائبی داری تو با این پسرا ها ! ولی خیالت راحت پسرا تا زمانی که تک هستن اونان که از دخترا می ترسن تو نباس بترسی!!!


پاسخ :

سلااااااام بای پولارررر قدم رنجه فرمودی😉🌷🌸

خروس؟؟؟؟؟یادمه مرغ میگفتنا!!!اهاااااان الان دوزاریم افتاد ههههههه اره اره رفته لای مرغا قاطی مرغا ینی چیز خروسااااا اه😅😅😅😅

هههه دقیقا منم هیچکس و تشخیص نمیدادم همه تغییر کرده بودن😂

چرا بعضیا مختلط میگیرن بعضیام مث این دوست ما نه جدا بود اخرش مختلط شد بعضیام کلا جدا میگیرن دیگه بستگی داره

چقد بد!

اونم باز ماجرا دااااار شد هههههه میگم حالا تو پستی که قراره بنویسم😂

نباااااباااا من شجااااعمممممممم عای عم خفن لاکچری😂😅💪💪💪💪




SHIVA gh.s
۰۶ دی ۱۴:۰۸
واااایییییی ننه چقد زیاد بود
ولی خیلی خفن بود
هووووووو لجباز‌‌
+تو اصن درس میدونی چیه؟😂

پاسخ :

کم بود که😂فدات❤

بله:||||

اره بخدااا😅😅😅
yasi adkd
۰۵ دی ۱۷:۵۸
اوووووو چقدر ماجرا :)
این قانون نانوشته ها آخرش منو دق می ده :دی

پاسخ :

اره هی میخواستم بنویسم هی نمیشد

ای بابا😂😂


ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
•به دور از همه ی ادم های مسخره و متظاهر دنیای واقعی...
فقط و فقط
برای مقداری آرامش...
اینجا از ته ته ته دل از روزمرگیام مینویسم :)

•دانشجوی رشته ی روانشناسی:)
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان