سه شنبه ۳۰ آذر ۹۵
روزهای تلخ
فردای مبهم
ترس تمام سلولهای مغزم را می فشارد
می شنوی
بوی گندیده میوه آرزویم
مشام جانم را آزرده
محصولی که حاصل نشد
و یادم چقدر ترد و شکننده شده
می شنوی
نفس که می کشم
غبار غلیظ اندوه راه گلویم را می بندد
خوشبختی با توام
کپسول اکسیژنت خالیست
با قید زمان دائم درگیرم
و او چقدر بی تفاوت
ومن چقدر کوچک
حالم اصلا خوب نیست
می دانم
جان کاغذ را هم آزردم
با این هذیان گویی ام....