روزمرگی های یک نیمــــــچه روانشناس!

نگران فردایت نباش ،خدا از قبل آنجاست:)

اجابتم میکنی؟؟؟؟این روزها اصلا نمیتونم نمیتونم نمیتونم....!

خسته ی خسته از کلاس میام خونه و با ناراحتی میرم تو اتاقم با نفس نفس و عجز اب دهنم و قورت میدم فقط برای اینکه آروم بشم

فکر میکنم به دوست ساده ی مهربونم که افتاده تو "چاه"

بد چاهی...

به دوستی که نمیدونم چجوری کمکش کنم چجوری راهنماییش کنم که راه درست و بره

 نمیتونم بخاطر ابروش کلمه ای به کسی حرف بزنم

وای خدا بخودت قسم من نمیتونم به کسی کمک کنم!!!!

خودم و گم کردم

باید خیلی فک کنم باید اروم شم تا فک کنم

 ازش خبری ندارم و ندارن(خانوادش) و همین اذیتم میکنه

قراره بریم سفر

باید خوشحال باشم و سره اینکه فلان لباس و بیارم یا نیارم با مامانم چونه بزنم 

ولی نیستم

ولی در جواب سحر اون و بیار اینو نیارای مامانم فقط سر تکون میدم

کوه ها و تپه های سویشرت و بارونی و صندل و کیف و پالتو و جوراب روی هم افتادن همه جای اتاق....!!!! از بینشون میتونی راحت شیش هفتا کتاب بیرون بیاری

شوق ندارم جم و جور کنم

خسته ام

این ها از خستگی جسمی نیست

روحم در حال منفجر شدنه

این بغض و حرف نزدن و تنهایی کمک کردن به یه نفر که باید تصمیمش صد در نود درست باشه حالم و خراب میکنه باید عاقلانه ترین تصمیم و بگیریم و من نمیدونم حتی کدوم راه درسته کدوم غلط!!!

بگم خودت میدونی و خودم و خلاص کنم؟!عذاب وجدانم چی؟اگر براش مشکلی پیش بیاد میتونم خودم و سر زنش نکنم بخاطر کمک نکردن بهش؟

از دست خودم کلافه ام

با بارونیِ یخم روی صندلی نشستم و شالگردن یخ و دستکش حتی بدون دراوردن مقنعه ام سرمو میذارم رو میز

قطره های اشک

گونه های یخم از سرمارو

داغ میکنن

اشک ریختن تو این موقعیت کمترین و مفید ترین کاریه که میتونم انجام بدم حداقل برای اروم شدنم مجبورم اشک بریزم

از دست خیلی چیزا عاصیم

یکیش همین امروز که زنگ سوم تو حیاط داشتم تو مسابقه میدوییدم و نفس نفس زنان با چشای شیطون میخواستم توپ و از حریف بگیرم و حالت تهوع و در نهایت خون لعنتی و واکنش خیلی از بچه ها 

بعدش این خبر کذایی

دستای یخ زدمو حتی نمیتونم بیارم بالا دعا کنم

همه ی وزنه های سنگین دنیا رو دوشمه

شاید منطقی ترین حالتش اینه که بشینم و فک کنم خوب هر آدمی با یه سری مشکلات تو زندگیش رو به روعه و بهش بگو بره با خانوادش مشورت کنه و سحر ولش کن دنبال دردسر نگرد و.......و...... و....!!!!

اما تنها چیزی که عقلم قبولش نمیکنه منطقه

اونم الان

فقط نیاز دارم به یه راهنما که بدون تعریف کردن داستان و ماجرا همه چی و بدونه و بتونه کمک کنه و بگه چی درسته چی غلط...

از شایدها

ای کاش ها

اگرها

نکنه های مخم که رو تمرکزم پارازیت میندازن بیزارم بیـــــــــــزار

پ.ن:میشه دعا کنید برام؟؟؟خیلی نیاز دارم به دعاهاتون

۰ ۰
فرشته ...
۰۸ آذر ۲۲:۱۲
هیچ ادمی نمیتونه بدون شنیدن حداقل قسمتی از ماجرا بهت کمک کنه یا راهنماییت کنه.
امیدوارم که بهترین تصمیم رو بگیری.
یاعلی
ree raa
۰۸ آذر ۱۳:۴۱
امیدوارم این سفر بتونه روحیتو برگردونه سحر عزیزم و بهت خوش بگذره 
و در مورد دوستت، امیدوارم بهترین اتفاق براش بیافته و خدا ازش حمایت و محافظت کنه
yasna sadat
۰۸ آذر ۱۲:۲۷
هعی خدا چی بگم...
درک میکنم چقد سخته دوستت دچار مشکل باشه و نتونی کمک کنی...
مواظب خودت باش سحر جاان
بهار پاتریکیان D:
۰۸ آذر ۰۱:۲۷
غصه نخور سحری
خوب میشه همه چی ..
هوپ ...
۰۷ آذر ۲۳:۵۶
معلومه نگرانشی، با هم برین پیش مشاور
ستایش
۰۷ آذر ۲۲:۰۱
برات دعا کردم و دعا میکنم
سحر این نیز بگذرد
این جملیه که همیشه به خودم میگم
با گریه چیزی درس نمیشه
حتی آرومم نمیشی
اگه به گریه بود زندگی منو تا حالا سیل برده
فک کن با خودت خلوت کن
منطق تو تصمیم گیری بهترین چیزه
منطق نداشته باشی ینی هیچی
الانم تصمیم  نگیر
امتحان کردم تصمیمم اشتباه در اومد و ادامه ماجرا کلیم اذیت شدم سر تصمیمم

جودی آبوت
۰۷ آذر ۲۰:۴۴
الهی دلت آروم بگیره سحرجان

بنظرم حتما با یکی مشورت کن
گزینه ی اولم مادرته
فک کنم با خاله ت هم خیلی راحت بودی،از ایشونم میتونی کمک بگیری

نگران نباش،به خیر میگذره ان شاالله
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
•به دور از همه ی ادم های مسخره و متظاهر دنیای واقعی...
فقط و فقط
برای مقداری آرامش...
اینجا از ته ته ته دل از روزمرگیام مینویسم :)

•دانشجوی رشته ی روانشناسی:)
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان