روزمرگی های یک نیمــــــچه روانشناس!

نگران فردایت نباش ،خدا از قبل آنجاست:)

باید اعتراض کنم....دارم خفه میشم...دارم خفه میشم...دارم خفه میشم......

من از تنهایی 


                                         متنفرم


                                                                                متنفرم 


                                                                                                                           متنفــــــــــــــــــــــــــــــــرم


تاریکی مطلق


تنهایی.... تنهایی..... تنهایی.....


فکر و خیال و سرگیجه و وزنه های چند کیلویی که روی سرم سنگینی میکنند...


سرگیجه و چشای تار...


تاری ناشی از اشک یا کم خونی یا هر کوفت دیگریس...


 نمیدانم....


از انتظار متنفرم...


از تنهایی.......


از تنهایی.......


از تنهایی.....


از نگه داشتن اشک توی چشم که هزار برابر سخت تر از نگهداشتن بغض است ....


متنفرم....


از خلسه های همیشگی...


از شکلکای خنده که تو پیام ها همیشه من را بی غم و غصه ترین ادم ب دوستانم نشان داده اند...


متنفرم....


از اینکه با بغض درحال دلداری دادن دیگران باشم...


 متنفرم......


از صدای زنگ آیفون و موبایل متنفرم.....


از این همه حس بی حسی....


از سرکارهای همیشگی


 متنفرم...


از نبودنها....


متنفرم....


از صبح کسی نیست...


کسی نیست بگوید: چه مرگته تو دختـــــر....


کسی نیست بخاطر نخوردن صبحانه و ناهار و میان وعده و عصرانه سرزنشم کند....


کار و کار و کار...


بدم می آید از همه سرکارهای دنیا که قرار است مامان ها بعد از ان واسه بچه هایشان کاکاعو و خوراکی مورد علاقه شان را بخرند...


حالا سحر کوچولو بزرگتر شده...


بی وعده های شکلات و عروسک و...


در تنهایی و تاریکی....


قرص های را یکجا سر میکشد و اب را بی وقفه مینوشد....


شاید اگر کسی بود میگفت:


سحرجان چرا با معده ی خالی قرص خوردی


یا شاید هم بدترتر سرزنشم میکرد


یا مثلا...


 لیوانی را که شکاندم و مشغول جم کردن شیشه خوردهایش بودم...


یکی با صلابت میگفت:


سحررررر دستاتو میبری بیا اینطرف ببینم...


افسوس هیچکس نیست...


اما خنده های ظاهری گوش اسمان کر کنم چرا...


همان ها که تو صورت طرف مقابل فریاد میزند که با این دختر کاری نداشته باشید مثلا حالش خوبست...

*****************************

پارازیت اول:

::سلام سحر خوبی؟


:سلام مرسی


::شماره آموزشگاه سیمرغ و اس کن فدات بوس بای بوقــــــــــــــــ


:.....


پارازیت دوم:


::الو سحر؟


:جانم مامان؟


::مرمر زنگ نزد


:نه


::باشه درارو قفل کن،کار داشتی زنگ بزن،شامتم گرم کن بخور،حوصلت سر رفت زنگ بزن خالت بیاد ببرتت خونشون،گاز و چک کن و...


:چشم


::خدافظ...


بوقــــــــــــــــــــ

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

من از نبودن متنفرم..


من میگم یا نباش...یا وقتی هستی کامل باش و باش و باش...


این نبودن،حضور نداشتن،در دسترس نبودن،سیراب نشدن...


داره داغونم میکنه...


همه ی وجودم شده یک بغض گنده که فقط قصدش از پا درآوردنِ منه...


وقتی شاد نیستم...وقتی راضی نیستم...وقتی احساس میکنم داره در حقم اجحاف میشه...وقتی همش در حال هق هق و اشک ریختنم...وقتی همش فکرم....قلبم...مغزم...ذهنم..درگیره...


حتما یه جای کار ایراد داره...


مثل بچه ها مهد کودکی یه وقتایی با بغض تو دلم مینالم که:


مـــــــــــــــــن مامانمو میخوام


ولی افسوس...


تو مهد کودک مربیا میگن عزیزم بیا بازی کنیم،مامان جدیدت ماییم،بیا بریم اینو نشونت بدم و....


سحره الان چی؟؟؟؟؟


چقد درد...


خودتون بخودتون دلداری بدید،اشکای خودتونو جلو آینه پاک کنید،آهنگ بیکلام بزارید،شیشه خورده رو از دستتون دربیارید و چسب زخم بزنید،قرص خواب بخورید و بخوابید...مثل من...


زندگی خیلی قشنگه...


ببخشید که خیلی آشفته می نویسم...


در آرامش باشید...

۰ ۰
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
•به دور از همه ی ادم های مسخره و متظاهر دنیای واقعی...
فقط و فقط
برای مقداری آرامش...
اینجا از ته ته ته دل از روزمرگیام مینویسم :)

•دانشجوی رشته ی روانشناسی:)
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان