روزمرگی های یک نیمــــــچه روانشناس!

نگران فردایت نباش ،خدا از قبل آنجاست:)

آن استرس از بین رفته و استرس دیگری از گونه ی بدترترترترترتر به عضو دیگر بدن این این نویسنده منتقل گردیده شد...تماس فِرت...

قبل ازینکه تو کامنتا عصاب خوردی پیش بیاد بگم:

"""از حضورت ممنون دوست عزیز اگه میخوای بهم بگی طولانی بود و اینا همین الان صفحه رو ببند..."""

همه ناراحتی ها رو زیر پا گذاشتیم و پاشدیم با مهمونای عزیز راهی شمال شدیم...تو راه خیلی معمولی و خانومانه به خواجه امیری گوش میدادم که از خاله جان2 اس اومد که از مدرسه بهمون زنگ زدن و گفتن سحر خانوم شماااا میتونه بره تجربی جونش پاشید بیاید مدارکش و بگیرید ببرید ثبت نامش کنید دست از سره کچله ما بردارید:)) 

همین اسمس کافی بود تا گوشی و هنذفری بیفته زیره صندلی راننده و من کلمو از پنجره کنم بیرون و مث دیوونه ها جیغ بزنم...این رفتار از من بعید نیست تو تونل معمولا، ولی اینبار انقد جیغ زدم و خدایا عاشقتم عاشقتم کردم  ملت با انگشت منو نشون میدادن:)))

هرکی از کنار ماشینمون رد میشد به راحتی از نگاهاشون و اشاره هاشون میتونستیم بفهمیم داره میگه همون دختره اس آره آره همون هههه

خلاصه یه آبرویی بردم:))

من از اولشم دلم روشن بود که میتونم برم تجربی...تف به ریا و دروغ:)شما شاهد:)

حسابی که انرژیم خالی شد تو راه همرو یه بستنی مهمون کردم ...:/

یه حسی بهم میگه بعضیا الان به طور کش دار میگن: بابا پووولــــــدار:))

اینطوری نیست بابا من پولدار نیستم ماهیانه یک ماهمو که پدرجان دیروز لطف کرده بود ریخته بود تو حسابمو و دادم به فنا:/به همین سادگی:/جوگییییر شده بودم جوگیییییر:///تازه هی با عمو و بابا و پارساشون کلههه میزدم میگفتم امکــــــــااااان نداره بزارم دست کنید تو جیبتون داشت دعوا میشد دیگه:)))

 

خلاصه با توجه به اینکه این استرس از  بین نمیره بلکه از عضوی به عضوه دیگر منتقل میشه و ما 1روزی میشد که رسیده بودیم شمال و درحال عشق و حال خاله جان1(مامان فنچک) زنگ زد...و بعد از هزارتااااا مقدمه چینی  اینا گفت که دو روزه خون بالا میاره امروزم که رفته دکتر گفتن آزمایشش مشکوکه(به سرطان معده واااااااایییییییی حتی ازینکه اسمشم بنویسم سلولای بدنم عربی میزنن)...به هیچکسم نگفته بود:/

منم خیره شده بودم به سرامیکا...همچنان خیره بودم اصن زبونم نمیچرخید... بعدش با بغض شروع کردم به شوخی...دقیقا هیچوقت تو این وضعیت قرار نگرفته بودم.....اون شب گذشت و من اشک و گریه و بغض و میذاشتم تو همون گلو بمونه و مثلا از مسافرت لذت میبردم...فرداش که به اصرااااااااار من به تهران بازگشتیم من صب با کلهههه رفتم خونه خاله...گفتم نمیشه به کسی نگه اولش باید به مامان بزرگم بگه بعدشم مامان من بعدشم به خاله ی1 و دایی 1و2...اینجوری هیچی پیش نمیره..از گریه های مامان من و مامانبزرگم بگذریم...هیچکودومشون میگفتن ما مَرمرَ(مخفف اسم خاله جان) و ببینیم گریمونو نمیتونیم کنترل کنیم و روحیش خراب میشه و اینا...ولی خب تلفنی در تماس بودن...

 

کلاس ویولون و باشگاه و استخر و کلاسای درسی همشششون و به درک واصل کردم و هروز که خاله میره بیمارستان (خانوم دکین ایشون-ماما)منم فنچک و میزنم زیر بغلم و میارمش خونمون...مامان منم خونه مامان بزرگم...ینی پامو میزاشتم خونه ماامااان بزرگم اینا تنها تنها تنها کاری که باید  میکردم و خیلی سخت بود این بود که بشم سحره شیطونه حتی شیطون تر از قبل...تا یکم حداقل از اشکا و حالت دپ بودنشون کم شه(مگه میشه حالا!)...هرکیییییی واسه خودش یه نذری کرده ..یکی ختم صلوات..یکی آش...یکی شله زرد..و خاله هم با روحیه اش که کم کم داره تحلیل میره ادامه میده...منم اونقدرام نمیتونم خوددار باشم بالاخره....

 شبا کلمو تو بالش فرو میکنم و تا صبح گریه و گریه و گریه خیلی از حجم اون نارنگیه ای که تو گلومه کم میکنه...فنچک جان همچنان خونه ی ما هست و شام و ناهار ما شده شیر و بیسکوییت یا غذای بیرون یا چایی و کاکائو و ازینا(عکس بالا نمونش)...هرجور که هست نباید بزاریم یه ذره این فنچک سه ساله ی باهوش چیزی بفهمه..بالاخره اون خیلی بچس...

خلااااصه تا صدای هق هقمان بیرون نرفته است برویم به دامان خدا و متوسل بشویم و نماز بخونیم....اونموقع که واسه انتخاب رشتم نا امید بودم همش میگفتم فقططططط تجربی هیچوقت نگفتم خدایا هر چی صلاحه.... اونموقع که میگفتم فلان مدرسه فلان جا... هیچ موقع به خدا نگفتم سلامتی فقط و فقط اون چیزی که جلوچشمام بود و میدیم نه اطرافمو...

مامان من که تو این چن روز آب رفته و کلن رنگ به رخساره نداره..مامانبزرگم بدتر..پدربزرگم بدترتر...منم هروز از یدونه از بچه های سره چهارراهی که گل میفروشه گل میخرم و راهی میشویم خونه ی خالمون تا ببینیم چهارشنبه خاله جان بره برای تیکه برداری ببینیم چه میشود...

کلیک

حیف حیف حیف صد هزار باااار حیف که نمیتونم خیلی چیزارو بگم...گفتنش تا همینجا کلمه به کلمش تلخه واسم....نیلو و فاطی و صبا که میان خونه پیش من تا ارومم کنن مثلا چهارتایی میزنیم زیره گریه ...چون ما خیلی با این خالم جوریم و میریم بیرون اینا واسه همین اونا از من بدترن صدای فین فینشون تا ناکجا آباد میره...

 

به طرز وحشتناکییی نمیتونم  بخوابم کمبود خواب دماری از روزگارمان دراورده دماااااری دراورده....قرص خوابم به پاش نمیرسه....خدایا واسه سلامتی ای که داریم شکررررت هزااار بار شکررررر شکررر شکررررر کاش اینبارم بزرگی کنی و عزیزترین عضوه خانواده سحریان رو بهمون برگردونی

 

 

التماس دعا دارم خییییییلی زیاد خیلی خییییلی دعام کنید یهو منم نشکنم بیفتم بغل دس مامانم و مامان بزرگم چون دیگه واقعا دارم کم میارم... ای خداااااااا توانم و بیشتر از همیشه کن... نزار خودمو ببازم...

مثل همیشه که دعاهاتون همراهم بوده مطمئنم اینبارم هست...

 

ببخشید که زیاد شد نمیخواستم انقد شه...نمیدونم چرا اینجوری شد یهو...

 

گر نگهدار من آنست که میدانم.......                                

                                             شیشه را در بغل سنگ نگه میدارد...

 

#کامنتای-حال خراب تر کن-مطقا ممنوع حتی شما دوست عزیز#

 

۰ ۰
SИ♡Ѡ MΛИ
۰۹ مرداد ۱۶:۴۶
رفیق
پستای قبلی بهت قول دادم میری تجربی
رفتی
گفته بودم که بد قول نیستم (:
الانم یه قول خیلی محکم میدم که خالت خوب میشه (:
بازم میگم 
من بدقول نیستم (:

پاسخ :

:)
مرسییییییییییی رفیق :)
♥ محجبه ♥
۰۶ مرداد ۱۱:۴۷
ان شاء الله مشکل خاصی نیست :))

پاسخ :

{قلب}
رهگذر ...
۰۶ مرداد ۱۱:۲۷
سلااااام سحربانو خانوم
اولا خداروهزار بار شکر ک انتخاب رشته ت همون شد ک میخواستی،تو موفق میشی عزیزم

بعدش اینکه،ان شاالله حال خاله جان هم خوب میشه و چیز خاصی نخواهد بود.
این سطح از محبت و حمایت واقعا ستودنی ه،بهت تبریک میگم بخاطر داشتن این قلب مهربون و همچین خانواده ای...منم دعاگو هستم...

پاسخ :

سلام بر رهگذر گلم

مرسی عزیزدلم ممنون {گل}

مچکرم عزیزم

ممنووووووووووون رهگذر شرمنده نکن

خیلی ماهی بحدا {قلب}
Lady cyan ※※
۰۶ مرداد ۰۹:۳۶
:((((((
سحر جون نمیدونم چی بگم فقط امیدوارم مشکلی پیش نیاد
محکم و سفت باش رفیق

پاسخ :

{قلب}

چشم
من دلم پاکه ...
۰۶ مرداد ۰۱:۲۰
چرا با احساسات من بازی میکنی بزنم خودمو مهو کنم هااا خخخ
برا منم دعا کن تجربی در بیام وگرنه میرم به افق 😅😅😅
.
.
🙌.   یا منزل الشفا ویذهب الدعا صل علی محمد واله وانزل علی وجهی الشفا. 🙌

پاسخ :

ایشالله درست میشه

مرسی واسه دعات دوستم{قلب}
آرین :)
۰۶ مرداد ۰۱:۱۹
به خواطر اینکه رشته مورد علاقه ات رو قبول شدى و خوشحالشى خوشحالم !:)
هیچ وقت یادت نره کى هستى و دنبال چى هستى...
دیگه حرفى ندارم..! :)

پاسخ :

به خاطر الینکه خوشالی خوشالم، خوشالم

نمیره هیچوقت {گل}
Fatemeh az 79
۰۶ مرداد ۰۰:۴۶
از ته دلم میگم ان شاء الله که چیزی نشه و همه چی به حالت اول برگرده ...

پاسخ :

{قلب} {قلب} {قلب} {قلب}

مرسی عزیزم
ree raa
۰۶ مرداد ۰۰:۳۰
هیچوقت دوست نداشتم این پست رو ازت بخونم سحر عزیزم.
میتونم درک کنم مریضی عزیز چقدر سخته از نزدیک باش دست و پنجه نرم کردیم... اما دلتو روشن کن..انشالله هیچی نیست و یه مورد جزئی و سادس ...
نگران نباش و روحیتو حفظ کن...بقیه هم به روحیه ی پر از زندگی تو نیاز دارن :) حتما خبرای خوب میرسه عزیزممم...
ما برای خاله ی عزیزت دعاگو هستیم ...

پاسخ :

رییییییییی را...ری رااااااا...ری راااااااا:"(

خیلی سخته دارم منفجر میشم....

مرسی واسه همدردیت ری رای مهربونم{قلب}

ممنونم از تو از همه {قلب}
صخره .
۰۶ مرداد ۰۰:۳۰
۱:وب خودته گوربابای زیاد بودها 
هر چی هر قدر دوسداری بنویس
۲:تجربی مبارک
۳:علم پیشرفت کرده باوه نگران نباش انشالا که چیزی نیست خاله گرام زودی خوب میشه
۴:سحر قدرتمند و قوی:)))

پاسخ :

مرسی صخی جونم:*

:):

به چهارمیه شک دارم دیگه نمیشه....


آبان دخت ...
۰۶ مرداد ۰۰:۲۴
وای سحر...وای سحر...
اولش ذوق کردم که به خواسته ت رسیدی و میری تجربی ولی بعد :(((
از ته دل دعا می کنم اتفاق بدی نیفته...
:(((

پاسخ :

مرسی آبان دخت عزیزم :*

ممنون عزیزدلم {قلب}
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
•به دور از همه ی ادم های مسخره و متظاهر دنیای واقعی...
فقط و فقط
برای مقداری آرامش...
اینجا از ته ته ته دل از روزمرگیام مینویسم :)

•دانشجوی رشته ی روانشناسی:)
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان